یک سال همراهی با جنبش زن‌، زندگی‌، آزادی: روایت سهیل عربی از خیابان تا زندان

یک سال همراهی با جنبش زن‌، زندگی‌، آزادی: روایت سهیل عربی از خیابان تا زندان





سهیل عربی، مترجم و کنشگر آنارشیست که هم‌اکنون دوران تبعید در برازجان را می‌گذراند، در کانال تلگرامی خود روایت‌هایی از یک سال همراهی با جنبش زن‌، زندگی‌، آزادی، از آغاز اعتراضات خیابانی در مقابل بیمارستان کسری در تهران تا بازداشت و بازجویی در پلیس امنیت تهران و سپس حبس در زندان گوهردشت را نوشته است.

با توجه به اینکه آقای عربی در تبعید برازجان از هرگونه وسایل رفاهی و دسترسی مناسب به اینترنت محروم است و نوشته‌های او با حداقل ویرایش در کانالش منتشر می‌شوند، متن کامل این روایت‌ها با اندکی ویرایش رسم‌الخط منتشر می‌شود؛ اما هیچ تغییری در لحن (گاه محاوره‌ای) داده نشده است.

سهیل عربی در کانال خود (https://t.me/Soheil_Arabi645) از تداوم این روایت خبر داده است.
به علت طولانی بودن متن، در دو بخش منتشر خواهد شد که بخش نخست، روایت خیابان و بازجویی است و بخش دوم، روایت دوران زندان.

 

یک سال همراهی با جنبش زن‌، زندگی‌، آزادی

*****

کمتر از یک ماه تا سالگرد جاودان شدن ژینا و آغاز جنبش/انقلاب‌ «زن‌، زندگی آزادی»‌ وقت داریم و فرصت خوبی است که مروری بر آنچه گذشت، داشته باشیم‌، از تجربیات و مشاهدات خود بنویسیم‌، ببینیم نقاط قوت و ضعفمان چه بود‌، چه راهکارهایی برای پیشروی بهتر در‌ ادامه مسیر داریم‌، چه کاستی‌هایی داریم...

*****


 

روز اول تجمع جلوی بیمارستان


پس از بیش از ده سال‌، این اولین بار بود که در چنین فضایی قرار گرفتم‌، موتورسواران نیروهای سرکوبگر در خیابان‌های اطراف بیمارستان جولان می‌دادند اما‌ مردم نترسیدند و جمعیت قابل توجهی خیابان را پر کرد.

تا نزدیک سحر مردم هنوز در خیابان‌های اطراف حضور داشتند .من با تعدادی از دوستانم رفته بودم‌، به جز یکی از آن‌ها بقیه تجربه بازداشت‌شدن نداشتند‌، به آن‌ها گفتم که در هر مبارزه استمرار از مهمترین عوامل پیروزی است‌، پس تا حد امکان هیجان‌زده نشویم و تلاش کنیم برای روزهای بعد هم بمانیم.

قرار گذاشتیم که به دو گروه تقسیم شویم‌، شش نفر کنار مردم باشند و دو نفر هم دور‌تر بمانند و حواسشان باشد که اگر بقیه بازداشت شدیم اطلاع‌رسانی و پشتیبانی کنند‌ و بعد جایمان را عوض می‌کنیم...

با این حال وقتی درگیری شروع شد چند نفر از دوستان هم درگیر شدند و خیلی زود بازداشت شدند. اگر همه با هم بودیم و بازداشت می‌شدیم کسی نبود که اطلاع‌رسانی کند و همین کمکمان کرد و پس از چند روز دوستانی که بازداشت شدند‌، به‌لطف اطلاع‌رسانی به‌موقع آزاد شدند...

اعتراضات هر روز بیشتر و بیشتر شد.

روزهای اول بیشتر در خیابان‌های مرکز شهر بود و به همین دلیل راحت سرکوب می‌شد‌، اما از روزی که تجمعات محله‌ای آغاز شد‌، کار برای سرکوبگران سخت‌تر شد و ترس مردم هم کمتر شد .

فراخوان‌های خودجوش و مدیریت گروهی برگ برنده‌ی تظاهرات روزهای آغازین بود‌، غیرقابل پیش‌بینی بودن تجمعات اعتراضی برای حکومت‌، به‌ویژه دشواری سرکوب در محله‌ها از بهترین تجربیات این جنبش بود‌، اما نقطه‌ضعف مهم ضعف در ساماندهی و پشتیبانی بود‌؛ بسیاری از بازداشت‌شدگان به موقع و درست اطلاع‌رسانی نکردند و البته رسانه‌ها هم درگیر چند سلبریتی شدند و اعدام‌ها در سکوت خبری آغاز شد...

