𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐅𝐥𝐚𝐦𝐞
@THEBOYZfictionسوار قایق رویاهام بودم.
نه کشتی رویاها؛
چون آرزوهای جزئی من کوچکتر از اونی بود که بخوام توی کشتی جاشون بدم.
تو هم ماهیِ قرمز کوچولویی بودی که تازه از تنگ توی دریاچه رها شده بود.
من نه صیاد بودم که شکارچی ماهیهای قرمز باشم، و نه تنگی همراهم داشتم که تو رو به رویاهام سنجاق کنم.
اما اون لحظه دلم میخواست که توی حوضِ نداشتهی خونهام، فقط حبابهای شیشهایِ دهن کوچولوی تو باشه که روی آب شناور میشه!
میچرخیدی، با دم طلایی رنگت زیر نور خورشید موجهای کوچولو درست میکردی!
فکر کنم همون جا بود که فهمیدم میخوام تنها صیادت باشم؛ نه که با تور بگیرمت و توی تنگ زندانیت کنم.
میخواستم نور بشی و بری توی قلبم، تا اونجا بدن پرجنب و جوشت رو بیشتر حس کنم.
میتونستم بهت دست بزنم؟
مثلاً همین الان که داری روبهروی من آفتاب رو منعکس میکنی؛ میتونم چند لحظه توی دستهام بگیرمت؟
با خودم تکرارش کردم؛ بارها و بارها، گفتم که زود دوباره بین مشت آبیِ آب رهات میکنم.
اما همهی اینها فکر و خیالاتی بود که قبل از لمس کردنت داشتم!
حالا میفهمیدم چرا همه چیز راجع به ما توی واژه "کوچک" خلاصه میشد.
چون با اون صورت سفید رنگ و موهای خیس که روی گردنت رها شده بود؛ باز هم کوچکتر از من به نظر میرسیدی.
فکر کنم توی بازیِ رویاهای من؛ تو بردی!