𝑃𝑙𝑎𝑐𝑒𝑏𝑜

𝑃𝑙𝑎𝑐𝑒𝑏𝑜

Nabii

P.1: 𝗦𝗼𝗼𝗯𝗶𝗻 «سوبین»


صدای نفس‌هاش رو به وضوح میشنید. صدای کوبش برف‌ها زیر پاش و ضربان قلب بلندش که انگار دقیقا دوتا قلب اضافی توی هر گوشش گذاشته بودن؛ باعث میشد ترسش چندین برابر بشه.

تصویر مقابلش تاریک و درهم‌ریخته‌بود.

انگار توی جنگل انبوهی گیر افتاده بود و داشت با درخت‌های اطرافش مسابقه می‌داد؛ ولی اونی که سرجاش ریشه شده بود، خودش بود نه درخت!

هر قدمی که بر می‌داشت پاهاش تا ساق کفش‌، توی برف فرو می‌رفت و خیسی جوراب‌ها و پاهاش رو احساس می‌کرد.

نفسش‌ بخاروار از بین قاچ‌قاچ لب‌هاش بیرون می‌اومد و سینش رو می‌سوزوند.

ترسیده بود حالش خوب نبود؛ اصلا... هیچ چیز خوب نبود.

نوری که از پشت سرش سوسو می‌زد ترسش رو بیشتر کرد.

صدای بلند کوبش برف‌های پشت سرش با چرخ های آفرود سفید رنگی که به راحتی می‌تونست تجسمش کنه؛ باعث میشد بخواد همونجا از ترس بالا بیاره.

همه احساسات و خاطرات و تمامی وجودش رو!

حالا که صدای هیولا‌گونه‌ی ماشین رو می‌شنید، هر چند قدمی که با ترس و عجله بر‌میداشت به عقب می‌چرخید؛ ولی فقط نزدیک‌شدن اون دو گوی چراغ رو به خودش می‌دید.

چرا انگار اون هیچ‌وقت جلو نمی‌رفت؟ چرا حرکتی نداشت؟

با اضطراب به ته‌مونده‌ی وجودش به قدم‌هاش سرعت داد. اون می‌دیدش؛ خونه‌ی چوبی نیم‌سوخته رو می‌دید، خونه ای که ایوون‌های بلندی داشت و روی چوبه‌های ایوون که همیشه جایی برای بازی طناب‌های تاب پسر بود؛ حالا دو سر بدون بدن، آویز شده بود.

صدای هوف بلند موتور آفرود هر لحظه بهش نزدیک‌تر میشد و قدم‌هاش برای رسیدم به خونه کند‌تر؛ قلبش بلندتر از هر لحظه‌ای ضربان گرفته بود.

سرجاش ایستاد و ناامیدانه، حینی که بلند بلند نفس می‌کشید نگاهش رو از تصویر خونه که محو میشد گرفت و به عقب دوخت. ماشین داشت نزدیک میشد و نور امید توی قلبش، هر لحظه کمرنگ‌تر.

می‌تونست صدای خنده‌های حریص و بلند آدم‌های توی ماشین رو به وضوح بشنوه؛ ولی توانی برای مقابله براش نمونده بود.

پس آماده ایتساده بود تا سلاخی بشه؛ تا این‌بار اون قربانی باشه، جنگیدن بس بود. چشم‌هاش رو بست و نفسش رو آزاد کرد.

- همه‌چیز تموم شد.


نفس بلندی کشید و سراسیمه روی تخت نشست. دونه‌های درشت عرق از روی شقیقه‌های سرش به سمت لب‌ها و گلوش جریان پیدا کرده بود؛ به‌نظر می‌رسید قطرات، قصد خفه کردنش رو داشته باشن.

زیرپوش سفیدش به تنش چسبیده بود و چتری‌های بلندش روی پیشونیش نشسته بودن. بلند و کشدار نفس می‌کشید.

دستی به پوشیشونی کشید و زمزمه کرد:

- دوباره؟ کی این کابوس قراره دست از سرم برداره؟

نفس عمیقی کشید با شنیدن صدای زنگ ساعت از جا پرید. پوف کلافه‌ای کشید و دستش رو به سمت ساعت زنگ‌دار دراز کرد.

- لعنت بهش، نمیتونی حداقل یکم دیرتر به صدا در بیای من یکم بیشتر بخوابم؟

از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. از جاش بلند شد و چند قدم به جلو برداشت؛ ولی هنوز قدم دوم به سوم نرسیده بود که پاش به پیچ پتو گیر کرد و با صورت روی زمین سفت کف اتاق خورد.

- آخ... لعنت بهش.

با خستگی خودش رو بلند کرد و دستی به بینیش کشید. چیزی تا زار زدنش باقی نمونده بود. از بچگی پسر زرزرویی بود؛ خیلی زود گریه‌می‌کرد و ظرف احساساتش شبیه کاسه‌ی کوچیکی سر پُری بود که خیلی زود پر می‌شد و اضافی اون از چشم‌هاش بیرون ‌می‌ریخت.

