پـایل اول
𝘛𝘈𝘙𝘖𝘛 𝘛𝘌𝘈
هم اکنون چشمهای خود را باز میکنی و پس از چند لحظه از پوسته خود پا به بیرون میگذاری. این یک منطقه زرد است. اطراف را نظاره کن. پوسته های دیگر هنوز بسته هستند و انسان های خفته درونشان رویت میشود. قدمی عقب بردار و برگرد. نشانی بر روی پوسته شما است که میگوید « جنگنده برگزیده ». دوباره برگردید. ناگهان صدایی در محوطه پخش میشود : شماره ۱۱۱ در جهت عقربه های ساعت ۳:۰۰ صبح بچرخید و از ورودی سمت راست گذر کنید.
پس از وارد شدن به اتاق مورد نظر به دردی خفیف در ناحیه فوقانی سر دچار میشوی.
صدایی آشنا به شکل خاطره ای محو به گوش میرسد..
بیا این مسکن رو بخور. همراهش آب زیاد بخور ! همش بخاطر کم آبی ـه. گریه هات کی تموم میشه ؟!
دستی به پیشانی خود میزنی. نفسی عمیق میکشی تا خود را جمع و جور کنی اما همچنان بهت زده به محیط می نگری. رو به روی شما مانیتور های متعددی وجود دارد و به یکباره روشن میشوند. همه آنها یک نوار را پخش میکنند. یک جهنم مملو از چوب های شکسته و شعله های سرکش. فردی با نقاب سفید و شنلی مشکی که تماماً او را پوشانده است در ویدیو شروع به صحبت کردن میکند.
در تو قلبی سرکش به عظمت شراره های آتش میبینم. دگر امیدی به تو نیست. یک گناهکار هستی و منفور. اعمال تو سندی کافی بر ناکافی بودنت است. اهمیتی ندارد چه اندازه تقلا کنی؛ امیدی نیست. جز اشتباه کاری از تو به عمل نمی آید و به زودی اینجا تورا خواهم دید چراکه به همینجا تعلق داری.
تصویر او پس از خنده ای کوتاه محو میشود و پخش به اتمام میرسد. انعکاس خود را در سطح سیاه رنگ مانیتور های رو به رو میبینی.
به اتفاق بار دیگر به سردردی خفیف تر دچار میشوی و بر روی زانو هایت میوفتی. چیزی درونت بی وقفه میتپد و دیدگانت چنان به سیاهی سوق پیدا میکند گویی شیطان بر روی سرت نشسته است. خود را درون خاطرات تازه ای میبینی.
برای رستگاری هربار بر روی ریل های قطار تغییر جهت داده ای. درحال دویدن با یک دست نفس زنان اشک های چشمان خود را پاک کرده ای. از سوی دیگر تپش قلب خود را در مسیر تحمل نمودی. مردم میپنداشتند که از بدر تولد به لجن آغشته بودی. زجه زنان در طلب مورد تایید واقع شدن حتی نمیدانستی برای چه چیزی تلاش میکنی. با هر قدم زمزمه هایی تکرار میکردند که هیچوقت به مقصد نخواهی رسید. بعضی حتی شرط میبستند. انقدر ذهنت در تکاپو بود که فقط به دویدن ادامه دادی طوری که صدای نفس زدن و گریه هایت برای مغفرت و رهایی دگر به گوش نمیرسید. با القاب شیاد، ناجی دروغین ، بازیگر ، کذاب با وجودی اغراق آمیز از میان مردم گذر کردی. از قضاوت هیچکدام در امان نماندی. مردمی که اگر چاره داشتند همانند آن جهنم تو را در راستای پاک شدن به شعله های آتش میبستند تا تطهیر شدن خودشان را تماشا کنند دریغ از اینکه یک کودک بودی. شیاطین دورت را اشغال کرده بودند و ناجی را انگشت نشان کرده بودند. همانا آن لجن مژده ای از همبستر شدن خاک و باران بود.
به یاد نداری تا کجا و کی دویدی اما خود نیز در نوری ناپدید شدی.
حال خوشبختی همچون بهشتی است که در آن بیدار میشوی.
« خوب خوابیدی ؟»