پس از دههها سردرگمی، تشخیص آسپرگر پاسخی برای بعضی سوالها بود.
✍🏼 Tom Cutler
▫ترجمه توسط کانال تلگرام علی نیکجو:
@alipsychiatrist
حدود ساعت چهار و نیم صبح روزی در سپتامبر بود، که ناگهان از خواب بیدار شدم با این احساس که مشکلی وجود دارد که از آن آگاه نیستم. خانه در سکوت مطلق بود و کاملا احساس غربت میکردم. نبضم به سرعت میزد، و مثل یک دونده عرق میریختم. نمیدانستم چه احساسی دارم اما اشکهایم میریخت و برای لحظاتی فکر کردم که در حال مردن هستم. شاید این یک حملهی پانیک بود.
مدت ها بود که احساس میکردم یک مشکل اساسی در زندگیام وجود دارد. نیمه شبها بیدار میشدم و در حالی که به سقف خیره بودم به همه چیز فکر میکردم. روزها سخت کار میکردم، و تفریحات گذشته نه تنها خوشحالم نمیکرد بلکه حتی تا حدودی مشمئزکننده بود.
یک بار زمانی که با گروهی از دوستان خانوادگی در رستوران بودیم و من با بیتفاوتی در حال تمام کردن ساندویچ همیشگیام بودم، یکی از دوستانمان گفت: "چرا هیچوقت از غذا خوردن با جمع لذت نمی بری؟" حضور سرد و کنارهگیر من در جمع ها بسیاری از اوقات باعث ناراحتی دیگران میشد.
افراد زیادی این بازخورد را به من میدادند که وقتی تصورم این بوده که در حال لبخند زدن هستم، در واقع عبوس بودهام. از تماشای عکس هایم در مراسم شادی، متعجب میشدم. در حالی که همه در اطرافم میخندیدند من چهره ای سرد و ناخشنود داشتم.
من ازدواج موفقی داشتم، از وضعیت سلامت خوبی برخوردار بودم و تعدادی از نوشتههایم جزء پرفروشترین کتابها بودند. اما دلیل این دلشورهی عجیبی را که هر روز با آن از خواب بیدار میشدم نمیفهمیدم. روزی در حین صحبت با پزشکم به او گفتم: "دقیقا نمیدانم چه حالی دارم. فقط میدانم که خوب نیستم. نوعی احساس خلاء و دشواری زیاد در موقعیتهای اجتماعی."
پزشکم بعد از معاینه در پاسخ به من گفت: "من هیچ مشکل جسمی خاصی را در تو پیدا نمیکنم. اما به نظر میرسد که تنش قابلتوجهی را تحمل میکنی. آیا خودت را فرد مضطربی میشناسی؟"
تا آن زمان خودم را فرد مضطربی نمیدانستم اما در جواب گفتم: "شاید بتوانم نام فشاری را که در قفسهی سینه ام تجربه میکنم، اضطراب بگذارم"
- "فکر میکنی چه چیزی تو را مضطرب میکند؟"
- "زنده بودن در جهان"
- "گفتی که حضور در موقعیتهای اجتماعی را مثل یک بار سنگین تجربه میکنی. سعی میکنی که خودت را تطبیق بدهی اما انگار دائما در حال وانمود کردن هستی. اطرافیانت تو را فردی کنارهگیر میدانند که به موضوعات خاصی مثل جزئیات نقشهی خطوط حمل و نقل شهری، علاقه دارد."
-"بله. و البته برای خطوط حمل و نقل، کلمهی نمودار درست تر از نقشه است"
- "و مثل همین حالا، اغلب به جزییات و قواعد، به خصوص در هنگام استفاده از کلمات، اهمیت خاصی میدهی.."
-"بله همینطور است"
- "با کنار هم گذاشتن مجموعهی این ویژگیها، موضوعی که به آن فکر میکنم این است که احتمالا شما در طیف اوتیسم، و دارای سندرم آسپرگر هستی"
- "نه" با تاکید زیادی گفتم: "من با افراد مبتلا به آسپرگر کار کردهام و درباره آنها خواندهام. من مثل آنها نیستم"
پزشکم خطی را روی کاغذ کشید و گفت: "ممکن است کسانی که دیده یا درباره آنها خواندهای، در یک نقطه روی این خط یا طیف باشند و تو کمی بالاتر و نزدیک تر به انتهای این طیف. میخواهم که درباره این موضوع بیشتر فکر کنی و بخوانی و بعدتر به من بگویی که نظرت چیست".
