فرهنگ آزادی
ماریو بارگاس یوسا / ترجمه: بابک واحدیماریو بارگاس یوسا رماننویس و مقالهنویس اهلِ پرو است. «سور بز»، «گفتوگو در کاتدرال» و «جنگ آخرالزمان» از آثار او هستند. او که زمانی همچون بسیاری از متفکران امریکای لاتین سوسیالیست بوده، در سال ۱۹۹۰ با وعدههای بازار آزاد وارد رقابتِ ریاستجمهوری پرو شد. یوسا در این نوشتار، که متن سخنرانیاش در سال ۱۹۹۱ بعد از سقوط کمونیسم در کنفرانس کمیسیون دموکراسی در ماناگوئه، نیکاراگوئه است، مردمان امریکای جنوبی را به خلق فرهنگی از مسئولیتپذیری فردی و آزادخواهی، و ردِ مرکانتیلیسم، ملیگرایی اقتصادی، و تمرکزِ دولتی فرامیخواند که سالها فقر و شکاف اجتماعی را در سراسر منطقه گسترده بود. عنوان این سخنرانی «فرهنگ آزادی» است.
***
میگویند نفرینِ خوشچهرهی انقلاب فرهنگی چین این بود: «باد که در زمانهای شگرف روزگار بگذرانید.» زمانهی ما بیشک اینچنین است؛ از این جهت نمیتوانیم شکوهای داشته باشیم. در چند سالِ اخیر هر روز با شگفتیهای تازهای روبهرو شدهایم—در هر سوی جهان، کمونیسم شکستهای بزرگ خورده است.
هنوز با دیدنِ آنچه بر صفحهی تلویزیونمان میبینیم، چشمانمان را از حیرت میمالیم تا مبادا در خواب باشیم. چیزهایی چون تصویرِ میدان سرخ مملو از تظاهرکنندگانی که پایانِ سرکوب شوروی در بالتیک و انتخابات آزاد سراسری در اتحاد جماهیر شوروی را طلب میکنند. بهنظر میرسد همهجا احزاب کمونیست نفسهای آخر را میکشند یا بهواسطهی تغییر نام و برائت جستن از ویژگیهای بنیادین مارکسیسملنینیسم مثل مبارزهی طبقاتی، برنامهریزی مرکزی، و تملکِ سوسیالیستی بر ابزار تولید، راهی برای بقا میجویند (آنطور که در ایتالیا میبینیم). شاهد طردِ تمام اسطورهها، کلیشهها، استدلالها، و روشهایی هستیم که کمونیسم از بسترِ آنها زاده شد، نمو یافت، یکسوم از نوع بشر را زیر یوغ بندگی و دهشتاش گرفت، و سرآخر خود را از بین برد.
تحت این شرایط، سخت میتوان وسوسه نشد و بیانیههای غرّا سر نداد. غیر از این است که عصری نو را در تاریخ بشر آغاز میکنیم؟ واژهی «تاریخ» یکی از بسیار مفاهیمی است که به بردگی ایدئولوژی درآمده است. توسل به تاریخ بهانهای برای نیرنگهای فکری زمانهی ما شده است؛ تاریخ را در قرنِ ما برای توجیه نسلکشی و اساسیترین جرائمِ سیاسیای که بشر به خود دیده فراخواندهاند.
پس آیا باید به فرانسیس فوکویاما بپیوندیم و بگوییم که نفسهای واپسینِ کمونیسم نمایانگرِ حقیقی «پایانِ تاریخ» در معنای هگلی آن است؟ بهعقیدهی من نباید چنین کاری کنیم. درعوض، تحولات اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی بهنحو غیرمنتظرهای اندیشهی حقیقی «تاریخ» را جانی دوباره داده است. انسان اکنون از بند چشمبندها و اوهامی که مارکسیسم—چه سنتی و چه نونگر—مدتها بر چشم و ذهن جهانیان گسترده بود رها شده است. ذائقهی انسان برای خطرکردنِ طبیعی بازگشته است، و نیز غریزهی ابتکار و بدعتگذاریاش در مخالفت با تمام ساختهای انگاشتیِ فروکاستگر.
