چه ارتباطی میان اسکیزوفرنی و مفهوم شرارت وجود دارد؟

چه ارتباطی میان اسکیزوفرنی و مفهوم شرارت وجود دارد؟

محمد پورفر

برای آن که به شکل خلاصه مروری بر مطالب تحلیل قبلی داشته باشیم، به نقطۀ شروع آن باز می‌گردیم جایی که با ارجاع به کتاب «انطباق زمانی؛ یک قاعدۀ ارتباطی غیرعِلی»، این سوال مطرح شد که چرا یک هم‌زمانیِ نه چندان دقیق که بر مبنای خواب یکی از بیماران یونگ اتفاق افتاده، چنان تأثیر شگرفی را بر او گذاشته که بر اساس‌اش نظریۀ انطباق زمانی را شکل دهد. نظریه‌ای که به گفتۀ خودش از اواسط دهۀ سوم زندگی، یعنی به واقع از همان ابتدایی که فعالیت حرفه‌ای پزشکی‌اش را آغاز کرده و به تحقیق در مورد پدیدۀ «ناخودآگاه جمعی» می‌پرداخته درگیرش بوده و حتی پس از آن که در موردش به جمع‌بندی می‌رسد، تا مدت‌ها «شجاعت لازم» را برای منتشر کردن آن در خود نمی‌دیده.


و سپس با بررسی و تحلیل گذشتۀ یونگ این فرضیه را شکل دادیم که خواب تعبیر شدۀ مذکور، و چیزی که یونگ نام انطباق زمانی را بر آن می‌گذارد، در واقع یک ارتباط عاشقانه بر مبنای شبیه‌سازی (semblance) بوده که از دیدگاه فروید و بر طبق تعریف فردیناند سوسور به پدیدۀ «در زمانی» (diachrone) اشاره دارد: خانمی در خواب دیده که یک کلوخ‌کوب سوسک قاب‌بال سرگین‌خوار (scarab) که در مصر باستان به عنوان جواهر و هدیۀ ازدواج کاربرد داشته به او هدیه داده می‌شود و همزمان یک سوسک قاب‌بال گل‌سرخ (rose chafer) از پنجره وارد مطب یونگ شده است. و نتیجه گرفتیم که سرمایه‌گذاری مضاعفِ (hypercathexis) یونگ به روی این اتفاق به معنای عشق او به زن بر طبق الگوی ایده‌آل «عشق به چیزی که خودش است» بوده، و آن زن برای یونگ واجد دال‌هایی بوده که او را وارد نظم نمادین (the symbolic order) از طریق همذات‌پنداری با پدرش می‌کرده.


به عبارت دیگر تحلیل یونگ از هم‌زمانی این دو اتفاق (خواب زن و ورود سوسک به اتاق) و بررسی ارتباط همزمان (synchrony) و «احیاناً» غیرعِلی (acausal) بین این دو نشانه، یک ضلع ناقص داشته: بررسی ارتباط عِلی این هم‌زمانی با وضعیت همذات‌پنداری دوران کودکیِ یونگ. حال برای آن که به شکلی دقیق‌تر این اتفاق و تبعات آن را بررسی کنیم به مقدمۀ یونگ در مورد همین اتفاق باز می‌گردیم. بنا به گفتۀ خودش «از اواسط دهۀ سوم زندگی» یعنی زمانی که حدوداً 25 سال داشته و تازه تحصیلات پزشکی‌اش را به اتمام رسانده و زیر نظر بلویلر شروع به کار در بیمارستان روانپزشکی برگالزلی در شهر زوریخ کرده، ذهن‌اش درگیر مفهوم انطباق زمانی بوده. او می‌گوید حتی قبل از این سن هم در مورد ارتباط غیرعلی میان پدیده‌ها تردیدهایی داشته، اما از اینجا به بعد به شکل جدی‌تری درگیرش شده. (یونگ، 1952)


و اولین و مهم‌ترین مثالی هم که در مورد این نظریه، بلافاصله پس از طرح این مقدمه نقل می‌کند مثال مربوط به خواب همین خانم، و تعبیر شدن حدودی‌اش در مطب یونگ است. اما سوالی که همین‌جا و در بدو امر ایجاد می‌شود این است که آیا این اتفاق در مطب شخصی یونگ رخ داده یا در بیمارستان برگالزلی؟ اهمیت این نکته در این است که اگر بنا بر آنچه در تحلیل قبلی گفته شد، فرض کنیم این اتفاق در مطب شخصی او در خانه‌اش اتفاق افتاده باشد، باید بنا را بر این بگذاریم که اولاً مربوط به بعد از سال 1909 و ازدواجش با اِما روزنباخ بوده، ثانیاً احتمال حضور این سوسک در باغ مشجر منزل یونگ کم نبوده. این موضوع هم از اهمیت این به اصطلاح «هم‌زمانی» کم می‌کند و هم موقعیت یونگ را نسبت به بیمار خانمش پیچیده‌تر نشان می‌دهد.


و البته پاسخ دقیق و قطعی هم به این پرسش نمی‌توان داد، پس از جستجو در تمامی کتاب‌های یونگ، مشخص می‌شود که روایت عینی این موضوع تنها در همین کتاب فوق‌الذکر آمده، تنها سرنخ هم اشاره‌ای است که یونگ به اواسط سومین دهۀ زندگی‌اش به عنوان نقطۀ آغاز درگیر شدنِ جدی با مسألۀ انطباق زمانی می‌کند، و این که بلافصله بعد از این توضیح مثال فوق را می‌آورد. و اگر در نظر بگیریم که یونگ کلاً برای اثبات این پدیده دو مثال را قید می‌کند (مثال دوم در ادامه تشریح می‌شود) آن وقت به این نتیجه می‌رسیم که فرض محتمل‌تر، درگیر شدن یونگ با این موضوع به واسطۀ وقوع همین اتفاق است که برخلاف تحلیل قبلی، پیش از ازدواج و در بیمارستان برگالزلی رخ داده. این اصلاحیه و گمانه‌زنی البته تغییر چندانی در تحلیل قبلی ایجاد نمی‌کند، صرفاً فرضیۀ آن را مبنی بر ایجاد وضعیت «شبیه‌سازی» در یونگ تقویت می‌کند.


