موضوع رمان خونبس اسم رمان و نویسنده درپایان رمان قرار میگیرد 👈
پارت هشتادرو به مهیار و فرهاد نیم چرخی زده و دستانش را به معنا ی " د یدید؟ " از هم باز م ی کند .
اخم ها ی مهیار با ا ین کارش درهم گره می خورد و من خوب می دانم چه چیز ها یی در سرش می چرخد .
به هیچ وجه قرار نیست نقش او را کمرنگ کنم !
او پررنگ تر ین نقش در برنامه ها یم را دارد .
تلفن همراه جانا را از رو ی میز به سمتش هل داده و می گو یم :
_ نو ید چهارده سال زندان بوده و به خاطر یه سانحه که هنوز دربارش نمی دونم فلج شده .
می خوام بفهمی چند درصد ا ین قضیه راسته ...
جرمش چی بوده ...
لیست تماس ا ین گوشی رم بگیر با ر یز اطلاعاتش ...
سر ی تکان می دهد و با مکث کوتاهی می گو ید :
_ دربارش تحقیق می کنم تا فردا بهت خبر می دم .
کی می خوا ی بر ی سراغش؟
اگه تا فردا بهم برسونی خبراتو ... اون میاد ا ینجا ! ا بسته شدن درب اتاق، سیاوش با نیم نگاهی به فرهاد رو به من گفت :
_ راستی مغازه رو گرفتم .
ابروها ی فرهاد بالا رفته و با نگاه عمیقی به من با
لحنی کشیده گفت :
_ مغــــازه !
خیر باشه تجارت دلتونو زده یا ...
اخمی به سیاوش به خاطر حرف بی موقعش کرده و گفتم :
_ جزئیاتشو بعدا حرف می زنیم سیاوش ،می تون ی بر ی ...ابروانش بالا پر یده با لبخند موز یانه ا ی گفت :
_ چشم رئیس !
یکی از دستانش را بالا آورده و کنار سرش گذاشت .
اخم ها یش را درهم کشیده ، با احترام نظام ی محکم ی تک خند ی زده و از اتاق خارج شد .!
خودش فهمیده بود چه گافی داده و بعدا حسابش را می رسم !
_ به حرفام فکر کرد ی ؟
نگاهم را با اخم به سمت فرهاد کشیدم .
منظورش را خوب فهمیده بودم . حرف ها یش درباره احساسم،غنچه ...
بر خلاف جوش و خروش درونم با لحن محکم و
مصمی گفتم :
_ چیزی برا ی فکر کردن نبوده و نیست !
بعد از همه ا ین قضا یا هرکی میره پی کار خودش !
اونم بر می گرده به زندگی سابقش ...
لبخند آرام ی کنج لبش نشسته و گفت :
آها ... یعنی راه منطقو پیش گرفت ی !
_
خب، خیالم راحت شد !
حال که هیچــ ی ، ا ین وسط نیست م ی تونم شانسمو امتحان کنم، نه ! ؟
" هیچی " را کاملا از عمد کشیده و تمام مدت نگاهش مستقیم به چشم ها یم بود تا تاثیر حرفش را ببیند !
چرا با ید هربار من را به نقطه جوش می رساند؟
_ منظور ! ؟
لب ها یش را با خونسرد ی تر کرده و گفت :
_ خب،غنچه یه دختر مجرده ... خوشگله ... مهربونه ...
تومنی صدنار با دخترا ی دور و برم فرق می کنه !
حتی حال که فکر می کنم می بینم می تونه جزو مانکنا ی شرکت بشه، خیلی اندام رو فرم ...
بی اختیار با خشم ی که در تمام وجودم زبانه کشید فر یاد زدم :
_ فرهــاد !
بدون تغییر ی در حالتش به سرعت گفت :
_ فرهادو زهرمار ...
فکر ا ینجاشو نکرده بود ی نه؟
عمارتت و مثل قفس دورش کشید ی ؛ جلو چشمته خیالت راحته ...
اما به ا ینجاشم فکر کن . وقت ی بره بیرون هر ثانیه با ید بهش فکر کن ی .
انگار درست در مرکز ی ک کوره داغ ا یستاده بودم .
با کلافگی و خشم دستی به گردنم کشیده وغر یدم :
_ چرا انقدر فوکوس کرد ی به زندگ ی من فرهاد ! ؟
هوم؟می خوا ی تهش به چی برسی ؟
با مکث کوتاه ی نفسش را فوت کرده و گفت :
دقیقا همین جمله رو ی ه روز من از تو پرسیدم ...
_
یادت میاد ! ؟ همون روزا یی که م ی خواست ی ذات واقعی آز یتا رو بهم نشون بد ی و من احمقانه حاشا می کردم .
جهان ...
تو بود ی که به من یاد داد ی رفیق ی که می خواد رفیق باشه، به موقعش که کنارته؛ به موقعش هم بــا ید مقابلت قرار بگیره !
به موقعش که تشو یقت می کنه به موقعش هم با ید مثل سنگ سد راِه اشتباهت وا یسه ..
پس نگو چرا انگشتمو رو ی زخمات فشار م ی دم .
تا زخمات سطحیه درمانشون کن نزار عمیق بشه ...
تو ا ین مورد تا وقت ی سفت ،سفت غرور و عذاب وجدانتو چسبید ی من مقابلتم جهان ...
_ من خودم ...
قبل از کامل شدن جمله ام دستش را به معنا ی سکوت بالا آورده و ادامه داد :
_ با من روراست نیستی ، اصلا با من حال نمی کنی اشکال نداره !
حداقل با خودت روراست باش ..
