وارث

وارث

Haniye

- پارت دوم

*فلش بک 17سال پیش*

-بچه دختره

لوئیس هادسون وقتی فهمید جنسیت فرزندش دختره از اعصبانیت چاقوش رو برداشت و به سمت اتاق مادر دختر رفت و چاقو رو محکم به قلب همسرش زد

-اینم سزای کار کسایی که دختر به دنیا میارن

کسی تو اون جو جرعت صحبت کردن نداشت جز امیلی خدمتکار فلور زنی که همین حالا به دست شوهرش به جرم به دنیا آوردن فرزند دختر کشته شده بود

-ولی دست بانو فلور نبود

-کسی به تو حق صحبت کردن نداد

-شما به ناحق بانورو کشتید ، جنسیت فرزند دست ایشون نبود که عوض کنه و پسر کنه

-الان که دادم زبونتو از حلقت کشیدن بیرون

میخام ببینم دوباره حق صحبت کردن داری یانه؟؟

همین الان ببریدش نفله اش کنین تا نکشمتتون سرباز ها دست امیلی رو گرفتن. به سمت سیاه چال مخوف عمارت هادسون بردن


بعد از سه سال خانواده کیم به خانواده هادسون حمله کردند و سرنگون کردن

حالا ارباب روستای سن وارن فرانسه خانواده کیم هستند

17سال گذشته و دخترک الان تو پرورشگاه ادنا بزرگ شده

*پایان فلش بک*

*تهیونگ ویو*

باقدم های عصبی وارد اتاق پدرم شدم

-سلام پدر

-یع دختر مناسب پیدا کردم برای به دنیا آوردن وارث توی پرورشگاه ادنا بزرگ شده و دختر خوبیه ا/ت هادسون

-باورم نمیشه میخواید سوگلی من دختر کسی باشه که خودتون کشتین

-تو کاری به این قضیه نداشته باش فقط وارث به دنیا بیار

از اولم میدونستم یه ریگی تو کفش این دختر هس

-پدرش گفت که پسر عمویش بهش تجاوز کرده ونتیجش شده اون دوتا دوقلو و بر اثر به سری مسائل دیگه نمیتونه بچه دار بشه (بچه ها اینجا منظورش با نانسی هس که باهاش آشنا میشین)

_ساده لوح

_شما هرجوری که میخاین فکر کنین ولی من واقعا نانسی رو دوست دارم.

چیزی نگذشته بود که صدای گریه ی نوزاد بلند شد

-زودتر این دختر رو زنده به گور کنین

سوفی نوزاد دختر رو برداشت و به سمت قبرستان رفت ولی دلش نیومد نوزاد به اون زیبایی رو از بین ببره پس به پرورشگاه خانم ادنا سپردش وتنها یادگاری که از خانواده‌ ی دختر به جا گذاشت دفتر خاطرات مادرش فلوریا توماس بود.

از اتاق پدرم بیرون اومدم و نانسی رو دیدم که با صورت ناراحت به من نگاه می‌کنه

-حرفاشو شنیدم ،از همون اولم از من خوشش نمی‌آمد

-این طور نیس نانسی اون فقط نگران نسلمونه

-مگه دخترای من وارث حساب نمیشن

-باید پسر باشن

-تو از کجا میدونی بچه کسی که میخواد براتون وارث بیاره قطعاً پسره

-نمیدونم واقعا الان هیچی نمیدونم از سردرد دارم میمیرم

-تو اگه عشقت به من واقعیه نباید بزاری پدرت برات زن بگیره.

-نمیتونم

-که این طور باشه پس بهتره من ازت جدا شم

-نانسی لطفاً بس کن

-نه بس نمیکنم ما کلی مشکل داریم اصلا بهم نمی‌خوریم از هیچ لحاظ من ۳۶سالمه تو ۲۶سالته

-سن فقط یه عده اگه برات مهمه انقدر اذیتم نکن من میرم اتاقمون کاری داشتی بهم بگو

-ته چطوری میتونی منو با کلی سوال ول کنی بری

-نمیرم ک بمیرم همین بغلم

*ا/ت ویو*

داشتم با بچه ها صحبت میکردم که خانم ادنا اومد و صدام کرد.....

Report Page