امروزه، میتوانیم بر موضعی که کارل پوپر، فردریش هایک، و ریموند آرون همواره در مقابلِ متفکرانی چون ماکیاولی، ویکو، مارکس، اسپنگلر، و توینبی بهخود میگرفتند، مهر تأیید بزنیم. گروهِ نخست، بهحق، استدلال میکردند که تاریخ هرگز پیش از آنکه رخ دهد «نوشته» نمیشود؛ برمبنای متنی ازلی نوشتهی خداوند، طبیعت، منطق، یا مبارزهی طبقاتی و ابزار تولید پیش نمیرود. بلکه زایشی مدام و تغییرپذیر است که میتواند از غیرمنتظرهترین پیچها، تکاملها، پسرفتها، و تناقضها عبور کند و پیش برود. پیچیدگیاش هماره تهدیدی است که کسانی را که در تقلای پیشبینی و توضیحِ آن هستند گمراه میسازد.
حق داریم از روندهای کنونی چون خیزشِ دوبارهی فرد در برابر دولت؛ آزادی اقتصادی در برابر برنامهریزی مرکزی؛ مالکیت خصوصی و بنگاه اقتصادی در برابر جمعباوری و دولتسالاری؛ دموکراسی مشروطه در برابر دیکتاتوری و مرکانتیلیسم به وجد آییم. اما نباید خودمان را فریب دهیم. هیچیک از اینها «نوشتهشده» نبودهاند. هیچ نیروی پنهانی، که در دخمهی کهنهپرستی و وحشتآفرینیای که مردم سراسر جهان را اسیر فقر و تحقیر کرده پرورش یافته و به کمین نشسته، [مسبب پیروزی بر کمونیسم] نبوده است. این پیروزیها—و تمام دیگر پیروزیهای مشابه که اخیراً الهامبخش مبارزان علیه جباریت بودهاند—نتیجهی تلاشِ سختِ جنبش مقاومتی جسور و خیرهسر از قربانیان بودهاند، که برخی اوقات از محلِ نومیدی الیگارشهای کمونیست هم مدد گرفتهاند. این دستهی آخر، در رویارویی با ضرورتِ تغییر در سایهی ناتوانی کمونیسم در حل مشکلات بغرنج اقتصادی و اجتماعی، خود را در تسخیر فجایعِ ملی کاملی یافت که عدمِ اصلاح قطعاً به ارمغان میآورد.
غلبهی آزادی بر تمامیتخواهی قاطع و مسلّم بوده است، اما هنوز راه درازی تا تثبیتِ کامل دارد. بهواقع، دشوارترین بخشِ مبارزه پیشِ روست. برچیدن دولتسالاری و پراکنشِ نیروی اقتصادی و سیاسیای که بوروکراسیای مستبد از چنگ مردم درآورده بود، کارهای بهغایت دشوار و پیچیدهای هستند. این کار نیاز به فداکاریهای عظیمِ مردمانی دارد که هنوز تحت این توهم که دموکراسی سیاسی و آزادی اقتصادی راهحلی فوری برای تمام مشکلات پیشِ چشم میگذارند، در محنت و رنجی مدام هستند. این مردمان باید بر میراث بُهت و سختانگاریای که جمعباوری پشتِ سر برجای گذاشته غلبه کنند. باید این فرض بیخویشتنسازِ پروردهی کمونیسم را که تمام مشکلات باید ابتدا به پیشگاهِ دولت برده شوند تا راهحلی برایشان بیابد، و اینکه خود دستبهکار حل مشکل شوند آخرین راه چاره است، کنار بگذارند. ایجادِ چنین تغییر عظیم و گستردهای در جانهای خفته و رفتارهای دیرین چالشی بس ترسناکتر از بیرون راندن دیکتاتورهای کماهمیتِ کوتهفکر است.
از اینرو، برای کشورهایی چون لهستان، مجارستان، رومانی، بلغارستان، چکاسلواکی، و اتحاد جماهیر شوروی، اقدامِ انقلابی حقیقی هنوز آغاز نشده است. اینها کاری بس حیرتانگیز پیشِ رو دارند: بنا کردن شالودهی جامعهای آزاد بر ویرانههای سوسیالیسم. این کار به کمک شهروندانی نیاز دارد که میدانند بدونِ آزادی اقتصادی آزادی سیاسیای وجود نخواهد داشت، و هیچ پیشرفتی رخ نخواهد داد. و نیز این مردمان باید بیاموزند که اقتصاد بازار نیازمند نظم، قواعدِ سفتوسخت، خطرپذیری، ابتکار، و ورای هرچیز، تلاش سخت و ایثارِ بسیار است. فرهنگ پیروزی—این سرچشمهی خارقالعادهی رفاه و بهروزی که تمام جوامعِ دموکراتیکِ پیشرفته را پابرجا نگاه میدارد—به کارآفرینان و شرکتهایی هم نیاز دارد که خطر شکست را بپذیرند و انتظار نداشته باشند که در هر بار سقوط دست یاری به سوی دولت دراز کنند.