در خصوص مثال دوم، یونگ توضیح می‌دهد: ”همسر یکی از بیماران من که مردی بود حدوداً پنجاه ساله، یک بار طی مکالمه‌ای به من گفت که در زمان مرگ مادر و مادربزرگش، دسته‌ای پرنده بیرون از پنجرۀ اتاق‌شان جمع شده بودند. من داستان‌های مشابهی را از افراد دیگر هم شنیده بودم. زمانی که درمان شوهرِ این زن به مراحل پایانی رسیده بود و روان‌رنجوری‌اش داشت برطرف می‌شد، یک سری علائمِ به ظاهر جزئی پیدا کرد که البته به نظرم رسید، علائم بیماری قلبی باشند. به یک متخصص ارجاع‌اش دادم که پس از معاینۀ او برای من نوشت نتوانسته هیچ علتی برای اضطراب در او پیدا کند. در راه بازگشت از این مشاوره (درحالیکه گزارش پزشکی در جیبش بود) بیمار من در خیابان نقش بر زمین شد.“ (یونگ، 1952)


”در زمانی که او را در حال مرگ به خانه‌اش می‌بردند، همسرش از قبل دچار احساس اضطراب شدیدی شده بود، چرا که بلافاصله پس از عزیمت شوهرش به سمت مطب دکتر، دسته‌ای بزرگ از پرندگان روی خانۀ‌شان فرود آمدند. او طبیعتاً رویداد مشابهی را که در زمان مرگ خویشاوندان خودش (مادر و مادربزرگ) اتفاق افتاده بود به یاد آورد و به دلش بد افتاد. بنابراین انطباق زمانی به معنای رخ دادن هم‌زمان یک وضعیت روانی مشخص همراه با یک یا چند واقعۀ بیرونی است که به شکل موازنه‌های معنادار برای وضعیت ذهنی گذرا جلوه می‌کنند، و در برخی موارد حالت عکس آن.“ (یونگ، 1952)


یونگ سپس پس از شرح این دو مثال که مستقیماً «به خودش» مربوط می‌شدند نمونه‌های دیگری از پدیدۀ انطباق زمانی را ذکر می‌کند که اطرافیان‌اش برای او نقل کرده‌اند و خودش به طور مستقیم درگیر آنها نبوده. اما مشخصاً می‌توان دید اهمیت این دو مثال که یونگ به دفعات در این کتاب و همینطور در سخنرانی سال بعدش در مورد انطباق زمانی به آنها اشاره می‌کند، نقشی است که خودش در آن ایفا کرده. فرضیۀ تحلیل قبلی ما در مورد مثال اول (و اصلی) این بود که یک عذاب وجدان، در نهایت یونگ را دچار آشفتگی روانی کرده و باعث شده به ورطۀ سایکوز دچار شود. عذاب وجدانی که در خواب مربوط به زیگفرید مشخصاً خودش را نشان می‌داد.


این فرضیه البته در مورد بیمار زنی که کلوخ‌کوب را در خواب دیده بود قابل اثبات نیست، چرا که در مورد سرنوشت او، هویت‌اش و این که در ادامۀ روند درمان چه اتفاقی برایش رخ داده چیزی نمی‌دانیم و یونگ هم چیزی نقل نمی‌کند. اما در مورد مثال دوم می‌توان به روشنی رد آن را پیدا کرد. مردی که به گفتۀ یونگ تحت درمان او قرار داشته و در مراحل پایانیِ آن بوده، ناگهان دچار یک سری علائم جدید، که یونگ در ادامه گلودرد را به عنوان اصلی‌ترین‌شان ذکر می‌کند، می‌شود و پس از مراجعه به متخصص قلب در خیابان نقش بر زمین می‌شود و در نهایت می‌میرد. بنا به تشخیص خود یونگ این علائم مربوط به یک بیماری قلبی بوده و مرگ ناگهانی بیمار در خیابان را هم قاعدتاً باید نتیجۀ سکتۀ قلبی دانست.


یونگ در توضیح‌اش می‌گوید: «گزارش پزشک متخصص می‌گفت هیچ نشانه‌ای از اضطراب پیدا نکرده.». این که چرا یونگ در مورد گزارش پزشک به چنین نکته‌ای اشاره می‌کند خودش نشانۀ مهمی است، چون متخصص قلب که طبیعتاً قرار نبوده اضطراب بیمار را بسنجد، او می‌خواسته بیماری قلبی را بررسی کند، و این که برای یونگ نوشته نشانه‌ای از اضطراب را پیدا نکرده قاعدتاً به این علت بوده که یونگ چنین سوالی را از او پرسیده و با قید کردن این بخش از گزارشِ پزشکی خواسته از خودش اعلام برائت کند. بنابراین فرضیۀ عذاب وجدان یونگ بر اثر درمان‌های غیرعلمی‌اش در اینجا قدری تقویت می‌شود.


اما پیش از آن که سراغ موضوع اصلی این متن، یعنی بررسی کتاب سرخ در کنار زندگینامۀ خودنوشتۀ یونگ برویم بهتر است ابتدا قدری در خصوص پدیدۀ «انطباق زمانی» ابهام‌زدایی کنیم. می‌دانیم که وجود چنین پدیده‌هایی را نمی‌توان انکار کرد، من خودم تا کنون چهار مورد خواب‌های این چنینی دیده‌ام که پس از بیدار شدن بلافاصله قرینۀ رؤیا در بیداری اتفاق افتاده. فروید هم در «سخنرانی‌های مقدماتی جدید در مورد روان‌کاوی» به بررسی پدیدۀ غیبی به عنوان ضمیمه‌ای برای ساختار روانی می‌پردازد، یک مثال این چنینی می‌آورد و در ادامه مواردی از تله‌پاتی را (به عنوان قرینه‌ای برای فرضیۀ ناخودآگاه جمعی) ذکر می‌کند که در آنها «برخی از رمال‌ها و طالع‌بین‌ها» این قدرت را داشته‌اند که بتوانند بدون روانکاوی به امیال ناخودآگاه فردی که به آنها مراجعه کرده پی ببرند. پیشگویی‌هایی که البته همگی غلط از آب درآمده‌اند اما نشان‌دهندۀ توان فرد طالع‌بین برای کشف ناخودآگاه بیماران فروید بوده‌اند. (فروید، 1933)