همیشه میدانستم که چیزی، در نوعِ ارتباط گرفتن من با جهان، با بقیه متفاوت است. من بسیاری از محرکهای محیط را شدیدتر از دیگران تجربه میکردم. با صداها و بوهای خاصی مشکل داشتم. یکی از محیطهایی که به شدت تحت فشار قرار میگرفتم سوپرمارکت ها بود. با آن نورهای درخشان، صداهای بلند، ازدحام آدمها، هیاهو، تبلیغات نصب شده بر در و دیوار و .. اما بدتر از آن، حضور در مهمانیها و جمعها که مانند شکنجه بود. که یکی از اولین نمونههای شفاف آن در ذهنم، تولد هفت سالگی ام بود که همه بچه ها در اطرافم میخندیدند و بازی میکردند و من در حالی که درک آنها برایم سخت بود و با نیرویی نامرئی از درون میل به جدا شدن از آن محیط را داشتم، تماشایشان میکردم.
سالها بعد، زمانی که در دانشگاه مشغول به تحصیل شدم، در جمعهای دوستانه بارها به این ویژگی محکوم شدم که به شدت ایرادگیر و حتی گستاخ در انتقاد کردن هستم. برای خود من هم، این که خود را مجبور به دیدن و اشاره کردن به خطاهای گفتاری افراد، یا اشتباهاتشان در آشپزی و .. حس میکردم، خوشایند نبود و تلاش زیادی میکردم که با به جا آوردن خطاهایشان باعث ناراحتی آنها نشوم که البته اغلب تلاش موفقی نبود. به خصوص به این دلیل که از کودکی به زبانشناسی، علاقهی خاص و متفاوتی داشتم، به ریشهشناسی کلمات و معماری خاص هر جمله به طور وسواس گونه ای توجه میکردم، و به طور کلی ارتباط زبانی را دارای یک هندسه و مکانیک دقیق میدانستم.
زمانی که دربارهی آسپرگر بیشتر خواندم متوجه شدم که یکی از ویژگی های افراد دارای این سندرم، تعمق در موضوعات خاصی به ویژه با ماهیت مکانیکی و سیستمی مثل زمانبندی حرکت متروها، آناتومی بدن، حشرهشناسی، موتور ماشینها و دستور زبان است. حواسپرتی و سردرگمی در ارتباط با انسانها، و تمرکز و دقت عمیق در ارتباط با موضوعات خاص، یکی از ویژگی های مشترک مهم من با سایر افراد دارای سندرم آسپرگر بود.
هرچه بیشتر درباره این سندرم و طیف اوتیسم میخواندم متوجه میشدم که وضعیت هایی متنوعتر و پرجزییاتتر از چیزی هستند که تا آن زمان تصور میکردم. و اگر حق با پزشکم بود، آسپرگر تمام زندگی من را تحت تاثیر قرار داده بود. تصمیم گرفتم که دربارهی درستی این موضوع به یقین برسم. با فرد متخصصی در زمینه اوتیسم ملاقات کردم و بعد از پر کردن پرسشنامه های متعدد و چند تست تشخیصی او با صراحت به من گفت که:"فکر میکنم شما دارای سندرم آسپرگر هستید"
این تشخیص، و قرار گرفتن در طیف اوتیسم، این توضیح را دربارهی من به خودم میداد که:
"تام، فردی با تفکر غالبا عینی، و دشواری در شناسایی نشانههای اجتماعی است، که این ویژگیها باعث نوعی سردرگمی و میل به کنارهگیری در موقعیت هایی میشود که نیاز به فهم هیجانات دیگران دارد. تجربهی تام از اضطراب و افسردگی میتواند مرتبط با این طرح عصبی-روانشناختی خاص و مشکلات او در تطابق یافتن با محیط پیرامونش، باشد."
سندرم آسپرگر؛ تشخیصی که میتوانست به سالها تجربهی من از تنهایی، ناهمخوانی و سردرگمی معنایی بدهد و توضیحی برای درک آن باشد. من، برخلاف چیزی که سالها تصور میکردم، دیوانه نبودم. من گستاخ، عبوس یا بهانهگیر نبودم. من به طور کاملا ذاتی و غیرعامدانه، در تمام زندگیام، یک فرد اوتیستیک بودهام.
بعد از دریافت این تشخیص، موضوعات زیادی بود که باید به آنها فکر میکردم. که البته با نشخوارهای فکری پرابهام و بینتیجهی سالهای قبل تفاوت زیادی داشت. احساس میکردم که برخلاف گذشته، بیش از تلاش برای تغییر دادن خودم، نیاز به فهم و نوعی آشتی با طبیعت منحصر به فردم دارم. و این شروع رهایی من از پریشانی و افسردگی عمیقی بود که سالها با خود حمل میکردم.