آنگاه پذیرش این آزادی نوپا، بهمعنای آمادگی برای قبولِ عواقب ناکارآمدی یا قضاوتها و تصمیمگیریهای اشتباه خواهد بود. بازار رقابتی عمدهی کارایی مورد نیاز را ایجاد میکند و بیش از هر نظام دیگری به تولید ثروت میانجامد، اما در عین حال در رویارویی با ناکارآمدی و بیکفایتی سرد و بیرحم است. بهگمان من، بهتر است همین حالا این حقیقتِ شوم را آویزهی گوشمان کنیم، همین حالا که در آستانهی ورود به عصری نو ایستادهایم. آزادی، که همیشه برای پیشرفت و عدالت ضروری است، بهایی میطلبد که مردم اگر میخواهند همچنان آزاد بمانند باید هر روز آن را بپردازند. هیچ کشوری، نه آنکه بهتازگی رونق گرفته و نه آنکه دیرینترین سنتِ دموکراسی را دارد، از این خطر مصون نیست.
آنچه در اروپای شرقی رخ میدهد، در امریکای لاتین هم، گرچه در شکلی کمتر آشکار و چشمگیر، اتفاق میافتد. در اینجا با فرایندی کُند و غیرمستقیم، که همیشه هم آگاهانه نیست، اما در چشم ناظر بیطرف پیداست، روبهرو هستیم. جز کوبا، تمام دیکتاتوریهای ما راه به دولتهای مردمی دادهاند. رژیمهای دموکراتیک—اگرچه با درجاتِ متفاوتی از مشروعیت—بر کشورهای ما از ریو گرانده تا تنگهی ماژلان حکم میرانند. موردِ نیکاراگوئه، کشور میزبانِ ما، اهمیتِ ویژهای دارد. البته، نه بیشتر از پاراگوئه، شیلی یا هائیتی. اسطورههای خشونتآفرینِ انقلابی هم قدرت خود را در انگیزشِ انگشتشماری جوان، روستایی، و کارگر از دست دادهاند. برخی دانشگاهیان و روشنفکران تندرو (در کنارِ دیگر بخشهایی که جذب تفکر عام نشده و در حاشیه ماندهاند)، اگرچه هنوز توانِ صدمهزدنِ جدی دارند، بهتدریج به غریبههایی تبدیل میشوند که هیچ حمایتِ حقیقی مردمی پشتشان نیست.
بااینحال، تغییر واقعی این است که نشانههای خوشآیندِ پراگماتیسم و مدرنیزاسیون آرام آرام در سراسر پهنهی امریکای لاتین سر از خاک بیرون میآورند، علیرغم (یا شاید بهسبب) بحران اقتصادی عظیمی که در مقابل خود داریم. کماند دولتهایی که هنوز جرأت میکنند الگوی کینزی را که ویرانیهای بسیاری برجای گذاشته و هنوز هم به این ویرانگری ادامه میدهد، به کار ببندند. لیبرالیسمی احیاءشده—در معنای کلاسیک آن—در مقامِ آلترناتیوی مناسب و بیضرر برای تفکراتِ زهواردررفتهی «توسعهی داخلی» و «جانشینی واردات» در منطقه راه بهجلو میگشاید.
برخی با شوق به استقبال این کار میروند، و بعضی با اکراه، و دیگرانی هم هستند که درست نمیدانند دارند چه میکنند، بااینهمه تقریباً همهی دولتهای نو گامهایی، هرچند کوچک، در مسیر مبارزه با ریشههای فقر برداشتهاند. اینکه عارضهی فقر قابلدرمان شده است، تا زمانی که کشور بیمار ارادهی بهبود را در خود داشته باشد، دستآوردی بزرگ برای عصر ما، در مقایسه با اعصار پیشین است.
