نیچه و داستایوفسکی

نیچه و داستایوفسکی

پوریا معقولی

نیچه و داستایوفسکی:

✍ پوریا معقولی


قیاسِ رمان‌نویسي از کشورِ روسیه و فیلسوفي آلمانی، احتمالاً در وهله‌ی نخست، موجبِ شگفتی خواهد شد؛ امّا در این موردِ خاص، باید اعتراف کرد که به وضوح، می‌توان سویه‌هايي مشابه را از بطنِ آثارِ این دو شخص بیرون کشید. سویه‌هايي که نه تنها نقاطِ مشترکِ فراوان دارند، بلکه می‌توان دغدغه‌ها و هراس‌هایی همگون را در آن‌ها جُست. افزون بر این، باید بگویم که این مسئله برای من دارایِ یک جنبه‌ی شخصی نیز می‌باشد و به دلیلِ تعلّقِ خاطر به نیچه و داستایوفسکی، وجوهِ مشترکِ ایشان برای من پُررنگ‌تر شده و سعی در دامن زدن به این هموندی‌ها، دستِ کم برای خودم و در ساحتِ سابجکتیو خواهم کرد.

شاید مشهورترین جمله‌ی داستایوفسکی که امروزه تقریباً به صورتِ ضرب‌المثلي فراگیر استعمال می‌شود؛ جمله‌ی «اگر خدا نباشد، آنگاه همه چیز مجاز است.» باشد. داستایوفسکی در رمانِ "برادرانِ کارامازوف" نخست، حضورِ خدا را برای وجود و حفظِ مدنیّت در جامعه ضروری دانسته و آن را بدین‌سان مطرح می‌نماید: «به عقیده‌ی من خدا تصوری بیش نیست... اما... تصدیق می‌کنم برای تأمینِ نظامِ جهانی ضرورت دارد... [...] حتی عقیده دارم هرگاه خدا وجود نداشت بایستی او را اختراع کرد...» (فیودور داستایوفسکی، برادران کارامازوف، ترجمه‌ی مشفق همدانی) در فقراتِ سپسین، وجودِ خدا به عنوانِ رکني ضروری برای کنترلِ امیال و خواسته‌هایِ نامعقولِ بشر و همچون «خطِّ قرمز»ي برایِ جلوگیری از اراده‌یِ ویرانگر، میلِ سیری‌ناپذیر و خویِ حیوانیِ انسان تثبیت می‌گردد: «بدونِ خدا و بدونِ وجودِ جهان بر انسان چه خواهد گذشت؟ آیا همه چیزی مجاز خواهد بود؟ آدمی به هر کاری که بخواهد می‌تواند دست زند!» (همان منبعِ پیشین) در حقیقت، این فقرات را می‌توان هشداري به نوعِ بشر، در صورتِ حذفِ خدا، از جانبِ داستایوفسکی دانست. حضورِ خدا در مقامِ بزرگ‌ترین معنایِ زندگی، محکم‌ترین دست‌آویزِ بشر، مهم‌ترین عنصر در حفظِ مدنیّتِ مدینه و عاملِ تمامیِ کنش‌ها و واکنش‌ها در طولِ تاریخِ این «حیوانِ دو پا» نه تنها الزامی است؛ بلکه اساساً تصوّرِ جهاني بدونِ وجودِ او غیرممکن است.

