«سوسیالیسم واقعاً موجود»، نظامی بر سر ایستاده!-۲
💠💠💠
🔸«سوسیالیسم واقعاً موجود»، نظامی بر سر ایستاده!
✍️ کمال اطهاری
دوماهنامهٔ اطلاعات سیاسی و اقتصادی، شماره ۵۷ و ۵۸، ۱۳۷۱
بخش دوم
💠💠💠
بهینه کردن اقتصادی با این ابعاد تولید و بهدنبال مشکل تئوریک ذکرشده، در عمل نیز غیرممکن بود و مانع بعدی رشد اقتصاد سوسیالیستی محسوب میشد. در این زمینه، آکادمیسین «فدورنکو» رئیس «مؤسسهٔ اقتصاد ریاضی» در اتحاد شوروی گفته است که تدوین یک برنامه کامل و حسابشده برای یک سال آینده در اتحاد شوروی، با کمک کامپیوتر سیهزار سال بهطول میانجامد؛ و پیش از این آکادمیسین «آنشیشکین» از اقتصاددانان، ریاضیدانان و آمارگران برای ابداع الگوها، مدلها، روشها و شیوههای محاسباتی جدیدتر و پیشرفتهتر اقتصادی-ریاضی برای این مشکل دعوت بهعمل آورده بود. البته اهداف اقتصاد سوسیالیستی دستاوردهایی عملی در زمینهٔ علم و اقتصاد در پی داشت. در سال ۱۹۷۳ جایزهٔ نوبل در اقتصاد به «واسیلی لئون تیف» بهواسطهٔ طرح نظریهٔ «توسعهٔ روشهای نهاده-ستاده» و بهکارگیری آن در طرح مسائل مهم اقتصادی تعلق گرفت. وی مبانی این روش را در اتحاد شوروی تدوین کرد. اما ارائه و استفاده از آن ابتدا در ایالات متحدهٔ آمریکا و پس از مهاجرت وی صورت پذیرفت. یعنی یک روش اقتصادی برآمده از اقتصاد سوسیالیستی، برای هدایت اقتصاد سرمایهداری بهکار گرفته شد.
«لئونید کانتوروویچ» اقتصاددان دیگر روسی در سال ۱۹۷۵ جایزه نوبل را بهدلیل ارائهٔ نظریهٔ «حد مطلوب (بهینه) تخصیص منابع» دریافت کرد. دریافت این جوایز از نهادی متعلق به جهان سرمایهداری، نشاندهندهٔ قدرت علمی اقتصاددانان اتحاد شوروی بهویژه در زمینه الگوهای ریاضی بهینهسازی اقتصاد در سطح کلان بود. اما این توان نتوانست اقتصاد سوسیالیستی را از چنگ معضلاتی که در آن گرفتار آمده بود برهاند. زیرا این اقتصاد به دلیل عدم توانایی پیشبینی تئوریک و علمی و عملی، در واقع بر روی سر خود ایستاده بود. برای روشن شدن بنبست غیرقابل عبوری که اقتصاد سوسیالیستی در آن گرفتار آمده بود، تمثیل زیر بسیار گویا است:
دو سال پیش، خبرگزاریها عنوان کردند که قهرمان شطرنج جهان «گاسپارف» (که از قضا (یا به جبر!) جزو جریان اصلاحطلب سیاسی-اقتصادی اتحاد شوروی قرار گرفت) در برابر قویترین کامپیوتر جهان با بهترین برنامهٔ (نرمافزار) تهیهشده بهوسیلهٔ تیمی ویژه به نام «اندیشه ژرف» از مقام انسان در مقابل دستاورد وی (کامپیوتر) دفاع خواهد کرد. این رویارویی در پایان مسابقات جهانی شطرنج انجام میشد که «گاسپارف» مقام خود را تجدید کرده بود. کامپیوتر مورد اشاره دارای بالاترین میزان حافظه و سرعت در بین کامپیوترهای جهان بود. آنگونه که ۳۰۰ میلیون پوزیسیون شطرنج را در یک ثانیه بررسی میکرد و موارد بیشمار بازیهای شطرنج را در حافظهٔ خود داشت و تا آن زمان، همهٔ اساتید شطرنج را برده بود. در مقابل چنین گنجینه و سرعتی، عملکرد مغز انسان چون قطرهای در مقابل دریا است. اما «گاسپارف» در دو بازی انجامگرفته، برتری انسان را بر ماشین تا زمان حاضر ثابت کرد. جالب است که پس از این بازی، دیگر اساتید شطرنج توانستند نقاط ضعف کامپیوتر را کشف کنند و دیگر بردن قویترین کامپیوترها، به کار سادهای تبدیل شد.
