یادداشتی دربارهی فصل هفتم سریال پایتخت: آنچه داریوش شایگان نمیدانست ولی نویسندگان پایتخت میدانند
عادل مشایخی
قضاوت در مورد یک سریال قبل از دیدن تمام قسمتهای آن کار احمقانهای است بهخصوص اگر نویسنده هیچ تخصصی در زمینهی هنرهای بصری بهویژه فیلم و سینما نداشته باشد و کلا «قضاوت»هایی را که خود را «نقد» جا میزنند مترادف با «حماقت» بداند. هدف این یادداشت نه «قضاوت» در مورد سریال پایتخت، بلکه اشارهای گذرا به مضمونی است که نویسندگان این مجموعهی تلویزیونی پربیننده در فصل هفتم آن گنجاندهاند: تخت پادشاهی نقی معمولی! شخصیت نقی را در این فصل و فصلهای سابق این سریال نباید به منطقه و لهجهای خاص فروکاست و در دام برخوردهای قبیلهای و منطقهای افتاد. «نقی معمولی» پرسوناژی ریشهدار در ناخودآگاه ایرانی است. در فصل هفتم، گروه سازندهی پایتخت این پرسوناژ را با مهمترین مولفهاش، آنچه «ذات» تاریخی این پرسوناژ را میسازد،مقابل دیدگان ما قرار داده است: «عقدهی شاهی». نقی معمولی تجسم عقدهی شاهی در ناخودآگاه ایرانی است. نیرویی ناخودآگاه که قرنهاست ما را شیفتهی مقام شاهی کرده است: جملگی دوست داریم شاه باشیم یا شاهی پیدا کنیم که خاکسارانه سر به آستاناش بساییم. و بر سر هردوِ اینها با هم در رقابتیم: یا مانند مدعیان جانشینیِ شاهِ مرده به جان هم میافتیم و نقشهی قتلِنمادین یکدیگر را میکشیم یا در اظهار بندگی در مقابل شاهِ زنده از یکدیگر سبقت میگیریم. در طول تاریخ این عقدهی شاهی در نهادها و میدانهای متفاوت (نه فقط در میدان سیاست) به صورتهای گوناگون فعلیت یافته است و حتا نهاد دین را نیز به انحطاط کشانده است: کافی است اندکی به تعابیر سلطنتی در حوزهی باورهای دینی توجه کنیم.
در فصل هفتم سریال پایتخت میتوان با نگاهی رو به پس کل فصلهای پیشین این سریال را به مثابه برداشتی از مختصات این عقده از طریق تشریح فعلیت آن در نهاد خانواده و روابط خویشاوندی نگریست. «نقی معمولی» شخصیتی رقتانگیز و در عین حال دوستداشتنی است («دوستداشتنی»، به این سبب که همهی ما جنبههایی از خودمان را در رفتارها و حرفهای او بازمیشناسیم). علاقهی او به تکیهزدن بر تخت پادشاهی گره بسیاری از کنشهای گفتاری و رفتاری این شخصیت را باز میکند (هرچند نمودی ظریف از این نکته را در فصل سوم و در قالب تعبیر پربسامد «هد فامیل» دیده بودیم). شخصیتی که میل تکیهزدن بر تخت سلطنت او را به موجودی ابله، کوتهفکر، حسود و کینهتوز، بخیل و در عین حال پرمدعا تبدیل کرده است. او در حصار هویت خیالی-نمادینِ شاهانهاش ارتباط با امر واقعی را از دست داده و نسبت به آنچه دور و برش میگذرد کور و کر شده است. این ویژگی در فصل هفتم با ظرافت در قالب «ناشنوایی» به تصویر کشیده شده است ( ایراد توهین به «ناشنوایان» ایرادی کاملا کوتهنظرانه و یکسونگرانه است. و شاید بهانهای برای «مقاومت» در برابر روبروشدن با ناخودآگاهتاریخیِ ایرانی). نقی ناشنواست و در عین حال به تلاشهایی که «هما» و دیگران برای رساندن صدای محیط اطراف به گوشاش میکنند بیاعتناست و مدامطفره میرود: سمعکاش را عمدا گم و گور میکند و مانند حاکمان مستبد هر راهی برای شنیدن صداهای «ناخوشایند» را سد میسازد. اما در نهایت، گرازی که مانند امری واقعی کارکرد چندانی در پیرنگ روایت ندارد،او را در بازار کلهپا میکند. اندکی بعد نقی معمولی به شکلی معجزهاسا شنوایی خود را باز مییابد. اما این پایان ماجرا نیست. او با اینکه میشنود اما همچنان برای برخورداری از مواهب «مقام»اش خود را به کری میزند و دست از تکرار حماقتهای پیشین برنمیدارد. با استقلال و خودآیینی اعضای خانواده مشکل دارد، رفتارهای کینهتوزانه و حسادتآمیز با «زیردستان» انگار پایانی ندارد. او درست مانند حاکمی که سرنوشت دهها میلیون نفر را فدای منافع گروههای حامی خود کرده است و به دنبال تحقق فانتزی امپراطوری است، به چیزی جز اقتدار شخصیِ خود نمیاندیشد. به همین دلیل همچنان آزمونهای گزینشیِ مسخره برپا میکند و در عین حال ضمن رجزخوانی در مقابل اهل «منزل»، مجیز قدرتهای بزرگتر را میگوید و به اصطلاح با دست پس میزند و با پا پیش میکشد.
