چه ارتباطی میان اسکیزوفرنی و مفهوم شرارت وجود دارد؟
محمد پورفرزمانی که در نظر بگیریم یونگ شرح این «ژرفبینی» را در کتاب خاطراتش بلافاصله بعد از روایت مربوط به ژرفبینیهای آخرالزمانی میآورد و از نظر زمانی هم آن را دقیقاً نقطهای میداند که «تصمیم گرفت» تردیدها را کنار بگذارد و به خاطر خود و بیمارانش به داخل اعماق سقوط کند، آن وقت دیگر سخت بتوان حضور سوسک سرگینخوار را در این ژرفبینی تصادفی تلقی کرد. میدانیم که در بیماران اسکیزوفرن آنچه در افراد دیگر تنها در عالم خواب اتفاق میافتد، به وضعیت بیداری سر ریز میکند. بنابراین میتوان این نوع ژرفبینیها و توهمات را در آنها با استفاده از ابزار تفسیر رؤیا رمزگشایی کرد.
سقوط آغازین معمولاً در زنان به شکل تسلیم شدن در مقابل تکانههای شهوی تفسیر میشود و در کودکان هم معنای جنسی دارد چرا که آنها معمولاً از تخت سقوط میکنند تا یک نفر بیاید و برشان دارد. (فروید، 1900) اما سقوط به داخل زمین معنایی جز همبستر شدن با مادر یا بازگشت به رحم مادر نمیتواند داشته باشد. شخصیت شمارۀ یک یونگ، شهروند سوئیسی مدرن یا همان کودک معمولی زمانۀ خود، در مواجهه با ژرفبینیها و خوابهای اخیرش که در آنها سیل، تمدن را نابود کرده و اجساد هزاران هزار نفر در آب شناور شده، سرانجام خودش را از طریق سقوط به اعماق زمین با مادر یکی میکند، به عبارتی تسلیم تکانۀ شهوی معطوف به نام پدر (the name of the father) شده، و بدین وسیله از نظم نمادین خارج میگردد تا دوباره از نو در قامت یک ابرانسان متولد شود. تصادفی هم نیست که این کار را در جشن میلاد مسیح انجام میدهد، جشن نوزایی.
غار تاریک نماد زن و رحم مادر است، کوتولهای هم که با لباس چرمی، انگار که مومیایی شده باشد، در مدخل غار ایستاده نماد فالوس (phallus)، یا کلیتوریس، که یونگ از کنار آن عبور میکند و از مدخل باریک وارد میشود. وحشت ناشی از عذاب وجدان، یونگ را به رحم مادرش بازگردانده تا دوباره متولد شود، به عبارتی میل به جاودان شدن و فرار از اضطرابِ مرگ او را برای نوزایی به رحم مادر بازگردانده. «با وجود آن که ظاهراً در تاریکی مطلق بودم، احساس رهایی عظیمی کردم.» داخل غار آب جاری است به همان گونه که در ژرفنگری قبلی به روی زمین (مادر) سیل جاری بوده. قدم برداشتن در آب (مایع آمینیوتیک داخل رحم) نماد تولد است. یک سنگ برجسته که بلور سرخ درخشندهای رویش دیده میشده در غار به چشم میخورد. در قرینه با قلوهسنگهایی که در سیل جاری بودند و یونگ آنها را در کتاب خاطرات، «قلوهسنگهای تمدن» مینامد.
یونگ همچنین در این کتاب میگوید امواج سیل فراگیر که ابتدا زردرنگ بودند تبدیل به دریایی از خون شدند، که این میتواند سرنخی برای تفسیر بلور سرخ باشد. بلور سرخ علامت خونی است که در نهایت همچون فوارهای بیرون میزند. اما پیش از آن که در تفسیر ژرفنگری مربوط به غار جلوتر رویم بهتر است ژرفنگری ابتدایی را با توجه به جزئیات بیشتری که کتاب زندگینامه در اختیارمان میگذارد بررسی کنیم. یونگ میگوید، امواج زرد رنگِ سیل را به روی زمین میدیده، قلوهسنگهای تمدن و هزاران هزار جسد: او آرزو داشته که در نتیجۀ رفتارش دریایی از خون راه بیفتد، سنگبنای تمدن تکهتکه شده، بر سیل جاری شود، و انسانهای بسیاری کشته شوند.
و تعجبی هم ندارد که میگوید از شنیدن خبر درگرفتن جنگجهانی «هیچکس به اندازۀ من خوشحال نبود». چون او مرکز دنیاست، یک خدای فالیک است که با مادرش (زمین) همبستر شده و آرزویش برای مرگِ تمدن و رقبا را محقق ساخته. اما میتوان این را به شکل وارونه هم تفسیر کرد: وحشت و اضطرابی که بر اثر احساس گناه بابت قربانی کردن بیمار(های)اش به او دست داده، توسط یک وحشت فراگیر و هزاران هزار قربانی جنگجهانی اول محو شده. جویبارهای خونی که او راه انداخته را، همانطور که آرزو کرده، آن سیل فراگیر شسته، و حال تنها کافی است که او، برای نادم کردن خود، خودش را قربانی کند و تسلیمِ اعماق شود. بنابراین یونگ یک جنبۀ «انسانی» به کار خود میدهد و بدین شکل وجدانش را آسوده میسازد. این تفسیر دوم با وجود آن که متناقض با تفسیر قبلی است، اما با در نظر گرفتن دوپارگی شخصیت یونگ، با آن قابل جمع است.