*****


 

مهر ۱۴۰۱ / ۲۰ سپتامبر


اول

اینترنت در اکثر نقاط تهران قطع شده‌، تا شمال‌غرب اومدم‌، تازه اینجا هم به‌زور باز شد‌، اما نگران نباشید‌، با اینکه امروز نیرو‌های سرکوبگر‌، دست‌کم چهار‌ برابر دیروز بودند‌، ولی در اکثر درگیری‌ها مغلوب شدند‌، چند مورد هم که ریختند سر یک نفر‌، در خیابان‌های خلوت بود که البته خیلی زود مردم برای نجات رسیدند‌. بسیجی‌ها از اتحاد و شجاعت مردم تعجب کرده بودند و ترس به جونشون افتاده‌، هر جا نیروهای سرکوبگر می‌ریختن سر یک نفر‌، سریع مردم به کمکشون می‌اومدند‌، دیروز و پریروز وقتی بسیجی‌ها گله‌ای به سمت مردم حمله می‌کردند‌، اکثر معترضین فرار می‌کردند‌، اما امروز خیلی خوب بود‌، در اکثر موارد مردم به بسیجی‌ها حمله می‌کردند و اونا فرار می‌کردن...

انتخاب میدان‌های شلوغ در مرکز شهر هم کار بسیار هوشمندانه‌ای است‌، چون سرکوب برای آنها دشوار‌تر می‌شود و مجبورند در برابر دوربین‌ها تا حدی ظاهر را حفظ کنند و البته مردم هم به داد هم می‌رسند.

مبارزه کنار این نسل جدید خیلی کیف داره‌، هم شجاع و هم باهوش هستند‌، هشتادوهشت بسیجی‌ها هر بلایی می‌تونستن سر مردم می‌آوردن‌، وقتی هم که چند تاشون گیر ما می‌افتادن‌، یک سری ابله هی می‌گفتن ما نباید خشن باشیم  😡حالا هی باید بهشون یادآوری می‌کردیم‌، کهریزک و شیشه نوشابه و اون‌همه آدم که با گلوله کشته شدند...

ولی خب الان دیگه فرق کرده‌، یکی می‌زنند‌، ده تا می‌خورن، امروز مردم جوری «مرگ بر جمهوری اسلامی» را فریاد زدند که اکثر فرمانده‌های بسیج‌، خودشونُ خیس کردن‌، لطفا‌ #اطلاع_رسانی کنیم‌، براشون پوشک ببرند از پایگاه ...

***

دوم

هر روز سرکوب و کشتار بیشتر می‌شود و این‌ها وحشی‌تر...، ولی شهامت و انگیزه‌ مردم هم بیشتر می‌شود‌، همه‌ی کسانی که اکنون به سمت میدان‌های جنگ حرکت می‌کنند‌، نیک می‌دانند احتمال برنگشتن خیلی زیاد است‌، اما با قدرت و با کمال میل می‌رویم‌، چون انسان صرفاً یک هستنده‌ی نیازمند نیست‌، بل تکالیفی هم دارد‌، آری نسل ما خود را موظف می‌داند این راه را هموار کند‌، همان‌طور که نسل‌های پیش راه را برای ما هموار کردند‌، این‌همه ظلم‌، فساد و تبعیض یک شبه به وجود نیامده و با یک یا چند تجمع و‌ اعتراض خیابانی هم به پایان نمی‌رسد‌، اما هر بار که جلوی باتوم‌، شوکر و گلوله هایشان می‌ایستیم‌، یک گام خودمان به جلو می‌رویم و یک گام آن‌ها را به عقب می‌رانیم.

امیدوارم نسل‌های پس از‌ ما در‌ آبادی و آزادی زندگی کنند.

***

سوم

آخه بارون که نیست‌، رگبار باروته ...

اسمش اینه که تفنگ ساچمه‌ایه‌، ولی گلوله‌هاش از تیله بزرگ‌تر‌، فلزی و توپر‌، از فاصله‌ی دور یکیش خورد به لبم‌، کاملاً بی‌حس شده‌، باد کرده‌، دندونم داغون شد...

اسمش اشک‌آوره‌، ولی بیشتر تهوع آوره‌، از کارگر-فرصت تا بلوار کشاورز سه بار آوردم بالا ...

جنگه، جنگ!

ولی هر چی بیشتر باتوم‌، گاز و گلوله می‌زنند مردم باانگیزه‌تر از پیش ادامه می‌دهند‌، اولش که باتوم و گلوله می‌خوری درد داره‌، ولی خیلی زود حس غرور جای دردُ می‌گیره‌،

بی‌شرفا جوری باتوم می‌زنن انگار پدرشون کشتیم‌، اسلحه رو حتی سمت پیاده رو هم می‌گیرن‌، ولی خیلی زود مردم متحد شدن و سرکوبگران با آن‌همه سلاح مجبور به فرار شدند و ما با غرور خواندیم:

«نترس از گوله‌ی دشمن گل لادن

که پوستِ شیرِ پوستِ سرزمین من...»