قیافه و هیکلش همه رو به غلط می‌نداخت که واقعا اون‌پسر میتونه همچین روحیه‌‌ی حساسی داشته باشه؛ ولی بود، حساس‌تر از اونی بود که نشون می‌داد.

حوله‌ی آبی‌رنگ رو به موهاش کشید و سراغ کمدش رفت. رنگ‌ کت و ‌شلوار‌هایی که داشت اونقدر ساده و توی یک نوع طیف رنگی بودن که اگر کسی دقت نمی‌کرد؛ حتی متوجه نمی‌شد اون برای هر روز یک کت و شلوار جدید و حتی پیراهن و کراوات متفاوتی میپوشه.

با احساس پیچش نرمی بین پاهاش به پایین نگاه کرد. گربه‌ی ملوس و نارنجی رنگی بین ساق پاهاش می‌چرخید و خودش رو براش لوس کرده بود.

- اوه ببین کی اینجاست. سلام، میبینم که امروز حالت خوبه.

با لبخند خم شد و گربه‌ رو توی آغوش گرفت. گربه‌ی نارنجی رو سمت کمدش گرفت و گفت:

- خب، آقای پُلی، به‌نظرتون امروز باید چه لباسی بپوشیم؟

گربه با طنازی "میو" کشداری گفت و سوبین لبخند زد.

- باهات موافقم پسر،کت و شلوار خاکستری بهترین انتخابه.

گربه، خرخری کرد و مشغول لیس زدن صورت سوبین شد که پسر رو به خنده انداخت.


با نفسی عمیق از در خونه بیرون اومد و با انگشت وسط عینکش رو از روی پل بینیش به سمت بالا هدایت کرد. آسمون امروز خاکستری بود و هوای پاییزی حسابی توی صورتش شلاق میزد و بشه نوید اومدن سرما رو میداد.

کتش رو مرتب کرد و با جابه‌جا کردن کیف چرمی توی دستش خودش رو برای مبارزه امروز توی دنیای بیرون آماده کرد.


هان طبق معمول یکی از دست‌هاش رو بالا گرفته بو و با فریاد می‌گفت:

_ روزنامه، روزنامه. اخبار مهم و جدید روز... تعداد کشته‌های نازی‌ها در آلمان به اوج رسید؛ هیتلر در حال کنتاک با دولت خود. اروپا در حال فروپاشی. روزنامه، روزنامه.

سوبین کنارش ایستاد و یکی از روزنامه‌های کنار دستش رو برداشت.

چشم‌هاش رو روی اخبار توی روزنامه می‌چرخوند. دنبال چی می‌گشت؟ یه خبر خوب؟

هان به سمت مشتری قدیمیش چرخید. این پسر رو می‌شناخت، هم‌سن و سال‌های خودش بود؛ آدم ساکت، آروم و درعین حال دست و پاچلفتی بود. ولی چشم‌های خاصی داشت، چشم‌ها و نگاه پسر جالب بود.

_ هی چه‌طوری پسر کاغذی؟

سوبین با تردید گفت:

- کاغذی؟

هان روزنامه‌هاشو زیر بغلش گرفت و گفت:

_ معلومه دیگه یه مرد کاغذی هستی که از قبل کشیده شدی؛ کل زندگیت فرق خاصی نمیکنه هر روز صبح میای اینجا یه روزنامه میخری و میری.

سوبین روزنامه رو ورق زد و به از اخبار جهانی به اخبار داخلی کره رسید. اخبار داخلی که آمیخته با اخبار دولت دست‌نشونده‌ی امپراطوری ژاپن بود و حتی به ژاپنی هم نوشته شده بود.

- اخبار اصلی امروز چیه؟

سان روزنامه‌ی لول شده رو محکم کف دست دیگش کوبید و خندید:

_ خبرای خوب... دنبالش بگرد.

سوبین بدون اینکه به سان نگاه کنه زمزمه کرد:

- چندین ساله دارم توی روزنامه دنبال اخبار خوب میگردم.

هان شونه‌ای بالا انداخت و از گوشه‌ی چشم به سوبین نگاه کرد.

_ شاید فقط داری جای اشتباهی رو می‌گردی! خیلی از اخبار جای اینکه توی روزنامه باشن*با انگشت ضربه‌ی کوتاهی به بالای کاغذ روزنامه زد و بعد به اطرافش اشاره‌ی کرد* روی زمین و لای همین آدماش افتادن.

سوبین لحظات کوتاهی به هان نگاه کرد که حالا دوباره مشغول دسته کردن روزنامه‌هاش شده بود. اخبار خوب بین مردم؟ اون سالها بود که از مردم فرار کرده بود. اون مدت زیادی بود که فراموش کرده بود می‌تونه از بقیه خبر بگیره و شاید... به خبر خوب!

هان روی شونه‌ی سوبین دوستانه ضربه‌ای زد.

