موضوع رمان خونبس اسم رمان و نویسنده درپایان رمان قرار میگیرد 👈
پارت هفتاد و نهتوقع داشت بیام کمکش کنم ...
وقتی حسابی دق و دلی شو سرمون خالی کرد مارو انداخت تو ی کوچه ...
سرتو درد نیارم ... فرهاد بهمون پناه داد .
گفت ماهم مثل خودش قربانی هستیم .
یه ماه گذشت دورادور خبر ورشکستگی بابا رو
شنیدم .
کینه فرهاد زندگیشو اتیش زد .
نه تنها مهر یه مامانو تا قرون آخر گرفت تمام
قرارداد ی بابارو بهم زد .
کم کم همه داشتیم آروم می شد یم که زن فرهاد برگشت و گفت حامله اس ...
فرهاد ... قبول نمی کرد بچه مال اون باشه حت ی حاضر نبود تست د ی ان ا ی بده . وقتی ام بچه به دنیا اومد نرفت ببینتش تا ا ینکه یه روز
زن ی که بچه رو ز یر بارون گذاشت جلو ی در حیاط و رفت .
مامان ا یلیاار رو آورد تو ی خونه و از فرهاد خواهش کرد تست بده .
فرهاد هفته ها مقاومت کرد تا ا ینکه بالاخره قبول کرد . جواب تست مثبت شد .
از اون روز فرهاد موند و یه نوزاد بی مادر ...
خلاصه که ا ینطور ی آشنا شد یم د یگه ...بعد از فوت مامانم فقط فرهاد برام موند .
دست سردش را میان دست ها یم گرفتم که گفت :
_ ممنونم غنچه ...
تا الان به هیچ کس نگفته بودم ... سبک شدم .
بالاخره ... چیز ی نیست که بهش افتخار کنم .
فشار آرام ی به دستش داده و گفتم :
_ تو مقصر بد بودن پدرت نیست ی گیلدا ...
هیچ کس خانوادش رو انتخاب نم ی کنه .
****
چهارپا یه گوشه گلخانه را با حرص به سمت قفسه ها کشیدم .
یکی از گلدان ها شکسته بود و حال با ید جا یش را عوض می کردم .
اماگلدان مورد نظرم در آن قد و اندازه؛ درست در
آخر ین طبقه قفسه ها قرار داشت .
جا یی که قد من حتی با ا یستادن بر رو ی پنجه ها یم هم به آن نمی رسید .
کفش ها یم را در آورده و بر رو ی چهارپا یه ایستادم .
گلدان را به سمت خودم کشیدم اما سنگین بیش از حدش متعجبم کرد .
چطور ی ک گلدان پلاستیکی انقدر سنگین بود ! ؟
کمی کجش کردم تا محتوا ی داخلش را ببینم که همین لحظه درب گلخانه از هم باز شده و جهان در چهارچوب ا یستاد !
مثل آدم ی که سکته کرده باشد با دهان باز و چشم ها یی گرد شده نگاهش می کردم .
با د یدن نگاهش به گلخانه یک لحظه انگار دست و پا یم عملکردشان را فراموش کردند .
گلدان از دستم رها شده و چهارپا یه ز یر پا یم لرز ید و کج شد . جیغ کشیده و به یکی از طبقه ها ی قفسه چنگ انداختم
اما د یر شده بود .
درست قبل از برخورد با زمین دست ها ی قو ی و
مردانه جهان به دورم حلقه شده و محکم نگهم داشت .
باز هم ا ین آغوش و ا ین عطر لعنت ی ...
بی اختیار لب زدم :
مثل شکنجه اس ...
_
_ چی ؟
" ا ین گرما ی آرامشبخش تنت ! "افکار بی پروا یم را پس زده و لب زدم :
می شه منو بزار ید زمین لطفا؟
_
با مکث کوتاهی من را بر رو ی زمین گذاشت .
خواستم قدمی از او فاصله بگیرم که سر یع تر از من دستانش را به دور کمرم پیچیده و فاصله بینمان را از بین برد .
رخ به رخ ،چشم تو چشم ...!
از شدت شوکه هینی گفته و نفس در سینه ام گره
خورد . صورتش هیچ حسی را منتقل نمی کرد و همین من را می ترساند .
آب دهانم را قورت دادم که با تن صدا ی پا یین اما محکم ی گفت :
کی بهت اجازه داد بیا ی ا ینجا؟
_
لب گز یده و نگاهم را دزد یدم .
من که می دانستم یک روز جهان می فهمد ،هرچند توقع نداشتم انقدر زود ...
احتمال ا ین هم از شانسم نشات می گرفت !
_ من ... فقط ...
اون روز که گلدونا ی اتاقتو شکست ی اومدم . داشتن خشک می شدن .
شجاعت از دست رفته ام با د یدن سکوتش کم ی جرات گرفت . همین باعث شد نگاهم را بالا بیاورم .
اخم داشت اما نگاهش ...
دست ها یش را عقب کشیده و متقابلا خودش هم قدمی به عقب برداشت .
پشت به من چرخیده و دست ی بر رو ی صورتش کشید .
کلافه بود ... از چی ؟
به یکباره چرخیده فر یاد زد :
_ بار آخر ی بود که پاتو ا ینجا گذاشت ی غنچه ! شنید ی ؟
بفهمم یا به گوشم برسونن اومد ی ،برات بد تموم
میشه حالام برو بیرون ... بـــ ی رون !