امشب‌، اولش‌ آریاشهر بودم‌ و بعد رفتم بلوار کشاورز‌،‌ در هر دو جا حضور مردم به ویژه نسل جوان عالی بود‌، مامور‌های بلوار کشاورز وحشی‌تر بودند و سرکوب در آنجا خیلی شدید بود‌،

از خاطرات خوب امشب‌، فریادهای یک دختر هفده هجده‌ساله بود: «مرگ بر خامنه‌ایِ ظالم‌»، از ته دلش فریاد می‌کشید و مردم دورش حلقه زدند و با او تکرار کردند‌، هر چی اشک‌آور زدن‌، مردم باز ادامه دادند ...

تجربه‌ی نسل‌های پیش و خلاقیت نسل جدید باعث پیروزی مردم بر ستمگران خواهد شد‌،  جای شما دوستان در غربت‌، یاران دربندمان و جاودان‌شدگان راه آزادی‌، #ژینا‌ها (#مهسا_امینی)‌، ترانه‌ها و ستارها خالی...

لباسام پاره شد‌، عوض می‌کنم برمی‌گردم.

مرکز شهر نت قطع بود.

***

چهارم

یکی از ویژگی‌های خوب اعتراضات در غرب تهران این است که سر هر میدان/ فلکه‌، مثل فلکه‌ی اول و دوم آریاشهر‌، چهارراه‌های بلوار فردوس و کاشانی‌، مردم دور هم جمع شدند‌، به هم چسبیدند‌، جاهایی ایستادند که دوربین‌های مغازه‌ها همه‌ی اتفاقات را ضبط می‌کند.

این دو امتیاز دارد‌: اول اینکه سرکوبگران مجبورند نیروهایشان را پخش کنند‌، بنابراین از قدرتشان در دیگر مناطق کاسته می‌شود‌، و دوم مردم هر محل تسلط به محل خودشان دارند‌، راحت‌تر از خودشان دفاع می‌کنند و بودن دوربین‌ها هم خیلی مهم است.

La liberté ou la mort

تصویر این روزها کنتراست (تضاد) شدیدی دارد‌، سپیدِ سپید‌، در برابر سیاهِ سیاه...

یک‌سو فاحشه‌های سرکوبگر‌، پلشت‌، بی‌همه‌چیز‌، بی‌رحم و بی‌شرف‌، که برای سرکوب چند نوجوان دادخواه که هیچ سلاحی در دست ندارند از مرگبارترین سلاح‌هایشان استفاده می‌کنند؛ و سوی دیگر انسان‌های پاک‌، شریف‌، دلیر و آزادی‌خواهی که اگرچه بی‌پناه و بی‌سلاح در برابر وحشی‌ترین و بی‌رحم‌ترین حکومت تاریخ ایستاده‌اند‌، اما‌ در حال کسب مهم‌ترین پیروزی و انجام دگرگونی ویژه‌ی هزاره هستند‌، دگرگونی از واپسگرایی به‌سوی خِرَدگرایی‌ از بیدادگری و نابرابری‌ به‌سوی عدالت و برابری و از اوج خفقان و سرکوب به رهایی...

 

دو شب پیش‌، از خیابان‌ #انقلاب به سمت شرق در حرکت بودم که دیدم یک گله موتورسوار بسیجی‌، دو ترک با چوب‌هایی خیلی کلفت در دست به سمت چهارراه ولیعصر هجوم می‌برند‌، با خودم گفتم‌: «این چوب‌های به این محکمی اگر به سر کسی بخورد؟؟؟»

و در آن لحظات اصلاً به این فکر نکردم که یکی از همین چماق‌ها نصیب خودم خواهد شد!

ولیعصر‌، به‌ویژه از طالقانی تا #بلوار_کشاورز، شبیه میدان جنگ شده بود‌، آن‌قدر گاز اشک‌آور زده بودند که معترضین مجبور می‌شدند هر چند دقیقه یک‌بار به کوچه‌های اطراف پناه ببرند‌، کمی دود #سیگار به چشمشان برسانند تا احیا شوند و بازگردند...

صدای فریاد مردم در فضا پیچیده بود‌، روزهای اول بیشتر «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر ستمگر» می‌شنیدیم‌، اما وحشی‌گری #بسیجی‌ها باعث شد فریادی جز «مرگ بر خامنه‌ای» به گوش نرسد.


هر چه بیشتر گلوله و #اشک_آور شلیک می‌کنند‌، همدلی بینمان بیشتر می‌شود و با انگیزه‌تر می‌شویم... هر شب به تعداد معترضین افزوده می‌شود...

کنار #مردم ایستادم و‌ فریاد زدم...

دقایقی بعد‌ آنقدر اشک‌آور زیاد شد که تصمیم گرفتم‌، برای استراحتی کوتاه و رهایی از سوزش چشم به کوچه بروم‌، چند نفر کنار هم ایستاده بودند‌، سیگار روشن کرده بودند و در چشم‌ها فوت می‌کردند‌ (این کار از شدت سوزش می‌کاهد)، به کمک آن‌ها رفتم‌، دو سیگار را با هم روشن کردم و آدم‌ها به نوبت روبه‌رویمان می‌ایستادند و در چشم‌هایشان فوت می‌کردیم...

