وارث
Haniyeپارت هجدهم
*ات*
با این حرفش غذا پرید تو گلوم مَردک من خودتو ب زور تحمل میکنم حالا یه دونه بچه مثل تو بزام؟ عقلمو از دستت ندادم
ات:خب ک چی
تهیونگ:تو برای بدنیا آوردن وارث اینجایی نه برای خوشگذرونی آماده باش.
ات:قرار نیس برات بچه مچه بیارم
تهیونگ:زیادی داری ور ور میکنی سرمو درد میاری بچه
ات:من بچه نیستم اصن ،ب من چه من برات بچه نمیارم اصن خودت برا خودت بچه بیا....
با این حرفم چشم های تهیونگ از تعجب گردشد
جلوی دهنمو گرفتم
الان چ گندی بود زدم؟؟ چرا نمیتونم دهنمو ببندم
به قیافه تهیونگ نگاه کردم ب زور جلو خندشو گرفته بود ک نخنده یهو خندم گرفت و بلند بلند خندیدم
تهیونگم پشت سرم زد زیر خنده
تهیونگ: بسه دیگه خفه شو بهت زیاد رو دادم
وای مرتیکه ضدحال نمیزاره دو دقیقه خوش باشیم.
ات:خیلی ضدحالی
تهیونگ:خب؟
ات:هیچی
از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیکم
سینی غذا ک رو تخت بود رو برداشت
و گذاشت رو میز
شونه هامو هول داد ک باعث شد بیوفتم رو تخت
که روم خیمه زد
تهیونگ:هعی کوچولو میدونی ک هر موقع بخام
میتونم حسابتو برسم.
کمتر رو مهم راه برو تا یکاری نکردم نتونی تایه ماه راه بری فهمیدی یانه ؟
ضربان قلبم اومده بود رو هزار توان حرف زدن نداشتم از روم بلند شد و لباسمو درست کرد و در رو قفل کرد و رفت
هنوز توی شوک بودم قلبم تندتند میزد
من چند شده؟؟ یه سیلی محکم ب خودم زدم
به خودت بیا دخترررر ولی لعنتی خیلی جذابه
نخیر اصنشم خوشم نمیاد
عع یادش رفت سینی غذا رو ببره که
ولش کن ب من چه
لباس خوابمو پوشیدم . خوابیدم
*نانسی ویو*
داشتم از کنار اتاق ات رد میشدم که صدای خنده تهیونگ و اون هرزه اومد
آقا خوشه هه
باید انتقام بگیرم هرچند کارایی ک ته میکنه اصلا برام مهم نیس مثل خودش یه لباس خواب یشمی پوشیدم وب خدمتکارا گفتم بیان آرایشم کنم بهبه چه عروسکی شده بودم پوزخندی زدم و پاهامو انداختم رو هم و رو صندلی نشستم که بالاخره تهیونگ اومد
تهیونگ:سلام خانممم میبینم که خوشگل کردی
لبخندی زدم
تهیونگ:بیا بغلم ببینم
با ناز بلند شدم و رفتم بغلش
تهیونگ: میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود ؟
لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد با ولع بوسیدن
*صبح*
*تهیونگ*
از خواب بیدار شدم نانسی نبود
لباسمو عوض کردم و رفتم یه سر ب ات بزنم
در اتاق رو باز کردم بیدار شده بود
موهاش بهم ریخته بود و داشت وچشماشو می مالوند
تهیونگ:صبح بخیر خانم خرسه
نگاهی بهم انداخت و دهنشو کج کرد
جدیدن رفتاراش برام بامزه شده بود
عین بچه های دوساله رفتار میکرد
دلم میخواست باهاش کل کل کنم و حرصشو دربیارم
ات:چیه سرصبحی زل زدی بهم
تهیونگ:سرصبح؟؟
ات:هرچی میخام برم بیرون باید برم دست و صورتمو بشورم
تهیونگ:صبرکن
تیکه پارچه ایی پیدا کردم یه سرشو بستم دست خودش و یه سرشو بستم دست خودم
تهیونگ: بریم
ات:این دیگ چ کاریه
تهیونگ:سابقت ات خرابه باید مراقب باشم فرار نکنی
چشم غره ایی برام رفت
دست و صورتش رو شست برگشتیم اتاق
ات: خب
تهیونگ:خب؟
ات:میخام لباس عوض کنم میشه بری بیرون؟
نشستم رو تخت
تهیونگ:عوض کن
پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم
*ات*
این پسره واقعا غیر قابل تحمله
یه فکری ب سرم زد دور تخت پرده داشت
پرده هارو باز کردم و تهیونگ موند اون تو
تند تند لباسمو عوض کردم
ات:هر هر ندیدی منو
تهیونگ:هه
*تهیونگ*
پرده های تختش رو کشید خیلی کاراش خنده داره نمیخاستم اذیتش کنم
برای همین پرده هارو کنار نزدم
ات:هه منو ندیدی
ته:هه
پرده هارو کشیدم
ته:عجب بلند شدم رفتم پشتش وایستادم
بند لباسشو بستم با تعجب بهم خیره شد
تهیونگ:هوم؟
ات:بهم دست نزن
ته:نفهمیدم چی گفتی
چسبوندمش به خودم
ته:دیگ نبینم بلبل زبونی کنی
بهت رو دادم پرو شدی
ات:ایشششش
از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم که دستیارم اومد
دستیار:کی برای بازرسی ب شهر میرید
ته: بزودی فعلا هم حوصله ندارم
دستیار:بله چشم
ته:کاری نیس میتونی بری
دستیار:چشم
رفتش دراتاق رو باز کردم دکمه های جلیقه رو باز کردم و انداختم رو مبل و خودمو روش ولو کردم
حرف ها و رفتارای ات میمود تو ذهنم. باعث میشد لبخند کمرنگی بزنم
دراتاقو بدون در زدن باز کرد قطعا نانسی بود
چون فقط اون اینطوری میومد
نانسی:ته من دارم با یونسو میرم بیرون
ته:باش برو
نانسی:هوم خدافظ
ته:خدافظ عزیزم
در رو بست رو رفت امیدوارم کسی نیاد چون میخام استراحت کنم چشمام رو روی هم فشار دادم مدتی گذشت صدای خدمتکار ب گوشم خورد
خدمتکار: قربان ناهار آماده است
ته:الان میام
حوصله پوشیدن جلیقه نداشتم بلوز سفید و شلوار مشکی تنم بود
رفتم سرمیز ناهار نانسی هنوز نیومده بود
از غذاهای موجود روی میز گذاشتم تو سینی و بردم اتاق ات