در نظر آورید که صفحه هشتدرهشت شطرنج و مهرههای آن دارای حرکاتی مشخص و از پیش تعیینشده است. در چنین ابعاد مشخص و تعیینشدهای، برنامهای از پیش تهیهشده نتوانست بر اندیشهٔ خلاق انسان پیروز شود.
حال به صفحهٔ اقتصاد در اتحاد شوروی رجوع کنیم. در این صفحه نهتنها بنگاههای داخلی با تولیدات میلیونیشان قرار گرفته بودند، بلکه کل نظام در عرصه جهانی با رقبای سرسخت در نظام سرمایهداری روبرو بود. البته به این رقابت صرفاً اقتصادی، مبارزهٔ سیاسی و تسلیحاتی نیز که هزینههای گزاف اقتصادی داشت، اضافه میشد. یعنی صحنهٔ مبارزه دارای خانههای نامحدود (N در N) با مهرههایی بیشمار بود (بنگاههای متعدد داخلی و خارجی، کشورهای مختلف، منابع و محصولات گوناگون) که حرکات آنها بههیچوجه مشخص یا قابل پیشبینی نبود و ملاحظات غیراقتصادی نیز وارد صحنه میشد.
مسلم است که اگر در صفحه ساده شطرنج هنوز تصمیمگیریهای آنی انسان بتواند بر قدرت کنونی محاسباتی، بهینهسازی و برنامهریزیشدهٔ قویترین کامپیوترها پیروز شود، این پیروزی در صفحه نامحدود اقتصاد و سیاست با مهرههای بیشمار آن سهل و مسجل است. آن هم هنگامی که تدوین یک برنامهٔ سنجیده ۳۰ هزار سال بهطول انجامد!
در واقع حداقل بخشی از بنبستی که اقتصاد سوسیالیستی در آن گرفتار آمده بود، عدم توانایی علم و ابزار بشر برای بهینهسازی اقتصادی با برنامهریزی متمرکز بود. بهینهسازیای که بازار در اقتصاد سرمایهداری، آن را بدون برنامهٔ از پیش تعیینشده انجام میدهد و «دست نامرئیاش» همهچیز را، البته به کمک جدول نهاده-ستادههای «لئون تیف» بهسامان میکند!
همین ضعف علمی در برنامهریزی متمرکز باعث شده است که برخی بهجای جبر تاریخی کل و یکسونگر مارکسیستی و در نتیجه پیروی از برنامهای متمرکز و بیچونوچرا، جبر طبیعی یا فطری جزءنگر و کثرتگرای «آدام اسمیت» را قرار دهند و پیروی از این جبر طبیعی و سپردن اقتصاد به «دست نامرئی بازار» را مایهٔ بهروزی بشر عنوان کنند. اما معلوم نیست که به چه دلیل میبایست بشر بهجای استفاده از قواعد بهاصطلاح طبیعی بازار، از آن پیروی کند. البته اگر بتوان استفاده اجباری از ابزارهای کلاننگر و ویژهٔ اقتصاد سوسیالیستی چون جدول «نهاده-ستاده» لئونتیف را در اقتصاد سرمایهداری، برنامهریزی در ژاپن، رکود تورم مزمن در ایالات متحده، ورشکستگی اخیر بانکها در این کشور، وحدت سیاسی-اقتصادی اروپا، قدرتگیری روزافزون شرکتهای چندملیتی و ادغام آنها در یکدیگر و... فراموش کرد، میتوان به گفتههای ایشان گردن گذاشت.
