یازدهِ سپتامبر
شهریار ماندنی پورچهار نفر از طبقاتِ بالا نجات یافتند. دو تای آنها مردانی اهل تورنتو و فیجی هستند به نامِ برایان و استنلی.
خواندنِ کلِ واقعه حیرتانگیز است اما من سعی میکنم خلاصهای از آن برایتان بنویسم. برایان و استنلی هر دو در برجِ دوم بودهاند و برای موسساتِ مالی متفاوتی کار میکردهاند بیآنکه همدیگر را بشناسند. برایان کلارک در دفترش بوده که صدای انفجارِ برج اول را میشنود. او و کارمندانش مضطرب میشوند اما به آنها اعلام میشود جای نگرانی نیست و برج دوم آسیبی ندیده و لزومی به تخلیه نیست. پس او بلند میشود تا یکی از مراجعینِ مسن را که ترسیده به دستشویی برساند تا احتمالن آبی به سر و صورتش بزند. همان موقع هواپیمای دوم در برجِ دوم فرو میرود. اما بشنوید از استنلی. او در آسانسور بوده که برج اول آسیب میبیند. مثلِ پسرهای خوب سرش را زیر میاندازد تا به میز کارش برسد. پشت میز کارش رو به نیویورکِ زیبا مینشیند. احساس میکند کمی اوضاع غیرعادیست. تلفنش زنگ میخورد. دوستی از شیکاگوست. میخواهد بداند دقیقن چه اتفاقی افتاده. استنلی میگوید خبر دقیقی ندارد. دوستش از او میخواهد به سرعت محل را ترک کند. استنلی نمیداند چرا باید این کار را بکند که پرندهی کوچکی را در دوردست میبیند که نزدیکتر و نزدیکتر میشود. لحظهای بعد میتواند تشخیص بدهد که هواپیمای غولپیکری به سوی او میآید. گوشیِ تلفن از دستش میافتد.
برایان بعد از اصابتِ هواپیمای دوم با عدهای به راهپلهها میرود تا به طبقاتِ زیرین برسد. شاید بدانید که جز یک راهپله بقیهی راهپلههای اضطراریِ طبقات بالا در این حادثه منهدم شده بودند یا آتش گرفته بودند و برای همین بیش از ششصد نفر از کارکنانِ طبقات بالا پودر و ناپدید شدند. به جز آن راهپلهای که برایان کلارک در آن بود. برایان تا طبقهی استنلی پایین آمد. آنجا بحثی بینِ همه در گرفت. زنی که از پایین میآمد گفت راهپله را دود گرفته و امن نیست و باید جاهای دیگر را امتحان کنند. به جز برایان که صدای کمکخواهیِ استنلی را میشنید بقیه به بالا برگشتند. برایان گفت باید این مرد را که فریاد میزند نجات بدهم. جزییاتِ نجاتِ استنلی که زیر میزش در چند متریِ بالِ هواپیمای سوخته زندانی شده فراموشکردنیست. دیواری بینشان بوده که استنلی نمیتوانسته از آن بگذرد. برایان به او میگوید به زن و فرزندش فکر کند و از روی دیوار بپرد. استنلی همین کار را میکند. تنها وقتی هر دو به راهپله برمیگردند استنلی به برایان میگوید "تو مثل برادر منی."
برادرها بی هیچ حادثهای از دود سیاه میگذرند و به طبقهی ۴۴ میرسند. آنجا کسی کمک میخواهد. یک افسر پلیس است که میگوید نیروی کمکی میخواهد. برایان و استنلی خود را به طبقهی ۳۱ میرسانند و اول با ۹۱۱ صحبت میکنند تا نیروی کمکی به طبقهی ۴۴ برسانند و بعد به زنهاشان زنگ میزنند که بگویند سالمند.
وقتی برایان و استنلی از برج خارج شدهاند و خاکآلود به آن طرفِ خیابان رسیدند از آنها چون برندگانِ دویِ ماراتن استقبال شد. برایان گفت باید برگردیم بقیه را بیرون بکشیم. جملهاش تمام نشده بود که برج اول فرو ریخت.
حتمن میدانید که کمتر از دقایقی بعد برجِ دوم هم با خاک یکی شد. اما از آن روز به بعد دو نجاتیافتهی طبقاتِ بالا مثلِ دو برادر زندگی میکنند. مرتب با هم در تماسند و مهمانِ اول اتفاقات خانوادگیِ دوطرف هستند. شک ندارم که باید همینطور باشد. وقتی چشم در چشم یک خلبانِ بیرحمِ دیوانه بدوزی که هواپیمای مسافربری را با تمامِ سرعت به سوی تو میراند قطعن چیزی در تو فرو خواهد ریخت و چیزی دوباره از جایی دیگر سر برخواهد آورد.