
زندگی یه چرخهی لعنتیه که نمیتونم به پایان برسونمش،هرروز بیدار میشم همون کارای تکراری رو انجام میدم و دوباره دم دمای صبح به خواب میرم و فردا و فرداهای بیشتری رو به همین روال میگذرونم،مثل یه ساعت که هرروز همون عددهارو تکرار میکنه و هیچ تغییری توش ایجاد نمیشه. ولی چیزی که این وسط منو میترسونه،تفاوتیه که تو با وجودت به زندگیم میدی. زمانی که تو این چرخهی تکراری پا میذاری و باعث تغییرش میشی منو به وحشت میندازه،وحشت اینکه نکنه روزی دیگه این تغییر رو احساس نکنم..وجود روزی که دیگه تو نباشی تا متفاوتش کنی منو میترسونه!