اما همانطور که در تحلیل قبلی گفته شد بحث انطباق زمانی که یونگ به عنوان زیرشاخه‌ای از مفهوم ناخودآگاه جمعی مطرح می‌کند آن‌قدر کلی است که می‌توان آن را با هر نوع خودارجاعیِ وقایع نامربوط بیرونی یکی فرض کرد. «وقتی یک پدیدۀ روانی (ائم از خواب، تخیل، توهم و غیره) با یک یا چند رخداد بیرونی همزمان شود.» با این تعریف اگر مثلاً فردی در خیابان راه برود و ناخودآگاه بدون آن که بداند به کوکب‌خانمی دل بسته باشد و بعد ببیند دست بر قضا مقابل مغازه‌ای به نام کوکب قرار گرفته، باید نتیجه‌ بگیرد کوکب خانم پیغامی را برای او ارسال کرده. یا حالت دیگر آن اروتومانیا (erotomania) که یک نفر عاشق فرد غریبه‌ای می‌شود و از طریق هذیان خودارجاعی با استفاده از نشانه‌های بی‌ربط او را عاشق خود می‌پندازد. و اگر فردی عادت کند به شکل روزمره در زندگی‌اش چنین نتیجه‌گیری‌هایی را انجام دهد و روی آنها سرمایه‌گذاری روانی کند کم‌کم ارتباطش را با واقعیت از دست می‌دهد و ممکن است در صورت داشتن زمینه‌های لازم به سایکوز دچار شود.


نکتۀ مهم دیگر این است که فروید بحث ناخودآگاه جمعی را، که به شکلی بسیار اجمالی و مقدماتی در سخنرانی‌های فوق‌الذکر مطرح می‌کند، به عنوان یک پدیدۀ خارجی و بیرونی جدای از ساختار روان انسان تلقی کرده و آن را روزنه‌ای برای بررسی پدیده‌های غیبی و ماورائی می‌داند اما یونگ آن را به عنوان پدیدۀ درونی و مرکزی روان انسان، جایگزین تبارِ زایش (زمینۀ وراثتی سلامت روان) می‌کند که این نگاه همانطور که گفته شد علتی غیر از زمینۀ وراثتی سایکوز و وضعیت روانی سایکوتیک یونگ نمی‌تواند داشته باشد: به جای آن که پدیدۀ غیبی را در آسمان و کهکشان‌ها جستجو کند آن را در هستۀ مرکزی زمین می‌یابد و بدین شکل پایه و اساس تمدن بشری و حتی مذهب را هم زیر سوال می‌برد.


اما با فرض این که ما در این مورد به طور کامل شفاف‌سازی کرده‌ایم، به بحث انطباق‌زمانی بر می‌گردیم. اول این که این تعریف لازم است دقیق‌تر و جزئی‌تر انجام شود، یعنی صرفاً شامل دیدن رؤیایی در خواب شود که با فاصلۀ اندکی پس از بیداری، قرینۀ واقعی‌اش توسط رویابین مشاهده شود، به عبارتی همان چیزی که در باور عامه به «تعبیر شدن خواب» معروف است. با این تعریف مثال دومی که یونگ در مورد مرگ بیمار و پرنده‌ها می‌زند از دایرۀ شمول خارج می‌شود. خود یونگ هم در کتابش اذعان می‌کند که این مثال نیاز به توضیح بیشتر دارد و در توضیح آن می‌گوید:


”درست است که این دسته از پرندگان ترس مبهمی را ایجاد کردند، اما این را می‌توان به شکل عِلی هم تببین کرد. همسر بیمار من به طور قطع تا قبل از آن دچار ترسی نبوده که قابل قیاس با دلشورۀ من باشد، چون آن علائم (دردهای گلو) علائمی نبودند که موجب شود یک فرد عادی گمان بدی ببرد. اما ناخودآگاه اغلب بیشتر از خودآگاه می‌داند و به نظرم محتمل می‌رسد که ناخودآگاه زن از قبل تصوری از خطر را به دست آورده. بنابراین اگر فرضیۀ یک محتوای خودآگاه روانی همچون تصور یک خطر مرگبار را کنار بگذاریم، هم‌زمانی مشخصی بین پرواز پرندگان، در معنای سنتی‌اش، و مرگ شوهر اتفاق افتاده.“ (یونگ، 1952)


به روشنی می‌توان دید که این استدلال یونگ مثل بسیاری از استدلال‌های دیگرش تا چه حد سطحی و مغرضانه است. احتمال می‌دهد که ناخودآگاه زن از قبل تصوری از خطر را به دست آورده، چون بعید است یک فرد غیرمتخصص از نشانۀ درد گلو نگران چیزی شود. اما احتمال نمی‌دهد مرد غیر از علائم جسمی نوظهورش، بر اثر درمان‌های جادویی و عرفانی یونگ دچار وضعیت روانی خاصی شده باشد که موجب نگرانی همسرش شده. همان نوع از نگرانی که خود یونگ، با استفاده از مشاهدۀ یادداشت متخصص قلب مبنی بر این که هیچ نشانی از اضطراب در بیمار پیدا نکرده، خودش را تسلی می‌دهد و تبرئه می‌کند. یا آن که خیلی ساده، زن از این که یونگ همسرش را به متخصص قلب ارجاع داده نگران شده. و بعد دیده یک سری پرنده روی خانۀ‌شان نشسته‌اند، یاد خاطرۀ قدیم افتاده و اضطرابش تشدید شده، بعد هم جنازۀ شوهر را برایش آورده‌اند.


این ما را به یاد نوشتار تاریخی فروید «در مورد خودشیفتگی» می‌اندازد جایی که در نقد نظریات جدید یونگ می‌نویسد: ”یک بیمار هیستریک یا وسواسی هم، بسته به شدت بیماری‌اش، ارتباط خود را با واقعیت قطع کرده. اما تحلیل نشان می‌دهد که او به هیچ وجه ارتباطات شهوانیِ (erotic relations) خود را با آدم‌ها و چیزها قطع نکرده. او همچنان آنها را در تخیلات خود نگه داشته؛ به عبارت دیگر از یک طرف ابژه‌های (objects) واقعی را با ابژه‌های خیالی موجود در حافظه‌اش جایگزین کرده، یا اولی را با دومی ادغام کرده، و از طرف دیگر فعالیت‌های حرکتی برای دستیابی به اهدافی را که با آن ابژه‌ها مرتبط هستند پس زده. فقط در این وضعیت است که می‌توانیم اصطلاح «درون‌گرایی» را به شکلی موجه برای لیبیدو به کار ببریم، اصطلاحی که توسط یونگ بدون تمایزگذاری استفاده شده است.“ (فروید، 1914)