فاصله‌ی بین پُک‌زدن و فوت‌کردن‌، شاید کمتر از دو ثانیه باشد‌، در این فاصله به چشم‌های هم خیره می‌شدیم‌، چشم‌هایشان! چشم‌هایشان!

اکثر آدم‌هایی که روبه‌رویم می‌ایستادند تا در چشم‌هایشان فوت کنم‌، جوان‌های هفده هجده‌ساله‌، با نگاه‌های پر از انگیزه‌، امید‌، خستگی و خشم؛ انگار در آن چند ثانیه‌، چشم‌هایمان دردهایی را که سال‌ها در دل‌هایمان انباشت شده بود، به هم می‌گفتند‌، انگار به هم امید و انگیزه می‌دادیم...

چه شگفت‌انگیز و دوست‌داشتنی هستند این نسل!

پاک‌، دلیر و باهوش‌، آن‌ها تجربه همه نسل‌های سوخته را با خود حمل می‌کنند! می‌خواهند کار را یک‌سره کنند‌، انتقام همه‌ی زندگی‌هایی که سوخت را بگیرند...

به هر کدامشان که نگاه می‌کنم‌، سرشار از #عشق و #خشم می‌شوم‌، عشق به پاکی و تلاش آن‌ها برای رسیدن به آزادی و خشم از ظلمی که به آن‌ها می‌شود‌، اینکه پاسخ دادخواهی آن‌ها را نیز همچون همیشه با گلوله و چماق‌، سرکوب و وحشی‌گری می‌دهند...


ناگهان همان گله‌ی موتورسوار چماق‌به‌دست به مردم حمله کرد‌، بی‌رحمانه و با نهایت وحشی‌گری مردم بی‌دفاع را می‌زدند‌، چوب‌های بسیار کلفت را با تمام قدرت به مردم می‌کوبیدند‌، اصلاً برایشان مهم نبود چه بلایی بر سر مضروبان می‌آید...

ما هم با دست خالی فقط تلاش می‌کردیم چوب‌ها را از آن‌ها بگیریم و به ویژه از سالخورده‌ها مواظبت کنیم‌، تا اینکه دیدم موهای‌ جوانی‌ را در دست گرفته‌اند و به سمت ماشین بازداشت‌شدگان می‌کشند‌، با چند جوان دیگر برای نجات او دویدیم‌، با آن‌ها درگیر شدیم و خوشبختانه جوان را نجات دادیم‌، اما ناگهان یک چوب از پشت به سرم کوبیده شد... از حال رفتم...

وقتی به هوش آمدم و فهمیدم همین جوان‌ها‌، با دست خالی مرا از دست آن‌ها درآوردند و بالای سرم ایستادند‌، همه دردها را فراموش کردم...

***

تصویر این روزها کنتراست شدیدی دارد‌، خستگی و مقاوم، بیم و امید، سرکوب و ایستادگی ...

اما در اوج دردها به یاد می‌آوریم که جز زنجیرهایمان هیچ برای از دست دادن نداریم‌، همین دو گزینه برایمان مانده: «یا مرگ‌، یا رهایی»

La #liberté ou la #mort

*****


2 اکتبر ۲۰۲۲


در خیابان جمهوری از کارگر تا سی تیر که توسط معترضین فتح شده بود‌، خط ویژه اتوبوس پر از موتورسواران ضد مردم (سرکوبگر) بود‌، همه دو ترک‌، کسی که عقب نشسته بود یا اشک‌آور به سمت مردم پرتاب می‌کرد‌، یا تیراندازی...

یک پیک موتوری شریف دست‌هایش را مشت کرد و به سمت موتورسوارهای سرکوبگر فریاد کشید: «کُ..کشهای بی‌شرف!!!!»

همه‌ی سرکوبگران‌ برگشتند که ببینند با کدامشان کار دارد؛ و آنجا بود که حضار متوجه شدند‌، این‌ (بی‌شرف) اسم مشترک همه سرکوبگران است .بله!

همان‌طور که قابل پیش بینی بود‌، پس از جمعه سیاه و خونین #زاهدان‌، شنبه تبدیل به فصل تازه‌ای از مبارزات مردم برای نجات زندگی بود‌، گستردگی مبارزات خیابانی‌، خلاقیت و دلیری بیش از پیش مبارزان علیرغم چند برابر شدن نیروهای سرکوبگر‌ (ضد مردم) نوید پیروزی‌های بزرگ‌تری را می‌دهد.

دیروز بارها شاهد بودیم که علاوه بر موتورسواران و دیگر گاردهای مرسوم سرکوبگر از آمبولانس‌ها نیز به سمت مردم شلیک می‌شد‌، اما خوشبختانه ترس دیگر در دل ما جایی ندارد و هر روز‌ قله‌های دشوار تری را فتح می‌کنیم.

