پس از باران ...
محمد جواد شاکرروایت چند ساعت گذر از خیابانهای گلآلود پلدختر
از همان اول که از تهران حرکت کردیم، قرار بود در آشپرخانه کار کنیم؛ ظرفشستن، سیبزمینی و پیاز پوست کندن، بار خالی کردن، عدس و لپه پاک کردن و بستهبندی ظرفهای غذا برای توزیع بین مردم مناطق سیلزده. وقتی به روستای محل اسکان رسیدیم، فهمیدیم تعدادی از بچهها برای لایروبی از خانههای مردم به پلدختر میروند. از شرایط کوچه و خیابانهای شهر و حال و هوای آنجا برایمان گفتند و ما هم بدجور هوایی شدیم که سری به آنجا هم بزنیم و از نزدیک ببینیم سیل با دار و ندار زندگی مردم یک شهر چه کرده؟
تویوتا میخواست برود پلدختر. چندجای خالی عقب تویوتا باعث شد قید استراحت ظهرگاهی را بزنیم و چکمهبهپا و بیلبهدست بپریم پشت تویوتا تا برویم در دل منطقه سیلزده. روستای واشیان تپه که محل اسکان چند گروه جهادی بود، بهدلیل ارتفاع بیشتری که از شهر داشت، در سیل آسیبی ندیده بود و تعدادی از خانوادههای ساکن در پلدختر نیز به آنجا پناه آورده بودند. جادهای که روستا را به شهر وصل میکرد، از بین مزارع سبز گندم و جو میگذشت و منظرهاش برای بچههایی که روزشان را در شهرهای شلوغ و درهم برهم شب میکنند، مسحورکننده بود. با ماشین تا شهر بیست دقیقهای راه داشتیم.
در جاده که حرکت میکنیم، کمکم شهر هم خودش را در پاییندست نشان میداد. در اولین نگاه، رود کشکان به چشم میخورد. این رود از وسط شهر میگذرد و شهر را به دونیم تقسیم میکند و بعد دور میزند و قسمت پایینتر شهر را کاملا دربرمیگیرد. بالنی که تأمین اینترنت شهر را برعهده دارد نیز در آسمان دیده میشود.
از قسمت مرتفعتر وارد شهر میشویم؛ اینجا تقریبا وضعیت عادی است و زندگی مردم جریان طبیعیاش را دنبال میکند و تنها یک لایه گل کف خیابانها را پوشانده است. هرچه به پلهای متصل کننده دو قسمت شهر نزدیک میشویم، سیل بیشتر رخ مینمایاند. بنرهای تشکر از نیروهایی که به یاری پلدختر آمدهاند، از همان ابتدای شهر وجود دارد. کمکم گروههای جهادی هم دیده میشوند و موکبها و ایستگاهصلواتیهایی که بین مردم شربت و چای و آب و غذا پخش میکنند. از پل که عبور میکنیم، گلولای هم به پسزمینه تصویر اضافه میشود. گلهبهگله چند نفر را میبینیم که بیل بهدست گرفته و در گوشهای مشغول کار هستند. یکی از بچهها که دیروز هم به شهر آمده بود، میگوید سرعت پیشرفت خیلی خوب است و کار خوب پیش میرود. از یکی از میدانها که به سمت راست میپیچیم، دیگر زندگی را در کوچه پسکوچههای شهر نمیبینیم. وسط هر کوچه و خیابان پر است از گل چسبناک که فقط به مدد چکمه میتوان از میانش گذشت، تازه اگر حواست نباشد پایت گیر میکند و چند دقیقهای باید زور بزنی تا پایت را بتوانی از باتلاق گلی نجات بدهی. در پیادهرو و خانهها نیروهای امدادی و مردمی مشغول کار هستند و گلولای را به خیابان میریزند و در خیابان بولدوزرهای کوچک و بزرگ و کامیونها و ماشینآلات راهسازی مسیر را پاکسازی میکنند.
در کنار یک خانه چند طلبه آذریزبان را میبینیم که سعی میکنند مسیر پیادهرو قابل تردد کنند. به نظر تعدادشان کم است. به سمتشان میرویم و آنها هم از کمک ما استقبال میکنند. چندتایی از آنها مشغول تخلیه زیرزمین خانه مجاور هستند و فرقان فرقان آب و گل را بیرون میآورند. مدتی که میگذرد، یک پمپ لجنکش میرسد و کار آنها را سرعت میبخشد. با کمک طلبهها گل را از پیاده رو تخلیه میکنیم و برای جلوگیری از بازگشت گل به پیادهرو، چند در چوبی را که کنار خیابان افتاده میآوریم و بهعنوان حایل جلوی پیادهرو میگذاریم و به درخت و تیرهای برق تکیهشان میدهیم.