هنوز نمیتوان حدس زد، در ادامهی سریال چه اتفاقی میافتد و کار نقی و عقدهی شاهی به کجا میرسد، اما پیرنگ سریال هر سمتوسویی پیدا کند میتواند ضمن خنداندنمان با رفتارها و حرکتها و ژستهای آشنا، ما را در «عبور از فانتزی شاهی» یاری کند.
داریوش شایگان در کتاب افسونزدگی جدید با نگاهی یونگزده میگوید انسان بدون فرافکنی قادر به ادامهی حیات نیست. از دیدگاه او مشکل انسان امروزی، از جمله انسان ایرانی، این است که به رغم افسونزدایی، عوامل خلاقِ فرافکنیِ روان او همچنان فعالاند اما از آنجا که جهانِ روح و نمادهایش از افق هستیشناسی بیرون رفتهاند، این فرافکنی به جای آنکه به حیطهی «فرشتگان» راه یابد، ارواح و اشباح هولناک میآفریند، چراکه «زمینهی مثالین» این فرافکنیها یعنی «فضای تخیلی و مثالین روح» از طرح هستی خارج شده و در نتیجه، تصاویر کهنالگوییِ فرافکنیشده که دیگر مکان خاصی برای تجسم ندارند، به اشباح سرگردانی تبدیل میشوند که ما را به مرزهای وادی سرگردانی فرو میافکنند. شایگان بهشیوهای یونگی زمینههای اجتماعی-تاریخی شکلگیری عقدهها را نادیده میگیرد و آنها را کهنالگوهایی ازلی بهشمار میآورد که به گونهای فطری در ناخودآگاه جمعی «انسان» مندرجاند؛ «آرمانهایی عمیق در کنه وجود بشر». به باور او، روزگاری این تصاویر کهنالگوییِ فراتاریخی در «جهان روح و نمادهایش» فرافکنی میشدند، اما امروز با گمشدنِ «قاره روح» و بستهشدن «پنجرهی فراسوی جهان» این تصاویر فراتاریخی پردهای مشروع برای فرافکنی ندارند و در نتیجه در قالب اشباح سرگردانی فرافکنی میشوند که ما را نیز سرگردان کردهاند. ولی اگر کهنالگوهای یونگی چیزی بیش از برشها و تقسیمبندیهای اجتماعی ناشی از روابط سلطه نباشند، چه؟ آیا «قارهی گمشدهی روح» با درج این برشهای اجتماعی بر لوحی خیالی به وجود نیامده که تنها هدفاش بازتولید این برشها و تقسیمبندیهای اجتماعی و روابط سلطهی مولد آنها بوده و هست؟ اگر چنین باشد استراتژی نویسندگان پایتخت از دیدگاه انتقادی عمیقتر و پختهتر از رویکرد رازآمیزگرانهی شایگان است. اگر نیروهای ناخودآگاه نیروهایی تاریخی باشند که در گرماگرم ستیزهای استراتژیک در میدانهای اجتماعیِ مختلف تکوین پیدا میکنند، یکی از استراتژیهای فرودستان استفاده از طنز برای درنوردیدن فانتزی فرادستان است؛ نگاهی طنزآمیز که «روح» و نمادهایش بهمثابه آماج فرافکنیِ کهنالگوهای یونگی را راززدایی میکند و در نهایت، راه را برای تحلیل انضمامی شرایط تکوین ناخودآگاه اجتماعی-تاریخی باز میکند.