وارث
Haniyeپارت پنجم
ادنا: ولی ا/ت میتونه هم بره دانشگاه هم وارث به دنیا بیاره.
تهیونگ: همین که گفتم نه، اجازه رفتن به دانشگاه رو نداره فردا هم همین موقع میام میبرمش آماده باشه
ادنا: چشم
تهیونگ: خوبه
*ا/ت*
داشتم از لای در اتاق نگاه میکردم آقای ازخود راضی داشت میرفت سریع خودمو رسوندم به اتاق خانم ادنا
ا/ت: نگید ک دانشگاه پرید
ادنا: نه دانشگاه سرجاشه
ا/ت: واقعا؟؟
ادنا: هوم
*ادنا*
نمیتونستم بهش بگم که نمیتونه به دانشگاه بره چون تموم انگیزش نابود میشد.
نمیتونم از یتیم خونه ایی که وقتی چشم باز کرد و بزرگ شد ناراحت بیرون بره بهش حقیقت رو نگفتم از خوشحالی داشت بال درمیآورد، ایکاش واقعا میتونست بره دانشگاه
ادنا:ا/ت یکم حالم خوب نیس میشه بری تو اتاقت
ا/ت: بله خانم
*ا/ت*
یع حسی داشتم انگار قرار نیست دانشگاه برم
هی بس کن من میرم دانشگاه و درسمو میخونم چرا انقد انرژی منفی؟؟
رفتم اتاق آرالیا داشت وسایلشو جمع میکرد بغضم گرفت و بغلش کردم
ا/ت: قول بده حالت خوب باشه
آرالیا اشکی از گوشه چشمش چکید
آرالیا:توهم همین طور. قول بده در برابر مشکلات قوی باشی، فردا بعدازظهر میرم
تموم خاطرات داره از جلو چشمم رد میشه
باورم نمیشه بعد از ۱۹سال دارم از اینجا میرم
ا/ت: باورت بشه چون واقعا داری میری.
آرالیا:ا/ت من بیشتر نگران توعم تا خودم دردسر درست نکنی
ا/ت: بس کن مگه بچه ام؟
ارالیا: دقیقاً بچه ایی
نگاه پوکری بهش انداختم که خندید
ارالیا: تو کی قرارع بری
ا/ت: نمیدونم امروز اومده بود اینجا
ارالیا: واقعا یکم ازش بگو
ا/ت:مغرور و جذاب
آرالیا:اوه پس از اون خوشگلا گیرت افتاده
ا/ت: اره قدش بلنده هیکل خوبی داره
شناخت بیشتری ازش ندارم ولی از اول اشناییمون یه بحث کوچیک داشتیم
ارالیا:بحث؟؟ کوچولو؟؟ وای ا/ت از الان داری دردسر درست میکنی
ا/ت: نخیر تقصیر اون بود.
داشتیم صحبت میکردیم ک هلن اومد
هلن: ا/ت خانم ادنا گفتن وسایلتو جمع کن آقای کیم فردا میاد دنبالت تا ببرتت
نذاشت حرف بزنم ک رفت
ارالیا: خیلی جالبه همه کارامون هماهنگ باهم میوفته
ا/ت: خیلی زوده
ارالیا: نه زود نیس ک
ا/ت: ولی من نمیخوام ب این زودی برم هنوز کلی کار دارم
ارالیا: بعداً در موردش صحبت میکنیم
بیا دوتایی وسایلمونو جمع کنیم کلی مزه میده
ا/ت: خیلی زودهههههه
ارالیا: اه انقد غرغر نکن دیگه
ارالیا چمدون کوچولومو آوردمو انداخت زمین
ارالیا: خب بیا شروع کنیم ببینیم کی زودتر تموم میکنه منم که سرم درد میکنه واسه مسابقه نذاشتم حرفش تموم بشه
که وسایلامو تندتند میریختم تو چمدون
*تهیونگ*
بعداز ملاقات با دختره حس عجیبی داشتم
خیلی پرو بود دلم میخواست بزنمش
هه ببین چ دختری واسم انتخاب کردن
من صدسال سیاه نمیتونم اینو تحمل کنم
خیلی رو مخه حالا دانشگاه ام میخواد بره
_قربان رسیدیم.
از کالسکه پیاده شدم و رفتم داخل عمارت نانسی رو مبل نشسته بود و گریه میکرد رفتم سمتش
تهیونگ: چی شده؟
نانسی: تو فعلا برو خوش گذرونی هاتو باعشقت بکن
تهیونگ: وای بسه نانسی من هیچ علاقه ایی بهش ندارم
نانسی: دروغ نگو ته
پدرم اومد و صدام کرد
پدرته: بیا اتاقم
تهیونگ: میام پدر دارم با نانسی صحبت میکنم
پدرته: همین حالا بیا(کمی با داد)
نانسی: برو
تهیونگ: ولی تو.....
نانسی: برو حوصله دادو بیداد ندارم
به سمت اتاق پدرم رفتم
پدرته: دختره رو دیدی
تهیونگ: بله پدر
پدرته: چطور بود
تهیونگ: هه هممونو درسته قورت میده
پدرته: درسته، ازت میخام رامش کنی میدونم که این کار رو خوب بلدی
تهیونگ: شمام نمیگفتی ادمش میکردم
پدرته:میخام یه روز خوش بهش نشون ندی.
تهیونگ: مطمئن باشید همین طوره
پدرته: خوشم اومد
تهیونگ:ممنون
خدمتکار لیوان های قهوه رو آورد و روی میز پدرم گذاشت
پدرته: به نانسی بگو این گریه و مویه هاشو جمع کنه با گریه های اون من پشیمون نمیشم و ازدواجتو کنسل نمیکنم
تهیونگ: فقط نگرانه اینکه که زندگی مون ازهم نپاشه
پدرته:بهش بگو نگران نباشه
تهیونگ:بلع میگم
پدرته: گفتی دختره رو فردا میاری
تهیونگ: بله
پدرته: خوبه کاری باهات ندارم قهوه تو خوردی میتونی بری.....