”در هذیان‌زدگی (paraphrenia) وضعیت متفاوت است. او به نظر می‌رسد لیبیدوی خود را به کلی از آدم‌ها و چیزهای دنیای بیرونی پس گرفته (withdrawned)، بدون آن که آنها را با چیزهای دیگری در خیال خود جایگزین کند. زمانی هم که «جایگزین» می‌کند، این فرایند به نظر یک فرایند ثانویه می‌رسد و بخشی از تلاش او برای بهبود یافتن است، که برای بازگرداندن لیبیدو به سمت ابژه‌ها طراحی شده. حال این سوال پیش می‌آید: در اسکیزوفرنی چه اتفاقی برای لیبیدویی که از ابژه‌های بیرونی پس گرفته شده می‌افتد؟ خصائل خودبزرگ‌بینانۀ این بیماری راه را نشان می‌دهد. خودبزرگ‌بینی بدون تردید به قیمت از میان رفتن لیبیدوی معطوف به ابژه (object-libido) ایجاد شده. این ما را به بررسی آن خودشیفتگی‌ هدایت می‌کند که از به درون کشیدن سرمایه‌گذاری‌های ابژه‌ای (object-cathexis) به عنوان یک فرایند ثانویه برخاسته، و به روی خودشیفتگی اولیه که به وسیلۀ تأثرات مختلف محو شده منطبق می‌گردد.“ (فروید، 1914)


فروید سپس در همین نوشتار در واکنش به بخش دیگری از کتاب یونگ که مدعی شده نظریۀ لیبیدو برای توضیح اسکیزوفرنی ناکافی است می‌گوید این چیزی بوده که خود او هم در تحلیلِ پروندۀ شربر (Schreber) به آن اشاره کرده بود و ترجیح می‌داد که همان خط (یعنی کارکرد دوگانۀ غریزۀ ایگو و غریزۀ لیبیدو) را ادامه دهد اما یونگ وادارش کرده زودتر از موعد به فرضیه‌سازی روی بیاورد: ”ناپخته، کمترین چیزی است که می‌توان در وصف اظهارات یونگ گفت. مصادیق نظر او ناکافی هستند. او در وهلۀ اول به اعترافی که خود من، به واسطۀ دشواری‌های تحلیل شربر، انجام دادم متوسل می‌شود، تا مفهوم لیبیدو را گسترش دهد (به عبارتی محتوای جنسی آن را کنار بگذارد) و لیبیدو را با گرایش‌های روانی در شکل کلی آن یکی فرض کند. من در پاسخ فقط می‌توانم تکرار کنم که هرگز از نظریۀ لیبیدو به این شکل عقب‌نشینی نکرده‌ام.“ (فروید، 1914)


”برهان دیگر یونگ، یعنی این که ما نمی‌توانیم فرض کنیم پس‌گرفتنِ لیبیدو به ‌خودیِ‌ خود برای از دست رفتن عملکرد بهنجار بیرونی کافی باشد، نه یک برهان، بلکه یک حکم است. یک مصادره به مطلوب است و بحث را خاتمه می‌دهد؛ چون این که آیا چنین چیزی ممکن است و چگونه ممکن است دقیقاً همان نکته‌ای بود که باید مورد بررسی قرار می‌گرفت. یونگ در کتاب مهم بعدی‌اش (1913) به سادگی از کنار راه‌حلی که من خیلی قبل به آن اشاره کرده بودم عبور می‌کند و می‌نویسد: ”باید این را هم در نظر گرفت (نکته‌ای که از قضا فروید هم در تحلیل پروندۀ شربر به آن اشاره می‌کند) که درون‌فکنیِ (introversion) لیبیدوی جنسی به سرمایه‌گذاری روانی به روی ایگو منجر می‌شود و ممکن است همین موضوع منجر به قطع رابطه با واقعیت شود. این بدون تردید یک امکال وسوسه‌انگیز است که روانشناسیِ قطع ارتباط با واقعیت را به این شکل توضیح دهیم.“ اما یونگ دیگر چندان به بحث در مورد این امکان نمی‌پردازد.“ (فروید، 1914)


”او این امکان را چند خط جلوتر رد می‌کند با این اظهارنظر که این عاملِ تعیین‌کننده ”به روانشناسیِ تارک‌دنیای پرهیزکار (ascetic anchorite) منجر می‌شود، نه اسکیزوفرنی (dementia praecox).“ چه کمک اندکی می‌تواند این قیاس نابجا به ما بکند تا بفهمیم نکته‌ای که می‌شود از بررسی تارک‌دنیایی از این دست بیاموزیم، که «تلاش می‌کند تا تمام رگه‌های امیال جنسی خود را محو کند.» (آن هم تازه در معنای عام کلمۀ «جنسی»)، این است که او حتی ضرورتاً هیچ اختصاص‌دهیِ بیماری‌زای لیبیدو را هم از خود نشان نمی‌دهد. او ممکن است گرایش جنسی خود به بشریت را کلاً تغییر جهت داده باشد، و در عین حال ممکن است آن را به یک گرایش متعالی نسبت به خدا، طبیعت و قلمرو حیوانات والایش کرده باشد، بدون آن که لیبیدویش دچار درون‌فکنی شده و معطوف تخیلات یا بازگشت به سمت ایگوی‌اش شده باشد. این قیاس به نظر می‌رسد پیشاپیش امکان تمایزگذاری میان گرایش‌های نشأت‌گرفته از منابع شهوانی و دیگر منابع را رد می‌کند.“ (فروید، 1914)


فروید در جای دیگر در کتاب «تاریخچۀ جنبش روانکاوی» می‌نویسد: ”احساس نیاز می‌کردم که رهبری جنبش روانکاوی را به فرد جوان‌تری بسپارم تا پس از مرگ من جانشین‌ام شود. این فرد تنها می‌توانست کارل یونگ باشد چون بلویلر به لحاظ سنی هم‌عصر خودم بود؛ امتیازات یونگ استعدادهای بی‌نظیرش، کمک‌هایی که تا آن زمان به روان‌کاوی کرده بود، جایگاه مستقل‌اش و انرژی تضمین شد‌ه‌ای بود که از شخصیت او برداشت می‌شد. علاوه‌ بر این، او به نظر می‌رسید آماده باشد تا با من وارد یک رابطۀ دوستانه شود و به خاطر من از برخی از تعصبات نژادی‌اش که قبلاً از خود نشان داده بود دست بر دارد. من در آن زمان اصلاً تصور نمی‌کردم که علی‌رغم تمام این مزیت‌ها این انتخاب، انتخابی به غایت اسفناک شود، که من از فردی حمایت کرده بودم که قادر نبود مرجعیت فرد دیگری را تحمل کند، و برای اعمال کردن قدرت خودش هم توانایی کمتری داشت، و نیروهایش را سرسختانه وقف پیشبرد علایق خودش می‌کرد.“ (فروید، 1915)