_ با مردم آشتی کن پسر.

دلش می‌خواست برگرده دست هان رو از روی شونه‌اش کنار بزنه و با لبخند بهش بگه:

- تا بحال برات پيش اومده؛ غذايی كه خيلى دوست داری از دستت رها بشه و پخش زمين شه.

اون وقت نمیدونی برداری و نوش‌جونش كنی و عواقبش رو به جون بخری يا بذاری زمين بمونه تا سهمِ حیوون‌ها بشه!

برگشت به یه رابطه‌ى تموم شده هم مثل همين ميمونه.

هيچوقت، هيچ چيز مثلِ اولش نميشه!

رابطه‌ی من و آدم‌ها همین‌طوریه، تموم شده و شروع دوباره‌اش... نمیتونم انجامش بدم.

ولی به‌جای اون، فقط روزنامه رو تا کرد و توی کیف چرم مشکی‌رنگش‌ گذاشت. دو سکه‌ی بهای روزنامه رو لای وسایل هان گذاشت و بی سر و صدا به سمت ایستگاه اتوبوس‌های قطاری رفت.

با شنیدن صدای بلند سرباز‌های ژاپنی که مشغول بحث بودن به سمت عقب رفتگی خیابون نگاه کرد.

دو سرباز ژاپنی دختر و زن جوونی رو کنار دیوار گیر انداخته بودن و مشغول فریاد زدن بودن.

به‌نظر می‌رسید که داشتن بهشون بابت پوشیدن دامن کوتاه و موهای بلندشون اخطار می‌دادن؛ ولی حرکت انگشت های یکی از سرباز‌ها که حریص‌وارانه روی رون پای یکی از خانم‌ها حرکت می‌کرد، به‌نظر نمیرسید فقط یک توبیخ و تذکر خالی باشه.

به اطرافش نگاه کرد؛ ولی تموم مردم بدون اینکه داخلت کوچیکی داشته باشن، فقط سرشون رو توی یقه‌ کتشون فرو می‌کردن و با شتاب در حال عبور کردن از عرض خیابون بودن.

منطقی به‌نظر می‌رسید، اگر می‌خواستی دخالت کنی، درواقع یه احمق بودی؛ چون اون‌ها سرباز‌های ژاپنی بودن که حکم پادشاه و تعیین کننده قوانین سیار رو توی کره داشتن.

صدای فریاد زن نگاه سوبین رو به سمت خودش کشید.

_ دست کثیفت رو از من دور کن.

سرباز ژاپنی حریصانه خندید و حینی که موهای بلند دختر جوون رو دور مچ دستش می‌چرخوند گفت:

_ دست‌های کثیف، اوخ اوخ اوخ بهتره دختر خوبی باشی اگر نمی‌خوای موهای قشنگ خواهرت بریده بشن؛ میدونی که داشتن جنین موی بلند گیس بافی، طبق قوانین امپراطوری ممنوعه.

سوبین اخم ظریفی کرد. وقتی زن چرخید سوبین تونست به وضوح، چهره‌ی زن رو تشخیص بده درسته اون رو می‌شناخت، آرین یکی از همکار‌هاش توی شرکت بود.

_ تو حق نداری به موهاش دست بزنی؟

سرباز ژاپنی خنجر کویچیک که روی لبه‌ی مربند نازکش بود رو برداشت و سمت موهای دختر جوون برد بی صدا اشک می‌ریخت.

_ اونی.

هواسا از خشم غرید. صدای برخورد جشمی به سطل زباله‌ی فلزی ابتدای تو رفتگی توجه همه رو جلب کرد. سوبین که با بی‌حواسی، پاش به سطل گیر کرده بود سکندری خورد و به سختی خودش رو کنترل کرد.

_ تو اینجا چی می‌خوای دیوونه؟

صدای افسر ژاپنی که سعی می‌کرد با لهجه‌ی بدی کره‌ای حرف بزنه به سمت سوبین اومد.

سوبین خندید و دست هاشو بالا برد و به ژاپنی گفت:


- قربان عذرخواهی میکنم؛ ولی الآن دارید خلاف قوانین امپراطوری عمل می‌کنید.

یکی از سرباز‌ها خندید و به سمت سرباز دیگه نگاه انداخت.

_ اون احمق الآن داره به ژاپنی به ما میگه چی کار کنیم؟

- قربان عذرخواهی میکنم؛ ولی الآن دارید خلاف قوانین امپراطوری عمل می‌کنید.

یکی از سرباز‌ها خندید و به سمت سرباز دیگه نگاه انداخت.

_ اون احمق الآن داره به ژاپنی به ما میگه چی کار کنیم؟

افسر نگاهی به سرتاپای سوبین انداخت که عینکش حالا دوباره لیز خورده و پایین اومده بود.

_ تو هم اونقدرا طعمه‌ی بعدی برای شام امشب به‌نظر نمیرسی.

دو پسر دختر‌ها رو رها کردن و به سمت سوبین اومدن.

