𝖢𝗋𝗒𝗌𝗍𝖺𝗅 𝖲𝗇𝗈𝗐

𝖢𝗋𝗒𝗌𝗍𝖺𝗅 𝖲𝗇𝗈𝗐

𝖢𝗁𝗋𝗂𝗌𝗍𝗈𝗉𝗁𝖾𝗋 𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 [@CHCREED]
⌜ 𝖢𝖧𝖠𝖯𝖳𝖤𝖱 4 ⌟

با دیدن ماشین مشکی رنگ آشنایی که به سمتش می‌اومد، درِ ساعت طلایی آویزون شده از جیبش رو بست و به سمتش حرکت کرد. کلاهش رو از سرش برداشت و داخل ماشین نشست، نگاهی به مرد راننده انداخت و گفت:

- دیر کردی.

- خاله ماریا به فارست اومده بود؛ کاش می‌تونستم بهش بگم به یه مهمونی مهم دعوتم و باید زودتر برگرده خونه‌اش!

نیشخندی زد و نگاهش رو از نیم‌رخ اون مرد چشم آبی گرفت؛ به خیابون مقابلشون خیره شد و ادامه داد:

- تو جدا خوش شانسی که همیشه یه بهونه عالی واسه تاخیر داشتنت گیرت میاد.

برتولد هم لبخندی زد و شونه‌هاش رو با حالت بامزه‌ای بالا داد.

طولی نکشید که به عمارت مورد نظرشون رسیدن و بعد از ورود با ماشین و رانندگی تا جلوی در اصلی، بالاخره از رولز رویس مشکی رنگ پیاده شدن‌. برتولد سوئیچ ماشین رو به دربان تحویل داد و هر دو بعد از مرتب کردن ظاهرشون، از ماشین فاصله گرفتن.

کریستوفر دستی به جلوی کت و شلوار نسبتا براق مشکیش کشید و کلاهش رو به سینه‌اش چسبوند. از چند پله‌ی مقابل ورودی که با فرش قرمز پوشیده شده بود، بالا رفت و خودش رو به برتولد رسوند.

- حاضری؟

دستی به موهای مرتب و حالت‌دارش کشید و در جواب دوست قدیمیش، گفت:

- مثل همیشه.

هر دو شونه‌ به شونه‌ی همدیگه به سمت ورودی ساختمان مجلل اصلی حرکت کردن و بعد از بررسی شدن کارت دعوتشون، بالاخره پا به سالن داخل عمارت گذاشتن.

تا چشم کار می‌کرد، دیوارهای سالن با نقاشی‌های کم رنگ و لعاب پوشیده شده بود تا در طولانی مدت چشم کسانی که داخل عمارت زندگی می‌کردن رو آزار نده و لوسترهای غول پیکر طلایی، در سر تا سر سالن که با موزاییک‌های مرمرین کفپوش شده بود، به چشم می‌خوردن.

همه مهمان‌های حاضر در سالن، کت و شلوارهای خوش دوخت و مرتبی به تن داشتن و تماشای لباس‌های بعضاً جذب و بعضاٌ پرچین خانم‌ها، چشم نواز بود. همه افراد در حالتی اشراف مابانه قرار داشتن و خانم‌ها با متانت در کنار همراهانشون ایستاده بودن.

در این بین، نگاه کریستوفر به دنبال چهره‌ی آشنای پسری می‌گشت که بعد از اجرای اون شب در تئاتر بریکستون دیده بودش؛ پسری با موهای طلایی تقریبا فر شده و گونه‌هایی که با گرد کک و مک‌های شکلاتی پوشیده شده بودن.

پسری که اندام فوق العاده‌اش حتی از اون فاصله‌ای که دیده بود هم در لباسش نمایان بود و نگاه درخشانش، تبدیل به تصویر ثابتی در ذهن اون نویسنده‌ی معروف شده بود.

تا اینکه با دیدن ویلیام لی در مقابل خودشون اون هم در حالی که شخصی که به شدت دنبالش بود رو در کنار خودش داشت، بهت زده شد و بی اراده نیم قدمی به عقب برداشت. برتولد زودتر از کریستوفر به خودش اومد و با لبخندی گفت:

- جناب لی! از دیدن دوباره‌تون خوشحالم قربان.

ویلیام هم لبخندی تحویلش داد و دستش رو جلو برد، جواب داد:

- من هم خوشحالم که به مهمونی امشب اومدید.

در طول شکل گیری این مکالمه‌ی کوتاه بین برتولد و ویلیام، نگاه کریستوفر میخکوب پسرکی شده بود که با لبخندی زیبا در کنار پدرش ایستاده بود. دیدن دوباره‌ی اون پسر این بار پوشیده در لباس حریری سفید یقه شکاری و کت شکلاتی پشت بلند و شلوار نسکافه‌ای خط داری که البته به خوبی با هم مچ شده بودن، مثل یک رویا بود؛ انگار که بالاخره یکی از رویاهایی که تا پیش از این درمورد پسر مقابلش دیده بود، تحقق پیدا کرده بود.