فروید سپس مورد یک بیمار را نقل می‌کند که تحت درمان یونگی قرار گرفته و شرحش را برای فروید روایت کرده: ”این بار کمترین توجهی به گذشته یا انتقال نشد. هر جا که فکر می‌کردم متوجه انتقال شده‌ام گفته می‌شد این صرفاً یک سمبل لیبیدویی است. دستورالعمل‌های اخلاقی خیلی خوب بودند و من وفادارانه از آنها پیروی می‌کردم، ولی هیچ پیشرفتی حاصل نمی‌شد. این برای من بیشتر از او آزاردهنده بود، اما چه کاری از من بر می‌آمد؟ به جای آن که مرا از تحلیل برهاند، هر روز وظایف دشوار جدیدی را به من محول می‌کرد، که اگر بنا بود بیماری برطرف شود باید به آنها جامۀ عمل می‌پوشاندم. برای مثال تمرکز به درون از طریق درون‌گرایی، مراقبه، ادامه دادن زندگی با وقف کردن عاشقانۀ خود به همسر و غیره. تقریباً از توان آدم خارج بود. هدفش دگردیسی بنیادین کل طبیعت درونی فرد بود. من تحلیل را در قامت یک گناهکار بیچاره با احساسات شدیدی از پشیمانی و تصمیم‌های عالی ترک کردم، اما همزمان به غایت دلسرد شده بودم.“ (فروید، 1915)


این روایت ما را به روایت خود یونگ در مورد بیماری که «در مراحل پایانی درمان» دچار سکتۀ قلبی شده و جان سپرده باز می‌گرداند. یونگ می‌گوید در گزارش پزشکی (که در جیب مرد متوفی بوده) گفته شده هیچ علتی برای اضطراب در بیمار به چشم نمی‌خورده. اما قید نشده که اولاً آیا اضطرابِ بدون علت در او وجود داشته یا نه، و ثانیاً آیا مرد متوفی دچار یک افسردگی و ناامیدی شدید، همچون مردی که روایتش را در بالا شنیدیم، شده بوده یا نه. خود تأکید یونگ بر این موضوع حالت یک منفی‌سازی (negation) را دارد، انگار می‌خواهد به ما بگوید فکر نکنید مرگ او ربطی به درمان من داشت، درحالیکه خودش ناخودآگاه چنین فکر می‌کند. با این حال این همچنان یک فرضیه‌سازی و گمانه‌زنی است که همان‌طور که گفته شد برای محکم‌تر شدن نیاز به بررسی دقیق‌تری در کتاب سرخ، و همچنین زندگینامۀ خودنوشتۀ یونگ دارد.


او در اوایل زندگینامه‌اش می‌نویسد: ”یکی از نخستین تصاویری که به یاد دارم در یک عصر دلپذیر تابستانی است. یکی از عمه‌ها به من می‌گوید: «حالا می‌خواهم چیزی را نشانت دهم.» مرا به جلوی خانه برد، به جاده‌ای که به داچسن می‌رفت. در افق دوردست رشته‌کوه‌های آلپ از سرخی درخشندۀ غروب آکنده بودند.“ چند پاراگراف جلوتر: ”غریبه‌ها، جنب‌و‌جوش، هیجان. زن خدمتکار دوان‌دوان آمد و فریاد زد: «ماهیگیرها یک جسد پیدا کرده‌اند. از آبشار پایین افتاده. می‌خواهند آن را در رختشوی‌خانه بگذارند!» پدرم گفت: «بله، بله.» من می‌خواهم فوراً جسد را ببینم. مادرم مرا نگه می‌دارد و با قاطعیت از رفتن به باغ منع می‌کند. زمانی که همۀ مردها رفتند، من به سرعت به باغ جستم و خود را به رختشوی‌خانه رساندم. اما در قفل بود. خانه را دور زدم؛ در پشت آن یک ناودان از بالا سرازیر شده بود، و من خون و آب را دیدم که از آن چکه می‌کرد. این برایم به غایت جالب بود. آن زمان هنوز چهار سالم نشده بود.“ (یونگ، 1961)


او همچنین در کتاب سرخ می‌نویسد: ”من به یک نشانۀ قابل رؤیت نیاز داشتم تا به من نشان دهد که روحِ اعماق در من به طور همزمان حاکم اعماق مناسبات دنیاست. این اتفاق در اکتبر 1913 هنگامی که داشتم به تنهایی رهسپار یک سفر می‌شدم افتاد، به طوری که در طول روز و در روشنایی کامل ناگهان یک ژرف‌بینی (vision) بر من غلبه کرد: یک سیل وحشتناک را دیدم که تمامی زمین‌های شمالی و کم‌ارتفاعِ میان دریای شمال و کوه‌های آلپ را در بر گرفته بود. از انگلستان تا روسیه پیش می‌رفت و از سواحل دریای شمال به کوه‌های آلپ می‌رسید. امواجی زردرنگ را دیدم، قلوه‌سنگ‌های شناور و مرگ هزاران هزار نفر. این ژرف‌بینی به مدت دو ساعت طول کشید، مرا آشفته کرد و مریضم کرد. نمی‌توانستم تفسیرش کنم.“ (یونگ، 1913)


”دو هفته گذشت و سپس ژرف‌بینی دوباره بازگشت، این بار با خشونتی بیشتر از قبل، و صدایی درونی گفت: «نگاه کن، این کاملاً واقعی است، و اتفاق خواهد افتاد. تو نمی‌توانی به آن شک کنی.»“ (یونگ، 1913) یونگ بعدها در نامه‌ای به میرچا الیاده در مورد این تجربه می‌نویسد: ”31 جولای، بلافاصله پس از سخنرانی‌ام، از طریق روزنامه‌ها فهمیدم جنگ جهانی آغاز شده. سرانجام درک کردم. و زمانی که روز بعد رهسپار هلند شدم، هیچ‌کس به اندازۀ من خوشحال نبود. حالا مطمئن بودم که هیچ گونه اسکیزوفرنی مرا تهدید نمی‌کند. فهمیدم که رؤیاها و ژرف‌بینی‌هایم از زیر خاکِ ناخودآگاه جمعی سراغم می‌آمدند.“ (یونگ، 1952)


