1101
۱۱۰۱
به زور خودمو کنترل کردمو گفتم
- نگار هی سوتی میده من چمیدونم
- فقط نگار سوتی میده ؟ تو نمیدی؟
ابروهام بالا رفتو گفتم
- وا منظورت چیه ؟
خودمو سر گرم تعویض پوشک امیسا نشون دادم و نیما با شیطنت گفت
- کی بود میگفت بزار بخوره شاید خوشت اومد من تجربه داشتم خوبه!
لب گزیدمو به نیما نگاه کردمو گفتم
- تو میدونی قضیه چیه؟
- سعید تو ماشین سوتی نگارو سر بسته برام گفت
خندیدو گفت
- البته تو حسابی بازش کردی دیگه
محکم زدم به بازوشو گفتم
- یه در نباید بزنی قبل اینکه بیاین تو
- بحثو عوض نکن .
جدی اخم کردمو گفتم
- عوض نکردم . تو که میدونستی اون چی بود که گفتی پس؟
- اون لحظه که نگرفته بودم قضیه اینه. گرسنه بودم فکر کردم راجع به سفارش شام حرف میزنین
زدم رو پیشونیمو گفتم .
- ای خدا از دست این زبون تو نیما . آبروم پیش سعید هم رفت
نیما مثل دخترا چشم چرخوندو گفت
- بیا مظلوم نمایی نکن. بیا بریم بیرون تا این دوتا کار دست خودشون ندادن
امیسارو بغل کردمو گفتم
شاید دوست تو خیلی بی کنترل باشه اما نگار انقدر هام دیگه ولو نیست ت پذیرایی تونه یکی کار دست خودش بده
با این حرف در اتاقو باز کردم و دقیقا جلو در ما . دقیق دقیق !
هر دو تو بغل هم بودنو سعید خم شد لب نگارو ببوسه
مثل جن زده ها برگشتم داخل و گفتم
- وای داشتن همو میبوسیدن.
امیسا که از این حرکت یهویی من ذوق کرده بود با خوشحالی بالا پائین پرید تو بغلم یعنی دوباره این کارو کنم
انگار اونام از صدای در پریدن
نیما آروم خندیدو گفت
- خواستم بهت بگم کافیه یکی تبش داغ باشه . اون یکی کوه یخم باشه کاری از دستش بر نمیاد
با این حرف گلوشو صاف کرد
دستگیر در فشار داد تا صداش بلند شه
آروم درو باز کردو بازم با صدای صاف کردن بلند گلوش رفت بیرون
منم سرک کشیدم دیدم هیچکدوم در تیر رس من نیستن
با امیسا تو بغلم رفتم بیرون و دیدم نگار یه سمت کاناپه و سعید جلو پنجره ایستاده
نگار با خجالت نگاخم کرد
ریز خندیدم و سعید اومد پیش نگار بشینه که امیسا دوباره با ذوق بالا پائین پریدو گفت
- بوس ... بوس...
سلام خوشگلا. داستان #نگاه شیش روز دیگه تمومه و از امروز یه داستان واقعی دیگه هم تو کانال #کافه_زندگی شروع شده .
همون ماجرایی که راویش گفتم مرده و از طریق نیما داستانو به من رسونده
بیشتر توضیح نمیدم چون خودتون بخونین کامل توضیح داده 👇👇👇👇