زنده باد زندگی‌، زنده باد مبارزه برای آزادی

#ژن_ژیان_ئازادی

✌️

*****


 

در زندان، دی ۱۴۰۱

 

گذشته‌، روشنی‌بخش برای آینده؛ شانزدهمین پرونده‌، سومین بازداشت یا فرصت و افتخار همزیستی با رزمندگان انقلاب/فرگشت «زن‌، زندگی آزادی»...

اینها عناوینی است که می‌توانم برای این متن که چکید‌ای از آنچه از دوازده دی‌ تا ۲۸ اسفند ۱۴۰۱ در پی بازداشت اخیر گذشت‌، انتخاب کنم.

از اواخر آذر (۱۴۰۱) تا دوازده دی‌، یک ساعت پیش از یورش عوامل پلیس امنیت‌، درگیر ترجمه‌ی یک متن بودم‌، در هفتادودو ساعت اخیر‌ (پیش از بازداشت)کمتر از پنج ساعت خوابیده بودم و تمام تمرکز و انرژی‌ام را صرف این کار کرده بودم‌، تازه کارم تمام شده بود که این سومین بار مورد یورش‌ بازداشتگران قرار گرفتن را تجربه کردم.

با اینکه قبلاً بدتر از این را تجربه کرده بودم‌، اما به‌دلیل اوضاع جسمی‌ام (بیماری‌ها، به ویژه فشارخون و تپش قلب) و همچنین گرفتاری‌ها و فشار کار‌، چند تحمل‌ ساعت نخست بازداشت برایم بسیار زجرآور بود‌، البته خوشبختانه خیلی زود از سهیلی که با‌ اوضاع بیرون از‌ زندان اندکی خوگرفته و درگیر کار و هزینه‌ها‌ و روزمرگی شده، به سهیلی که کابوس هر شکنجه‌گر است، شیفت کردم/بازگشتم.

سهیلِ عادت‌کرده به اوضاع داشت زیر فشار بازداشت می‌شکست و سهیلِ آنارشیست/ ضد ستمگر/ ضد شکنجه‌گر‌، به‌موقع جایگزینش شد‌. خیلی خوشحال شدم از اینکه کالبدم از شر آن روح معتاد به وضع موجود رها شد و دوباره خودم شدم...


از همان لحظات اول و پرخاشگری کسانی که برای بازداشتم آمده بودند، می‌شد فهمید که دلایل این بازداشت‌، چه بود!

دقیقا همان دلایلی که چند ماه پیش توسط «اطلاعات سپاه» (نهاد موازی با این نهاد /پلیس امنیت)‌ بازداشت شده بودم. جملات کسانی که برای بازداشتم آمده بودند:

- تو نمی‌خوای آدم بشی؟

- این‌همه سال زندانی بودی،‌ چرا دست از‌ این کارا بر نمی‌داری؟؟؟

- رفتی بلوچستان چه غلطی بکنی؟

- چرا هی می‌ری کردستان؟

- می‌ری مردمو تحریک کنی‌، می‌ری خرابکاری؟؟ اغتشاش؟؟؟

- برای چی اخبار زندان‌ها رو پخش می‌کنی؟؟؟

- هدفت از کمک به زندانیا چیه؟

- چرا هی اعتراض می‌کنی به گرونی و...

- خب تو انگلیس هم فقر و گرونی هست‌....

حرف‌های تکراری‌، دقیقاً مشابه همین حرفها را در بازداشت‌های قبلی هم شنیدم.

بعد از اینکه تمام وسایلم را شخم زدند، گفتند: «سوار ماشین شو!»

‌ در‌ عقب‌ خودروی سمند سفید نشستم و‌ به سمت پلیس امنیت حرکت کرد.

در مسیر هم بازجویی و غرغر‌ها و یاوه‌گویی‌هایشان ادامه داشت:

- آخه چرا از این اغتشاشات حمایت می‌کنی؟

- اینا یه مشت دانشجوی هرزه هستن که فقط واسه جذب جنس مخالف این کارا رو می‌کنن‌، پسرا دنبال دختربازی‌، دخترا به فکر پسربازی‌، اینا خوشی زده زیر دلشون!

- جمهوری اسلامی نباشه‌، هزار تا لاشخور می‌ریزه تو این مملکت‌، درسته ما هم بی‌ایراد نیستیم‌، ولی ما بریم این مملکت از هم می‌پاشه...

این سه نفر‌، بی‌وقفه حرف‌هایی شبیه به این می‌زنند و پیش از اینکه‌ من جواب یک جمله را بدهم، نفر بعد‌، چرندیاتی شبیه به این را می‌گوید... سردرد گرفتم...

بالاخره رسیدیم‌، پلیس امنیت‌ (فاتب) در نزدیکی شریعتی-تخت طاووس/ میدان سپاه...