این تجربه را یونگ به عنوان نقطه‌عطف شکل‌گیری نظریۀ انطباق زمانی و متعاقب آن ناخودآگاه جمعی قلمداد می‌کند. یک «تصور» یا به عبارت دقیق‌تر توهم دیداری به سراغش آمده، طوری که فکر کرده دچار اسکیزوفرنی شده است. اما بعد که این تصور و تصوراتِ متعاقبِ آن در هفته‌ها و ماه‌های بعد با شروع جنگ جهانی اول «هم‌زمان» شده، به این نتیجه رسیده که اینها توهم نبوده‌اند، بلکه «انطباق زمانی» رخ داده و ناخودآگاه جمعی به واقع با او صحبت می‌کرده و خبر از وقوع جنگ می‌داده. نکتۀ حائز اهمیت آن که یونگ می‌گوید از شنیدن خبر شروع جنگ جهانی اول هیچ کس به اندازۀ او خوشحال نبوده. این حرف بدون تردید اوج خودشیفتگی و جسدگرایی او را به اثبات می‌رساند.


ضعف استدلال و نتیجه‌گیری حاکی از خودبزرگ‌بینی را باز هم می‌توان در اینجا مشاهده کرد: چون جنگ، آن هم جنگی در سطح جنگ جهانی اول پدیده‌ای نبوده که مانند زلزله یا حتی سیل، یک باره و بدون هیچ پیش‌زمینۀ قبلی اتفاق بیفتد. کسی که در آن دوران زندگی می‌کرده و در جریان اخبار و رخدادهای سیاسی پیرامون بوده حتماً می‌توانسته تنشی را که متعاقبش جنگ جهانی آغاز شده احساس کند. یونگ می‌گوید از تفسیر توهمات‌اش ناتوان بوده، اما پس از بروز جنگ می‌فهمد صدایی غیبی به او خبر از آینده می‌داده. صدای غیبی یعنی همان «شبحِ اعماق» و بومی قرن هجدهم که شخصیت شمارۀ دوی یونگ را شکل می‌داده.


آنچه یونگ در کتاب خاطراتش نیروی شیطانی می‌خواند و می‌نویسد: ”زمانی که این تهاجمات ناخودآگاه را پشت سر گذاشتم، اعتقاد راسخی پیدا کردم که در حال تبعیت از یک ارادۀ والاتر بوده‌ام، و این احساس همچنان مرا حمایت می‌کرد تا آن که توانستم در این کار (مواجهه با ناخودآگاه) خبره شوم. من از همان ابتدا این مواجهه‌های خودخواسته‌ام با ناخودآگاه را به عنوان یک تجربۀ علمی می‌دیدم که خودم در حال انجامش هستم و به نتیجه‌اش عمیقاً علاقه‌مندم.“ (یونگ، 1961)


با این حال مشخص نمی‌شود که آنچه یونگ «تهاجمات ناخودآگاهی» می‌خواند که او را دچار وحشت ابتلا به اسکیزوفرنی کرده‌اند تا چه حد می‌توانسته‌اند به واقع «خودخواسته» باشند. به خصوص آن که در کتاب خاطرات مشخصاً قید می‌کند که از پاییز 1913 فشاری که در درونش حس می‌کرده کم‌کم بیرون زده، انگار که «چیزی در اتمسفر» باشد. و بعد صراحتاً در خصوص خواب مربوط به سیل می‌گوید: ”ناگهان به تسخیر یک ژرف‌بینی قدرتمند در آمدم. می‌دانستم برای آن که متوجه تخیلاتی شوم که مرا به «زیرِ زمین» هدایت می‌کردند باید به همان شکل به سمت‌شان سقوط می‌کردم. در مقابلِ چنین کاری نه فقط مقاومتی شدید بلکه ترسی مشخص را هم حس می‌کردم. چون می‌ترسیدم کنترل خود را از دست بدهم و قربانی تخیلات شوم. و به عنوان یک روان‌پزشک به خوبی می‌دانستم این به چه معناست.“ (یونگ، 1961)


”با این وجود پس از تردیدی طولانی، فهمیدم که هیچ راه خروج دیگری وجود ندارد. باید این خطر را می‌پذیرفتم، باید تلاش می‌کردم بر آنها غلبه کنم، چرا که می‌دانستم اگر چنین کاری را انجام ندهم، این خطر وجود دارد که آنها بر من مسلط شوند. یکی از انگیزه‌های متقاعدکننده برای دست زدن به چنین تلاشی این اعتقاد بود که من نمی‌توانستم از بیمارانم انتظار چیزی را داشته باشم که خودم جرأت انجامش را نداشتم. این بهانه که کمک‌کنندۀ آنها که در کنارشان ایستاده خودش از عهدۀ کار بر نمی‌آید، چرا که به خوبی واقف بودم این به اصطلاح کمک‌کننده، که من هستم، نمی‌تواند کمکی به آنها بکند مگر آن که خودش مصالح تخیلات آنها را از طریق تجربیات مستقیم خود شناخته باشد. این فکر، که من دارم خودم را نه فقط به خاطر خود، بلکه همچنین به خاطر بیمارانم در معرض چنین اقدام مخاطره‌آمیزی قرار می‌دهم، مرا در مقاطع حساس بسیاری یاری داد.“ (یونگ، 1961)


این اظهارات مشخصاً می‌تواند فرضیۀ قبلی ما را که از طریق تحلیل قبلی به آن رسیدیم و بر مبنایش به عذاب وجدان یونگ بابت درمان‌های غیرعلمی‌اش اشاره کردیم تقویت کند. یک مورد از این درمان‌ها را که فروید روایت می‌کند و مورد دوم و فاجعه‌آمیزتر را هم خود یونگ. در مورد دوم با تقریب بالایی می‌توان نتیجه‌گیری کرد یونگ پس از فوت بیمارش بر اثر ایست قلبی از مکانیزم دفاعی عقلانی‌سازی استفاده کرده تا با مرتبط کردن مرگ شوهر به پرواز پرندگان، حواس خودش و همسر بیمار را از علت اصلی مرگ شوهر پرت کند. اما ناخودآگاهش از این موضوع همچنان معذب بوده، و تصمیم می‌گیرد کاری را که با او انجام داده، با خودش هم انجام دهد؛ به عبارتی خودش را مجازات کند.