به هر حال برای فرار از بنبست علمی-ابزاری در اقتصاد سوسیالیستی، اصلاحاتی صورت گرفت که همچون تعریض و تطویل یک راه بنبست بود. یکی از دلایل ایجاد بنبست این بود که در نظام سوسیالیستی اتحاد شوروی، مالکیت بر ابزار تولید و سودخواهی اشخاص منع شده بود. در نتیجه در حالی که حکومت و برنامهریزان از پیشبرد اقتصاد کشور یعنی رشد بیشتر نیروهای مولد عاجز مانده بودند و در نتیجه نمیتوانستند به نیازهای فزایندهٔ جامعه پاسخ گویند، مردم نیز نمیتوانستند برای بهبود وضع خود تلاش کنند، مگر بهطور پنهان. بهعبارت دیگر، مالکیت عمومی بر ابزار تولید که میبایست مانع موجود در اقتصاد سرمایهداری یعنی مالکیت خصوصی بر تولید جمعی را از میان بردارد و به این ترتیب رشد نیروهای مولد را تسریع کند، با به بنبست رسیدن برنامهریزی متمرکز به شیوهٔ اتحاد شوروی، خود بندی بر پای این رشد شد.
قوانین جزایی اتحاد شوروی، خرید و فروش دوبارهٔ کالا برای کسب سود -شامل اموال شخصی شهروندان- را جرم میدانست. در حالی که در قانون مدنی، این عمل جرم محسوب نمیشد. در سال ۱۹۸۷ که بر پایهٔ «پروستریکا» یا تجدید ساختار اقتصادی «گورباچف» فعالیتهای اقتصادی در حد شخصی مجاز اعلام شد، اتفاقاتی شبیه به موارد زیر در این کشور رخ داد:
مردی پس از برداشت سیبزمینی از تکهزمین شخصیاش (تکهزمین کوچکی که از مدتها پیش کشاورزان مجاز به داشتن آن بودند) میخواهد آن را در بازار بفروشد. همسایهٔ وی پیشنهاد میکند سیبزمینی او را بخرد و با سیبزمینیهای خود در بازار بفروشد. در مورد قیمت به توافق میرسند و محصول نیز به فروش میرود. اما همسایه به دلیل خرید کالا و فروش آن برای کسب سود، به دادگاه فراخوانده میشود. در نمونهٔ دیگری، یک مرکز تعاونی بازرگانی در «یاروسلو» تأسیس میشود تا اعضاء آن گیلاس را از جنوب اتحاد شوروی (آذربایجان) بخرند و در شمال یا شهر خود به فروش برسانند. اما وقتی گیلاسها بار هواپیما میشود، پلیس اعضاء تعاونی را به اتهام سوءاستفاده بازداشت میکند. این رویداد که در «اسپوتنیک» یا نشریهٔ بینالمللی و تبلیغاتی وقت شوروی به چاپ رسیده است(۹) نشان میدهد معاملاتی بسیار ساده که تازه پس از چند دهه مجوز پیدا کرده بود، چگونه موجب گرفتاری خوشباوران شده است. نتیجه این که مانند ۷۰ سال پیش از آن، از آنجا که برنامهریزان نمیتوانستند حمل گیلاس از دهی در آذربایجان به شهری در «سیبری» را در میان میلیاردها شاخص خود بگنجانند، گیلاسهای آن ده بر روی درخت میخشکید و کشاورزی آن سازمان، از رشد کافی بازمیماند (توقف رشد نیروهای مولد) و نیاز فزایندهٔ مردم به این محصول در گوشهای دیگر برآورده نمیشد. مسلم است چنین عملکردی در نظامی که هرچند آرمان صبح طلاییاش مورد پسند باشد، آنقدر پرگزند است که کسی برای حفظش -با این مشخصات- تلاش نکند و از آن روی برگرداند. از طرف دیگر به دلیل توقف نسبی رشد نیروهای مولد، نظام توان آن را نخواهد داشت که با حریف امپریالیستی رقابت کند. تا چه رسد که از آن پیشی هم بگیرد. نتیجه اینکه چنین اقتصادی بر روی پاهای خود، راه نمیرفته است.
