سیمرغ بود، مسکوب
vinesh.irنویسنده مقاله: امیرحسین کامیار
در اساطیر ایران بر فراز درخت هزار تخمه، سیمرغ آشیان دارد، پرندهای شفادهنده و راهنما. هر بار كه این بزرگِ پرندگان از روی شاخههای درختِ «دور دارنده غم» برمیخیزد هزار شاخه از آن درخت میروید و هر بار که مینشیند هزار شاخه از درخت میشکند. از این نشست و برخاست است که دانه گیاهان در جهان پراکنده و زمین خداوند سرسبز میشود. شاهرخ مسکوب در جان من بازتابی از رمز سیمرغ است، آن درخت که بر آن مینشیند، فرهنگ ایران، آن دانهها که در زمین میپراکند آثارش و هر خواننده کلمات او زمینی است بارور شده به اندیشه شاهرخ، شاهرخی که سیمرغ بود.
نوشتن درباره شاهرخ مسکوب كاری توامان آسان و دشوار است. آسان، چون او آنقدر نوشته و آفريده كه به واسطه آثارش دنيای درونی نويسنده را درک كنی و دشوار، چون در آثار شاهرخ مسكوب با چنان عمق و درخششی روبرو میشوی كه کلمات کافی برای شرحشان نمییابی. اين پیچیدگی به گمانم بازتابی از هويت شگفتانگيز شخص او است.
مسكوب، پرنده بود. او در تمام زندگيش بر بلندترين شاخههای درختانی بسيار نشست اما گرفتار هيچكدامشان نشد و از هر اجباری در نهايت گريخت. از جبر خشكهمذهبی بودن در نوجوانی، از بايدهای چپگرایی حزب توده در جوانی، از فشار گردآوری دارايی و اموال در ميانسالی و از تلخیِ تحمل فقدانهای بسيار در كهنسالی.
تنها استثنا در اين ميان، درخت تنومند فرهنگ ايرانزمين بود كه مسكوب را شیدای خویش ساخت، چنان که به روايت خودش «سالها در فرهنگ ايران زيست». اين پرنده بر آن درخت نشست، از نشستن خويش دلشاد شد، نغمهها سرود. ثمره آن نشستن و نوشتن برای معاصران و آيندگان جستارهايی درخشان و كتابهایی راهگشا بود.
وقتی که راه را گم کرده باشی، در دوران پوشیده شدن مسیر رستگاری با مه ابهام، اهمیت آن کسی که راهنماست و آن متنی که راهگشاست دو چندان میشود. مسکوب در کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» به این نکته اشاره میکند که چگونه ایرانیان پس از فروپاشی پادشاهی ساسانی دچار ابهام و سردرگمی در هویت خویش بودند، مسلمان شده بودند و عرب نه، پیامبر را پذیرفته بودند و خلیفه را نه. در پهنهای به گسترهی بخارا تا تیسفون، هزاران تنِ تنها با این پرسش دست به گریبان بودند که ما کیستیم؟ ایرانی بودن یعنی چه؟ جستجوی پاسخی برای این پرسشها از «نیاز یک قوم کهن ولی مغلوب، به ماندن» ناشی میشد. ما تشنه بودیم، ما گم شده بودیم، زبان فارسی بود که جانپناه ما شد، تاریخ ایرانزمین بود که سیرابمان کرد و باعث شد از پس دو قرن سکوت، دوباره ایرانی بودن معنا پیدا کند. «از برکت وجود فردوسی دو عنصر اصلی ملیت ما در اثری بزرگ بازآفریده و بدل به تنی واحد میشود؛ شاهنامه، تاریخ(حماسه) و زبان ما است.»
قرنها بعد، در اواخر دوران قاجار، حدیث گم شدن هویت ایرانی دوباره تکرار شد. ایرانِ شکست خورده از روس و انگلیس، ایرانِ مقهور فناوری غرب، ایرانِ تحقیر شده در عرصههای پرشمار؛ مردمانی سرگشته برجای نهاد. ما در شبِ تاریک جنگلی انبوه گرفتار آمده بودیم، از میان ما بعضی بر غربی شدن از نوک سر تا ناخن پا اصرار میورزیدند و برخی دیگر از استیلای غربزدگی و لزوم بازگشت به سنتها سخن میراندند.