اما همانگونه که ژرفنگری مربوط به غار نشان میدهد، این سقوط صرفاً یک عمل شهوانی است برای بازگشت به رحم مادر، جاودان شدن و گریز از مرگ. با این حال در مسیر این جاودانگی، یونگ با یک چاله مواجه میشود؛ یک زن جدید که سنگی هم به رویش گذاشته شده. این سنگ با توجه به بلور سرخ رنگی که رویش است چیزی نیست جز نمادی از پردۀ بکارت. و کنار زدنش هم سوراخ دلخواهی را یادآوری میکند که یونگ در زنِ آنیموس ایجاد کرده بود. زمانی که یونگ این پرده را کنار میزند ابتدا چیزی را نمیبیند، اما سپس جریان آبی در چاله رؤیت میشود. یک چاله در یک غار، همچون یک اتاق در اتاقی دیگر، میتواند به شکل نمادی از ازدواج تفسیر شود. (فروید، 1900) رحمی کوچک داخل رحمی بزرگ.
داخل رحم کوچک جنازۀ مرد موطلایی جوانی به چشم میخورد که زخمی در سرش ایجاد شده. به دنبالش یک سوسک سرگینخوار غولپیکر حرکت میکند. این قسمت بدون تردید حاوی مهمترین نکات این رؤیاست: مرد موطلایی جوان که زخمی در سرش ایجاد شده کسی جز زنی که عقلانیت دکارتی داشت نمیتواند باشد. این که چرا مرد شده، دلیلش آنیموس و ویژگیهای مردانۀ شخصیتاش بوده، و زخمی که روی سر دارد هم همان سوراخی است که یونگ در عقلانیتاش ایجاد کرده. اگر سر را نماد فالوس فرض کنیم، آن وقت میتوان زخم را به مثابه اختگی هم تفسیر کرد. رنگ طلایی موها هم رنگ کلوخکوبی را که در خواب به زن هدیه داده شده بود به یاد میآورد.
و به دنبال زن سوسک سرگینخواری حرکت میکند که زن آرزویش را داشت و در خواب به او هدیه شده بود؛ طبیعتاً به عنوان نمادی از ازدواج و نه نوزایی. همانطور که یونگ هم به زن از طریق مادر خود و در قالب شبیهسازی (semplance) نزدیک شده، چالهای در غارِ تاریک. اما یونگ در پاسخ سوسکسرگینخوار را بر خلاف دلالت آشکارش، بر اساس کتاب مردگان (book of the dead)، به عنوان سمبل نوزایی تعبیر میکند و در واقع به وسیلۀ این سوسک، در عقلانیت و آنچه در خواب به شکل سرِ جنازه جلوه کرده، و برای یونگ در حکم آنیموس زن بوده، سوراخی ایجاد میکند که در قالب زخم پدیدار میشود. سوسک غولپیکر هم نماد فالوس خیالی و شرارتِ یونگ است.
اما این صحنه را به شکل دیگری هم میتوان تفسیر کرد، چرا که میدانیم رؤیا از برهمنمایی تداعیها و خاطرات متعدد تشکیل شده. جسدی که در رحم زن دیده میشود خودِ یونگ است. چه اگر او وارد این چاله میشد و با زن ازدواج میکرد، این به منزلۀ همذاتپنداری و یکی شدن با او بود. و در عین حال میتواند فرزند آن دو باشد، یعنی ثمرۀ ازدواج یونگ با زن، که به دست فالوس خیالی (سمبل نوزایی) کشته شده. چون این فرزند یونگ نیست که باید پس از مرگ او، زندگی را ادامه دهد. خود یونگ است که باید نامیرا شود.
و بسیار جالب است که او در تحلیل این به اصطلاح «ژرفنگری» خود میگوید: ”بهتزده شده بودم. البته فهمیدم که او یک قهرمان و اسطورۀ آسمانی بوده، درام مرگ و زندگی، و سوسک سرگینخوار مصری که نماد نوزایی بود. در پایان باید سپیدهدمِ روز جدید از راه میرسید، اما به جایش فوران غیرقابل تحملی از خون بیرون زد، که به نظرم پدیدهای به کلی نابهنجار آمد. اما بعد از آن، ژرفنگریِ خونی را که در پاییز همان سال داشتم به یاد آوردم، و هر تلاش دیگری برای فهم این رؤیا را رها کردم.“ (یونگ، 1961)
شاید در وهلۀ اول عجیب به نظر برسد که یونگ از فهم معنای واقعی این سوسک سرگینخوار که در تمام نوشتههای او تنها یک بار در مورد همان زن خاص ذکرش آمده عاجز است. اما زمانی که تحلیل اریک فروم را در مورد او به یاد آوریم، این که واپسرانی تا چه حد ممکن است شدید باشد، تعجب نمیکنیم از این که او هر تلاشی برای فهم معنای واقعی رؤیاها و ژرفنگریهایش را رها میکند. او پردۀ بکارت را کنار زده، زخمی را در سر زن ایجاد کرده، و سپس خون فوران کرده است. همان خونی که در رؤیای قبل هم دریایی از آن توسط جنازهها پدیدار شده بود. یونگ میگوید این فوران به مدتی که «به شکلی غیر قابل تحمل طولانی بود» ادامه یافت. در تقارن با جملۀ «درمان آن زن پس از سوراخ شدن عقلانیت دکارتیاش به شکل مطلوبی ادامه یافت.»