با دوبار صدا شدن اسمش توسط برتولد، پلکی زد و به خودش اومد. خجالت زده نگاهش رو از اون پسر که حالا متقابلا بهش خیره شده بود، گرفت و به سمت ویلیام برگشت‌.

دستکش مشکیش رو از دستش خارج کرد، دستش رو جلو برد و گفت:

- از دیدنتون خوشحالم قربان‌.

- ما هم همینطور، جناب بنگ.

نگاهی به پسرک انداخت و با تردید، دستش رو به سمتش گرفت. وقتی اون پسر باهاش دست داد، کمی مکث کرد و تمام تلاشش رو به کار گرفت تا نسبت به پوست نرم و دوست داشتنیش بی توجه باشه.

- از آشنایی با شما خوشحالم. تولدتون رو تبریک می‌گم.

فلیکس لبخندی زد و دست کریستوفر رو به گرمی فشرد. کمی عقب رفت تا دوباره کنار پدرش بایسته و برای اولین بار، به حرف اومد تا اون مرد مو مشکی بتونه صدای جادوییش رو بشنوه.

- شما باید کریستوفر بنگ باشید. برای دیدنتون خیلی مشتاق بودم؛ از اونجایی که اطرافیانم مدام از آسیایی بودن و کارهای خوبتون تعریف می‌کردن.

پلکی زد و ضربان قلبش کمی سرعت گرفت؛ شخص فوق العاده‌ی مقابلش برای دیدن اون مشتاق بود؟! تعریفش رو از بقیه شنیده بود؟

لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد.

- باعث افتخاره.

با جدا شدن ویلیام و برتولد از اون دو نفر، کریستوفر احساس کرد که کمی معذب شده و این واقعا عجیب بود!

اون کسی بود که مدام با افراد مختلف از هر طبقه‌ی اجتماعی برخورد داشت و با خانم‌های زیادی هم نشست و برخاست می‌کرد، پس چرا باید مقابل پسری که دست کم پنج یا شیش سال از خودش کوچیک‌تر بود، احساس معذب بودن بهش دست می‌داد؟!

دستی پشت گردنش کشید و همون لحظه بود که فلیکس فاصله بینشون رو کم‌تر کرد تا بپرسه:

- از نظر شما ایرادی داره اگه درمورد کاری که انجام می‌دید، سوال بپرسم؟

نگاهی به چشم‌های درشت و خوش حالت پسرک انداخت؛ چشم‌هایی که انگار به غرق شدن ابدی در اون نگاه درخشان تشویقش می‌کردن.

- البته که نه، ایرادی نداره.

بی اختیار با صدای آرومی این رو گفت و فلیکس لبخند زد. به خوبی متوجه نگاه مدهوش اون مرد و حرکات غیر ارادیش شده بود و این اولین باری نبود که افراد در مقابلش دچار چنین حالاتی می‌شدن.

- معمولا چقدر زمان می‌بره که یک نمایشنامه رو کامل کنید؟

با عقب رفتن پسرک، چندبار پلک زد و به خودش اومد. کمی لبه‌ی تاپ هتش رو توی دستش فشرد و بعد از صاف کردن گلوش، جواب داد:

- خب... بین هفت الی هشت ساعت؟ بستگی داره چقدر بخوام بنویسم و طولانیش کنم.

ابروهای پسرک بالا رفتن و با تعجبی نسبی، به مرد مو مشکی مقابلش خیره شد. حتما داشت باهاش شوخی می‌کرد، امکان نداشت حتی بهترین نویسنده‌ها هم که خط داستانی کار رو از قبل توی ذهنشون می‌چیدن، بتونن یک نمایشنامه رو طی هفت الی هشت ساعت به پایان برسونن!

تک خنده‌ی بهت زده‌ای کرد و با بی حواسی، دو تا انگشت‌هاش رو به طور فریبنده‌ای روی فکش کشید. احمقانه بود که تصور کنه مرد مقابلش که از جمله اشخاص شناخته شده‌ی جامعه‌ی اون روز بود، برای جلب توجهش بهش دروغ گفته.

- خدای من؛ این باور نکردنیه.

کریستوفر کاملا مبهوت حرکات دوست داشتنی فلیکس شده بود، تا اینکه بالاخره صدای زمزمه‌هایی که از اطرافشون بلند شده بود رو شنید و اخمی محکم روی پیشونیش نشست.

- "اصلا متوجه نمی‌شم که چرا حتی تلاش نمی‌کنه شبیه به یک مرد اشراف زاده باشه."