سیاست بر سر ایستاده
هرچه دانش و تجربه غنیتر میشود برداشت بشر از طبیعت نیز ژرفتر، کاملتر و صحیحتر خواهد شد. بنابراین حقایق علمی نسبی است. زیرا نمیتواند دانش کامل و فراگیر از موضوعات مورد بررسی بهدست دهد و شامل عناصری است که دگرگون شده و همراه با گسترش دانش، عناصر دیگری جایگزینشان میشود.(۱۰)
این عبارات، زیر عنوان واژهٔ «حقیقت مطلق و نسبی» در فرهنگ فلسفه، چاپ اتحاد شوروی آمده و یک اصل اساسی شناختشناسی مارکسیسم است. به این معنی که نسبیت دانش بشر، خود، حقیقتی مطلق است و عدم درک این حقیقت موجب گرفتار شدن در توهمات، ذهنیات و تعصبات یا عدم درک علمی ضرورتها و در نتیجه عدم توانایی چیره شدن بر نیروهای کور و بازدارندهٔ طبیعی و تاریخی و یا در نهایت، همراهی با نیروهای میرا بهجای نیروهای پویا و بالنده است.
آنچه که در فلسفهٔ سیاسی «سوسیالیسم واقعاً موجود» بیش از هر چیز مورد تأکید قرار داشت «دیکتاتوری پرولتاریا» بود. بر پایهٔ این فلسفهٔ سیاسی، «پرولتاریا» میبایست با سرنگونی «دیکتاتوری بورژواری» که نقاب «دموکراسی بورژوایی» بر چهره دارد قدرت را با اعمال دیکتاتوری خود در دست گرفته با نفی مالکیت خصوصی بهعنوان عامل بازدارندهٔ رشد، ضمن نفی بوژواری، خود را بهعنوان طبقهٔ کارگر (فروشندهٔ نیروی کار به بورژوازی) نفی کند و با این نفی در نفی، آزادی نهایی را برای بشریت به ارمغان آورد. مطابق گفتهٔ «مارکس» بین جامعه سرمایهداری و کمونیستی دورانی وجود دارد که دوران تبدیل انقلابی مرحلهٔ نخست به مرحلهٔ بعدی است.
همراه با این دوران، یک دوران گذر سیاسی نیز وجود دارد و دولت این دوران چیزی نمیتواند باشد جز «دیکتاتوری پرولتاریا». «دیکتاتوری پرولتاریا» نزد «مارکس» به همانگونه که به «دموکراسی بورژوایی» دیکتاتوری لقب میداد، معنای قدرت فائق و نهایی یک طبقه در مقابل طبقهای دیگر در شکل دولت را داشت. وی هیچگاه «دیکتاتوری پرولتاریا» را بهعنوان قدرت داشتن تنها یک حزب تعریف نکرده بود. اصولاً این که تنها یک حزب پرولتاریایی در یک کشور و سپس در جهان همواره بتواند درک و تفسیر و دانشی صحیح از واقعیت متنوع و پیچیده در زمینههای مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و علمی بهدست دهد با فلسفه «مارکس» و نقد وی از «هگل» متضاد است. زیرا بهروشنی هیچگاه یک حزب نمیتوانست حامل حقیقت در تمام این زمینهها باشد؛ چون حقیقت مطلقی وجود ندارد. ادعای اینکه با حکومت تکحزبی میتوان به منافع و آزادی آیندهٔ بشر با درک علمی از آن و هدایت اقتصادی و سیاست و... دست یافت همانند آن است که بگوییم با یک دانشمند فیزیک یا یک مؤسسهٔ پژوهشی میتوان به تمام حقایق علم فیزیک دست پیدا کرد و برای بهروزی بشر، بهتر است تمام دانشمندان فیزیک جهان از یک مؤسسه و یک تئوری تبعیت کنند و در غیر اینصورت منحل و یا به سبکی که در اتحاد شوروی رایج شده بود محو شوند. تصور کنید «انیشتین» تمام پیروان «نیوتون» را ممنوعالقلم میکرد، از مؤسسات پژوهشی و دانشگاهها بیرون میریخت، بر تمام دانشگاهها و پژوهشکدهها حکمفرمایی میکرد و واضعان تئوری «کوانتوم» را که تئوریشان مورد قبول وی نبود به جرم ارتداد یا تجدیدنظر در اصول خود و به عقب