البته نفس این که یونگ این مطالب را، در کنار زندگینامه و کتاب سرخ نوشته، اعترافاتی که دیگران میتوانند به وسیلۀ آنها ماهیت و هویت واقعی او را بشناسند، نشان میدهد که او به واقع به آنچه مینوشت اعتقاد داشت اما در قالب ذهنی دوپاره و رانۀ مرگی که بیاختیار به دست آن هدایت میشد. چون او از همان بدو کودکی مادرش را به عنوان ابژه عشق خود دوپاره دیده، و در نتیجه خودش هم دوپاره شده بود.
او در زندگینامهاش در وصف مادر مینویسد: ”نشانههای کمرنگ مشکلات زناشویی والدینام مرا احاطه کرده بود. بیماریام در 1878 (سه سالگی) باید مرتبط با جدا شدن موقت والدینام باشد. مادرم بعدها به من گفت که از اگزمای عمومی رنج میبردم. او چندین ماه را در یک بیمارستان در باسل سپری کرد، و بیماریاش احتمالاً با دشواریهای زناشویی مرتبط بود. یکی از عمهها که پیردختری بود حدوداً 20 سال مسنتر از مادرم، از من مراقبت کرد. من از نبود مادرم عمیقاً آسیب دیدم. همواره زمانی که کلمۀ «عشق» بر زبان میآمد احساس بدگمانی میکردم.“
به روایت او از دوران جنوناش بر میگردیم، جایی که پس از نقل توهم دیداری مربوط به سوسکِ مصری و به یاد آوردن توهم دیداری خونهایی که اروپا را فرا گرفته بودند میگوید «هر تلاشی برای فهم این رؤیا را رها کردم.» چرا که اگر نمیکرد بیتردید متوجه ارتباط میان آن رؤیا و رؤیای مرد موطلایی با سرِ زخمیاش میشد. با این حال در ادامۀ همان پاراگراف مینویسد: ”شش روز بعد، (18 دسامبر 1913)، این رؤیا را دیدم: همراه یک مرد وحشی غریبه و سیاهپوست بودم، در منظرهای با کوههای سنگی. پیش از سپیدهدم بود؛ آسمان مشرق روشن شده بود و ستارهها در حال محو شدن بودند. سپس صدای شیپور زیگفرید را بر فراز کوهها شنیدم و فهمیدم که باید او را بکشیم.“ (یونگ، 1961)
این همان رؤیایی است که در تحلیل قبلی به نقل از اریک فروم روایت کردیم اما برای دقیقتر شدن روی آن بهتر است متن کامل را از روی زندگینامۀ یونگ مرور کنیم: ”مسلح به تفنگ بودیم و در جادۀ باریکی روی صخرهها به انتظارش نشستیم. آنگاه زیگفرید، همزمان با بیرون زدن اولین باریکۀ نور خورشیدِ در حال طلوع، بر فراز قلۀ کوه پدیدار شد. به روی ارابهای که از استخوانهای مردگان ساخته شده بود با سرعتی سهمگین از شیب تند کوه پایین میرفت. زمانی که در حال دور زدن قوسی از جاده بود، به او شلیک کردیم، او به پایین سقوط کرد و مرد.“ (یونگ، 1961)
”من که بابت نابود کردن چیزی به این عظمت و زیبایی، سرشار از نفرت و پشیمانی بودم، از ترس برملا شدن این قتل چرخیدم تا فرار کنم. اما باران سیلآسایی باریدن گرفت و فهمیدم که تمامی نشانههای مرده را محو خواهد کرد. از خطر لو رفتن جسته بودم؛ زندگی میتوانست ادامه پیدا کند، اما احساس گناهِ غیر قابل تحملی باقی ماند. زمانی که از خواب بیدار شدم، این خواب را در ذهنم مرور کردم اما قادر به فهمش نبودم. به همین خاطر دوباره سعی کردم بخوابم اما صدایی درون سرم گفت: «تو باید این رؤیا را بفهمی، همین حالا!» این فوریت درونی تشدید شد تا آن که لحظۀ وحشتناکی فرا رسید که صدا گفت: «اگر معنای این رؤیا را نفهمی باید به خودت شلیک کنی!» در کشوی میز پاتختیام یک تپانچۀ پر داشتم، و دچار وحشت شدم.“ (یونگ، 1961)