سوبین به آرین که با چشم‌های ریز شده بهش نگاه می‌کرد نگاه ریزی انداخت و اشاره کرد که به سمت ابتدای خیابون برن.

- درسته ممکنه من طعمه‌ی بدی نباشم؛ ولی...

دستش رو توی جیب داخلی کتش برد و کارتش رو بیرون آورد.

_ تو... تو یه ژاپنی؟

- اگر که کارتم رو خوب دقت کنید؛ درواقع من یک رگ ژاپنی دارم، یعنی یه پدر ژاپنی.

سرباز اخمی کرد و حینی که دستش رو قلاب کمربندش می‌کرد گفت:

_ احمق، باید زودتر می‌گفتی ما با مردم امپراطوری کاری نداریم.

سوبین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

- میتونه اینطور هم باشه.

وقتی از کنار سرباز ها می‌گذشت تا به ابتدای خیابون برسه صدای ظریف زن رو شنید.

_ ممنون.

به آرین و خواهرش که حالا جایی بین جمعیت منتظر قطار ایستاده بودن نگاه کرد.

- خوا..خواهش می‌کنم.

آرین لبخندی زد و زمزمه کرد:

_ کارتون فراموش نشدنی بود.

سوبین که می‌خواست قدمی به سمت جلو برداره، سنگی که انگار از ازل برای ضایع کردن سوبین اونجا افتاده بود باعث شد سکندری محکمی بخوره و چند قدم به جلو پرتاب بشه. خیلی سریع ایستاد و عینک که تا روی نوک بینیش اومده بود رو بالا برد و چتری‌های پخش شده رو پیشونیش رو به عقب مایل کرد.

- من... خب... متاسفم... یعنی چیزه... خواهش می‌کنم.

و در لحظه از مقابل چشم‌های آرین و خواهرش که به نرمی می‌خندید غیب شد.

جیهو از قدم‌های بلند و سربه هوای مرد مقابلشون نگاه گرفت و با خنده گفت:

_ اون یکم خنگوله.

آرین اخم ظریفی کرد و گفت:

_ جیهو درست صحبت کن. اون مرد خیلی خوبیه؛ تازه یه حسابدار فوق‌العاده هم هست.

جیهو شونه‌ای بالا انداخت و با خنده گفت:

_ اوه، اونی؛ یعنی الآن داری بهم میگی ازش خوشت اومده.

آرین اخم ظریفی کرد و بی‌توجه به جیهو سمت قطاری رفت که تازه رسیده بود.


صدای بلند تلفن، کلید‌های کیبرد ماشین تحریر که فشرده میشدن و صدای صحبت‌ها و خودکار‌هایی که با فشار روی کاغد کشیده میشن، جزو صدا‌هایی بود که حالا انگار جزوی از مغزش شده بودن.

یونچول صندلی گردانش رو چرخوند و خودش رو به سمت دیگه‌ای هول داد.

_ اینجا رو ببیند.

حالا صندلی گردانش بین سوبین و بکهیون ایستاده بود.

_ این عکس رو ببنید.

هر دو پسر به سمت عقب چرخیدن و به عکس توی دست‌های یونچول که قصد مخفی کردنش رو داشت نگاه کردن.

_ این دیگه چیه؟ یه دیوار خط خطی دود گرفته؟

یونچول از صدای بلند بکهیون اخم کرد و محکم پشت دستش که برای گرفتن عکس پیش اومده بود، کوبید.

_ هی احمق، ساکت باشن. چرا اینقدر بلند حرف میزنی؟ دلت می‌خواد سر هر سه‌تامون بالای دار بره؟

بکهیون سری به معنی باشه تکون داد و غر زد:

_ خیلی خب، آروم باش.

سوبین با دقت به عکس نگاه می‌کرد.

_ این عکس یه اتاق گازه * یونچول با آروم صدایی که از خودش سراغ داشت زمزمه کرد* میگن ژاپنی‌ها از این اتاق استفاده میکنن تا آمریکایی‌ها رو مخالفینشون رو بکشن. این خط‌ها هم جای چنگ آدم‌هاییه که اونجا مردن. اونا ذره ذره خفه میشن؛ یه مرگ تدریجی و دردناک.

بکهیون با ترس نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:

_ اون‌ها اصلا شبیه آدم‌ها نیستن.

یونچول کمی از اون‌ها فاصله گرفت تا موقعیت اطرافش رو چک کنه.

_ میگن، مرد‌هایی که لباس‌های غیر فرم میپوشن رو هم همینجا میبرن.

بکهیون به پیراهن آبی آسمونیش نگاه کرد و غر زد:

_ از وقتی یادم میاد همین مدل پیراهن تنم بوده، کم‌کم احساس می‌کنم وقتی توی شکم مادرم هم بودم همین تنم بوده.

سوبین از حرف بکهیون لبخند زد.

یونچول ابرویی بالا انداخت و با خنده روی شونه‌ی سوبین زد.