انداختن پیشرفت بیشتر در این علم و در نتیجه عقب ماندن از تسلط بر طبعیت، به مجازاتهای سخت میرسانید. اگر چنین روشی، علم فیزیک را پیشتر میبرد و باعث ژرفتر، کاملتر و صحیحتر شدن آن میشد، یقیناً حکومت تکحزبی نیز میتوانست علم را جایگزین فلسفه و خرافات و تعصب کند و با صحیحترین و سریعترین درک از واقعیت و ضرورتها و نیازها، بر نیروهایی که به دلیل تبعیت اندیشهشان از منافع شخصی و مجهز نبودن به فلسفه علمی، صحت و سرعت درکشان کمتر از تکحزب حامل حقیقت مطلق بود، پیروز میشد و بشر را به رهایی میرسانید. اما نه در علم فیزیک و نه در علم سیاست، به دلیل آن که حقیقت مطلقی در علم وجود ندارد، پیروزی از آن کسی است که به اندیشههای بیشتری اجازه بروز و ظهور بدهد. در غیر اینصورت، عدم درک صحیح از واقعیت، موجب عقبماندگی، واماندگی در نتیجه شکست و فروپاشی میشود.
«دیکتاتوری پرولتاریا» به معنای تکحزبی آن، بهوسیلهٔ «لنین» تئوریزه شد و عینیت یافت. وی در کتاب معروف خود به نام «دولت و انقلاب» عمدتاً با تفسیر نظریات «انگلس»، «دیکتاتوری پرولتاریا» را در روسیه بهمعنای دولتی دانست که برای همیشه تحت سلطهٔ یک حزب تودهای پرولتاریایی قرار گیرد و با نفی و طرد و محو تمام احزاب دیگر که از نظر آن، برای همیشه و بهطور مطلق منحرف ارزیابی شدهاند، راه رسیدن به رهایی را بپیماید. این نظریه که «تروتسکی» نیز جانبدارش بود بهشدت با واکنش مارکسیستهای اروپایی -چه از جناح چپ (روزا لوکزامبورگ) و چه از جناح میانه یا راست (کائوتسکی)- قرار گرفت. «روزا لوکزامبورگ» (رهبر کمونیستهای آلمانی) خطاب به «لنین» و بلشویکها نوشت: آزادی برای طرفداران حکومت و فقط اعضای حزب... آزادی بهحساب نمیآید. آزادی تنها بهمعنای آزادی دگراندیشان است.(۱۱)
«کائوتسکی» نیز به «لنین» اعتراض میکرد: رژیمی که میداند تودهها هوادار آناند اعمال قهر را تنها برای آن بهکار خواهد برد که دموکراسی را صیانت کند. نه برای آن که آن را نابود سازد. اگر این رژیم بخواهد مطمئنترین بنیاد خود یعنی حق انتخاب همگانی را که منبع نفوذ معنوی نیرومند آن است براندازد، به تمام معنی خودکشی کرده است. اما «لنین» وی را مرتد خواند و اعلام کرد که «پارلمانتاریسم» همان «دموکراسی بوژوایی» است و باید برانداخته شود.(۱۲)
ریشه استدلالات «لنین» در واقع در کم بها دادن «مارکس» به اهمیت جنبهٔ سیاسی جامعهٔ مدنی است. «مارکس» در ایدئولوژی آلمانی میگوید: واژهٔ «جامعهٔ مدنی» در قرن هیجدهم آنگاه که روابط مبتنی بر مالکیت، خود را از جوامع قدیمی و قرون وسطایی آزاد کرده بود ظهور کرد. «جامعهٔ مدنی» بهمعنای فوق با بورژوازی بهوجود میآید. اما سازمان اجتماعی که مستقیماً از تولید و مراوده نتیجه میشود و در تمام اعصار، شالوده دولت و روساخت ایدئولوژیکی را تشکیل میدهد نیز همیشه به این نام خوانده شده است.(۱۳)
البته «مارکس» در مواردی «جامعهٔ مدنی» را بهمعنای قرن هیجدهمی و بهمفهومی که آدام اسمیت آن را بهکار برد، «هگل» آن را غنا بخشید و طبق معمول، «مارکس» مفهوم هگلی را نقد کرده در قالب ماتریالیستی قرار داد، بهعنوان نهادی بورژوایی مورد حمله قرار داده و آن را به مفهوم عام خود نیز بهکار برده است.