”اما دوباره شروع به تأمل کردم، و ناگهان معنای رؤیا برایم روشن شد. «البته... این همان مشکلی است که اکنون در دنیا جریان دارد.» فکر کردم زیگفرید آلمانیها را نمایندگی میکند که میخواهند به موفقیت برسند و قهرمانانه ارادۀ خود را تحمیل کنند و راه خود را بروند. «جایی که اراده باشد راهی هم وجود دارد!» من هم میخواستم چنین کاری کنم. اما اکنون دیگر چنین چیزی ممکن نبود. رؤیا نشان داد رویکردی که زیگفریدِ قهرمان به آن تجسم بخشیده بود دیگر مناسب من نیست. به همین خاطر باید آن را میکشتم.“ (یونگ، 1961)
“پس از انجام این کار احساس ترحم شدیدی کردم، انگار که به خودم شلیک کرده باشم: نشانهای از همانندی پنهانم با زیگفرید، و در عین حال اندوهی که به آدم، وقتی آرمان و رویکرد خودآگاهاش را قربانی میکند، دست میدهد. این همانندی و آرمانگرایی قهرمانانهام را باید ترک میکردم، چون چیزهای والاتری از ارادۀ خود وجود داشت، و آدم باید در مقابل این چیزها سر فرود بیاورد. این افکار فعلاً کفایت میکرد و دوباره به خواب رفتم. وحشی تیرهپوست و کوچکی که همراهیام میکرد و به واقع برانگیزندۀ این قتل بود، تجسم سایۀ بدویام بود. باران نشان داد که تنش میان خودآگاه و ناخودآگاه در حال از میان رفتن است. گرچه در آن زمان قادر نبودم معنای رؤیا را فراتر این سرنخهای اندک بفهمم، نیروهای جدیدی در من آزاد شدند که کمک کردند تا این تجربۀ ناخودآگاه را به جمعبندی برسانم.“ (یونگ، 1961)
”برای آن که بر تخیلات چیره شوم، به طور مکرر یک شیب تند را تصور میکردم. حتی به دفعات تلاش کردم تا خود را به عمیقترین نقطه برسانم. اولین بار که به آن رسیدم، میتوان گفت عمقاش حدود سیصد متر بود؛ دفعۀ بعد خود را بر لبۀ یک ورطۀ کیهانی یافتم. شبیه سفری به ماه بود، یا فرو افتادن در فضایی خالی. ابتدا تصویر یک گودال پدیدار شد، و سپس این احساس که در سرزمین مردگان هستم. جوِ دنیای دیگر بود. در مجاورت شیب تندِ یک صخره چشمم به دو پیکر افتاد، یک پیرمرد با ریش سفید و یک دختر زیبای جوان. شهامتام را فراخواندم و به آنها نزدیک شدم، طور که انگار آدمهای واقعی باشند، و با دقت به حرفهایشان گوش دادم.“ (یونگ، 1961)
در اینجا بهتر است روایت یونگ را از این مواجهۀ بسیار حیاتی، که سومین رؤیا و تصویرسازی او پس از توهمات دیداری آخرالزمانیاش است، موقتاً قطع کنیم تا به نکات مهم دیگری که تا اینجا در این سه رؤیا دیده میشود اشاره کنیم. اول این که یونگ میگوید برای چیره شدن بر این تخیلات به طور مکرر «یک شیب تند» را تصور میکرده. این شیب تند را او در چهارسالگیاش هم در پشت رختشویخانهای که جسد مرد مرده را به آن برده بودند، به شکل ناودانی که از آن آب و خون میچکید دیده بود و جذبش شده بود.
توهم دیداری آخرالزمانی اما واجد این شیب نیست، بلکه سیل زرد رنگی است که اجساد و قلوهسنگها را حمل میکند و به دریایی از خون تبدیل میشود. قلوهسنگ را یونگ به تکهپارههای تمدن تعبیر کرده، اما میتوان آن را مراحل رشد و تکامل فردی هم تلقی کرد. سنگهایی که یک کوه را تشکیل میدهند. یک کودک چهارساله برای اولین بار با مرگ مواجه شده، جسد مردی بزرگسال که در رختشویخانه است. از فراز شیب ناودان خون به پایین میچکد. و یونگ به شدت جذب فرو چکیدن این خون به زمین میشود؛ بعدها به این تصور میرسد که تنها در اعماق زمین (از طریق مادر) میتوان نامیرایی را جستجو کرد.
