نوبت شماست که تحمل کنید

نوبت شماست که تحمل کنید

سید علیرضا بهشتی شیرازی


اثر میرحسین موسوی و زهرا رهنورد | حصر ۱۳۹۱ | از کتاب نقاشان کوچه اختر

در سال ۱۵۳۴ میلادی استعمارگران اسپانیائی نخستین گروه مهاجران‌شان را به جایی فرستادند که امروزه بوینس‌آیرس نام دارد. بوینس‌آیرس، که به معنای «هوای خوب» است، اقلیمی دلپذیر داشت. با این حال اولین اقامت اسپانیایی‌ها در آنجا کوتاه از کار در آمد، زیرا بومیان این منطقه دل‌هایی نترس و سرهایی سرافراز داشتند که تن به اطاعت از زورگویان نمی‌دادند. آنان به رغم برتری سلاح‌ آتشین اسپانیائی‌ها از تهیۀ غذا برای آنان سر باز می‌زدند، هنگام اسارت زیر بار بیگاری نمی‌رفتند، و با تیر و کمان به ساکنان جدید منطقه حمله می‌کردند. استعمارگران که نمی‌پنداشتند مجبور به تهیۀ غذا برای خود شوند با گرسنگی روزافزون مواجه شدند. بوینس‌آیرس جایی نبود که آنان در خیالات‌شان انتظارش را می‌کشیدند.

این همان اتفاقی بود که در ایران هم افتاد. چهل‌وچند سال پیش صدام حسین با نگاه به آشفتگی‌های بعد از انقلاب تصور کرد چهل‌وهشت ساعته خوزستان را می‌گیرد. ولی اشتباه کرده بود. آیا ما به خاطر جنگ‌افزارهای به جا مانده از رژیم گذشته توانستیم در مقابل او بایستیم؟ وقتی جوانان کشور در خرمشهر می‌جنگیدند گاهی به ازای هر سه نفر یک اسلحه سبک وجود داشت. ولی صاحبان همان دست‌های خالی زمانی که فرمان تخلیه شهر صادر شد ‌گریستند و نمی‌خواستند به این سرشکستگی تن دهند. آن نیروی نامتعارفی که صدام حسابش را نمی‌کرد این جان‌های بی‌پروا، این جهان‌آراها بودند. میرحسین موسوی در بیانیه شماره ۱۵ خود به همین نکته می‌پردازد: «هیچ سلاحی وجود نداشت که قدرت‌های بزرگ و کوچک مخرب‌تر از آن را در اختیار نداشته باشند و تنها چیزی که آنان را از گزند رساندن به این خاک منصرف و یا پشیمان ‌کرد ملاحظه شجاعت مردمی بود که از قدرت قدرتمندان نمی‌ترسیدند و در دفاع از آرمان‌ها و حقوق خود کوتاهی نمی‌ورزیدند.»

استعمارگران اسپانیایی‌ در تلاش برای نجات، شروع به اعزام دسته‌های اکتشافی کردند، شاید مکان‌هایی جدید بیابند که جمعیتی استثمارپذیرتر داشته باشند. در سال ۱۵۳۷ یکی از این گروه‌ها به ملت «گوآرانی» بر خورد، مردمی با داستانی متفاوت که بعد از یک درگیری کوتاه تسلیم شدند. فاتحان به خراج‌گیری و وضع نظام‌ کار اجباری پرداختند و خویشتن را در رأس آن سامانه قرار دادند. این همان مستعمره‌ای بود که آنها می‌خواستند. در عرض چهار سال بوینس‌آیرس از ساکنان اسپانیایی‌اش خالی شد و همۀ آنها به شهر جدید «آسونْسیون» رفتند، که در سرزمین جدید ساخته می‌شد. «کافی است مردم بترسند تا پای قدرت‌ها به مرزهای این بوم (نیز) باز شود.»