ا ین صدا ی تقه چه بود؟
قلبم که نبود؟
ا ین گردو ی لعنت ی در گلو یم چه؟
بغض که نبود؟
" جهان "
همانطور که نگاهش به نگاهم گره خورده بود عقب عقب رفته و وقتی به درب رسید به سرعت چرخیده و با دو به سمت عمارت رفت .
برا ی اولین بار در ا ین سی و هفت سال معلق مانده بودم ... بین خواستن و ترسیدن مانده بودم .
نمی خواستم بد باشم ...
نمی خواستم بر سرش فر یاد بزنم .
نم ی خواستم ا ینگونه دلش را بشکنم .
من ...
نمی خواستم دلیل اشکش باشم آن هم حال که همه مدارک او را بیگناه تر ین فرد ا ین جر یانات خوانده بود .
اما من به هیچ کس در ا ین عمارت اعتماد نداشتم . هیچ کس نبا ید متوجه نرمشم در برابر غنچه می شد .
موها یم را چنگ زده و نگاهم را در گلخانه چرخاندم . چطور فراموش کردم ؟
ا ین گلخانه و گل ها ی جانا را چطور فراموش کردم؟
من فراموش کردم اما غنچه ... نجاتشان داد .
نگاهم به چهارپا یه ا ی که غنچه دقا یقی قبل بر رو یش ا یستاده بود افتاد .
لعنت ی ... ا ین چهارپا یه لعنتی لق بود !
با ید زودتر از ا ین ها آن را دور م ی انداختم .
اگر نمی رسیدم و زمین م ی خورد چه؟
آسیب می د ید چه؟
خم شده آن را بردارم که متوجه دو پاکت نامه و یک موبا یل ساده و کوچک شدم !
اخم ها یم درهم شد .
مال غنچه بود ؟
با ا ین فکر هر سه را از رو ی زمین برداشتم .
یعنی ب ی خبر از من با ا ین گوش ی ...
با روشن کردن صفحه اش و د یدن عکس دو نفره ام با جانا تمام تصوراتم محو شد . جانا؟
چرا با ید چنین گوشی را ا ینجا ...
صدا ی فرهاد در گوشم زنگ خورد : " سوابق همه رو ز یر و رو کرد یم کس ی نمونده که از ز یر دستمون در رفته باشه ... فقط یه نفر می مونه ... جانا ..."
سر ی به نشانه نفی تکان داده و ناخوداگاه به یکی از قفسه ها تکیه دادم .
غیرممکن بودجانا چنین کار ی با من و خودش نمی کرد . حت ی به فرض می کرد ...
برا ی چه؟ به چه دلیل؟
اصلا ممکن نبود !
انگار تمام عضلاتم درآتش می سوخت .
_ جهان ! ؟
با شنیدن صدا ی متعجب و نگران سیاوش سر بلند کردم .
در چهارچوب ا یستاده بود .
با قدم ها یی محتاطانه جلو آمده و با نیم نگاه ی به اطرف گفت :
_ چی شده؟ غنچه چرا ...
تو ... اونا چیه دستت؟
جوابی نداشتم ... نه تا وقتی پاکت ها را باز نمی کردم .
سیاوش با د یدن ترد یدم دست جلو آورده و شانه ام را فشرد :
_ جهان چرا چیز ی نمی گی ؟ چی شده؟
بدون پاسخی به سیاوش درب یکی از پاکت ها را باز کرده و نامه تاخورده ی داخلش را بیرون کشیدم . اما با د یدن اسم انتها ی نامه نفس ها یم از شدت خشم به شماره افتاد .
" نو ید هدا یت "
**
_ چی می گی ؟ نو ید ... ؟
ممکن نیست !
چطور ی به جانا دسترسی پیدا کرده؟
چطور ی انقدر نفوذ کرده که ... اصلا با چه رو یی
برا ی جانا نامه نوشته؟
با پاها یم بر رو ی زمین ضربان گرفته و هیچ توجه ی به حرف ها ی مهیار نداشتم . فرهاد از جا یش بلند شده و گفت :
_ با ا ین اوصاف کابو یا نو یده یا ... کسی که نو ید باهاش کار م ی کنه !
با ید با حسام صحبت کنیم ... . برداشتن نامه ها و گذاشتنشان در کشو ی ز یر میز،
زمزمه کردم :
نه ...
_
سرش را به نشانه استفهام تکان داد که کلید کوچک رو ی قفل را چرخانده و ادامه دادم :
_ من پیدا کردن جانا رو به قانون سپردم و از دستش دادم .
شا ید درباره غنچه اشتباه کردم اما یه اشتباهو دوبار تکرار نمی کنم ...!
ا ینبار هیچ کس قربان ی نمی شه !
شماهام تا وقتی بهتون خبر ندادم به حسام چیز ی نمی گید !
_ یعنی فکر می کنی تو ی اداره پلیس جاسوس هست؟
همه جا جاسوس هست ...
_
سکوت لحظه ا ی میانمان را سیاوش بود که با سوالش شکست :
_ بزار حدس بزنم ... تو می دون ی نو ید کجاس !
ا ین آرامش بیش از حدت از اون سرچشمه م ی گیره .
تنها چند ثانیه نگاهم را به او می دوزم که گو یا حرف نگاهم را به راحتی معنا م ی کند