انقلاب مشروطه در چنین احوالی رخ داد. مشروطه فقط نهضتی برای محدود کردن شاه قاجار نبود بلکه تلاشی در جهت بازتعریف هویت ایرانی در زمانهی مدرن محسوب میشد؛ چالشی که ما تا همین حالا نیز با آن و تمام تبعات فرهنگی و سیاسیاش درگیریم. دقیقاً در میانهی این سرگشتگی است که شاهرخ مسکوب، تلاشهای فکری و جستجوهای فردیاش، اهمیتی جمعی پیدا میکند، راهنما و راهگشا میشود و راه سومی را در میانهی این جدال نشان میدهد.
مسكوب، ميراثدار روشنفكران عصر بيداری است، همه آنان كه مبانی مشروطه را ساختند و كوشيدند در ساحت جمعی و فردی به انسان زاده در جغرافيای ايران كمک كنند توامان امروزی و ايرانی باشد. او در جستارها و يادداشتهايش، کوشید به اين پرسش پاسخ دهد كه معنای ايرانی بودن در زمانهای آشوبزده چيست. مسكوب چاره را در بازگشت به ريشههای فرهنگی ايرانزمين، تحليل آن ريشهها به مدد دانش روز و برساختن شاخههايی نو از ريشههای كهن میدانست و در همين مسير نوشت و زیست. «ما برای آنكه در مقابل تجدد و مدرنيته كه جهانی شده بتوانيم ادامه حيات بدهيم، از راه پناه بردن به سنت به جايی نمیرسيم. بايد ابزارش را بشناسيم و به آن نزديک شويم، به دست بگيريم و بتوانيم با آن به نحوی كنار بياييم. من آن نحو را نمیدانم كه چيست اما پناه بردن به سنت نيست، نفی غرب نيست.» ابزاری كه او يافت، شبيه نياكان ما پس از استيلای اعراب، شرح ادبیات اساطیری و افزودن بر غنای زبان فارسی بود؛ جستجوی امروزیِ میراث دیروزی ادب و فرهنگ ما، چنان که نتیجه، به کار فردای زنان و مردان ایران بیاید.
این چنین بود که شاهرخ مسکوب در «سوگ سیاوش» قهرمان حماسی محبوبش را از شاهنامه بيرون كشيد و به جايی در عمق جان خواننده کتابش فرستاد. سياوش از روزگاری دور به امروز آمد، به گونهای که شكستش، ناكامی ما؛ سوگش، غمگساری ما و رستاخيزش در قالب كيخسرو، اميدواری ما شد. شگفتی كار مسكوب در این بود كه بدون کاستن از زيبايی متن حماسی، آن را به راهنمايی روزآمد بدل ساخت.
او تحليلی چندوجهی از شخصيت و داستان سياوش ساخت كه خواننده در آن قهرمان حماسه را زندگی میكرد؛ شبیهِ خودِ شاهرخ مسکوب که در «روزها در راه» -کتابی حاوی يادداشتهای روزانه او از ايام انقلاب تا روزهای غربت و مهاجرت- تمام تلخی تبعید و تنهایی سیاوش را روایت کرد و زیست. به واسطه خواندن اين روزنوشتها بود كه من فهميدم زندگی میتواند تا چه حد سختگير و آزارنده باشد، ياد گرفتم درد کشیدن در زندگي مجوزی برای رنجور کردن ديگران نيست، آموختم كه شان آدمی را جايی كه ايستاده تعريف نمیكند و جايگاه انسان از درون او زاده میشود و آخر از همه درک كردم كه معنای شريف بودن در روزگاری كه شرافت كالايی كمبها است، چيست. اين همه را از شاهرخ مسكوب درس گرفتم بی آنكه او بخواهد ذرهای در روزنوشتهايش به كسی درس بدهد، نصيحت كند يا در جلد راهنما فرو رود. او مرشد و مراد من شد بی آنكه ادعايش را داشته باشد، من زال بودم و او سیمرغ.
در اساطیر ایران بر فراز درخت هزار تخمه، در میانه دریای فراخکرد، سیمرغ آشیان دارد، پرندهای شفادهنده و راهنما. هر بار كه این بزرگِ پرندگان از روی شاخههای درختِ «دور دارنده غم» برمیخیزد هزار شاخه از آن درخت میروید و هر بار که مینشیند هزار شاخه از درخت میشکند. از این نشست و برخاست است که دانه گیاهان در جهان پراکنده و زمین خداوند سرسبز میشود. شاهرخ مسکوب در جان من بازتابی از رمز سیمرغ است، آن درخت که بر آن مینشیند، فرهنگ ایران، آن دانهها که در زمین میپراکند نوشتهها و آثارش و هر خواننده کلمات او زمینی است بارور شده به اندیشه شاهرخ، شاهرخی که سیمرغ بود.