ꪔᥡ ᥉ᥕᥱᥱ𝗍 ꪀ𝗂ᧁɦ𝗍꧑ᥲ𝗋ᥱ ꜝ
𝖱ᥙᥱ!
اگر زندگی کردن در این دنیای فانی یک رویای تلخ باشد، قطعا در کنار تو بودن شیرین ترین کابوس دنیا برای من است.
من هم زمانی مانند ثمره عشقمان رویاهایی و حتی کابوس هایی داشته ام، کابوس هایی که درد زندگی و درد عشق رابه من میاموزند.
دلم میخواهد که برگردی، برگردی و ثمره ای که از عشق ما بزرگ شده است را ببینی. دلم میخواهد با تو برایش آن گیسوان سیاهش را ببافم. برایش از داستان عاشقیمان بگویم.
ارامش یعنی صبح پنجشنبه با صدای آواز تو در حمام از خواب برخیزم و تو را در حالی که روغن به موهایت میزنی وآن هارا براق میکنی ببینم. من همچنان خودم را همان دخترکی میبینم که در لباس سپیدش ، در کنار آن درخت نخلی که برای اولین بار تورا دیدم ، ایستاده ام تا بیایی و دستانم را بگیری و یک عمر را عاشقانه در کنار هم سپری کنیم. اما تقدیر ، آنچنان که میگویند با ما مهربان نبود. آن خدایی که همه اورا مهربان و عادل میدانند، دارد تنها عشق زندگی امرا از من میگیرد و من لحظه به لحظه شاهد از دست رفتن تنها دلخوشی ام هستم.
دیگر صورتت رنگ زندگی به خود ندارد ، دیگر آن چشمان قهوه ای تیره ات برق نمیزنند، دیگر دستانت مرا گرم نمیکنند.
دیدنت برایم همانند یک رویا شیرین بود و همانقدر به اندازه یک کابوس دردناک و تلخ بود. کابوسی که مرا در آغوش خودش با نام عشق گرفت.
حال در حال نگاه کردن به چشمان بی جانت هستم. آری، آخرین لحظه ای که در کنار تو میتوانم باشم، آخرین لحظه ایکه کسی که یک عمر او را میپرستیدم در آغوش میگیرم و بر پیشانی اش بوسه میزنم و دستان سردش را بر روی قفسه سینه ام میگذارم تا گرمای قلبم ، گرمای دستان سردش شوند.
مرا به آن روز هایی بازگردان که برایم آهنگ می خواندی و مرا در آغوش میگرفتی. بگذار برای آخرین بار در چشمانتخیره شوم و بگویم “چه در زندگی حال و در زندگی که در پیشه رویت داری همچنان عاشقت میمانم”. ولی، تو از من میخواهی که تورا فراموش کنم و این لحظات را، همانند نوار های کاستی که در یک جعبه قدیمی کوچک خاک میخورندبگذارم. اما من چگونه میتوانم تنها معجزه زندگی ام را فراموش کنم؟ چگونه در حالی که ثمره ای از عشقمان وجوددارد و من هر روز اورا میبینم و با آرزوی آغوش تو ، اورا در آغوش میگیرم؟
بعد از چهار سال من ، همچنان برای دیدنت به خواب پناه میاورم. میخواهم که تورا در آغوش بگیرم و عطرت را حس کنم اما، مگر سنگ مزارت مرا گرم میکند؟
کی میشود که تو برگردی و در کنار من باشی و برای دخترمان که حال بزرگ شده است و او هم امکان عاشقی دارد ،رویا ببافیم؟ درست به همان حالتی که تو موهای طلاییم را در دستانت میگرفتی و می بافتی.
کی میشود که برگردی و در کنار من باشی و من از این زندگی گله کنم، از این تقدیر بی رحمی که تو را از من گرفت، ازاین دنیایی که تمام وجودش از سنگ است گله کنم و تو بر پیشانی ام بوسه بزنی و بگویی
“هیس! من همچنان در کنارت هستم”.