فروید در مقالۀ «دوپاره شدن ایگو در فرایند دفاع» مینویسد: ”کودک در مواجهه با اضطراب اختگی دو واکنش متضاد را نشان میدهد، که هر دو هم درست و اثرگذار هستند. از یک سو به کمک سازوکارهای مشخصی واقعیت را نفی میکند و از پذیرش هرگونه ممانعتی سر باز میزند؛ از سوی دیگر همزمان خطر واقعیت را درک میکند، ترس ناشی از این خطر را، در قالب یک علامت بیمارگونه مهار میکند و متعاقباً تلاش میکند تا خود را از این ترس برهاند. این موفقیت به بهای ایجاد شکافی در ایگو به دست میآید که هرگز بهبود پیدا نمیکند بلکه هرچه زمان میگذرد عمیقتر میشود. این دو واکنش متضاد به این تعارض به عنوان مرکز ثقل دوپاره شدن ایگو تداوم پیدا میکنند.“ (فروید، 1938)
یونگ در اولین باری که به خود اجازۀ سقوط به اعماق، یا به بیان بهتر بازگشت به دوران کودکی را میدهد، جایی است که وارد غار (رحم مادر) میشود و جنازۀ مرد موطلایی را در چالۀ زیر سنگ پیدا میکند. اینجا در واقع آن شقه از ایگوی یونگ که تاکنون سرکوب شده و پنهان مانده بود، برای اولین بار اجازه پیدا میکند تا دوباره متبلور، یا به زعم خودش، متولد شود. در اینجا یونگ در حالت بیداری دچار یک «ژرفبینی» میشود. چیزی که میتوان آن را با پدیدۀ آشناپنداری (deja vu) یکی انگاشت. آشناپنداری بنا بر آنچه فروید در تفسیر رؤیا شرح میدهد چیزی نیست جز یادآوری تجربیات درون رحم، یعنی جایی که فرد احساس میکند تا کنون نبوده اما تجربهاش کرده. «آن بخش از ایگو است که از آن جدا شده و سپس، در یک موقعیت اضطرابزا دوباره مجال بروز پیدا میکند.» (فروید، 1936)
بنابراین اصلاً تعجبی ندارد که یونگ بلافاصله پس از «سقوط»، وارد غار میشود. و نکتۀ جالب آن که پس از کنار زدن سنگ (پردۀ بکارت) و مشاهدۀ جسد، خاطرۀ دوران کودکی از جسد رختشویخانه برایش تداعی شده و انتظار داشته تا مجدداً همان احساس را تجربه کند، سوسک را سمبل نوزایی دیده و انتظار داشته سپیدهدم فرا برسد، اما به جایش خون، برای مدتی به غایت طولانی، فواره زده و او احساس تهوع کرده. چون این یک وارونهسازی بوده. یونگِ چهارساله از تماشای چکۀ خون از سراشیبی ناودان دچار هیجان شده، اما از فواره زدن خون از دل چاه دچار تهوع میشود؛ یونگ چهارساله از تصور کشته شدن پدرش خوشحال شده، اما از تصور اختگی مادرش (و خودش) دچار وحشت میشود. اضطراب اخته شدنِ (یک شقه از شخصیتِ) مادر را با فتیش جایگزین کرده، اما از سوی دیگر تصور کرده که خودش توسط شقۀ دیگر شخصیت مادر که آنیموس و واجد فالوس هست با خطر اختگی مواجه است.
از همین رو برای چیره شدن بر این تخیلات باید به طور مکرر یک شیب تند را تصور کند؛ خون باید از بالا به پایین بچکد، چرا که در غیر این صورت این خطر وجود دارد که خودش توسط مادر اخته شود. همانطور که پس از برداشتن سنگ از روی چاله، با جنازۀ اخته شدۀ خودش مواجه میشود و خون فواره میزند. اما آن جنازه بلاخره متعلق به زن دکارتی است یا یونگ؟ در جواب باید گفت هر دو، چون یونگ از طریق همانندسازی او را با خودش یکی فرض کرده. دختر، در جایگاه شبیهسازی شده با مادر یونگ، و در موقعیت ازدواج، او را با خطر اختگی مواجه میکرده، بنابراین یونگ او را اخته کرده، آنیموس دختر را از میان برده، چیزی که برای دختر در حکم بکارتاش بوده، سوراخی در دختر ایجاد کرده که او را دوپاره کرده، و از آنجا که با دختر همانندسازی کرده بوده، خودش هم بر اثر عذاب وجدان دوپاره میشود، یا به بیان بهتر دوپارگی دوران کودکیاش دوباره متبلور میشود.
این که آیا دختر به واقع، مانند شوهر زنی که پرندگان بر خانهاش نشسته بودند، کشته شده یا نه، فرق چندانی نمیکند. دختر دوپاره شده و پارۀ مردانۀ شخصیتش از میان رفته، به عبارتی اخته شده. حالا یونگ هم باید از طرفی خود را دوپاره کند تا از خطر اختگی نجات یابد، و از طرفی هم برای فرونشاندن احساس گناهش و «همدلی با بیمارانش» چنین کاری را با نیتی خیرخواهانه انجام دهد. «چطور انتظار دارم بیمارانم کاری را که خودم قادر به انجامش نیستم انجام دهند؟» بنابراین تحلیل اریک فروم در مورد رؤیای کشتن زیگفرید چندان هم دقیق نیست. چرا که زیگفرید فرزند زیگموند بوده و نه خود او. و یونگ این را همواره میدانسته، حتی یکی از معشوقههای او به نام سابینا اسپیلرین همواره آرزو داشته فرزندی به نام زیگفرید از یونگ به دنیا آورد.