به نگر می‌رسد برای یافتنِ سویه‌هايي مشترک میانِ نیچه و داستایوفسکی، بیش از همه باید بر رویِ گزینه‌یِ «خدا: به سانِ معنایِ زندگی» تأکید کرد. در طولِ تاریخِ بشر، شاهدِ کنش‌های فراوانِ او بر پهنه‌ی گیتی هستیم؛ تمامیِ این فعالیت‌ها را می‌توان به خداوند ارتباط داد: از جنگ‌ها و معابد و قربانی‌ها گرفته تا تفتیشِ عقاید و روشنگری و دین و علم! سایه‌ی خدا را می‌توان به وضوح در ساحتِ اندیشه‌ی بشری مشاهده کرد. سایه‌اي که همه چیز از او آغاز و به او ختم خواهد شد. آیا به راستی می‌توان عدمِ حضورِ او را تاب آورد؟ این همان پرسشي است که نیچه، در آثارِ ابتداییِ خویش، با وحشت و تردید انسان‌ها می‌پرسد. «من هم اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است. من و شما، یعنی ما، او را کشتیم. ما، همه، قاتلِ او هستیم! ولی ما چگونه این کار را انجام دادیم؟ چگونه توانستیم دریا را خشک کنیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا افق را تماماً پاک کنیم؟ وقتی پیوند میان زمین و خورشید را گسستیم چه کردیم؟ اکنون زمین به کجا می‌رود؟ و ما را به کجا می‌کشاند؟ آیا ما از خورشیدها دور نمی‌شویم؟ آیا ما بی‌وقفه و از پیش و پس، از کنار، و از همه طرف سقوط نمی‌کنیم؟ آیا اصولاً بالا و پایینی وجود دارد؟ آیا ما در نیستیِ لایتناهی سرگردان نمی‌شویم؟ آیا وزشِ دمِ عدم را بر چهره‌ی خود احساس نمی‌کنیم؟» (فریدریش نیچه، حکمت شادان، قطعه‌ی ۱۲۵) معنایِ این فقرات کاملاً آشکار است: فریدریش نیچه، همصدا با داستایوفسکی، از بین رفتنِ خدا را برابر با از دست رفتنِ معنایِ هستی و بنیان‌های استوارِ چندهزارساله [به درازایِ تاریخ بشر] می‌داند. این بنیان‌هایِ در هم تنیده را می‌توان به سانِ ریشه‌های وجودِ آدمی و اندیشه‌یِ او دانست. در چنین شرایطي آیا نباید از «مرگِ خدا» وحشت داشت؟ با مرگِ خدا تمامیِ میزان‌ها و سنجه‌‌هایِ بشر از بین رفته و اساساً نتیجه‌اي جز پوچی عایدِ انسان نخواهد شد. با از دست رفتنِ معنایِ زندگی، دیگر تلاش کردن، فعالیّت، نَفَس کشیدن و حتّی نگریستنِ سطحی به امورِ روزمرّه بی‌معنا خواهد گشت.

