سهم روزانهی پزشک از مرگ
Nabzeandisheh_javanehیکی از سؤالاتی که افراد خارج از حوزهی پزشکی به کرات از مــن میپرسند این است که پزشکان چه طور با این همه بیماری، درد، رنج و مرگ کنار می آیند؟ آنها معمولاً میگویند: «افسرده نمیشوید؟»
هـر حوزهای با خطرهای شغلی خود همراه است و در پزشکی غم و ناراحتی قطعاً یکی از مشکلات است.
ظاهراً بعضی پزشکان رسوخ ناپذیر به نظر میرسند و به راحتی اجازه نمیدهند درد و رنج تأثیری در آنها بگذارد. در دورهی آموزشی بارها به حال این گروه از پزشکان غبطه میخوردم و آرزو میکردم زرهم محکمتر باشد، اما طی زمان متوجه شدم خود این زرهِ دفاعی ممکن است مخرب و مضر باشد زیرا در حقیقت نمیتواند مانع ورود غم و اندوه به وجود پزشکان شود، « بلکه فقط احساسات را ناشیانه به یک محفظهی جداگانه منتقل میکند که در نهایت همهی اینها به نحوی درون ما باز میگردند و در نتیجه روی نحوهی مراقبت ما از دیگر بیماران تأثیر میگذارد». شیفت شب «ایوا» تازه شروع شده بود که به اتاق زایمان فراخوانده شد. ایوا که میانهی مسیر انترنی اطفال بود تا آن موقع زایمانهای بسیاری را دیده بود اما این مورد کمی فرق داشت: «والدین نمی خواهند نوزاد را ببینند». ایوا، در حالی که به سرعت به بخش زایمان میرفت تا رزیدنتش «اریک» را ببیند، آنچه را درباره ی سندرم پاتر به یاد می آورد در ذهن خود مرور کرد. در این بیماری مشکل اصلی فقدان شدید مایع آمنیوتیکِ دور جنینی به علت اختلال کار کلیه هاست و در نتیجه ریهها بدون مایع آمنیوتیک کافی رشد نمیکنند و تقریباً تمام نوزادانی که با سندرم پاتر متولد میشوند ظرف چند دقیقه پس از تولد، به علت خفگی میمیرند. ایوا، اریک را دم در اتاق زایمان دید. هیچ کدام یک کلمه هم حرف نزدند اما ایوا متوجه حالت چهره او شد؛ ترکیبی از خستگی مفرط، ناراحتی و دست پاچهگی. کاملاً مشخص بود که اریک ترجیح میدهد هر جای دیگری باشد غیر از آنجا. بدون یک کلمه حرف دستهایشان را شستند، روپوشهایشان را به تن کردند و وارد اتاق زایمان شدند. شش نفر دیگر از همکاران هم در اتاق تنگ زایمان جمع شده بودند و سکوتی هولناک حاکم بود.
ایوا نفس عمیقی کشید و خود را برای انجام دادن کار آماده کرد. اولین فـکر غیر منطقی که به ذهنش رسید این بود که پدر و مادر نوزاد کجا هستند؟
البته که مادر روی تخت زایمان بود و پدر هم در کنارش ایستاده بود؛ ظاهراً سن دخترک (مادر) حتی به رأی دادن هم نمیرسید! پسرک (پدر) سر دختر را در بازوهایش گرفته بود و تلاش میکرد جلو دید او را بگیرد. به آنها گفته شده بود که نوزادشان ظاهری عجیب خواهد داشت و از حالاتشان معلوم بود نمیخواهند ببینند چه اتفاقی می افتد. ایوا حدس میزد که متأهل نیستند، از نوجوانان طبقهی کارگرند، بارداری ناخواسته بوده و به هیچ وجه آمادگی ورود به دریای پرتلاطم و طوفانی نگهداری از چنین نوزادی را نداشتهاند. ایوا با تصمیم آنها مبنی بر ندیدن نوزاد موافق بود. احتمالاً صحنه ی غیر قابل تحملی بود.
روند زایمان طبیعی پیش رفت و مشکلی پیش نیامد. زمانی که نوزاد به دنیا آمد اتاق کاملاً ساکت بود هیچ خبری از «تبریک میگویم، دختر است» نبود. سکوت سنگینی حکمفرما بود و تیم زایمان نوزاد را به ایوا و اریک تحویل دادند. ایوا سریع نوزاد را در پتو پیچید. نوزاد در دستهایش سست و شل به نظر میرسید درست مثل یک عروسک پارچه ای، اما وقت نداشت درباره ی این چیزها فکر کند!
او و اریک درست همان طور که به آنها دستور داده شده بود به سرعت از اتاق خارج شدند. زمانی که به راهرو رسیدند ناگهان ایستادند و از خود پرسیدند «با نوزادی که خواهد مرد اما قرار نیست - یا امکان آن نیست که احیا شود کجا بروند؟» ایوا نوزاد پتو-پیچ شده را به سینه چسباند و اریک دیوانه وار به بخش زایمان نگاهی انداخت. تمام اتاقها پُر بودند. سریع سمت بخش مراقبتهای پس از زایمان رفتند، اما آنجا هم اتاق خالی پیدا نکردند. آنها درمانده، درِ یک انبار تجهیزات پزشکی را باز کردند و با نوزاد به آنجا رفتند تا لحظهی مرگش فرا برسد! آنها جعبهها و وسایل اطرافشان را کنار زدند تا بتوانند نوزاد را روی یک سبد فلزی قرار دهند.