اینک آیا دیگر کسی وجود ندارد که بخواهد همان خطای صدام را تکرار کند؟ «در آن صورت آیا اسباب‌بازی‌های جنگی از تمامیت این کشور حفاظت خواهدکرد؟» به هیچ‌وجه. «کافی است سُمعه شجاعت این ملت خدشه بخورد و بیگانه در دلاوری و استواری آنان تردید کند تا خواب‌های سی‌ساله (اینک چهل‌وچندساله) تعبیر شود.» اکنون چه کسی دارد از این حیثیت حراست می‌کند؟ «نوعی از نام‌ها و نشانه‌ها، نوعی از کلمات و ظواهر، نوعی از لحن‌ها و لهجه‌ها، نوعی از جملات و طلسم‌ها…. نیستند که مدرسه‌های عشق و انسان‌های بزرگ می‌سازند.» آن بسیجی‌ها که ایران را نجات دادند کسانی نبودند که در خیابان با خونسردی کودک چهارده ساله را کشتند. و کسانی نیستند که با حرص بی‌انتها مال می‌اندوزند. بلکه صدام‌های جدید چون می‌نگرند چهره‌هایی را می‌بینند که این ملت، این ملیت، این کشور را به اندازه چهار هزار روز حصر کشیدن ارزشمند می‌دانند؛ که با تن بیمار خود بارها به زندان می‌روند تا به این مردم تعظیم کنند، تا بگویند قید این سرزمین را نزنید، مادر ما ایران بیش از اینها بر گردن ما حق دارد. بسیجی واقعی، آن پایه‌ امنیت کشور، امروز نرگس محمدی است و ابوالفضل قدیانی، و مصطفی تاجزاده، و مهدی محمودیان، و محمد نوریزاد، و کیوان صمیمی، و مهدی کروبی، و زهرا رهنورد، و میرحسین موسوی، و دیگرانی که می‌ترسم در ذکر طومار طولانی‌ نام‌هایشان نتوانم عدالت را رعایت کنم. «بسیج در تاریخ معاصر ما نه فقط یک نام، بلکه یک عملکرد بود که هرگز از آن بی‌نیاز نمی‌شویم؛ تا جایی که اگر متصدیانِ این عملکرد ماموریت‌‌شان را فراموش کنند لازم است ما مردم خود آن را بر عهده بگیریم.»

کمی بعد اسپانیائی‌ها در ارتفاعات آند یک کوه بزرگ نقره یافتند. چقدر ثروت! نخیر، بدون سرهای سرافراز و همت‌های بلند چقدر نابرابری و فقر. اسپانیائی‌ها برای استخراج این کانه به تعداد زیادی معدن‌کار نیاز داشتند. لذا منطقۀ وسیعی را شامل دویست‌هزار مایل مربع از ناحیۀ مرکزی پروی امروزی و قسمت عمده بولیوی جدید معین کردند و یک هفتم ساکنان مرد این محدوده را طی نهادی موسوم به «میتا» به مدت تقریبا ۳۰۰ سال به بیگاری در معادن پوتوسی وا داشتند. اینک دو قرن پس از لغو این رسم ظالمانه هنوز می‌توان میراث شوم آن را چون یک زخم کهنه مشاهده کرد: مناطق داخل و خارج آن محدوده هر دو در ارتفاعات کوهستانی واقع و اهالی‌شان از اینکاهای کوآچوآزبان هستند. با این حال در جاهایی که سابقه میتا دارند هنوز فقر حکومت می‌کند و مصرف مردم کمتر از یک‌سوم بومیان صفحات همسایه است. همچنین راه‌ها بسیار ناهموار است، به شکلی که برای رسیدن بر فراز منطقه باید از اسب و قاطر استفاده کرد. اهالی دو ناحیه غلات مشابهی می‌کارند. ولی در بیرون از محدوده، محصول در بازار به فروش می‌رسد، حال آنکه در داخل کشاورزی معیشتی است. این نابرابری تاوانی است که نسل‌های پسین به خاطر بزدلی و بی‌همتی نیاکان خود پرداختند و هنوز می‌پردازند. «ضرورتی، حتی به مراتب مهم‌تر از آرمان‌های جنبش سبز ما را مجبور می‌کند که اجازه ندهیم کسی در ترسیدن‌مان طمع کند.»