با این حال بحث اصلی ما در تحلیل قبلی نه این مثال دوم، بلکه مثال اول و مهم‌تر در مورد بیمار زنی بود که به گفتۀ یونگ «در مقطع حساسی از درمانش» کلوخ‌کوب ازدواج (سوسک سرگین‌خوار) را هدیه می‌گیرد. یونگ می‌گوید همین رؤیا کافی بود تا رویکرد عقل‌گرایانۀ بیمار من را به واضح‌ترین شکلی بر هم زند. او در ادامه عامل «غیر ممکن بودن» را به عنوان وجه مشخصۀ این نوع از همزمانی قید می‌کند و می‌گوید ”این بیمار خودش را در وضعیتی «غیر ممکن» قرار داده بود، چون درمانش متوقف شده و هیچ راهی برای خروج از بن‌بست وجود نداشت.“ (یونگ، 1951)


تناقض‌گویی‌هایی که در نوشته‌های یونگ به کرات با آن مواجه می‌شویم. از یک طرف می‌گوید بیمار «در مقطع حساسی» از درمان بوده، از طرف دیگر اما درمانش متوقف شده بود و هیچ راهی برای خروج از بن‌بست وجود نداشت. او همچنین توضیح نمی‌دهد چه عاملی باعث شده در مقطع حساسی که درمان بیمار به بن‌بست رسیده، صرف دیدن خوابی که به روایت دقیق‌تر یونگ در سخنرانی‌اش ”یک نفر یک کلوخ‌کوب طلایی را که یک جواهر گرانقیمت است“ به او هدیه می‌دهد باعث شود عقل‌گرایی او به لرزه بیفتد، حتی پیش از آن که سوسک گل‌سرخ از پنجره وارد اتاق شود؟


زمانی که با مرور نظرات فروید بدانیم آنچه یونگ درمان نام می‌دهد، در واقع زایل کردن عقل‌گرایی و سوق دادن بیمار به سمت پدیده‌های غیبیِ درونی، از طریق بازتولید تخیلات کودکانه است، آنگاه دیگر فرضیۀ تحلیل قبلی هم تقویت می‌شود: یونگ داشته به شدت تلاش می‌کرده تا عقل‌گرایی زن را از میان ببرد و با مقاومت او مواجه می‌شده، تنها چیزی که می‌توانسته برای زن حکم پدیدۀ غیبی را پیدا کند عشق بوده که در رؤیای‌اش در قالب کلوخ‌کوب طلایی به او داده شده. طبق تحلیل قبلی گفته شد سوسک سرگین‌خوار هم نمادی از خود یونگ است. بنابراین یونگ موفق شده به رؤیای زن نفوذ کند و زن آرزو کند تا یونگ عشق خود را نثارش کند. و گفتیم اگر بنا باشد در این مورد خاص از آنجا که یک خواب در واقعیت تعبیر شده به این هم‌زمانی اهمیت دهیم باید به تعبیر لکان بگوییم ژوئیسانس زن در تداوم آرزوی قبلی موجب شده یک سوسک گل‌سرخ وارد اتاق شود.


اما نکتۀ مهم در نظریۀ لکان در خصوص ژوئیسانس این است که او می‌گوید: «ژوئیسانس دیگری نشانۀ عشق نیست.» (لکان، 1972) به چه معنا؟ ژوئیسانس (اشتیاق) امری است که به بدن مربوط می‌شود و از داخلش میل (desire) بیرون می‌آید، اما عشق یک پدیدۀ روانی است. زمانی که ژوئیسانسِ یک بدن، بدن دیگری را با الگوی «چیزی که خودش است» آرزو می‌کند، معنایش آن نیست که وضعیت روانی آن بدن را آرزو کرده، و نشانه‌اش هم همان است که سوسک‌سرگین‌خوار (کلوخ‌کوب طلایی) به عنوان نمادی از یونگِ جسدگرا تبدیل به سوسک گل‌سرخ شده. یعنی چیزی که یونگ (به لحاظ روانی) نیست. ژوئیسانس بدن در شکل ایده‌آل و بر اساس الگوی خودشیفتگیِ اولیه جذب بدنی می‌شود که «خودش است»، اما عشق وضعیت ذهنی یک فقدان (lack) است و بر این اساس معطوف یک فقدانِ متقابل می‌شود یعنی چیزی که وجود ندارد.


برای یونگ اما چیزی به نام ژوئیسانس بدن معنا ندارد، چون او مطابق تعریف درست اریک فروم یک جسدگراست. آنچه برای یونگ اهمیت دارد یکی شدن ذهنی بیمار (یا معشوق) با خودش است، چیزی که بعدها نام «عفونت روانی» را بر آن می‌گذارد. بنابراین ژوئیسانس بدن را، نشانی از عشق پدرانه تلقی می‌کند و سوسک گل‌سرخ را (که نمادی از خود و مردانگی‌اش است) به عنوان سمبل نوزایی تقدیم زن می‌کند تا رؤیایش به طور کامل تعبیر شود. به عبارتی یونگ با این کار به زن گفته: «اگر می‌خواهی با من ادامه دهی باید دچار دگردیسی شوی و پا به دنیای خدای فالیک و زیرزمینی‌ من بگذاری.» و زن هم پذیرفته و واپس‌روی کرده. این که در ادامه چه اتفاقی برای او افتاده و به چه سرنوشتی دچار شده برای ما معلوم نیست.