_ امروز دیدم چه‌طوری قهرمان شدی و جلوی اون مامورای ژاپنی رو گرفتی تا موهای اون دختر رو قیچی نکنن.

بکهیون با بهت نگاهش رو به سوبین دوخت و گفت:

_ سوبین؟ تو انجامش دادی؟ حالا کی بود؟ بی‌دلیل نیست که دخترا با وجود خنگ بودنت ازت خوششون میاد.


"وَح" رو بلند و با تعجب به زبون آورد. سوبین اخم ظریفی کرد و خودش رو مشغول کارش نشون داد.

- من فقط کمکش کردم از اونجا فرار کنه.

یونچول خندید و با شرارت گفت:

_ ولی مطمئن نیستم‌ها.

_ دلم می‌خواد بدونم اونی که بهش کمک کردی کیه؟

بهکیون با پوزخند ادامه داد:

_ گرچه، تو واقعا تایپ دخترایی قد بلند، آروم، خنگول با یه عینک گرد بزرگ و البته* دستش رو با صورتی کج شده جلوی صورتش تکون داد* واقعا صورتت هم خوبه و موردعلاقشونی.

سوبین خودکار رو بین انگشت‌هاش رقصوند و حینی که سرش رو به پشتی صندلب تکیه میداد گفت:

- عاشقم شدی؟

بکهیون دستش رو روی قلبش گذاشت و با لودگی گفت:

_ بالاخره فهمیدی؟

سوبین لبخند زد و بعد صدای آروم زنی توجهشون رو جلب کرد:

_ آقای کیم این پرونده‌های دادرسی هستن.

یونچول سرش رو بلند کرد و به آرین نگاه دوخت. زن زیبایی که کت و دامن بلند سورمه‌ای پوشیده بود. چوی یه‌وون یکی از زیباترین و قابل توجه‌ترین شخصیت‌های شرکت.

یونچول با شتاب از روی صندلیش بلند شد جوری که نزدیک بود صندلی از پشت خم بشه و روی زمین بیوفته. کاملا با احترام دستش رو جلو برد و گفت:

_ بله، خیلی ممنون.

آرین بعد از اینکه با جدیت برگه‌ها رو توی دست یونچول گذاشت، قبل از اینکه از اونجا بره به سمت سوبین برگشت و لبخند کوتاهی زد.

_ خسته نباشید.

سوبین که حسابی هول شده بود سرفه‌ی خشکی کرد و حینی که با انگشت وسط عین گردش رو به سمت بالا مایل می‌کرد گفت:

- آ...آ شما هم خسته نباشید.

آرین لبخند جذابش رو دوباره تقدیم سوبین کرد و بدون توجه به دو پسر دیگه سمت بخش خودش حرکت کرد. هنوز قدم‌های آرین با پنج نرسیده بود که دو پسر دیگه با نگاهی که قصد سوراخ کردن تن سوبین رو داشت، بهش چشم دوخته بودن.

- چیه؟

یونچول دست‌هاشو زیر بغل زد و غرزد:

_ به نظرت من نباید این سوال رو بپرسم؟

بکهیون خودش رو به سمت صورت سوبین مایل کرد و غر زد:

_ زود باش اعتراف کن.

- من... خب... هیچی.

با یاد آوردن چهره‌ی ترسیده‌ی دختر خیلی سریع از جا پرید تا قبل از اینکه مجبور به گفتن چیزی بشه سمت یکی از ماشین‌های تحریر حرکت کنه.

_ هی، هونگ سوبین بهتره برای این رفتارهات دلیل خوبی داشته باشی.

صدای تهدید‌وار یونچول باعث شد سوبین بخواد دقیقا کنار همون ماشین تحریر بشینه.

اون حسابدار خوبی بود؛ درسته که دست پا چلفتی بود توی سایر موارد، ولی برای کار با اعداد و ارقام، اون دقیقا شبیه یه ماشین حساب عمل می‌کرد.

_ چیزی در مورد این آدم شنیدی؟

_ میگن یکی از معروف‌ترین افسر های ارتش شده؛ باورت میشه ما دوتا دبیرستان توی یه مدرسه بودیم.

مرد اول با تمسخر خندید و گفت:

_ بس کن، تو همیشه برای خودت دروغ سر هم میکنی.

صدای مرد دوم مصمم‌تر از اونی بود که بخواد تمسخر یا دروغ باشه.

_ خفه‌شو، اینجا رو گوش کن. اون واقعا از همون بچگی با یه قاشق نقره توی دهنش به دنیا اومد؛ باهوش و فوق‌العاده بود، ولی با تموم این‌ها وقتی متوجه شدم یه افسر ارتش شده واقعا خبر داغی بود.

_ شنیدم ارتش ژاپن به اندازه‌ی کافی ازش حساب میبره.

_ یه‌هاله‌ی انرژی خاصی داره

مردی که کنارش ایستاده بود پوف کلافه‌ای کشید و سیگاری که بین انگشت‌هاش مونده بود رو خاموش کرد.