یونگ با شلیک به زیگفرید، به پدرش، به فروید دروناش و به شخصیت علمی و متمدن خودش شلیک میکند. کوههای صخرهای که مکرراً در رؤیاها و توهمات دیداری او ظاهر میشوند به تعبیر خودش نماد تمدن هستند، اما همزمان نماد پدر و نظم نمادین نیز هستند. زمانی که سیل کوهها را تکهتکه کرده و دریایی از خون پدید میآورد، ناخودآگاه یونگ درگیر اضطراب ناشی از خروج از نظم نمادین به واسطۀ دوپاره کردن دختری است که عاشقاش بود، و به واسطۀ میل به کشتن فروید. و زمانی که به زیگفرید شلیک میکند که بر فراز قله ظاهر شده و ارابهاش را به سرعت از سراشیبی پایین میراند، در واقع دارد خودش را از افتادن از سراشیبی، که یادآور ناودان خونین است، یا به عبارتی از کشتن فروید و از اخته شدن نجات میدهد. انگیزۀ اصلی را هم خدای فالیک جوان و تیرهپوست وحشی که شخصیت شمارۀ دوی یونگ است به او میدهد.
ایگو برای آن که خود را از ورطۀ سایکوز نجات دهد ناچار است خودش را از دوپارگی برهاند. شهروند متمدن سوئیسی را قربانی بومی قرن هجدهم کند. او از قضا نباید فروید را بکشد چون نسبت به فروید احساس پدرانه دارد و کشتن فروید موجب عمیقتر شدن دوپارگیاش میشود. او تمدن و عقلانیت را «در خودش» میکشد، در معشوقۀ بیمارش و در خودش. و تبدیل به فالوس و شرارت میشود. او از طریق تبدیل شدن به فالوس دیگر فرزند فروید نیست، بلکه رقیب و همتای اوست. به عبارتی نقیض اوست. اما این که چرا یونگ خوابش را این گونه مغرضانه تفسیر میکند علتی جز روانپریشی و از هم گسیختگی شخصیتاش نمیتواند داشته باشد. اگر او این واقعیت را که شخصیت متمدن و وارستۀ خود را کشته به سطح خودآگاهی بیاورد، باید تپانچه را بردارد و خودش را هم بکشد.
بنابراین باز هم از نفی کردن (negation) استفاده میکند. فرایندی که فروید در موردش میگوید: ”قضاوت کردن، تداوم یافتن آن فرایند اصلی است که ایگو به وسیلۀ آن، به موازات مصلحتاندیشیها، چیزها را مطابق اصل لذت به درون خود میکشد یا از خودش بیرون میاندازد. دوگانگی قضاوت به نظر میرسد که با تقابل دو دسته از غرایز، که ما وجودشان را متصور شدهایم، همخوانی داشته باشد. تأیید کردن، به عنوان جانشینی برای یکی کردن، به عشق تعلق دارد؛ نفی کردن، به عنوان جانشینی برای بیرون انداختن، به غریزۀ ویرانگری تعلق دارد. تمایل کلی به نفیکردن را، آن نوع از منفیسازی که برخی از روانپریشان از خود نشان میدهند، احتمالاً باید به عنوان نشانهای از خنثیسازی غرایزی تلقی کرد که از طریق پس گرفتن اجزای لیبیدویی انجام پذیرفته.“ (فروید، 1925)
”اما به کار افتادن عملکرد قضاوتگری ممکن نیست، تا زمانی که سمبل نفیکردن، مقداری رهایی از پیامدهای واپسرانی و از اجبار اصل لذت را برای تفکر فراهم آورد. این نگاه به نفیکردن به خوبی با این واقعیت جور در میآید که ما در تحلیل، هرگز موفق به کشف یک «نه» در ناخودآگاه نمیشویم، و این که بازشناسی ناخودآگاه به وسیلۀ ایگو به شکل یک فرمول منفی ابراز میشود. برای آن که بفهمیم در پردهبرداری از ناخودآگاه موفق بودهایم هیچ شاهدی قویتر از آن زمانی نیست که بیمار در واکنش به این پردهبرداری میگوید «چنین فکری نکردم»، یا «هرگز چنین فکری نکردم.»“ (فروید، 1925)
بنابراین یونگ در تفسیر خواب خود میگوید زیگفرید تکبر آلمانیها را نمایندگی میکرده که قصد تحمیل ارادۀ خود را داشتند، و میگوید این فعلاً برای آرام شدنم کفایت میکرد و دوباره به خواب میرود. و در ادامه هم توضیح میدهد که چطور وجه تاریک شخصیتاش، جسدگرایی و غریزۀ مرگاش، او را تشویق به کشتن این غرور و تکبر کرده. توضیحی که البته سراسر «نفی کردن» و تناقضگویی است:
”اگر بنا باشد به زبان روحِ این زمانه حرف بزنم، باید بگویم: هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند آنچه را که باید به تو اعلام دارم توجیه کند. توجیه کردن برای من نالازم است، چون من چارهای ندارم، بلکه مجبورم. یاد گرفتهام که علاوه بر روحِ این زمانه، روح دیگری هم در کار است، روحی که بر اعماق همۀ چیزهای معاصر حکم میراند. روح این زمانه دوست دارد در مورد فایده و ارزش بشنود. من هم اینطور فکر میکردم، و انسانیت من همچنان اینطور فکر میکند. اما با این وجود آن روح دیگر مرا مجبور میکند حرف بزنم، فراتر از توجیه، کارکرد و معنا. روحِ اعماق تمامی غرور و تکبر را تسلیم قدرت قضاوت کرد. او باوری را که به علم داشتم از من گرفت. قدرت درک و همۀ دانشم را گرفت و در خدمت توضیحناپذیر و تناقضآمیز درآورد. در خدمت درهمآمیزی معقول و نامعقول، که معنای متعالی را تولید میکند.“ (یونگ، 1915)