پس از تشکیل کارت عکس (گرفتن مشخصات و عکس و اثر انگشت گرفتن) گفتند: «اینجا بنشین تا بازجو بیاید.»

در راهرو پشت درب اتاق بازجویی منتظر بودم‌، هر کدام از عواملشان که رد می‌شد، یک پرخاشی می‌کرد‌، چرندی می‌گفت  ...

یک مرد خیلی چاق با تیپ بسیجی‌طوری‌، که مسئول تشکیل کارت عکس بود، گفت: «خجالت نمی‌کشی؟ علیه امنیت نظام اقدام کردی و همین‌جور خونسرد نشستی اینجا؟؟؟»

بهش گفتم: «تو خجالت نمی‌کشی؟ به حکومتی خدمت می‌کنی که با چند خط نوشته‌های انتقادی من امنیتش به خطر افتاده...»

یکی دیگه اومد گفت: «عه! سهیل عربی!؟ بازم تو؟ تو هنو آدم نشدی؟»

گفتم‌: «چقدر خوشحالم و افتخار می‌کنم که از نظر امثال تو آدم نیستم‌، روزی که از نظر تو آدم شده باشم،‌ باید از ننگ بمیرم...»

درگیر شدیم و... بازجو گفت: «بفرستیدش تو»

یک اتاق تقریباً ۲۴متری‌، یک میز بزرگ‌، چند تا صندلی‌، یک کامپیوتر‌،‌ بازجو روبه‌روم نشسته بود‌، بدون ماسک‌، من هم چشم‌بند نداشتم. بازجو یک مرد نزدیک به چهل ساله، اسمش رضا مهرانی (دفعه بعد که دیدمش لباس فرم تنش بود‌، اسمش روی لباسش اتیکت شده بود) برخلاف اکثر مأمورهایی که از صبح با آنها درگیر بودم‌، مودبانه صحبت می‌کرد. اولش چند ثانیه‌ای به صورتم خیره شده بود‌، بعد حال و احوال کرد‌، گفت: «آب یا هر چی می‌خوای بگو برات تهیه کنم...» بعد که گفتم: «ممنون، چیزی لازم نیست» و چند دقیقه صحبت کردیم‌، گفت: «فکر می‌کردم خیلی آدم خشنی باشی‌، یعنی عکستو که دیدم فکر کردم خیلی خشنی، ولی الان که صحبت کردیم به نظرم آدم آرومی میای.»

گفتم: «آره‌، من از نظر اکثر آدمای اطرافم‌، دوست‌، فامیل‌، همکار‌، خیلی آروم و صبورم‌، جوری که حتی با زیادی آروم بودنم شوخی می‌کنن‌، می‌گن سهیل اصلاً بد به دلش راه نمی‌ده‌، هیچی عصبانیش نمی‌کنه‌، مگر ظلم به مردم...»

حرفمو قطع کرد و گفت: «تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ داری مثل شمع می‌سوزی‌، آخرش که چی؟ چند لحظه روشنایی ایجاد می‌کنی و بعد... همه‌چی فراموش میشه... نمی‌خوای یه کم زندگی کنی؟»

گفتم: «همه این تلاش‌ها برای اینه که بتونیم زندگی کنیم‌، ما توقعی بیش از این نداریم.»

گفت: «ولی با برانداختن جمهوری اسلامی مشکلات مردم تموم نمی‌شه،‌ تازه بیشتر هم می‌شه‌، من خیلی از انتقاداتت رو قبول دارم‌، اینا حرف منی که دارم برای این حکومت کار می‌کنم هم هست‌، ولی من می‌دونم که رفتن جمهوری اسلامی پایان این اوضاع نیست‌، بدتر شدنش ...»

بهش گفتم: «سقف آرزوهای من خیلی بلندتر از تصور شما است‌، من اصلاً به جمهوری اسلامی فکر نمی‌کنم‌، هدف من و همرزمانم بسیار بزرگ‌تر از «صرفاً براندازی» حکومت فعلی است‌، من به انقلاب و فرگشت فکر می‌کنم‌، یعنی بی‌عدالتی‌، سرکوب‌، خفقان‌، نابرابری/ تبعیض‌، فساد و هر شکل از‌، ستمگری را نابود کنیم و نظم‌، عدالت‌، رفاه‌، برابری‌، آزادی و در یک کلام «زندگی» را جایگزین این زجرکش شدن‌ کنیم.»

دقایقی با هم بحث کردیم و سپس بازجویی به سبک سنتی آغاز شد.


پرسش اول: «هدف و انگیزه‌ی خود را از سفرهایی که به بلوچستان و کردستان کردید، بنویسید.»

(هر سئوال را روی برگه بازجویی می‌نویسد و بعد شفاهی می‌پرسد و می‌گوید: «اول بهم شفاهی توضیح بده و بعد بنویس.»)