_ الآن داری شبیه شمن‌ها حرف میزنی؟

مرد دیگه با سماجت سعی می‌کرد برگه‌ها رو بهش نشون بده:

_ اینجا رو ببین چشم‌هاش... واقعا عجیب نیستن.

_ نه اونا فقط خیلی طبیعی‌ان.

سوبین تمام لحظات توجهش به سمت صحبت‌های اون مرد‌ها بود.

تا حدی که وقتی که اون دو مرد از تراس مخصوص سیگار کشیدن خارج شدن با بهت نگاهی به سوبین که کنار درب ورودی ایستاده بود، انداختن.

_ اون دیوونه‌است؟

مرد که حالا سوبین می‌تونست قد کوتاهش رو ببینه و حدس میزد همکلاسی اون شخصیت ذکر شده بود، ضربه‌ای به بازوی مرد دیگه زد و گفت:

_ خفه شو، اینجوری صداش نکن. اون سوگلی رئیس بخشه.

سوبین به آرومی از تراس جلو رفت و به روزنامه‌ای که کفت اتاق افتاده بود نگاه کرد.

راست میگفت چهره‌ی مرد عجیب بود و البته چشم‌هاش. چشم‌های مرد اونقدر عمیق و توخالی به‌نظر می‌رسیدن که حس می‌کردی از توی عکس روزنامه به چشم‌هات زل زده و زیر نظرت داره. اون چشم‌های کشیده و روباهی مشکی، واقعا عجیب بودن.

چشم‌هاش رو روی اجزاء چهره‌ی مرد چرخوند، موهای بلندی که به نظر‌میرسید از دو طرف کوتاه شده بود و از وسط بلند بودن روبه سمت عجب شونه زده بود، ابرو‌های نازک و کم‌پشت و لب‌هایی درشت که جوری رو هم فشرده شده بود، که حالتی عصبی به چهره‌اش می‌داد.

به اسم زیر عکس نگاه کرد.

- افسر ارتش، چوی... یونجون.

_ هی سوبین، اونجا چی‌کار می‌کنی؟ زودباش باید حساب‌های امروز رو ببندیم.


jim:

سوبین که مسخ شده به چشم‌های عکس زل زده بود، از جا پرید طوری که برگه‌های توی دستش لغزید و روی زمین پخش شد.

_ واقعا یه خنگولی، زود باش بیا.

صدای یونچول سوبین رو متوجه خودش و زمانش کرد. با شتاب مشغول جمع و جور کردن کاغذ هاش شد و برای لحظه‌ای کوتاه، دوباره به عکس توی روزنامه نگاه کرد.

"چوی یونجون افسر ارتش کره، با موفقیت از امپراطوری ژاپن اجازه‌ی شرکت در جنگ رو به دست آورد. اون جوان‌ترین فرماندهی بود که به میدون جنگ فرستاده میشد. اون..."


انبر رو توی دستش گرفت و مشغول جابه‌جا کردن گوشت روی تنور ذغالی روی میز شد. امشب به شام تیمی دعوت شده بودن. شانس امروز جدا با سوبین سر ناسازگاری برداشته بود؛ جوری که امروز باید یه شام تیمی می‌داشتن.

کلافه دستی به صورتش کشید. بکهیون که کنارش نشسته بود توی جاش جابه‌جا شد و غر زد:

_ این پیرمرد کی می‌خواد دست از سر ما با این شام‌های تیمی برداره؟!

سوبین عینک درشت و سنگینی که از قوس بینیش لیز خورده بود را با انگشت بالا فرستاد و گفت:

_ هروقت که اون شکم گنده‌اش دست برداره.

بکهیون (نُچ) کلافه‌ای کرد و غر زد:

_ امشب می‌خواستم با دوست دخترم برم بیرون.

یونچول که به برش‌های گوشتی که به دست سوبین پخته میشدن نگاه دوخته بود، بدون نگاه برداشتن از اونها خیلی سریع گفت:

_ خوش‌حالم که این اتفاق نیوفتاده و تو هم کنار ما دو مجرد بدبخت اینجا نشستی.

سوبین خندید و بکهیون با حرص، غرشی به سمت یونچول کشید.

_ هونگ سوبین‌شی، چرا همیشه دورترین قسمت میز میشینی؟ تو امسال یه کارمند موفق انتخاب شدی.

سوبین با اضطراب نگاهش رو بالا آورد و به هاروکی کیمورا دوخت. پیر مرد تاسی که با وجود سن بالا و چشم‌هایی باریک که وقتی می‌خندید محو میشد، یه عوضی به تموم معنا بود. لبخند عجیبش لرز عجیبی به وجود سوبین می‌نداخت، همه فکر می‌کردن اون فقط به‌خاطر سکوت و آروم بودن سوبین و کار فوق‌العاده‌اش بهش علاقه داره؛ ولی فقط سوبین بود که احساس پشت اون لبخند کریح رو درک کنه.