این تحول، در معنای اجتماعی و اقتصادی، به معنایِ ارادهی مدرن شدن، پاکسازی دولت و چیدنِ شاخههایش تا رسیدن به اندازهی مناسبی است که برای تضمین نظم، عدالت و آزادی لازم است؛ به معنای پرورش حقِ خلق ثروت در نظامی آزاد، بر مبنای شایستگی، بدون امتیازات بوروکراتیک و دخالتِ دیوانسالارانه. و نیز به این معنا که دولت باید مسئولیتِ تضمین بهرهمندیِ تمام نسلها از موهبتی را برعهده بگیرد، که در کنارِ آزادی، بنیانِ تمام جوامع دموکراتیک را میسازد؛ موهبتی به نام برابری فرصتها.
اندکاندک، امریکای لاتین میآموزد که دولت منابع را زیرکانهتر «بازتوزیع» میکند، اگر بهجای خفهکردنِ کسبوکار خصوصی با مالیاتهای ظالمانه، آموزشهای عمومی ممتاز ارائه دهد، و بهجای بهستوهآوردنِ آنهایی که داراییهایی دارند، دستیابی به مالکیتِ خصوصی را برای تعداد بیشتری از مردم تضمین کند.
ملیگرایی اقتصادی—که در کنارِ ملیگرایی فرهنگی یکی از سرسختترین گمراهیهای تاریخ ما بوده است—سرانجام دارد نشانههای از عقبنشینی بروز میدهد. ملیگرایی سهمی اساسی در توسعهنیافتگی امریکای لاتین داشته است. بااینحال آرام آرام درمییابیم که سلامت و رفاه درونی نه از بستنِ دروازههای مرزهامان، که از طاقباز گشودنِ آنها حاصل میشود و سِیر در جهان بهجستوجوی بازار برای محصولاتمان، و نیز تکنولوژی و سرمایه و اندیشههایی که دنیا برای توسعهی منابع و ایجاد اشتغالی که ضرورت عاجلمان است در اختیارمان میگذارد.
با در نظر گرفتن این فضای فرهنگی نوین، بسیارند کسانی که تأیید میکنند یکپارچگیِ منطقهای امریکای لاتین که مدتها بر طبلش میکوبیدند هرگز کارآمد نبوده زیرا که همواره قیدِ «روحیهی ملیگرا» بر آن مهمیز زده است. این کمپین در قالب دفاعی در برابرِ باقی جهان و «امپریالیسمِ» بدسگالش علم شده بود، لیکن سرانجامِ ناگواری داشت، زیرا که هریک از کشورهای امریکای لاتین تلاش میکرد از اتحاد منطقهای بهنفع خود بهره بگیرد، و اهمیتی به دیگر کشورهای منطقه نمیداد.
حال که سرآخر تعداد بیشتری از مردمان امریکای لاتین معرفتِ عمومی، آن بالاترینِ هنجارهای سیاسی را میآموزند، اتحاد و یکپارچگی آرام آرام در معنای مدرنش درک میشود: یکیشدن بهمنظور سرعت بخشیدن به یکپارچگیِ امریکای لاتین با دیگر جوامع بشری. ورود به دنیای امروز با چنین آگاهیای از احتمالات، خطرها، و بازارها بهترین روش برای کشورهای عقبمانده و فقیری همچون کشور ماست، تا بتوانند قدم در راه مدرن شدن، یعنی مترقی بودن، بگذارند. بدون این ترقّی آزادی حقیقی چندانی وجود نخواهد داشت، زیرا که آزادی در فقر در بهترین حالت آزادیای پرمخاطره، بیثبات و محدود خواهد بود.