- می‌رفتی اونجا چکار کنی؟

- با کیا ارتباط داشتی؟

- از کجا پول می‌آوردی برای این سفر‌ها؟

- اصلاً اول بگو کارت چیه؟ درآمدت از کجاس؟

پاسخ من: کار و تخصص اصلیم عکاسی خبری‌، البته بعد از بازداشت سال ۹۲‌، دیگه دوربین و وسایلم را از دست دادم‌، الان چند تا کار پاره‌وقت دارم: تدریس خصوصی‌، ترجمه‌، برای یک شرکت هم به‌عنوان مشاور امور تبلیغاتی و عکاس کار می‌کنم‌، اگه وقت بمونه چند ساعتی هم با موتور اسنپ کار می‌کنم‌، البته این کار را بیشتر به قصد شناخت جامعه انجام می‌دم‌، چون قشنگ آدم کثافتو می‌بینه تو این شغل‌، درد کارگر‌، ظلم تازه به دوران رسیده‌ها و...

معمولا از شنبه تا چهارشنبه روزی ۱۶ تا ۱۸ ساعت کار می‌کنم‌، آخر هفته هم می‌رم سفر‌، سفرهای من هزینه‌ی چندانی نداره‌، من کلا آدم کم‌خرجی هستم‌، با اتوبوس می‌رم‌، یک نان و یک سیب کل غذای من در یک روز‌، کل هزینه‌ی رفت‌وبرگشت و خوراک سفر من از پانصد هزار تومن بیشتر نمی‌شه‌، تو تهران بمونم هزینه‌ام بیشتره‌، تو تهران یه فلافل صدهزار تومنه‌، تو سنندج بهترین غذا زیر سی‌هزار تومن...

هدف من از سفر‌، یاد گرفتنه. دلم می‌خواد واقعیت را ببینم،‌ دلم می‌خواد کنار مردم باشم‌، ازشون یاد بگیرم‌، بفهمم دردهاشون چیه‌، درمان چیه...


بازجو: تو اغتشاشات یا به قول خودت اعتراضات هم شرکت داشتی؟

پاسخ: اعتراض که جرم نیست‌، به نظرم اعتراضات مردم بر حق است و این سرکوبگران هستند که دادخواهی مردم را با گلوله و بازداشت و اعدام پاسخ می‌دهند‌، اغتشاش کاری است که سرکوبگران انجام می‌دهند..


بازجو: بله مردم حق دارند اعتراض کنند،‌ ولی مأمور ما هم حق داره با اون که شهرو به آشوب می‌کشه برخورد کنه‌، سطل آشغال آتش می‌زنن‌، خیابون می‌بندن‌، به اموال عمومی آسیب می‌زنن.»

پاسخ من: اولاً که اکثر مردم فقط راهپیمایی کردند‌، بدون سلاح‌، بدون خشونت و تخریب‌، ولی مامورهای شما حتی به عابرین پیاده هم شلیک کردند‌، آتش زدن سطل زباله‌ها و سنگ پرت کردن‌، واکنش بود‌، اگر قانون رعایت شود و جای اعتراض و مجوز اعتراض به مردم داده شود...

 

بازجو: خب درخواست مجوز کنید.

پاسخ: خب درخواست مجوز هم بارها شده و مخالفت کرده‌اند.


بازجو: چون مخالفت شده باید اغتشاش کرد؟

کدوم اغتشاش؟ زندگی مردمُ‌ سوزوندن‌، این‌همه دسته گل‌، این‌همه دختر و پسر جوان ...کشتن‌، کور کردن... توقع دارید سکوت کنیم؟؟؟؟

***

وسط‌، همین بحث‌ها قلبم خیلی درد گرفت‌، سردردم بیشتر شد .خودش فهمید حالم بد شده‌، زنگ زد اورژانس. اورژانس اومد فشارمو گرفت‌، گفت: «خیلی بالاست‌، باید ببریمش بیمارستان.»

بازجو گفت: «خودمون می‌بریمش.»

بعد از رفتن مامور اورژانس، گفت: «چند تا سئوال دیگه می‌پرسم‌، اگر بازم دیدی حالت خوب نشد می‌بریمت بیمارستان...

خب در مورد گزارش‌هایی که از اوضاع زندان می‌نوشتی بگو،‌ این کمپین حمایت از دادخواهان در بند‌، چند تا مصاحبه هم با خبرنگارهای فرانسوی داشتی درباره اوضاع زندان‌ها‌، اینها مصادیق فعالیت تبلیغی علیه نظامه، چه توضیحی داری؟»

پاسخ من: «به نظرم سرکوب منتقدین‌، اینکه یک حکومت منتقد و مخالفش را زندانی‌، شکنجه و اعدام‌ کنه، تبلیغ علیه اون چیزیه که بهش میگی نظام!»

***

از ساعت ده صبح تا نزدیک هشت شب بازجویی ادامه داشت‌، بیشتر سئوال‌ها درباره‌ سفرها (به ویژه به بلوچستان و کردستان)، انتشار اخبار زندان و توضیح اوضاع زندانیان‌، حمایت از اعتراضات مردم و انتقاد به اوضاع موجود‌ بود.