ایوا آرام پتو را کنار زد. صورت پهن نوزاد آبی مایل به خاکستری شده بود و به علت کم بودن فضا در رحمِ فاقد مایع آمنیوتیک، چروکیده شده بود. گوشهایش پایینتر از جایگاه طبیعی بودند و این یکی از علایم معمول ناهنجاریهای جنینی بود. دهان نوزاد با تلاشی بیهوده و بیفایده برای دم و بازدم هوا باز میشد. نوزاد یک بار دیگر هم بیهوده تلاش کرد و بعد از حرکت ایستاد. ایوا مضطرب به اريک نگاه کرد. یک دقیقه ساکت بود؛ بعد گفت:«باید زمان مرگ را ثبت کنی». اریک که به سیگار کشیدن نیاز داشت و میخواست انبار را ترک کند. ایوا یک لحظه وحشت کرد و اضطراب تمام وجودش را گرفت. آیا زمان مرگ همین بود؟ لحظه ای که نوزاد دیگر نفس نمی کشد؟ اریک به گوشی پزشکی ایوا اشاره کرد و ایوا به سرعت گوشیاش را بیرون کشید و با عجله آن را روی سینه نوزاد قرار داد. آیا این صداهای ضعیف واقعا ضربان قلب نوزاد بودند؟ یا وهم و خیالات؟ یا شاید ضربان قلب خودش که با قدرت میزد؟ ایوا میگوید که یادم میآید که نمیدانستم نوزاد مُرده است یا نه و شدیداً احساس حماقت میکردم! آخر مگر این ابتدایی ترین چیزی نیست که پزشک باید به شما بگوید، این که آیا بیمار زنده است یا مرده؟
ایوا میگوید: «از این که برای زنده نگه داشتن این نوزاد هیچ هیچ اقدامی نکردم احساس گناه میکردم. اگر پتو را محکم تر دورش می پیچیدم تا بدنش را گرم نگه دارم، شاید میتوانستم به قلبش کمک کنم تا چند دقیقه بیشتر ضربان داشته باشد»
ایوا در حالی که آنجا ایستاده بود به نوزاد نگاه میکرد که بدون حرکت روی سبد فلزیِ سرد دراز کشیده بود. او مبهوت مانده بود؛ با خود فکر کرد اگر جای مادر نوزاد بود چه میکرد؟ چه قدر دردناک بود نوزادی درون بدنتان رشد کند و بدانید به محض این که به دنیا می آید جان میدهد! موجی از غم و ناراحتی شدید برای نوزاد دخترک ایوا را دربر گرفت. نه پدر و مادرش و نه هیچ کس دیگر نوزاد را در آغوش نخواهند گرفت. تحمل این وضعیت برایش بسیار مشکل بود. ایوا پتو را محکم دور بدن سرد نوزاد پیچید. دخترک نحیف را در آغوش گرفت و به قفسهی مملو از سرُمهای نمکی تکیه داد. در آن فضای تنگ و بسته نوزاد را به عقب و جلو تكان میداد و زمزمه میکرد «دوستت دارم کوچولو» حالا ضربان قلب نوزاد سیر نزولی و آهسته ی خود را آغاز کرده بود. او با اینکه میدانست که بخاطر اینکه نوزاد را در آغوش گرفته، نمیتواند لحظهی مرگش را دقیق بفهمد و ثبت کند و ممکن است به همین دلیل مواخذه شود، نوزاد را به سینهاش میفشرد و میگفت «دوستت دارم»...
وقتی در دنیای واقعی شاهد مرگ هستید متوجه میشوید مرگ فرایند آهسته ای نیست. ضربان قلب نوزاد، که با وجود فقدان اکسیژن، شدید و مصمم میزد آرام آرام و با اکراه کم میشد و ایوا همچنان نوزاد را به عقب و جلو تکان میداد. پنج دقیقه، ده دقیقه، پانزده دقیقه و بالاخره از حرکت ایستاد. ایوا، با نوزاد مرده در آغوشش از انبار خارج شد و به ایستگاه پرستاری رفت تا با سردخانهی بیمارستان تماس بگیرد...
شیفت شب ایوا و اریک تازه شروع شده بود و آنها باید به بیماران بسیاری رسیدگی میکردند. آن شب او و اریک، به تنهایی مسئول تمام بیماران زیر ۱۸ سال بیمارستان بودند. ایوا بعدها گفت: فکر میکنم که این ماجرا را در اعماق آگاهیام دفن کردم.
به ظاهر دورهی پزشکی تمرینی است برای دفن کردن تجارب تکان دهنده در اعماق آگاهی! متأسفانه برای درک نحوهی تأثیر این دست تجربهها در درون پزشکان، وقت کافی، محیط مناسب یا انرژی احساسیِ کافی وجود ندارد. قطعا محیط بیمارستان هم پذیرای گوش سپردن به این دست مسائل نیست.