”روح این زمانه در من میخواست عظمت و گستردگی معنای متعالی را تصدیق کنم، اما کوچکیاش را نه. روح اعماق ولی، بر این تکبر چیره شد، و من باید کوچک را هم به عنوان وسیلهای برای شفا دادنِ نامیرای درونم میبلعیدم.“ (یونگ، 1915)
در اینجا کلمۀ «بلعیدن» توجه ما را به خود جلب میکند. چه چیزی قرار است بلعیده شود، و چرا باید بلعیده شود؟ در وهلۀ اول واپسروی به مراحلۀ دهانیِ رشد به ذهن میرسد. همچنین ارجاع فروید در تفسیر رؤیا به اسطورهشناسی و افسانههای دوران ماقبل تاریخ جامعۀ انسانی: ”این اساطیر تصویر ناخوشایندی را از قدرت استبدادی پدر و سبعیت او در استفاده از آن به دست میدهند. کرونوس که قبلاً پدر خود را اخته کرده و جایش را گرفته بود، فرزنداناش را بلعید، به همانگونه که گراز وحشی تولههایش را میبلعد، درحالیکه زئوس انتقام برادران را گرفت، پدرش را اخته کرد و خودش را به جای او حاکم ساخت. البته برخی روایتها میگویند اخته کردن پدر را تنها خود کرونوس بود که در مورد پدرش اورانوس انجام داد.“ (فروید، 1900)
او همچنین در توتم و تابو مینویسد: ”وحشیهای آدمخوار همانطور که از اسمششان بر میآید قربانیانشان را علاوه بر کشتن، میبلعیدند. آنها فقط کسی را که دوستاش داشتند میخوردند. پدر خشنِ نخستین بدون تردید الگوی ترسناک و غبطهبرانگیز هر یک از برادران بوده است: و در عمل بلعیدناش، آنها با او همذاتپنداری میکردند، و هر یک از آنها بخشی از قدرت او را به دست میاوردند.“ (فروید، 1912)
از این رو زمانی که یونگ میگوید باید کوچک را هم ببلعد، میتوان گفت میخواهد در قامت یک پدر ماقبل تاریخ و خداگونه، کودک درونش را ببلعد؛ آن بخش از شخصیتاش را که کمکم به مرور زمان رشد یافته و در قامت یک شهروند سوئیسی متمدن و دانشمند درآمده باید واپسروی کند و تبدیل به یک کودک شود. او را به ترغیب وحشی سیاهپوست کشته، و با آیین آدمخواری باید قربانیاش را ببلعد. باید تبدیل به «یکتا» شود، کوچک و بزرگ، عقلانی و غیرعقلانی را در هم بیامیزد و خدا شود. از دید او خدا یکتا نیست و نمیتواند باشد، این انسان است، که باید به چنین درجهای برسد.
”روح این زمانه گفت: «آنچه تو میگویی، جنون است.» بله، بله، آنچه من میگویم عظمت است، مسمومیت است و زشتی جنون است. اما روح اعماق قدم پیش گذاشت و گفت: آنچه تو میگویی هست. عظمت هست، مسمومیت هست، روزمرگیِ نانجیبِ بیمار و بیاهمیت، هست. در همۀ خیابانها، همۀ خانهها جریان دارد و بر روزگار همۀ بشریت حکم میراند. حتی ستارگان بینهایت هم روزمره هستند. این معشوقۀ بزرگ و جوهرۀ یکتای خداست. آدم به آن میخندد، و خنده هم، هست. آیا تو، انسان این زمانه، باور داری که خنده از پرستش پایینتر است؟ خطکشات کجاست، خطزنِ قلابی؟“ (یونگ، 1915)
”من باید از خندهدار هم صحبت کنم. شما انسانهای آینده! شما معنای متعالی را با این حقیقت خواهید شناخت که او خنده و پرستش است، خندهای خونین و پرستشی خونین. یک خونِ قربانی قطبها را به هم میرساند. آنها که این خنده و ستایش را در یک دم میشناسند. با این حال، بعد از این، انسانیت من به من نزدیک شد و گفت: «چه انزوا، چه سرمایی از درماندگی را تو با این حرفها پیش روی من مینهی! به نابودی وجود بیاندیش و به جویبارهای خون جاری از قربانی وحشتناکی که این اعماق طلب میکند.»“ (یونگ، 1915)
”اما روح اعماق گفت: «هیچ کس نمیتواند و نباید قربانی شدن را متوقف کند. قربانی شدن نابودی نیست، قربانی سنگ بنای چیزی است که خواهد آمد. شما صومعه ندارید؟ هزاران هزار نفر به صحرا نرفتهاند؟ باید صومعه را در خودت حمل کنی. صحرا درون توست. صحرا تو را فرا میخواند و بر میگرداند، و اگر تو با آهن هم به دنیای این زمانه زنجیر شده باشی، ندای بیابان تمامی زنجیرها را میگسلد. من تو را برای انزوا آماده میکنم.»“ (یونگ، 1915)
او سپس توهم دیداری مربوط به سیل و اجساد را که پیشتر ذکرش آمد روایت میکند و همچنین خوابی در مورد یخ بستن دریاها، رودخانهها و تمامی جانداران زمین که به گفتۀ خودش سه بار آن را به فواصل منظم (هر یک ماه یک بار) دیده. و سپس با مشاهدۀ وقوع جنگ جهانی اول رؤیاهایش تعبیر شده. این را نشانۀ حقانیت رؤیاهایش پنداشته و میگوید زمانی که در چهلمین سال زندگی، هرچه که برای خود میخواسته اعم از مقام، قدرت، ثروت، دانش و هر شادمانی انسانی دیگری را به دست آورده دچار وحشت شدیدی شده و هرچه را که تا آن زمان آرزو میکرده پس زده. او از روح خود به عنوان یک زن نام میبرد و میگوید تا قبل از این روحش را به شکل یک هدف علمی درآورده بود و قضاوتاش میکرد. اما از این پس دانش و قضاوت او هستند که هدف روحش میشوند.
