نوشتهای مرتبط با قسمت سوم: اختلافات خانوادگی بر سر حجاب
نوشتهی زیر بعد از انتشار قسمت سوم رادیو مرز که موضوعش اختلافات خانوادگی سر حجاب بود به دستم رسید. خوشحالم که راوی این نوشته از زاویهای تازه (که تقریبا در پادکست غایب بود) به موضوع نگاه کرده، کاری که آرزو دارم کسان دیگری هم انجام دهند، اگر صدای خود را در موضوعاتی که رادیومرز به سراغشان میرود، غایب میبینند.
***
روایت روایت میآورد. این متن واکنشی است به شنیدن اپیزود آخر پادکست رادیو مرز، حجاب در خانواده، و روایتی شخصی در ادامه آن پارهروایتها. متاسفانه، برای اجتناب از عواقبی، بدون نام نویسنده منتشر میشود اما پر از نشانهها و جزئیات واقعی و شخصی است.
*
حجاب برای من، و خیلیهای دیگر مثل من، میراث خانوادگی بود. میراث هر دو خانواده مادری و پدری که ربط چندانی به حکومت اسلامی هم نداشت و عمرش از این حرفها بیشتر بود. حکومت اسلامی احتمالا فقط به زنهای خانواده من کمک کرده بود شبیه مادرهایشان از مدرسه و دانشگاه رفتن محروم نشوند. از چهار دختر پدربزرگم تنها مادرم، دختر آخر، توانسته بود دیپلم بگیرد چون شانسش زده بود و چند سالی قبل از انقلاب خانم مجتهدهای در شهرشان برای دخترها مدرسه مذهبی خصوصی (ملی) باز کرده بود. پدربزرگم، حسابدار یک شرکت ریسندگی، مرد کتشلوار کراواتی خوشتیپی بود که هرگز امکان نداشت از سر و ظاهرش تشخیص بدهید در خانهاش چادر برای دختر پنج ساله هم اجباری است. قدیمیترین خاطرهام از حجاب وقتی است که چهار-پنج سالهام. پنج صبح یک روز پاییزی میرسیم شهر اجدادی. جلو خانه پدربزرگ و مادربزرگم از تاکسی ترمینال پیاده میشویم. مست خوابم و به زور روی پاهایم میایستم. مامانم از توی کیفش چادر گلگلی کودکانهای درمیآورد و میاندازد سرم. که باباجون چیزی بهم نگوید.
حجاب میراث مردهای خانواده من بود که به من و بقیه زنها ارث رسیده بود و بی هیچ حرف و جدلی قانعمان کرده بود مهمترین وظیفهمان این است که بین تنمان و لمس و نگاه مردانهای که گستاخانه در فضا منتشر بود سد بسازیم. هر چه ضخیمتر و پوشانندهتر، بهتر. در شهر و خانه خودمان، تا یک روز قبل از تولد نه سالگی قمریام اجازه داشتم بیحجاب باشم. خودم زودتر روسری سرم کردم. طرح محوی از یک روسری صورتی یادم است که زیر گلو گره میزدم. حجاب برایم نشانه بزرگسالی بود. مثل سواد داشتن، مثل دستهای نرم و تپل وکوچک نداشتن، یا النگو دست کردن. با همه وجود کوچکم دلم میخواست زودتر و زودتر بزرگ شوم. یازده ساله بودم که گفتم میخواهم چادر سرم کنم. پدر و مادرم مخالف بودند چون فکر میکردند زود چادری شدن باعث میشود زود هم ازش زده بشوم. اما حقیقت این بود که انتخابی نبود. تهش باید چادری میشدی، حالا یک سال این ور یا آن ور. من میخواستم زود بزرگ شوم. مذهبی بودم و به خاطر مذهبی بودنم تشویق و تأیید میشدم. دختر خوبی بودم. میخواستم دختر خوبی باشم.
شش سال چادر سرم کردم. هفده ساله که بودم، بعد از چند ماه دعوا و کشمکش با پدرم و کمتر مادرم، چادر را گذاشتم کنار. پدرم میگفت دارم اعتقادی را که شصت سال باهاش زندگی کرده زیر سوال میبرم. پررو شدم و گفتم نمیخواهم شصت سال با اعتقاد او زندگی کنم. سه-چهار سال روسری عقب و جلو رفت. بیستوسه سالم بود که برای اولین بار در جمعی روسریام را برداشتم. تا یکی دو سال بعدش در این جمع حجاب نیمبندی داشتم در آن یکی نه و در جمعهای خانوادگی روسریام را میکشیدم جلو. بیستوشش سالم بود که ازدواج و مهاجرت کردم و حجاب از زندگی روزمرهام، و کمی بعد از بازنمودهای مجازیاش، حذف شد. بیستوهشت سالم بود که مادرم را مجبور کردم به روی خودش بیاورد که میداند من حجاب ندارم: عکسی را که توش با موی باز و پیرهن بیآستین روی تپهای نشستهام قاب کردم و بهش هدیه دادم. امسال، در سیسالگیام، پدر و مادرم به خانهام در اروپا آمدند و من را همان طوری که هستم دیدند. بابا بالاخره پذیرفت.