به هر صورت در مفهوم قرن هیجدهمی، «جامعهٔ مدنی» در مقابل «دولت» (State) بهکار برده شده است، و به مجموعهٔ نهادها و روابطی اطلاق میشود که مردم جدا از دولت در جهت منافع خود ایجاد میکنند. این نهادها و روابط از یکسو در بازار بهصورت مبادله مردم با یکدیگر (مردمی که دارای حق مالکیت بر ابزار تولید هستند) تجلی میکند و از سوی دیگر نهادهایی چون اتحادیههای صنفی، انجمنها، احزاب، شهرداریها و... ایجاد میشود. در واقع «مارکس» در حمله به وجه مالکیت یا اقتصاد «جامعه مدنی» قرن هیجدهمی، بدون ارائه مابهازاء وجه سیاسی آن، امکان حمله به آزادیهای سیاسی در این نوع جامعه را فراهم میسازد. به این ترتیب پس از یکی پنداشته شدن حکومت سوسیالیستی با دیکتاتوری تکحزبی بهوسیلهٔ «لنین»، «استالین» کار را به آنجا رساند که اعلام کرد محو دولت یا بزرگ شدن آن انجام میگیرد(!) و به این ترتیب حزب تمام آنچه را که از حقوق فرد در مقابل دولت باقی مانده بود از میان برداشت و بهعبارت دیگر حزبی که ادعای حقیقتبینی مطلق داشت، با این استدلال که به کمک فلسفه علمی منافع و نیاز مردم را در تمام وجوه برای تمام مکانها و تمام زمانها میتواند ارزیابی و پیشبینی و خود، مردم را بهطور موفقیتآمیزی در جهت منافعشان هدایت کند، دیگر حوزهای برای تصمیمگیریهای فردی باقی نگذاشت و به خود این حق را داد که برای آزادی بخشیدن به انسان، آزادیاش را سلب کند و برای برآوردن هرچه بیشتر نیازهایش، تعیین کند که او چه نیازی باید داشته باشد!
این همان بر روی سر ایستادن سیاست است که پیش از این «هگل» آن را ارائه داده بود. بهموجب فلسفه وی، اندیشه (عقل مطلق ) پس از «شدن» در طبیعت، از خود بیگانه میشود. این ازخودبیگانگی پس از بهوجود آمدن انسان، آرامآرام رو به یگانگی میگذارد و در پی انقلاب کبیر فرانسه، دولت به آن پایه میرسد که نماینده عقل یا روح مطلق باشد. و اینجا است که پایان تاریخ آغاز میشود. یگانگی طبیعت، با اندیشه و با واسطهٔ انسان به آخرین مرحله خود پا میگذارد و دولت به روح در کالبد جامعه تبدیل میشود.