داستایوفسکی در ادامه، خدا را همچون تسلّی‌بخش و اصطلاحاً دل‌خوش‌کُنکي برای ستم‌دیدگان و «ساکنانِ زیرزمین» واردِ ماجرا می‌کند: «قبول دارم. همه‌ی این افکار در اینجا، در میانِ این دیوارهای رنگ‌پریده به ذهنِ من خطور کرده است. آری عده‌ای بی‌شمار، صدها تن از این مردان هستند که با چکش در زیر زمین مشغول کار کردن و رنج بردن می‌باشند. آه! بدیهی است که زنجیر به پاهایمان خواهند بست، آزاد نخواهیم بود؛ لکن در همان بحبوحه‌ی رنج ما به لذت و سعادتِ حقیقی که بدون آن انسان نمی‌تواند زندگی کند و خدا وجود داشته باشد نائل خواهیم آمد. زیرا خداست که لذت و نیکبختی را اعطاء می‌کند. این امتیاز، امتیاز بزرگ تنها به او تعلق دارد... خدایا بگذار که انسان در میانِ دعا مستهلک گردد! چگونه می‌توانم بدونِ خدا در زیرزمین زندگی کنم؟ راکیتین دروغ می‌گوید! هرگاه خدا را از روی زمین اخراج کنند، در زیرزمین مقدمش را گرامی خواهیم داشت. زندانی بدون وجودِ خدا نمی‌تواند به زندگی خود ادامه دهد؛ زیرا او بیش از مردِ آزاد به وجود خدا نیازمند است. آنگاه ما انسان‌های زیر زمین از دلِ خاک ترانه‌ی غم‌انگیزی برای خدایی که سعادت و نیکبختی اعطاء می‌کند خواهیم خواند. درود بر خدا و نیکبختی او! من او را دوست دارم.» (فیودور داستایوفسکی، برادران کارامازوف) شایانِ ذکر است که در آثارِ داستایوفسکی، تمامیِ انسان‌ها به نحوي ساکنانِ زیرزمین هستند و مرزِ چندان مشخصی میانِ طبقات وجود ندارد. قهرمانِ رمان‌هایِ این نویسنده‌ روس، همواره مردمي بیمار، مفلوک، فقیر و دارایِ شخصیّتي بسیار پیچیده و تقریباً غیرقابلِ پیش‌بینی هستند. به نظرِ نگارنده، داستایوفسکی با خلقِ این شخصیّت‌ها و توجّه به سویه‌هایِ پنهانِ درونی و ژرف‌‌نگری در ژرف‌ترین لایه‌هایِ روان، سعی در آشکارسازی و اثباتِ پیچیدگیِ اندیشه‌هایِ انسان دارد. عنایت به مرگ و نیستی در آثارِ او، افزون بر ارتباط با زندگی و تجربه‌ی تلخِ شخصی به دغدغه‌یِ اگزیستانسیالِ او نیز بی‌ارتباط نیست. باري، تصوّرِ خدا، همچون دل‌خوش‌کُنکي برای ضعفا و رنج‌کشیدگان، در آثارِ نیچه چیزِ غریبی نیست: «خدای تباهی که فضیلت‌های مردانه و غرایز او را بریده‌اند، ناگزیر به خدای واپس‌ماندگان فیزیولوژیک، یعنی همان ضعیفان تبدیل میشود.» (فریدریش نیچه، دجال) «رنج و ناتواني بود كه آخرت‌ها را همه آفريد و آن جنونِ كوتاهِ شادكامي را كه [مزه‌يِ آن را] تنها رنجورترينان مي‌چشند.» (فریدریش نیچه، جنین گفت زرتشت) به اعتقادِ نیچه، ضعفِ انسان‌ها سببِ پیدایشِ اندیشه‌ی خدا [این واژه در نزدِ نیچه معانیِ گسترده دارد که ذکر آن در این مقال نمی‌گنجد؛ امّا در همین حد می‌توان اظهار کرد که این واژه به هیچ وجه محدود به تصوّرِ ادیانِ ابراهیمی و غیرِابراهیمی از خدا نمی‌باشد.]

اکنون می‌توان پرسید که با این وضعیّتِ آشفته چه باید کرد؟ از یک سو شاهدِ «جدالِ شک و ایمان» در داستایوفسکی و در نهایت، پیروزیِ ایمان و از سویِ دیگر، هشدارِ نیچه را در صورتِ از بین رفتنِ خدا را شاهد هستیم. طرحِ سؤال و دغدغه‌یِ اصلی در نزدِ هر دو متفکر یکسان است؛ امّا به نظر می‌رسد که نیچه پای را از حصار فراتر گذاشته و به معنایي نوین و زمینی (غیرِالهی) می‌اندیشد.

ایده‌یِ «اَبَرانسان» را می‌توان راهِ حلِّ نیچه برای برون‌رفتِ انسان از نیهلیسمي دانست، که به تشخیصِ او، بشریّت بدان دچار گشته است. با از دست دادنِ معنایِ زندگی، انسان دچارِ «بحرانِ معنا» شده و در «نیستیِ لایتناهی» سرگردان خواهد شد؛ امّا نیچه به جایگزیني برای خدا و خلقِ معنايي تازه برای بشر فکر می‌کند. معنايي که قرار است نگرگاه‌هایِ تازه را برای انسان به ارمغان آورده و کنش‌هایِ او در بسترِ هستی را جهت‌دِهی نماید. «روزگاري چون به دریاهایِ دور فرامی‌نگریستند، می‌گفتند: خدا! امّا اکنون شما را آموزانده‌ام که بگویید: اَبَرانسان.» (فریدریش نیچه، چنین گفت زرتشت، در جزایرِ شادکامان) انسانِ برتر به ویرانیِ کهنه‌ارزش‌ها و آفریدنِ ارزش‌های تازه دست خواهد زد. ارزش‌هايي که موجبِ دوام و قوامِ جامعه بدونِ وجودِ خدا خواهد شد. 