اما گفتیم با توجه به سرمایه‌گذاری روانی مضاعف یونگ به روی این حادثه، که بر اساس‌اش نظریۀ انطباق زمانی را شکل داده، می‌توان نتیجه گرفت که یونگ هم به واقع بر اساس الگوی ایده‌آل عشق (و ژوئیسانس بدن)، عاشق این زن شده بوده. اما ترس شدیدی از این عشق در خود احساس می‌کرده، و بر همین اساس هم هست که متقابلاً، به جای آن که فقدان خودش را به زن بدهد، چیزی که دارد، یعنی سوسک به منزلۀ فالوس را به او می‌دهد تا «سوراخ دلخواه» را در زن ایجاد کند. چرا که اولاً عشق به آن زن برایش مستلزم اعتماد کردن به «یک زن» بوده، کاری که یونگ از کودکی بر اساس نوع ارتباط با مادرش تصمیم گرفته بوده هرگز انجام ندهد و هیچ‌گاه از این تصمیم‌اش پشیمان هم نشده. ثانیاً این مستلزم بهبود یافتن روان‌رنجوری شدید یونگ بوده که طبیعتاً مقاومت بسیار زیادی او ایجاد می‌کرده، و ثالثاً این زن به واسطۀ تحصیلات عالیه و عقل‌گرایی‌اش احتمالاً برای او فروید را تداعی می‌کرده که این خود با توجه به گره‌خوردگی ادیپ یونگ موجب هراس شدیدی در او می‌شده.


چرا که یونگ نسبت به فروید انتقال پدرانۀ شدیدی داشته و فروید هم او را فرزند خود می‌دانسته. پس قاعدتاً زنی که برای او فروید را تداعی کند یک وضعیت شبیه‌سازی (semblance) را برایش ایجاد می‌کند که بر‌هم‌نمایی وضعیت ادیپی دوران کودکی او میان مادر و پدرش است. می‌دانیم که یونگ هرگز به درستی با پدرش همذات‌پنداری نکرده، و او را مردی قابل اتکا اما بی‌قدرت می‌انگاشته. از طرفی با مادرش همذات‌پنداری می‌کرده و بر همین اساس شخصیت دوپارۀ مادر را از او به ارث برده. در عین حال اختگی مادر در او وحشت شدیدی پدید آورده که آن را از طریق شخصیت دوپارۀ او و متعاقباً دوپاره کردن (splitting) ایگوی خود حل کرده.


شخصیت اول یونگ، کودک (مادری) است که اخته شده و به گفتۀ خودش در ادامه تبدیل به یک شهروند مدرن سوئیسی می‌شود. شخصیت دوم یونگ (و مادرش) شبحی مربوط به گذشته است که یونگ یک بار به شکل توهم او را با سر قطع شده دیده، دچار وحشت شدیدی شده، به فتیشیسم خاص خودش روی آورده و پس از پی بردن به شباهت مناسک فتیش‌گونۀ خود با بومیان استرالیا، شخصیت دوم را در قالب خدای فالیک یا آنچه بعدها و در کتاب سرخ روحِ اعماق می‌نامد نام‌گذاری کرده. احتمالاً در این نقطه از تحلیل اعتراضاتی متوجه این متن می‌شود مبنی بر این که بیش از حد بر گمانه‌زنی و فرضیه‌سازی متکی است. در پاسخ به این اعتراضاتِ به حق باید یادآوری کرد که این تحلیل از همان ابتدا، خود را مصون از خطا و گمانه‌زنی ندانسته، اما در عین حال تا جای ممکن بر اساس واقعیات مکتوب و دست اول نوشته شده، و هر جا هم که فرضیه‌سازی انجام می‌دهد، بی‌درنگ به صحت‌سنجی فرضیه‌های خود از طریق مکتوبات کتاب سرخ و زندگینامۀ خودنوشتۀ یونگ می‌پردازد.


به همین شکل رگه‌های این فرضیه را می‌توان به روشنی در کتاب «خاطرات، رؤیاها و تأملات» مشاهده کرد: یونگ بلافاصله پس از روایت مربوط به توهمات دیداری‌اش در مورد سیل و مرگ فراگیر و سپس ترس و تردیدی که در مورد سقوط به عمق ناخودآگاهِ «زیرِ زمین» داشته و در عین حال می‌خواسته این کار را نه فقط برای خود «بلکه به خاطر بیمارانش» انجام دهد، در پاراگراف بعدی می‌نویسد: ”در جشن میلاد مسیحِ سال 2013 بود، دقیقاً 12 دسامبر، که در مورد این گام سرنوشت‌ساز به تصمیم قطعی رسیدم. یک بار دیگر پشت میزم نشسته بودم و به ترس‌هایم فکر می‌کردم. سپس به خودم اجازه دادم تا سقوط کنم. یک باره حس کردم زمین زیر پایم به معنای واقعی کلمه دهن باز کرد و من به درون اعماق فرو افتادم.“ (یونگ، 1961)


”نمی‌توانستم هراسی را که دچارش شده بودم از خود دور کنم. اما بعد، به یکباره، در عمقی نه چندان زیاد، بر تودۀ نرم و چسبناکی روی پاهایم فرود آمدم. با وجود آن که ظاهراً در تاریکی مطلق بودم، احساس رهایی عظیمی کردم. پس از مدتی چشمانم به تاریکی، که بیشتر شبیه یک گرگ‌ومیش ژرف بود، عادت کرد. مقابلم مدخل یک غار تاریک قرار داشت که یک کوتوله با پوستی چرمی، انگار که مومیایی شده باشد، در آن ایستاده بود. برای ورود به مدخل باریک از کنار او گذشتم، و از میان آب یخ‌زده به سمت دیگر غار، جایی که به روی سنگی برجسته، بلور سرخ درخشنده‌ای را دیدم گام برداشتم. سنگ را گرفتم، بلند کردم و چاله‌ای را زیر آن یافتم. ابتدا چیزی در آن نمی‌دیدم، اما بعد دیدم که آب جریان دارد.“ (یونگ، 1961)


”جنازه‌ای در آن شناور بود؛ مرد جوانی با موهای طلایی و زخمی در سر. سوسک سرگین‌خوار سیاه و عظیم‌الجثه‌ای او را دنبال می‌کرد و سپس، با تابش آفتابِ نورسیدۀ سرخی، از اعماق آب برخواست. من که نور چشمانم را زده بود، می‌خواستم سنگ را دوباره روی دریچه قرار دهم، اما بعد مایعی از آن بیرون جوشید. خون بود. فوارۀ غلیظی از آن بیرون جست، و من دچار تهوع شدم. به نظرم آمد که خون برای مدتی که به شکلی غیر قابل تحمل طولانی بود به جهیدن ادامه داد. سرانجام فرو نشست و ژرف‌بینی به پایان رسید.“ (یونگ، 1961)


برای خواندن ادامۀ متن به لینک زیر مراجعه کنید:

https://telegra.ph/jung2-03-16


Report Page