بیایید از شر ملیگرایی خلاص شویم؛ ملیگراییای که ما را به خاک و خون کشیده و میانمان تفرقه انداخته است، و به نامش منابعِ عظیمی را از دست دادهایم تا خود را در برابرِ یکدیگر مسلح کنیم. بهتر بود این منابع را صرفِ مبارزه با دشمنِ حقیقی هر ملتی میکردیم، که نه همسایهها بلکه گرسنگی، جهل و عقبماندگی است. ضروری است به آن شیوههایی که دولتهای فاسد برای دهانبند زدن بر منتقدانشان بهکار گرفتند باز نگردیم. اجازه ندهیم دیگر حرف بیشتری از تهدید کذایی «دشمنان خارجی» یا ضرورتِ فرضی «اتحاد ملی» مطلق بر زبانها جاری شود. باید مصمم و سخت در راهِ غلبه بر بدگمانیِ متقابل تلاش کنیم، و مشکلات را بهطریق مسالمتآمیز بهمحض بروز حل کنیم. همچنین باید در جهتِ تضمین اینکه مرزهای میانِ کشورهایمان با نیرویِ بخشندهی دوستی، منافع مشترک، و آگاهی مشترک آرام آرام از میان بروند تلاش کنیم، که تنها با همکاری با یکدیگر است که میتوانیم آن ارواح خبیثهی سمج را که ما را پشتِ سر مناطق دیگرِ مترقّیتر جهان نگاه داشتهاند از خود برانیم و روحمان را تطهیر کنیم.
خوشبختانه، تعداد امریکای لاتینیهایی که میتوانند تمایز آشکاری میان ملیگرایی و میهندوستی بگذارند بهمرور زمان بیشتر میشود. همانطور که دکتر جانسون گفته است، بااینکه میهندوستی گاهی اوقات ممکن است در مقام آخرین پناهگاهِ اراذل بهخدمت گرفته شود، بیشتر اوقات حسی بخشنده و فروتن از عشق به سرزمینی است که فرد در آن بهدنیا آمده و اجدادش را در آن به خاک سپردهاند. میهندوستی نمایندهی تعهدی اخلاقی و احساسی به تاروپودی از اشاراتِ تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی است که سرنوشتِ تکتک افراد را رقم میزند. اما حتی میهندوستی، همچون تمام دیگر مواردِ تجربیات شخصی چون همآغوشی، دوستی، ایمان و عشق، با وجود تمام ویژگیهای زیبا و شریفش، نمیتواند بدونِ تنزل درجه و پذیرشِ انحطاط الزامی شود.
در این زمانهی خیزش و انقلاب و خلق شگفتیها، حتی کاپیتالیسم—نفرتانگیزترینِ کلمات که سیاستمدارانِ امریکای لاتین هراسِ شگرفی از آن در دل دارند—دارد راهش را آرام و نرم به ادبیاتِ عمومیمان میگشاید. دلالتهای ضمنی ترسناکش را که کنار بزنیم، به این معنای عینی میرسیم: نظامی که، علیرغم محدودیتها و نقصانهایش، مهمترین و بزرگترین پیشرفتهای تاریخ بشر را در زمینهی رفاه عمومی، امنیت اجتماعی، حقوق بشر، و آزادی فردی ممکن ساخته است.
بگذارید این را هم خلاصه بگویم که منظورمان لزوماً این نیست که بهلطف کاپیتالیسم، شادی و رضایتِ خاطر انسان بهطرز چشمگیری افزایش یافته است. شادی را نمیتوان با مختصاتِ اجتماعی سنجید، و فقط میتوان با معیارهای فردی آن را ارزیابی کرد. همین است که، آنطور که کارل پوپر میگوید، شادی وظیفهی دولتها نیست. کسانی که سعی میکنند آن را برای همه به ارمغان آورند—حکومتهای «تاریخی» همچون دولت فیدل کاسترو، یا کهنهپرستانِ خرافاتی جمهوری خلق چین—معمولاً جهنمی در جامعهشان برپا میکنند. شادی، که رمزآلود و متغیر است، همچون شعر، فقط به فرد و نزدیکانش مربوط است؛ هیچ فرمولی برای ایجاد آن وجود ندارد و هیچ توضیحی برای رمزگشاییاش.
باید قبول کرد که کوتاهترین مسیرِ خروج از فقر اتخاذ تصمیمی صریح و قاطع دربارهی بازار، کسبوکار خصوصی، و ابتکار فردی است. باید در گامِ ضروری نخست، دولتسالاری، جمعباوری و عوامفریبی پوپولیستی را کنار بزنیم. برای اجتناب از سردرگمی جدی باید بر تمایز آشکاری پافشاری کنیم که کاپیتالیسم اصیل—که واضحتر اگر بگوییم میتوان لیبرال خواندش و چیزی که هرگز حقیقتاً به آن دست نیافتهایم—را از آن انواعِ ناسرهِ کاپیتالیسمِ رانتی یا سوداباور که همیشه در امریکای لاتین وجود داشته و دارد، متمایز میسازد.