دست سوبین که روی رون پاش بود مشت شده بود و سعی می‌کرد خشم و نفرت رو پشت شیشه‌ی عینکش پنهان کنه. لبخند سختی روی لب‌هاش نشوند و زمزمه کرد:

- من... من فقط می‌خواستم که گوشت‌ها رو کباب کنم قربان.

هاروکی دوباره با همون صدای بلند خندید و به کنار خودش اشاره کرد.

_ چرا فقط نمیای اینجا و کباب نمیکنی؟

سوبین لبش رو گزید و سکوت کرد. دلش می‌خواست فریاد بزنه و از اونجا رفتن سر باز بزنه؛ ولی اون‌ها برده‌های زر خرید ژاپنی‌ها بودن.

مردمی که تمام خودشون رو به امپراطوری باخته بودن و حق اعتراض نداشتن. فقط کافی بود تا مخالفت کنه، تا هاروکی اخم کنه و سرباز‌های ژاپنی میز بغلی برای کشتن سوبین آماده بشن.

به همین آسونی؛ اون جونش رو از دست می‌داد. درست شبیه اون...

لبخند لرزونی زد و گفت:

- ب...له قربان.

یونچول برای نجات جون سوبین، روی زانو نشست و با لبخند لیوانش بالا برد و گفت:

_قربان شما همین‌حالا هم توسط بهترین‌ها احاطه شدید، چه‌طوره که الآن فقط به‌افتخار رئیس کیمورا بنوشیم.

بکهیون اولین نفر با خنده لیوانش رو بالا آورد و لحظه‌ای بعد همه مرد‌ها و زن‌هایی که سر میز نشسته بودن لیوان‌هاشون رو بالا بردن.

لب‌ پایین سوبین که به حصار بین دندون‌هاش افتاده بود می‌لرزید و دستش هر لحظه بیشتر مشت میشد.

- لعنت بهش.


دست پیر و چرکیده‌ای سمت رون پاش لغزید و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرد.

_ اینکه وقتی اینطور ازم دوری می‌کنی باعث میشه ناراحت بشم. تو کارمند خوب منی، چرا فقط ازم دوری می‌کنی؟

سوبین بدون اینکه نگاهش رو به سمت پاش بکشونه سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:

- من دوری نمی‌کردم قربان؛ فقط می‌خواستم جایگاهم رو حفظ کنم.

سوبین اون پیر مرد رو خوب می‌شناخت؛ اون به مرد‌ها علاقه‌ داشت. اون پیر مرد عاشق خوابیدن زیر پسرهای جوون شرکتش بود. کیمورا بلند خندید و سرش رو کنار گوش سوبین برد.

_ نظرت چیه؟ امشب یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم تا... صمیمی‌تر بشیم.

نفسش رو کنار صورت سوبین آزاد می‌کرد و بوی الکل و شهوت تنها چیزی بود که توی بینی سوبین می‌پیچید.

دلش می‌خواست صورت مرد روبه عقب پرت کنه و زیر مشت و لگد‌هاش نگهش داره؛ ولی فقط لبش رو گزید و لیوان کریستالی مشروبی که به دستش میداد رو گرفت و با فشار سر کشید.

حرکت دست‌های پیرمرد به سمت قسمت داخلی روون پاش بیشتر میشد که با نزدیکی مدیر اجرایی دستش رو برداشت و نگاه سوبین روی انگشتر نقره‌ای و ساده‌ی مرد دوخته شد. انگشتر حلقه‌ای که توی نور برق میزد و باعث میشد دلش می‌خواست فریاد *خیانت* رو روی مرد بالا بیاره.

خیانت که شاخ و دم ندارد جانم! شاخ فیل شکستن هم نیست.

آپولو هم نمیخواهی هوا کنی که همه بتوانند متوجه اون بشن.

خیلی ساده است؛ همین که با کسی حرف بزنید که طرف مقابلتون گفته باشه که با اون حرف نزن.


همین که در پنهان و خفا کاری کنید و مطمئن باشید؛ اگر طرفتون بدونه دلخور میشه، عصبی یا ناراحت میشه.

همه و همه اسمش خیانته دیگه!

حتما که نباید مچتون را با او روی یک تخت یا توی یه پارک و باغ و بوستان بگیرن....

گاهی همین کار‌های کوچیک هم حکم خیانت رو دارن.

همین راه پیدا کردن غریبه های غیر هم جنس و هم جنس میون خلوت‌های دونفره‌تون یعنی "خیانت"؛ همینقدر ساده!

دروغ گفتن که دیگه به کنار که چه کوچک چه بزرگش، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی اون هیچ جایی؛ یعنی هیچ جایی میون دونفره‌ها نداره...!

میبینید؟ خیانت کردن چقدر ساده است؟

وفادار موندن توی این زمونه دیگر جزو کارهای سخت و دشواره؛ وگرنه دو رویی و خیانت و دروغ که دیگه آب خوردنه.