در پایان، نیچه نه تنها از سوگواری و وحشت از مرگِ خدا رهایی می‌یابد، بلکه با اندیشیدن به اَبَرانسان و کشفِ غایاتِ تازه برای بشریّت، مرگِ خدا را به شادی نشسته و در پیِ خلاص شدن از سایه‌یِ اوست. «پس از آن‌كه بودا مُرد، سايه‌یِ او را قرن‌ها در غاري براي ترساندنِ [مردم] نشان دادند؛ سايه‌اي ترسناك و عظيم. خدا مُرده است، آري، طبيعتِ انسان‌ها اين‌چنين است كه باز هم سايه‌يِ او را در غارها تا هزاران سال براي ترساندن نشان خواهند داد... و ما بايد بر اين سايه نيز غلبه كنيم.» (فریدریش نیچه، حکمت شادان)

بنا بر این، شاهدِ «اصالتِ بشر» در نزدِ نیچه و فیلسوفانِ پس از او هستیم: «ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواه ما باشد.» (ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر) در حقیقت، تفاوتِ مکتبِ اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم، که نیچه در بخشِ چهارمِ کتابِ "چنین گفت زرتشت" با خلقِ شخصیّت‌هایِ نامتعارف و زباني شاعرانه سعی در بیانِ آن دارد، همین است: پوچ‌گرایان، با مرگِ خدا، دیگر دلیلي برای زندگی نیافته و دچارِ سرگردانی و بی‌هدفی خواهند شد؛ این در حالي‌ست که مکتبِ اگزیستانسیالیسم [خواننده باید آگاه باشد که این واژگان، بسیار رهزن و فریبنده و دارایِ بارِ معناییِ چندگانه می‌باشد؛ امّا در اینجا، بهتر است که در همان ساحتِ محدودِ تشریح شده باقی ماند.] با خلقِ معنایِ تازه، کنش‌هایِ خود را با نگرگاهي نو و غایتي بدیع آغاز می‌نمایند. «سرآغاز تفکرات اگزیستانسیالیسمی در این جمله‌ی داستایوفسکی نهفته است: "اگر خدا وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است." به‌راستی اگر خدا وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است و در این صورت انسان تنها شده است، زیرا او نه در خود و نه در بیرون از خود تکیه‌گاهی نخواهد یافت تا بتواند بر آن اتکاء کند. یعنی دیگر تقدیری وجود نخواهد داشت، انسان آزاد است، انسان، آزاد است.» (ژان پل سارتر، نقد و تفسیرِ مفتش اعظم، ترجمه‌ی کامل روزه‌دار) در واقع، اگزیستانسیالیسمِ نیچه را می‌توان در مقامِ فرارَوی از نیهیلیسم با استفاده از اندیشه‌ی اَبَرانسان دانست. طرحِ جامع و دقیق‌ترِ این مسئله و صورت‌بندیِ اجمالیِ آن نیز در فصلِ "درباره‌ی سه دگردیسی" از کتابِ "چنین گفت زرتشت" قابلِ رؤیت است. هنگامي که نیچه از مرحله‌یِ سوّم از دگردیسیِ جان و آفرینشِ ارزش‌هایِ تازه، در قالبِ کودک و آغازي نو سخن می‌گوید.

 ‌در پایان، ذکرِ این نکته ضروریست که از نظرِ نیچه، حتّی خودِ اندیشه‌یِ خدا نیز، نشانه‌ی پوچ‌گرایی و دوریِ انسان از اصالتِ خویش است؛ امّا باید تشریحِ این مسئله را به مجال و مقالي دیگر واگذاشت.

«سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم/ که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم» (سعدی)


لینک کانال تلگرام "یادداشت‌هایِ فلسفی"

لینک کانال تلگرام "چنین گفت نیچه"

Report Page