آن توافقات دوستانه و استوار میان مقامات سیاسی و صاحبان بانفوذ کسبوکارها، با هدفِ اعطای امتیازاتِ انحصاری و معافیت از رقابت به گروهِ دوم—که یعنی معافیتشان از قبول رنج برای ارضای تقاضای مصرفکننده—منابعی نافرسودنی از ناکارآمدی، بیکفایتی و فساد در اقتصاد ما بودهاند. فساد زمانی ناگزیر میشود که موفقیت یک کسبوکار نه بر بازار که به امضای بوروکراتی پای یک بخشنامه وابسته باشد. چنین نظامی کسبوکار و اهالی کسبوکار را همزمان از راه درست منحرف میسازد، یعنی کسانی که استعداد و تلاشهای خود را نه بر خدمترسانی به مصرفکننده، که بر دریافت امتیازاتِ دولتی متمرکز ساختهاند. مرکانتیلیسم یکی از دلایل اساسی توسعهنیافتگی ما، و تبعیض و بیعدالتیای بوده است که جوامع ما بر فقرا روا داشتهاند. مرکانتیلیسم قانونمداری را به امتیازی بدل کرده که فقط در اختیار صاحبان نفوذ است، و ازاینرو فقرا را به جستوجوی فرصتهایی برای رسیدن به کار و سود در حاشیهها محکوم کرده است؛ در اقتصادی که غیررسمی میخوانیمش. این شیوهی زیست پرمخاطره، اما آزاد است. از جهاتی، کسانی که در اقتصاد غیررسمی فعالیت میکنند منادیانِ کاپیتالیسم محبوبی اصیل برای امریکای لاتین هستند.
پایان دادن به مرکانتیلیسم امری اخلاقی و سیاسی است، همانقدر ضروری که ریشهکنی «اصلاحات» اجتماعی و اقتصادیای که در جوامع ما به ملیشدن کسبوکارها، اشتراکِ اراضی، و سنگربندی و گسترشِ دولتسالاری انجامیده است. بیگانهساختستیزی، جمعباوری، و دولتسالاری همه تجلیهای متفاوتی از مفهومی یکسان هستند که گلوی ابتکار فردی را میفشارد، بوروکراتها را جای صاحبان کسبوکار یا کارگران به بازیگرِ اصلی حیاتِ مولد تبدیل میکند، ناکارآمدی و فساد را برمیانگیزد، تبعیض و امتیازات را مشروعیت میدهد، و، دیر یا زود، فرسایش و نابودی آزادی را به ارمغان میآورد.
ایجادِ اقتصادی آزاد که انحصارها را در هم میشکند و تضمین میکند که همگان به بازارها، که با قواعدی ساده، شفاف و منصفانه هدایت میشوند دسترسی دارند، دولتملتهای امریکای لاتین را تضعیف نخواهد کرد. برعکس، با اعطای اختیار و اعتباری که اکنون فاقدش هستند آنها را تقویت خواهد کرد. دولتملتهای امریکای لاتین، علیرغم بزرگیشان، در تأمینِ خدماتِ اولیه و اساسیای که ازشان انتظار میرود، یعنی درمان، امنیت، عدالت، و زیرساختهای حداقلی، بهشدت ضعیف و ناتوان هستند.
اما محروم کردن حکومت از حقِ مداخله در نقشِ تولیدکننده، تا بتواند نقش خود در مقام واسطه و محرک حیات اقتصادی را کارآمدتر ایفا کند، به این معنا نیست که آن را از مسئولیتهای اساسیاش معاف کنیم. مسئولیتهایی چون حفظ بازار از مداخله و دستکاریهایی که کارایی را از آن میگیرند و راه به روی سوءاستفادهها میگشایند. مسئولیتِ دیگر حکومت بهبودِ مدام نظامِ عدالت است، زیرا که بدونِ نظامِ قضاییای عادل، قدرتمند و جهانی که تمام شهروندان، بهویژه فقرا، میتوانند در دفاع از حقوق خود روی آن حساب کنند، هرگز اقتصاد بازار کارآمدی وجود نخواهد داشت. درنهایت و مهمتر از هرچیز، باید در جهتِ ترویج و گسترشِ مالکیتِ دارایی در میان کسانی که داراییای ندارند تلاش کرد. دارایی خصوصی دزدی نیست، آنطور که پرودون میگوید، بلکه نشانه و پاسدارِ آزادی است.