آن طرف خیابان یک مغازه سیمانفروشی است. صاحبش برای خالی کردن کیسه سیمانها کمک میخواهد. سه نفری به کمکش میرویم. بیشتر سیمانها آب خورده و فاسد شدهاند. کیسه سیمانهایی که در حالت عادی پنجاه کیلویی است، الآن حداقل هفتاد هشتاد کیلویی وزن دارند و جابهجا کردنشان نفس میگیرد. یک گروه هفت هشت نفره که از خیابان میگذرند، ما را میبیند و به سمت ما میآیند. با کمک آنها کار سریعتر پیش میرود و حدود پنجاه درصد کیسهها را از مغازه بیرون میآوریم. با یک برآورد سرانگشتی میتوان حساب کرد که حدود ده میلیونی به سیمانها خسارت وارد شده. با مغازهدار که صحبت میکنیم، تأیید میکند و میگوید مغازه کنار که برای پسرش بوده و ابزارآلات میفروخته، نزدیک به صد میلیون خسارت دیده است. چند مغازه آنطرفتر یک سوپرمارکت دونبش هست که سیل از یک طرف آن وارده شده و از طرف دیگر خارج و هرچه بوده، با خود برده است. چهارراه کنار سوپرمارکت تقریبا گودترین نقطه آن اطراف است و همه آب و گلها به سمت آنجا جریان دارد.
بعد از کمی رفع خستگی و عکس گرفتن، خیابان کناری را گرفته و به سمت یکی از میدانهای اصلی شهر که ساختمان فرمانداری و شهرداری آنجاست، حرکت میکنیم. این دو ساختمان هم حال و روز خوشی ندارد. هرجا که مردم شهر ما را میبینند، کلی تشکر میکنند و شرمنده هستند که نمیتوانند از ما پذیرایی کنند. میگویند: «ان شاء ا... در شادیهایتان جبران کنیم». با یکی از اهالی که خانهاش تقریبا از گل پاک شده همکلام میشویم، میگوید بعد از شستن خانه حداقل سه چهارماه باید در جای دیگری ساکن شوند تا خانه خشک و قابل استفاده شود. همهجور نیرویی در شهر دیده میشود؛ از سپاهی و ارتشی و طلبه گرفته تا آفرودسوار و دانشجو و بازنشسته و جبههای و واقعا غیر از اینجا احتمالا سخت بتوان جایی پیدا کرد که همه این تیپ آدمها بتوانند کنار هم کار کنند. ماشینهای امدادی و راهسازی شهرداری و استانداری جاهای مختلف ایران هم در خیابانهای پلدختر تردد میکنند.
میخواهیم کمکم به سمت روستای محل اسکان برگردیم که یک مغازهدار ما را میبیند و از ما میخواهد به کمکش برویم. ایزوگامفروش است و در تعطیلات عید به مسافرت رفته بوده و بعد از سیل هم بهدلیل بستهبودن مسیرها نتوانسته برگردد و تازه میخواهد در مغازه را باز کند. جلوی پیادهروی مغازه یک درخت افتاده و اجازه خروج گلولای را نمیدهد. به بقیه بچههای گروهمان که آن حوالی بودند، اطلاع میدهیم و با بیل و پارو داخل مغازه را از گل پاک میکنیم. کارمان که تمام میشود، هوا هم کمکم تاریک شده و نیروهای امدادی و جهادی به محل استراحت و اسکان میروند.
سوار تویوتا میشویم. گوشه به گوشه شهر جمعهای کوچک و بزرگ مشغول خستگی در کردن هستند و سرودها و آوازهایی را با هم زمزمه میکردند؛ از نوحههای عزاداری و نواهای انقلابی تا اشعار طنز و ریتمیک. در مسیر که برمیگردیم، نسیم خنک غروب کمی نشستن پشت تویوتا را سخت میکند. با وجود خستگی فکرمان حسابی مشغول است؛ به دیدهها و شنیدههای چندساعت اخیر، به سختیهای زندگی مردم شهر در چندماه آینده و به بیم و امیدی که همزمان فضای شهر را آکنده است.