هنوز در جمعهای خانوادگی حجاب دارم با این که اغلبشان میدانند بیحجابم – اسمم را گوگل میکنند، به صفحات مجازی کاری و شخصیام میرسند، مادرم را سرزنش میکنند و تهدیدش میکنند که رابطهشان را قطع خواهند کرد-. تا جایی که بتوانم در هیچ جمع خانوادگیی حاضر نمیشوم.
*
در اغلب روایتهایی که شنیدهام مبارزه بر سر حجاب (و در سطح وسیعترش مذهب) جنگی بیرونی است. جنگ با خانواده و حکومت و جامعه. من اما به علاوه همه اینها، و بیشتر از همه اینها، از جنگ فرساینده و طولانی درونم رنج کشیدم. بعید میدانم استثنا و اقلیت باشم. برای خودم که حرف زدن از آن جنگ درونی خیلی سختتر است. از این که من هم یک روز آن ور خط بودم. من هم یک ظهر تابستان توی شلحجاب را که شبیه حالای منی نگاه کردهام و توی دلم به خودم آفرین گفتهام. بارها و بارها به برداشتن چادر و روسری فکر کردهام و شب خواب دیدهام جلوی مردهای غریبه لختم و دنبال یک چیزی میگردم خودم را بپوشانم. عکسهای بیحجاب دوستهام را با اشتیاقی بدوی و گناهآلود نگاه کردهام. اولین بار که بدون چادر از خانه بیرون رفتهام احساس کردهام سردم است. احساس کردهام همه نگاهم میکنند. اولین بار که مرد غریبهای من را تصادفی بدون روسری دیده، وقتی که دیگر مدتها بود اعتقادی برایم نمانده بود، انگار عقرب نیشم زده باشد به خودم پیچیدهام. دخترِ توی مهمانی که دستش گوشه پیراهنش است و هی پایینترش میکشد؛ زنی که عکسهایش در شبکههای مجازی یک جوری کراپ شده که نه حجاب داشته باشد نه مو؛ همه آنها من بودهام و بارها و بارها آدمها- اغلب مردها- مستقیم و غیرمستقیم مسخرهام کردهاند که تکلیفم با خودم معلوم نیست. روسری را که برداشتهام مدتی طول کشیده تا رویم بشود مانتو را هم در بیاورم. اولین بار که با اصرار شوهرم در خیابانهای استانبول پیراهن کوتاه پوشیدهام دلم میخواسته پاهای لختم را گل بگیرم که کسی نبیندشان. چندین سال طول کشیده تا بالاخره بتوانم گاهی هم به بدنم هشیار نباشم. این حجم و حضور را نبینم. هنوز، همیشه، تلاش میکنم کمترین جا را بگیرم. کمرنگترین باشم.
*
برای من کنار گذاشتن حجاب، که بخشی از ماجرای بزرگترِ بیدین شدن بود، بیشتر از همه با دو چیز گره خورده بود: حریص بودم و میخواستم همه جا باشم؛ مردهایی را دوست داشتم. تا مدتها از این که چرا دین و مشتقاتش را نه پس از مطالعات و مکاشفات فراوان که به خاطر بدویترین غریزههایم کنار گذاشتهام شرمنده بودم: چون از چیزی که توی دست و پام گیر میکرد خسته شده بودم؛ چون میخواستم مردی که دوستش داشتم موهام را نوازش کند؛ چون میخواستم بتوانم بدون این که آدمها مثل جنزدهها نگاهم کنند در فلان جلسه ادبی بنشینم و داستان بخوانم.