دولتی لیبرال را بدونِ سیاستی از حمایتِ ناتوانها و رنجوران نمیتوان تصور کرد: حمایت از کسانی که بهسبب سن، سرشت یا سرنوشتشان نمیتوانند امرار معاش کنند و زیر بار قوانینِ سختگیرِ بازار خُرد میشوند. منتقدانِ دولت لیبرال اغلب متهمش میکنند که بهحکم نظامش ظالمانه و غیرانسانی است. اما کِی و کجا آدام اسمیت و دیگر متفکرانِ بزرگ لیبرال کلاسیک گفتهاند که دولت باید به ضعفا بیاعتنایی کند؟ حقیقت این است که وقتی پای حمایت از افراد مسن و کودکان بهمیان میآید، و نیز در زمینهی بیمههای بیکاری، تصادفات صنعتی و بیماری، دموکراسیها بهترین کارنامه را در جهان دارند.
ورای هرچیز نظمی وجود دارد، نظمی فرهنگی، که در آن دولت لیبرال وظیفه دارد ابتکارعمل را در سرمایهگذاری منابع، و تشویقِ فعالیت و مشارکتِ عموم مردم، در دست بگیرد. این یعنی تأمین دسترسی همگان به منافع فرهنگی و تحریک کنجکاوی، علاقه، و رضایت در آنچه خلاقیت انسانی و روحیهی هنری قادر به خلقِ آن است تا بر کمبودهای زندگی غلبه کند؛ از این طریق است که میتوان مطمئن شد حساسیتِ مردم و قوای نقدشان تیز و هشیار باقی بماند، و نارضایتی مدام که بدونِ آن احیاء و نوسازی اجتماعی وجود نخواهد داشت تشویق شود. هیچچیز بهاندازهی یک حیاتِ فرهنگی غنی این ناخشنودی بیضرر را بیدار و برانگیخته نگه نمیدارد.
واضح است که دولت نباید فعالیتهای فرهنگی را حتی سانتیمتری به خارج از مسیری که میخواهد آزاد و خودمختار بپیماید «هدایت» یا حتی تکان دهد. مأموریت دولت تضمین این است که فرهنگ متنوع، پربار، و پذیرایِ هر رویداد و تأثیری باقی بماند، زیرا فقط از طریق این رویارویی با چالشها و رقابت است که میتواند به تجربهی مردم نزدیک بماند و به مردم کمک کند زندگی کنند، باور داشته باشند، و امید در دلشان زنده بماند.
فرهنگ هیچ نیازی به مراقبت ندارد، زیرا وقتی اصالت داشته باشد، بهتر از آنچه که از عهدهی هر دولتی برمیآید از پس مراقبت از خود برمیآید. اما حکومتها قطعاً وظیفهی این را دارند که ابزار بهدست آوردن و تولید فرهنگ را در اختیار همه بگذارند؛ این یعنی، تأمین آموزش و حداقلِ شرایطِ کافی زندگی که به مردم اجازهی لذت بردن از آن را بدهد.
افزونبراین، فعالیت پرشورِ فرهنگی، یکی از راههای تطهیر روحِ دولت لیبرال از خطری است که بهنظر میرسد پریشانی مادرزادی جامعهی کاپیتالیست است: حدی از انسانیتزدایی حیات، ماتریالیسمی که فرد را منزوی میسازد، خانواده را در هم میپاشد، و خودخواهی، تنهایی، شکاکیت، خودبزرگبینی، کلبیمسلکی، و دیگر اشکالِ پوچی روحانی را پرورش میدهد. هیچ جامعهی صنعتی مدرنی پاسخِ کارآمدی برای این چالش نداشته است؛ در تمام آنها، سطوح بالای رفاه و زندگی و پیشرفتِ عظیمِ مادی حسِ یکپارچگیِ اجتماعی را، که در تناقضی آشکار در جوامعِ اولیه بسیار قدرتمند بوده است، تضعیف کرده. این تضعیف بهنوبهی خود به تکثیر فرقهها و آدابِ عموماً غیرمنطقی انجامیده است که بهنظر میرسد خواستشان را از نیازی ناخودآگاه به حسی از تقدس میگیرند که بهطریقی گم شده است اما آنها توانِ زندگی بدون آن را ندارند.