- "چه انتظاری داری کارولین؟ اون حتی شبیه یک مرد جوان هم لباس نمی‌پوشه و رفتار زنانه‌ای داره!"

- "بیچاره جنابِ لی! مایۀ تاسفه."

سرش رو با اخم به سمت اون دو زن میان‌سال چرخوند و بهشون خیره موند؛ چطور جرأت می‌کردن با وجود بودن خود فلیکس در اطرافشون و اون هم در حالی‌ که در عمارت لی حضور داشتن، چنین مزخرفاتی درمورد پسر صاحب عمارت بگن؟ چه بلایی سر تربیت بریتانیاییشون اومده بود؟

هر دو زن بعد از دیدن نگاه جدی کریستوفر، سرشون رو پایین انداختن و به سمتی دیگه رفتن. مرد مو مشکی، با کلافگی بازدمش رو آزاد کرد و به طرف پسرک چرخید که حالا با سری پایین افتاده، مشغول لمس کردن آستین کتش بود.

- حالت... حال شما خوبه؟

سر فلیکس با شنیدن این سوال، بالا اومد و با لبخندی معصومانه به کریستوفر خیره شد؛ لبخندی که بدون شک در اون لحظه چیزی رو در وجود کریستوفر تکون داد.

- اوه، البته!

این رو گفت و بعد به تراس بزرگ انتهای سالن اشاره کرد، ادامه داد:

- می‌شه گفتگومون رو توی تراس ادامه بدیم؟ اگه شما مشکلی نداشته باشید.

برای اولین بار در مقابل اون پسر، لبخندی زد و سرش رو در تایید تکون داد. بودن در فضایی خلوت‌تر و بدون حضور اشخاصی که مدام در مورد پسر مقابلش مزخرف به هم می‌بافتن یا با نگاه‌هاشون آزارش می‌دادن، قطعا بهتر بود.

هر دو وارد تراس شدن و پسرک به سمت نرده‌های سنگی محافظ رفت، روی اون‌ها خم شد و ساعدهاش رو روی سطح سنگیش گذاشت.

خیره به منظره‌ی لندن در مقابلش و برج بیگ بن که با نورهای زرد رنگی می‌درخشید، لبخند زد و چشم‌هاش رو بست تا موقع نوازش شدن موهاش به دست باد، احساس خوشایندتری بهش دست بده.

کریستوفر اما که دوباره و بی اراده مسحور زیبایی اون پسر شده بود، جلو رفت و پشت به نرده‌ها ایستاد. کمرش رو به اون‌ها تکیه‌ داد و به نیم‌رخ بی نقص پسرک چشم دوخت؛ فلیکس حتی از تصاویر توی رویاهاش هم چندین برابر زیباتر بود.

پوشیده در اون لباس سفید و با وجود صورت درخشانش، شبیه به یک کریستال برف ظریف و شگفت انگیز به نظر می‌رسید.

زیبایی پسرک کنارش به هیچ عنوان انسانی نبود، اون چهره‌ی یک الهه رو داشت و شاید تمثیلی از زیبایی خداوند بود. تا قبل از این، هیچوقت کسی رو تا این اندازه فریبنده و زیبا ندیده بود و می‌تونست قسم بخوره که از این به بعد هم کسی مثل فلیکس رو نخواهد دید.

پسرک مو طلایی اما با وجود اینکه متوجه نگاه خیره‌ی اون مرد شده بود، همچنان چشم‌هاش رو بسته نگه داشت و به حرف اومد.

- من به خوبی از این مسئله که شما یک مُدرس نیستید، آگاهم.

به سمت کریستوفر چرخید و این بار، مستقیم به چشم‌هاش خیره شد.

- اما فکر می‌کنید بتونید من رو به عنوان کارآموز خودتون بپذیرید؟

مرد مو مشکی که برای لحظه‌ای احساس کرد زیادی توی خلسه فرو رفته و جملات اشتباهی شنیده، دستی روی صورتش کشید و پرسید:

- متاسفم، فکر می‌کنم درست متوجه حرف‌هاتون نشدم.

فلیکس لبخند کمرنگی زد و تکیه‌اش رو از نرده‌های محافظ گرفت، مقابل کریستوفر ایستاد و بعد از در هم گره کردن دست‌هاش، تکرار کرد:

- شما... من رو به عنوان کارآموزتون قبول می‌کنید؟ از نمایشنامه نویسی خیلی خوشم میاد و چندتایی از نوشته‌های شما رو خوندم و شاهد نمایش‌هاتون بودم؛ فکر می‌کنید بتونید من رو بپذیرید تا نوشتن رو زیر نظر شما و طبق اصول لازم یاد بگیرم؟

- Writer's Anonymous

Report Page