من هم به‌جای دفاع از خودم به نماینده جکومت بابت این‌همه ظلم و بی‌عدالتی حمله کردم...

در نهایت تصمیم گرفت که مرا به بازداشتگاه بفرستد تا فردا که بازجویی را ادامه دهد. با سه مامور به بازداشتگاه گیشا منتقل شدم و در یکی از سلول‌ها محبوسم کردند.

سلول‌های این بازداشتگاه بسیار کثیف و حتی فاقد استانداردهای آیین نامه سازمان زندان‌ها است‌، در هر سلول انفرادی بیش از پنج نفر را کنار هم محبوس کرده بودند‌، چون تعداد بازداشتی‌ها زیاد و جا کم بود.

مامور از من پرسید: «تو مگه چکار کردی؟ گفتن تو سلول تکی حبست کنیم‌، دور از بقیه، تروریستی؟»

وقتی بهش گفتم که بابت چند تا انتقاد به اوضاع موجود بازداشت شدم‌، خیلی عصبانی شد‌، گفت: «این‌همه نظم اینجا رو به هم زدن‌، مجبور شدم زندانی‌های‌ دو تا سلول رو بفرستم تو یک سلول‌، کلی سفارش کردن تو با هیچ‌کی هم صحبت نشی.... گفتم حتما قاتل زنجیره‌ای هستی. واسه چند تا پست و استوری تو اینستا آخه؟؟؟؟؟»

موقع ورود به این بازداشتگاه (قرارگاه عملیات واقع در گیشا کوچه پارک)‌ لباس‌ها و دارو‌ها و هر چه را که داشتم، گرفتند و فقط یک دست لباس خیلی کثیف و‌ تنگ و سه پتو به من دادند و در سلول آخر محبوسم کردند.

صدای ناله‌ی زندانیان در بند می‌پیچید‌، سلول من نزدیک بخاری بود‌، خیلی خیلی گرم‌، داروهایم را ندادند‌، فشارم رفت بالا‌، تپش قلبم شدیدتر شد... اورژانس خبر کردند ... مامور اورژانس گفت: «باید فورا به بیمارستان منتقلم کنند‌»، رئیس بازداشتگاه گفت: «خودمان به بیمارستان مخصوص می‌بریمش‌، این زندانی امنیتی است‌، هر بیمارستانی نمی‌شه بردش...»

نزدیک ساعت سه صبح ماشین آمد و قرار شد به بیمارستان منتقل شوم‌، مامور انتقال از اینکه مجبور شده بود در این ساعت کار کند، عصبانی بود و سر من خالی کرد. دست‌هایم را از پشت‌، خیلی سفت با دستبند تیز بست‌، به پاهایم هم پابند تیزی زد‌ و پرتم کرد عقب ماشین‌، فشار خون و تپش قلبم خیلی بالا بود و در این حالت دستبند و پابند تیز هم به من زدند و... نفسم بالا نمی‌آمد. به بیمارستان‌ امام سجاد که رسیدیم تا دکتر اوضاعم را دید و فشارم نوارقلبم را گرفت‌، دستور داد در بخش مراقبت‌های ویژه (CCU) بستری شوم.

فشارم بالای بیست بود و چهار روز طول کشید به نزدیک شانزده برسد. بعد از چهار روز از بیمارستان مرخص شدم و‌ به دادسرای اوین منتقل شدم. بازپرسی شعبه‌ی سه.

بعد از ظهر جمعه از بیمارستان مرخص شدم و از همانجا مستقیم با دو مأمور به دادسرای اوین برده شدم‌، در آن ساعت خود محمدی‌ (بازپرس شعبه‌ی سه)‌ حضور نداشت‌، بنابراین طاریان، رئیس آن‌زمان اجرای احکام، به‌عنوان قاضی کشیک مرا بابت اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام بازپرسی (تفهیم اتهام)‌ کرد.

طبق معمول مامور پلیس امنیت بالای سرم ایستاده بود و با زور می‌خواست‌، آنچه را که به نفع آن‌ها (سرکوبگران)‌ است، بنویسم‌،‌ البته که قبول نکردم و او مدام تهدید می‌کر ...

همین کار را مأموران قرارگاه ثارالله هم در بازپرسی‌های قبلی انجام می‌دادند‌، در حالی که حضور آنها هنگام بازپرسی غیر قانونی است.

پس از پایان بازپرسی به زندان تهران بزرگ تحویل داده شدم‌، این سومین بار بود که محبوس شدن در این زندان را تجربه کردم. این‌بار کنار دادخواهان انقلاب/ فرگشت " زن‌، زندگی‌، آزادی_ عزیزانی که در جریان قیام‌های اخیر بازداشت شده‌اند...

#دراتاق_بازجویی

*****

 




Report Page