مرد و مردونه از خودت بپرس؛اون دختر رو
م ی خوا ی ؟
انگشتش را به سمت قلبم نشانه رفته و گفت :
_ از غرور و عذاب وجدانت نه ! از اون بپرس ...
چون بعدش با ید به خیلی چیزا فکر کنه و تصمیم بگیره .
یکیش ا ینکه غنچه خیلی زود به زندگ ی سابقــش برمی گرده ...
فکرشو کرد ی بعد از رفتنش فقط تو می مونی ؟
آخ ببخشید، تو فکر ا ینارو نکرد ی که فقط به ا ین فکر می کنی چقدر به روح و جسم و آ ینده اش آسیب زد ی ....
نمی گی پس من چی ؟ تنها یم چی ؟ دلم چی ؟ دلـش چی ...
د یگه سنم انقدر ی عدد و رقم پشت سر گذاشته خط نگاهتو بخونم ...
لبخند یک طرفه ا ی زده و گفت :
منو یاد یه شخصیت داستانی می نداز ی ...
اتفاقا غنچه قصه اشو بلده ... بگو برات تعر یف کنه
شا ید برات درس بشه !" غنچه "
با صدا ی سوت آشنا یی نگاهم به پله ها کشیده شد .
سیاوش درحالی که دست ها یش را داخل جیب
شلوارش فرو برده بود از پله ها ی اشپزخانه پا یین م ی آمد و آهنگ پت و مت را می زد !
با بالا آوردن سرش و د یدنم پا یین پله ها، لب ها یش کش آمده وسه _ چهار پله آخر را پر ید .
چه کس ی باور می کرد ا ین پسر شیطان دست راست تاجر بزرگ تهران باشد و هزار و یک معامله را رو ی انگشتش بچرخاند ... ؟ با آرامش و محبت گفت :
_ احوال گل شکفته نشده عمارت جواهر ی ا؟ بهتر ی ؟
لبخند کوچکی زده و سر ی به نشانه مثبت تکان دادم .
نگاهش لحظه ا ی در چشمانم چرخیده و با ترد ید پرسید .
می خواستم ازت همون لحظه بپرسم ولی خیلی با عجله رفتی ...
غنچه ...
؟ تو ی گلخونه جهان کار ی کرد که ... یعنی اتفاق ی افتاده که ...
به سرعت سر ی به نشانه نف ی تکان داده و حرفش را قطع کردم :
نه نه !
_
چرا به یک دروغ درست و درمان فکر نکرده بودم؟
پوف ی کرده و لب زدم :
_ یه مسئله شخص ی بود سیا ... من و جهان که همیشه ِ.. دار یم برا ی همد یگه خط و نشون می کشیم . یه چیز عاد یه !
هوم ی کرده و دست ی به گوشه لبش کشید .
_ دروغ می گی ؛ ولی باشه بهت فشار نمیارم ...!
با مکث گفت
غنچه ... می دونی که می تونی روم حساب کن ی ؟
بی حرف سرتکان م ی دهم .
حال دستتو بیار جلو ...
_
متعجب نگاهش می کنم که با چشم و ابرو به دستم اشاره م ی کند .
با مکث دستم را بالا اورده و مقابلش می گیرم که از داخل جیب کتش یک کیسه از انواع پاستیل ها بیرون م ی کشد !
بی اختیار می خندم .
سیاوش ! نمی دونم چجور ی ازت تشکر کنم ...
_
_ آدم وقت ی براش هد یه می گیرن لبخند می زنه و یه ماچ آبدار می ده ، می دونی ا ین نوع ی از تشکره !!!
گوشش را میان انگشتانم گرفته و همانطور که فشار کوچک ی به آن می دادم با اخم مصنوع ی گفتم :
که ماچ آبدار می خوا ی آره؟ چشم ها یش را گرد کرده و با تته پته مصنوعی گفت :
آ ی ... آ ی !!!
_
با ا ین دست سنگینت رباب جون با ید ترشی بندازتت زلیل شده !
ولم کن ناجونمرد جیغ می زنم داداشا ی قلچماقم بر یزن سرتا !
گوشش را با خنده رها کردم که پشت چشم ی برا یم نازک کرد و درحال ی که گوشش را ماساژ م ی داد گفت :
حال برو اتاق جهان، کارت داره .
_
لبخندم از بین رفته و گفتم :
همیشه زنگ می زد که ...
_
شانه ا ی بالا انداخته و گفت :
نمی دونم ...
_
سر ی به نشانه باشه تکان دادم .
کیسه ا ی که بهم داده بود را بالا اورده و گفتم ازت بابت پاستیلا ممنون سیا ...
چشمک ی زده و همانطور که به سمت پله ها می رفت گفت :
دفعه بعد برات بیسکو یت رژ یمی میارم .
_
خم شده کفشم را دربیاورم که " یا خدا " یی گفته و از مقابل چشم ها یم محو شد .
****
با مرتب کردن شال بر رو ی موها یم دستم را بالا
آورده تا مانند همیشه تقه ا ی به درب بزنم . که درست قبل از اقدام من دستگیره درب از سمت د یگر پا یین کشیده شده ، درب بر رو ی لولا چرخیده و فرهاد در چهارچوب قرار گرفت .
نگاه گنگ ی به من و دستم انداخته و لبخند زد .
ناخوداگاه از پس شانه ها یش به جهان نگاه کردم که با اخم ها ی درهم گره خورده به من خیره شده بود .
باز چه شده ! ؟
با تک خنده فرهاد و قرار گرفتن دستش بر رو ی مچم نگاهم را از جهان گرفته و به او دوختم .