رشد خردهفرهنگ موادمخدر که میتوان ترسناکترین واکنشِ دنیایِ امروز علیهِ منطق خواندش، تا بدانجا رسیده است که این ویژگیِ روشنگری را که ستون فقراتِ فرهنگ آزادی را میسازد، پس میزند. بهنظر میرسد—بهویژه در کشورهای بسیار پیشرفته—مواد مخدر یکی از افراطیترین روشهای بیان آن عطشِ ابدی برای برتری و وراروی و کمالِ مطلقی است که پیشتر از طریق جادو، افسانه، و مذهب سیراب میشد.
آن دسته از ما که در تقلای مدرن ساختنِ کشورهایمان هستیم (بهمعنای خلق نظامی که بدونِ حذف و تحلیل بردنِ آزادی رونق و ترقّی به ارمغان آورَد) باید از تمام اینها درس بگیریم. باید با تأسیس نظامِ حمایت و سرپرستیای برای فرهنگ، برای خلاقیتِ انسان در تمام اشکال بیشمار و نمودهای جسورش، برای کسبوکار هنری، تفکر انتقادی، تحقیق، تجربه و آزمون، و مشقِ تفکر، پاسخی سریع و خلاق برای این خطرها بیابیم. همچنین، صرفنظر از باورهای مذهبیمان، باید الهامبخش و مشوق توسعهی حیاتی عمیقاً روحانی باشیم، زیرا که برای اکثرِ مردم، مذهب بهنظر کارآمدترین محرکه در سنتمان است برای فرونشاندنِ خیالِ مرگ، نمایشِ اتحاد، ارتقاء احترام به اصول و قواعدِ اخلاقی، تشویق و ترویج همزیستی و نظم، و در معنای عام حفظ صلح و رام کردنِ اشتیاق و شورِ وحشیای که تمام انسانها، حتی متمدنترینها، در خود پناه دادهاند.
در جوانی، که خوانندهی حریص اگزیستانسیالیستهای فرانسه بودم، به این باور رسیده بودم که انسان باید خودش سرنوشتِ خود را با انتخابِ مدام از میان فرصتهای متعددی که شرایطِ درحالتغییر پیشِ رویش میگذارند تعیین کند. معتقدم این باور کمکم کرد نویسندهای شوم که در تمام کودکی آرزویش را داشتم. اما امروز، پس از گذر از مخاطراتِ بسیار، با خاطری کموبیش حزین با خود میگویم شاید سرنوشت افراد همانقدر از شرایط و شانس تأثیر بگیرد که از ارادهی انتخاب آزادانهشان.
بااینحال «تاریخ» فرد، درست مثلِ «تاریخ» کل جامعه، پیش از وقوع «نوشته» نمیشود. باید خودمان، بی آنکه حقِ انتخابمان را ترک گوییم، روز از پِی روز خط به خطِ کتابِ زندگیمان را «بنویسیم،» لیکن با علم به اینکه انتخابهای ما ممکن است گاه چیزی بیش از تأییدی—دستکم آزادانه و اخلاقی—از آنچه که پیشتر شرایط و دیگران برایمان برگزیدهاند، نباشند. این نه بهانهی سوگواری است و نه انگیزهی پایکوبی؛ زندگیای است که باید از سر بگذرانیم، و باید تجربهی این ماجراجویی هولناک و الهامبخش را سراسر گرامی بداریم.
برای امریکای لاتین امروز، چالشِ پیشِ رو از این واضحتر، یا مبرمتر نمیتواند باشد. باید کشورهایی بسازیم که همگام با زمانهی خودشان پیش میروند، بی قحطی یا خشونت، با آزادی و تلاشِ مدام، تا بلکه همهمان بتوانیم از دسترنج خودمان به حیاتی آبرومند دست یابیم. درکِ نویدهایی که فرهنگ آزادی حالا در سراسر جهان چون خورشیدی تابان در هر سو میپراکند، دشوار، اما قطعاً امکانپذیر، خواهد بود. افکارِ توسعهای و سرزندهی این فرهنگ در جاهای دیگر کارگر افتادهاند، و در هرجای جهان تواناییشان در غلبه بر قساوت و وحشیگری توسعهنیافتگی را حفظ کردهاند.