اینک افرادی در داخل کشور می‌خواهند مردم را بترسانند. گروگان‌های ملت را به زندان‌های دور می‌فرستند تا خانواده‌های‌شان را تنبیه کنند. مانع از مکالمه تلفنی مادران زندانی و فرزندان‌شان می‌شوند تا مقاومت آنان را بشکنند. دانشمندان متعهد را ممنوع‌القلم و ممنوع‌الخروج می‌کنند تا حال‌شان را بگیرند. دانشگاه را استادان برجسته‌اش محروم می سازند به خیالی که از این کارها سود می‌برند. چرا بعد از سیزده سال چرا به پشت سر نمی‌نگرند و خساراتی را که از این شیوه‌ها خورده‌اند وا نمی‌رسند؟ آنان آیا اینک قدرتمندترند یا سیزده سال پیش؟ یا سه سال پیش؟ یا یک سال پیش؟ کاملاً پیدا است که هیچ تحلیل درستی از وضعیت ندارند، و در تاریکی و جهل تنها دستاویزشان آن است که چه چیز دیگری را خوش نمی‌آید، شاید آنها را منفعت برساند. اخیرا درباره‌ آزاده‌ای گفته‌اند که دیگر تا ابد حق زندگی در پایتخت را ندارد، نوعی پیش‌آگهی از حکمی که آسمان برای خودشان در نظر گرفته است. سخنان آیت الله جنتی را پیش از آغاز حصر به یاد آورید: «باید ارتباط اینها را با مردم به کلی قطع کنند.» یازده سال گذشت. به راستی چه کسی ارتباطش با مردم قطع شد؟ «ایها الناس انما بغیکم علی انفسکم». یا در جهان حصر شد؟ حصری که احتمالاً بدون آزادی بی‌قید و شرط وجدان‌های مظلوم ملت نمی‌شکند، ولو در وین جان بکنند.

«وقتی کورتس (فرمانده اسپانیائی) و افرادش به پایتخت آزتک رسیدند، امپراتور خود از آنان استقبال کرد... ولی اسپانیایی‌ها به یکباره او را محکم گرفتند... شاه را به مدت شش یا هفت ماه در زندان نگه داشتند و مرتباً از او طلا و زمرد بیشتر می‌خواستند. او چنان وحشت کرده بود که برای رهایی از شکنجه‌ قول داد کل فضای یک خانه را از طلا پر کند و افرادش را به جست‌وجو ‌فرستاد. آنها طلاها را خرده‌خرده به ‌همراه سنگ‌های بسیار قیمتی جمع‌‌کردند، اما خانه پر نشد. اسپانیایی‌ها ‌گفتند شاه را به جرم شکستن قولش خواهند کشت. ... بعد او را با تسمه ‌زدند؛ روغن گداخته بر شکمش ‌ریختند؛ گردن و دو پایش را با یوغ‌های آهنین به میله‌ای ‌بستند، و در حالی که دو نفر دستانش را گرفته بودند شروع به داغ زدن بر کف‌ پاهایش ‌کردند.» زیرا امپراتور اجازه نمی‌داد مردم آزتک در باغچه‌ خانه‌های‌شان نرگس‌ محمدی پرورش دهند.

حکومت بر ملتی ترسو، یا مردمی که تو را نماینده خود نمی‌دانند افتخار ندارد، ارزش ندارد، بلکه عاقبت ندارد. کجا می‌روید و شما را کجا می‌برند؟ به کاخ کرملین تا تحقیر شوید. تا رسانه‌های روسیه با تسمه توهین شما را بزنند. البته هنوز روغن گداخته بر شکم‌تان نریخته‌اند، ولی در حالی که آدامس می‌جویدند پای‌تان را داغ کردند تا دیگر جرأت سفر خارجی نداشته باشید.

«کبوتری که به هنگام پرواز آزاد خود هوای مقاوم در برابرش را می‌شکافد، آیا به جاست که تصور کند در خلاء بسیار بهتر خواهد پرید؟» به جا نیست. باید هوائی وجود داشته باشد که پرنده در آن شناور شود. به تکیه‌گاهی نیاز است تا حرکات بال با اثر گذاشتن بر آن پرنده را پیش براند.

چندی پیش کسی از متصدیان گفته بود «مردم باید تحمل کنند». نخیر، نوبت شماست که تحمل کنید. تحمل کردن را تجربه کنید. حال‌تان بهتر خواهد شد.  

​___________________

نکات مرتبط با استعمار اسپانیا در نیمکره غربی به نقل از فصل اول کتاب چرا ملت‌ها شکست می‌خورند، نوشته دارون عجم‌اوغلو و جیمز رابینسون، ترجمه محسن میردامادی و محمد حسین نعیمی‌پور بود. جمله «کبوتری که ...» از کانت است در نقد افلاطون، به نقل از کتاب یکتایی جاندار، نوشته میشل بن‌سایق، ترجمه حمید نوحی، در دست انتشار​.

*کانال تلگرام کلمه

Report Page