وفاداری شاخ فیل شکستنه نه "خیانت"....!

موندن پای هم ارزش داره و ارزش گذاشتن به هم به حرف های هم و به گفته های هم!

همین..!

اون از تموم آدم‌ها متنفر بود؛ از خیانت‌کارهاشون، حتی بیشتر.


تلوتلو خورون سمت ساختمونی که اتاقش اونجا بود حرکت کرد. هاروکی مجبورش کرده بود مقدار زیادی الکل بخوره و در آخر، با حربه‌های یونچول و بکهیون تونسته بود فرار کنه؛ وگرنه با حجم الکلی که توی خونش تحمل می‌کرد، به‌هیچ عنوان نیم‌تونست الآن به خونه برسه و توی راه شکار افسر های ژاپنی نشه.

سوت زنان حینی که کیف چرخ دستیش توی دستش لق میزد جلو درب ورودی ایستاد.

به ساختمون بلند مقابلش نگاه کرد و خندید.

- من امشب دیوونه‌ترین تنهای روی زمینم‌.

ساختمون توی تاریکی و خاموشی فرو رفته بود. چقدر دلش می‌خواست توی طبقه‌ی سوم، میون تموم اون پنجره‌ها اولین پنجره از راست که از بقیه کوچیک‌تر بود کور سوی نوری دیده بشه.

تا دلش گرم باشه به بودن کسی؛ آرامش داشته باشه از انتظار کشیدن و لبخند بزنه به گرم بودن خونه‌اش وقتی در رو باز میکنه.

هر کسی باشه؛ ولی فقط باشه.

آه عمیقی کشید و سمت درب ورودی رفت.

درب واحدش رو که باز می‌کرد، صدای بلند دعوای واحد کناریش که متعلق به زوج جوونی بود به وضوح به گوش می‌رسید و حالا، علاوه بر صدای فریاد صدای شکستن وسایل خونه هم بهش اضافه شده بود.

خودش رو داخل اتاق پرت کرد و به تاریکی و سکوت اتاقش نگاه کرد.

سکوت و سرمای اتاق بهش خوش‌آمد می‌گفت. نفس عمیقی کشید؛ ولی لحظاتی بعد صدای زوج جوون توی خونه اون هم رسید.

توی تاریکی به جلو حرکت کرد؛ ولی خیلی زود پاهاش بهم پیچ‌خورد و روی زمین پرت شد.

- آخ، لعنت بهش.

امروز چندمین باری که زمین می‌خورد؟ شمارش از دستش در رفته بود. شبیه ماری به خودش می‌پچید و زانوش رو از درد آغوش کشیده بود.

سرش رو روی زمین سرد گذاشت و جنین‌وار توی خودش جمع شد.

صدای بلند مرد همسایه به گوشش رسید.

_ لعنت بهت، من از اینجا میرم.

و صدای بلند کوبیده شدن در به گوشش رسید.

صدای زن همسایه که با گریه فریاد میزد.

_ توی احمق نمیتونی همینجوری من رو این موقع تنها ول کنی و بری...

صدای بلند هق‌هق زن همسایه توی اتاق کوچیک هم پچیده بود.

سوبین به یاد کتابی افتاد که آخرین بار خونده بود.‌توی کتاب هم زن همین حرف رو به شخصیت دوم زده بود.

"تو نمی‌تونی همین‌جوری ول کنی بری و همه رو نگران کنی"

اونم جواب داده بود یه وقت‌هایی آدم باید فقط مسئولیت خوشحالی خودشو قبول کنه، حتی اگه خودخواه به نظر بیاد...

درواقع اونی که میره همیشه مقصر نیست، فقط مسئولیت پیدا کردن خوشحالی خودش رو به گردن گرفته چون کس دیگه‌ای قرار نیست براش این کار رو بکنه.

مرد همسایه هم ممکن بود دنبال خوش‌حالیش بود، توی جایی غیر از کنار همسرش بودن.

لابه‌لای صدای هق‌هق‌های دردمند زن‌ همسایه و افکار شلوغی که توی سرش پیچیده بود چشم‌هاش رو بست و اجازه داد برای لحظاتی طولانی خواب به آغوش بکشتش.


مرد نگاهی به ساختمون بلند مقابلش نگاه دوخت و گفت

_ بله قربان، پیداش کردیم همین الآن وارد خونش شد. مست به نظر می‌رسید، دستور چیه؟ بیاریمش؟

¿ نه، بذارید امشب توی خونش بمونه و فردا صبح...

_ چشم قربان.

¿ چهار چشمی مراقب اطراف باشید، نذارید کسی سمت خونش بره. اون الآن مهم‌ترین آدمه.

مرد سیاه پوش بلند قد به مرد جوون و آشفته‌ای که با شتاب از ساختمون بیرون میزد نگاه کرد.‌ مرد کلافه و آژیته بود و با عصبانیت به دیوار کنار ساختمون لگد میزد.

_ بله قربان، اطاعت شد.

Report Page