«انسان چطور میتواند روحش را در امیالاش پیدا کند، اما در هدف امیال خود پیدا نکند؟» جملهای که ما را مشخصاً به یاد تحلیل قبلی در مورد همذاتپنداری با مادر (همجنسگرایی) میرساند. «اگر ما صاحب تصویر یک چیز شویم، صاحب نیمی از آن شدهایم.» در اینجا به توضیح فروید در خصوص خودشیفتگی و خودبزرگبینی باز میگردیم. «خودبزرگبینی بدون تردید به قیمت از میان رفتن لیبیدوی معطوف به ابژه ایجاد شده.» ابژه و هدف هم که در وضعیت شبیهسازی چاله در غار مشخص شد چه بوده و چه اتفاقی برایش افتاده. ”کسی که صاحب تصویر دنیا باشد، صاحب نیمی از دنیاست، حتی اگر انسانیتاش فقیر باشد و صاحب هیچ چیز نباشد. اما گرسنگی روح را به جانوری تبدیل میکند که تحملناشدنی را میبلعد و از آن مسموم میشود. دوستان من، عاقلانه است که به روح خوراک برسانید، در غیر این صورت در قلبتان اژدها و شیطان میزاید.“ (یونگ، 1915)
”برای سالها پرسه زدم، آنقدر که فراموش کردم صاحب روحی هستم. این همه مدت کجا بودی؟ کدام ماورائی تو را حفاظت کرده و سرپناه داده بود؟ تو که هستی، فرزند؟ رؤیاهای من تو را به شکل یک کودک و یک دختر باکره نشان میدهند. من از رازت بیخبرم. آیا تو خدا هستی؟ آیا خدا یک کودک است، یک دختر باکره است؟ ببخش اگر وراجی میکنم. هیچ کس صدایم را نمیشنود. با تو آهسته حرف میزنم و میدانی که قلبم از درد زخمهایی که تاریکیشان سخنانی سراسر تمسخر تولید میکند به هم میپیچد: «تو داری به خودت دروغ میگویی! این حرف را میزنی تا دیگران را فریب دهی و وادارشان کنی به تو اعتقاد پیدا کنند. میخواهی یک پیامبر شوی و آرزوهای خودت را دنبال کنی.» زخم همچنان خونریزی میکند و من اصلاً توان آن را ندارم که وانمود کنم تمسخرها را نمیشنوم.“ (یونگ، 1915)
با رجوع به کتاب خاطرات یونگ بخشی از رگۀ اصلی هویت احتمالی دختر باکره را پیدا میکنیم. زمانی که مادر یونگ را به بیمارستان برده بودند، یک دختر جوان خدمتکار از او مراقبت میکرد. یونگ به یاد میآورد که دختر او را از روی زمین بر میداشته و سرش را به سینهاش فشار میداده. ”او موهایی سیاه داشت و رایحهای از زیتون، کاملاً متفاوت از مادرم. حتی حالا هم میتوانم طرههای مو و گلویاش را ببینم، با آن پوست دانهدانۀ تیرهاش، و گوشاش. تمام اینها برای من بسیار غریب بود و درعین حال به طرز غریبی آشنا. انگار او به خانوادۀ من تعلق نداشت، بلکه فقط متعلق به من بود، انگار که او به نوعی با دیگر چیزهای رازآلودی که من درکشان نمیکردم در ارتباط بود. این نوع از زن تبدیل به جزئی از آنیمای من شد.“ (یونگ، 1961)
و با توجه به آن که میدانیم یونگ در آن زمان تنها سه سال داشته، این همذاتپنداری با دختر خدمتکار به عنوان جانشین مادر کاملاً محتمل به نظر میرسد. زمانی که میگوید آیا خدا کودک است یا یک دختر باکره، در واقع به بخشی از همین همذاتپنداری اشاره میکند.
برای خواندن ادامۀ متن به لینک زیر مراجعه کنید:
https://telegra.ph/jung3-03-16