حجاب من را در ذهن آدمها میراند توی طبقه فکریی که متعلق بهش نبودم. شانزده ساله بودم و عاشق نوشتن. میرفتم مجله کارنامه کلاس داستاننویسی. چادری بودم و آنجا، جایی که آدمها آن مدل ادبیاتی را که من دوست داشتم خلق میکردند، همه، -به جرأت همه به جز معلم کلاس- عجیب و کمی با دلهره نگاهم میکردند. مدیر مؤسسه اولین بار که با تصویر من مواجه شد داشت از دم کلاس رد میشد. خشکش زد. برگشت دوباره نگاهم کرد و رفت. به آن فضا کاملاً بیربط بودم و میدانستم اما کلهخر بودم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی کسی توی رویم چیزی نگفته ذهنخوانی نکنم. نمیکردم. دلم به معلم کلاس خوش بود که حواسش بهم بود. تا هفده سالگی این احساس بیربطی به فضا را با خودم همه جا بردم: به کلاس آلمانی که زن همکلاسی توی صورتم گفت حالش از هر چه چادر و چادری است به هم میخورد؛ به کلاس فرانسه که معلم شوخطبع بهم میگفت La femme au chaperon noir، «زن شنلسیاه». بیپروایی نوجوانی به کارم میآمد. حالا اگر بود نمیتوانستم. نمیرفتم.
اولین باری که حجابم را عامدانه برداشتم هم در جلسه داستاننویسی سالهای بعدمان بود. جلسه در خانه یکی از بچههای قدیمی برگزار میشد و فضایش غیررسمی بود. مثل هزار و یک جمع دیگری که تا حالا تجربه کرده بودم، اول ماجرا حضورم فضا را مبهم میکرد. آدمها نمیدانستند باهام دست بدهند یا ندهند. با اسم کوچک صدایم بکنند یا نکنند. روسری نیمبند من مجموعه خیلی بزرگی از معانی را در ذهنشان فعال میکرد. نامعلوم بودم. دست میدادم. خجالتی بودم. روسریام میافتاد. میگذاشتم چند ثانیه همان طور بماند و بعد برش میگرداندم سر جاش. چند وقتی همین طور طی کردم. مردی که دوستش داشتم، و خودش هم اولین جملهای که در همان جلسات بهم گفته بود این بود که «با شما میشه دست داد یا نمیشه؟» کمکم کرد تا با ماجرا کنار بیایم. بالاخره یک بار روسریام که افتاد دیگر برش نگرداندم. تپش قلب گرفتم. کسی به روی خودش نیاورد. او هم همان جلسه موهایش را از ته زده بود. نمیدانم تصادفی یا نه. یکی از بچهها دیر رسید. تا آمد تو نگاهی به موهای باز من و سر بیموی دوستپسرم انداخت و گفت: دوتا اتفاق بزرگ افتاده امروز.
دلم میخواست بزنم توی صورتش.
*
اصرار دارم بگویم حجاب میراث مردان خانوادهام بود و فقط روی گردههایم سوار نشده بود، در کل وجودم منتشر بود. اصرار دارم بگویم حجاب فقط روسری نبود، کلیت چارچوب محدودکنندهای بود که به تاریخچه بدن من شکل داد، چارچوبی که کارآمدیاش بیشتر از همه مدیون این بود که محتسبش را در وجود خودم گماشته بود. اختیار و انتخاب دیگران را زیر سوال نمیبرم اما فکر میکنم مهم است یادآوری کنم که یک جایی مجبور بودم فکر کنم انتخاب خودم بوده که این شکلی باشم. خیلی وقتها آن قدر صدای جنگ درونم بلند بود که کار اصلا به نگاههای سرزنشگر دیگران و دلخوری پدر و «منو کفن کنی موهاتو بکن تو»ی مادر نمیرسید.
معتقدم یکی از مهمترین کارکردهای روایتگری ترغیب به روایت است. روایت روایت میآورد و جزئیات همدلیبرانگیزند. ازدیاد روایتها «مسأله» میسازد و پیچیدگی مسأله را آشکارتر میکند. انکارِ «اولویتِ» مسألهای که راویان بسیاری دارد سخت است.
هدفم از این روایت روضهخوانی و حماسهسازی از رنجهای شخصیام نیست. میدانم که میشد کمتر بترسم و کمتر فرسوده شوم؛ که کماکان یکی از خوشبختترینها بودهام چون خانوادهام با وجود همه اختلافهای فکری هیچ وقت حمایتشان را ازم دریغ نکردند؛ همیشه آخر سر مهر پدری و مادریشان به اعتقاداتشان چربیده و بالاخره بدون این که به صورت هم چنگ بکشیم با هم کنار آمدهایم.
اما داستان تمام نشده، حتی حالا هم که دیگر نه تکلیفم نامعلوم است، نه احساس گناهی دارم و نه شرمنده چیزی هستم.
اگر تمام شده بود میتوانستم اسمم را بالای این متن بنویسم.