تفسیر هگلی از فلسفهٔ سیاسی «مارکس» یا بر روی سر قرار دادن آن این است که این بار جبر تاریخیِ پیروزی «پرولتاریا» همچون روح مطلق و حزب کمونیست و دیکتاتوری و دولت آن بهصورت نمایندهٔ روح مطلق در کالبد جامعه تجلی میکند و در رأس جامعهٔ بشری، آن را با خواستههای قوانین تاریخی منطبق میسازد. یعنی نقشی ماهیتی که برای انسان کاملاً از پیش تعیینشده است و انسانهایی که نخواهند بر این جبر تاریخی منطبق شوند از خود بیگانه شده ، پس میبایست با قهر آنها را در قالب نقششان قرار داد تا یگانگی انسان-طبیعت با اندیشه (قانون) حاصل شود و به آزادی خود برسند. هرچند این به قیمت جان و آزادیشان تمام شود. البته مارکسیستهایی چون «آنتونیو گرامشی» با بسط مفهوم «جامعهٔ مدنی» و وارد کردن آن در نظام سوسیالیسم کوشیدهاند به حفظ حقوق فردی بپردازند.
با طرح این بحث که «سوسیالیسم واقعاً موجود» نظامی بر سر ایستاده است چه نتیجهای حاصل میشود؟ آیا هر نوع برنامهریزی نوعی بر سر ایستادن است و بشر میبایست از هرگونه دخالت در قوانین طبیعی اقتصادی دست بکشد و اجازه دهد فطرت او راهنمای غریزهاش شود؟ آیا بشر میبایست هر آنچه را که در مقابل دست نامرئی بازار و نوسانات ادواری اقتصادی آن است، مانند فقرزدایی و هزینههای اجتماعی، سیستم مالیاتی، مقررات بانکی و پولی، هزینههای محیط زیست، توسعهٔ متوازن داخلی و بینالمللی و... از سر راه بردارد و بر روی پایی بدون سر راه برود تا «بت طبیعی»، مواهب خود را به او ارزانی دارد و از سوی دیگر، انسانهای بسیاری به دلیل فقر، حتی کلمهٔ «آزادی» را نتوانند بنویسند و بخوانند؟ این مسلم است که حتی برای مهندسی کردن ساختمان یک خانه، نقشه و برنامهٔ از پیش آمادهشده لازم است؛ چه رسد به مهندسی جامعهای که میلیونها بار پیچیدهتر و حساستر از یک ساختمان است. یعنی راه رفتن بدون سر ممکن نیست. اما برنامه نباید در جزئیاتی وارد شود که امکان محاسبهٔ آن را ندارد. یعنی سر، جای پا را نیز بگیرد. از سوی دیگر رسیدن به برابری تنها با «آزادی اقتصادی» ممکن نیست. برای برابری نباید «آزادی» را از میان برداشت. چه «آزادی» در عرصهٔ اقتصادی و چه «آزادی» در عرصهٔ سیاست. در تمام جوامع پیشرفتهٔ کنونی، برنامهریزی در مقیاس خدمات و صنایع بزرگ ضرورت تمام دارد. خواه بهطور مستقیم بهوسیلهٔ دولت و خواه بهوسیلهٔ بنگاههای بزرگ یا مجموعه آنها. اما برنامهریزی تولید کالا و خدمات کوچک و مناسبات بین این تولیدکنندگان امری است که در نهایت (مثلاً از طریق جدول نهادهها-ستادهها) میتواند انجام پذیرد. در این میان، آزادی سیاسی این امکان را میدهد که هردم برنامه، نقد و ارزیابی شده و پیش از وقوع [بحران در جامعه] به علاج آن پرداخته شود... زیرا برای بشر هیچ دانشی، حقیقت مطلق نیست و انتقاد تنها سلاحی است که شلیک آن، هدف را کاملتر میکند و به او امکان میدهد بهجای راه رفتن بر روی سر و درگیرشدن با اوهام خود، بر پایی راه برود که اندیشهای دوراندیش و واقعنگر، راهنمای آن است.
پانویس (بخش دوم)
9- The Concrete Wall Principle, Sputnik, December, 1987.
10- Rosenthal, M. A Dictionary of Philosophy, 1967.
۱۱- پهلوان، چنگیز، اندیشههای سیاسی، تهران: نشر پاپیروس، ۱۳۶۶.
۱۲- لنین، و، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، منتخب آثار.
13- The Uses And Abuses of Civil «Society». Socialist Register, 1990.