ایوا تا پایان دوره ی رزیدنتی فقط به اتمام این دوره فکر میکرد. دو هفته قبل از آخرین روز رزیدنتی اش یک پسر بچه ی چهار ساله را که در دریاچهای غرق شده بود با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. پزشکان اطفال برای احیای او به سرعت دست به کار شدند [...]
ایوا میگوید طی دو هفتهای که از این پسربچه مراقبت میکردم هیچ احساسی به او و خانوادهاش نداشتم. تقریبا دوره ی رزیدنتیام تمام شده بود و داشتم از شرّ این اوضاعِ در هم ریخته که همیشه با کودکان مرده یا نزدیک به مرگ روبه رو میشدم خلاص میشدم. مصمم بودم اجازه ندهم این اتفاق روحیه ام را خراب کند!
ایوا میدانست باید از دنیای کودکانِ بدحال دور شود. به همین علت تصمیم گرفت پس از پایان دوره رزیدنتیاش رشته ی روانپزشکی کودک بخواند. با این حال برای روانشناسی کودک باید ابتدا دوره ی رزیدنتی روانپزشکی عمومی را میگذارند. حالا دیگر «ذخایر همدلی» ایوا به کل، ته کشیده بود. یک بار ساعت سه صبح به بخش خوانده شد تا یک فرد الکلی را که از تخت بیمارستان به زمین افتاده بود معاینه کند؛ البته هیچ آسیبی هم به سرش وارد نشده بود. با این حال بیمار را معاینه کرد و دستور سی تی اسکن مغزی داد، اما همان لحظه حس کرد نتیجه ی سی تی اسکن در هر صورت برایش اهمیت ندارد. میگوید آن لحظه اصلاً برایم مهم نبود خونریزی مغزی داشت یا نه. همین جا بود که متوجه شد دیگر نمیتواند به این منوال ادامه دهد. او میانهی سال اول دورهی رزیدنتیِ روان پزشکی انصراف داد و تا سه ماه پس از آن به «خواب زمستانی» فرو رفت.
یک روز طی همین خواب زمستانی برای تماشای فیلمی از خانه بیرون رفت؛ از کودکی به بعد به سرگرمی و لذت نپرداخته بود! تنها به سینما رفت تا یک فیلم کمدی را تماشا کند. در صحنهای در میانهی فیلم، کودکی آرام در اعماق آب فرو می رفت و با خروج پیوسته ی هوا از بدن او، حبابهای کوچکی از دهانش بیرون میزدند و موهای کودک آرام آرام با موجهای آب از روی صورتش کنار میرفتند. البته شخصیت فیلم واقعاً در حال غرق شدن نبود، هرچه باشد این یک فیلم کمدی بود. اما ایوا حس میکرد دختربچه بیشتر و بیشتر به اعماق آب فرو می رود. یک سقوط بیرحمانه با حرکتی آهسته و عذاب آور . انگار ایوا نوار قلب دختر بچه را میدید که با نرسیدن اکسیژن و از کار افتاد قلب به یک خط صاف تبدیل میشد. ناگهان احساس نیرومندی در ایوا جرقه زد و بیدار شد. ظرف چند ثانیه بی اختیار شروع به گریه کرد و بدنش در صندلی مخمل سينما لرزید. ناگهان تمام خاطرات را دوباره به یاد آورد - پسر بچه ی بلوند و چشم آبی که غرق شده بود، فغان و زاری دلخراش مادر بعد از عملیات احیا و بدن ساکن و بی جانی که با دستگاه تنفس مصنوعی زنده نگه داشته شده بود. دیوانه وار در جیبهایش دنبال دستمال کاغذی گشت، اما دستمالی با خود نداشت آستینهایش را جلو چشمانش گرفت و سعی کرد جلو اشکهایش را بگیرد. فیلم به صحنه مضحکی رسیده بود اما ایوا هنوز گریه میکرد! تماشاچیان حاضر در سینما با خود چه فکری میکردند؟!
دقیقاً مشابه «اختلال اضطراب پس از سانحه ای» بود که کهنهکاران جنگ با آن مواجه میشدند - یک صحنه یا صدا منجر به طغیان خاطراتِ مزاحم از پشتِ سدِ محافظی میشد که روان، با پشتکار و جدیت آن را ساخته بود.
دوره ی پزشکی ایوا به واقع برایش تجربهی تکان دهندهای بود که در آن تمام انرژیاش بر بقا متمرکز بود و اختلال اضطراب پس از سانحهی ناشی از آن واقعی بود. کابوسهای شبانه، احساس تجارب گذشته، بی حسیِ احساسی و پاسخهای ناگهانی و افراطی همه از علایم اختلال اضطراب پس از سانحه بودند. ایوا همه اینها را حس کرده بود. زمانی که به خاطرات ایوا گوش میدادم آنچه برایم جالب توجه بود، حضور و در عین حال فقدان «احساس حزن» بود. نادیده انگاشتنِ غمِ شدید برای کودکان در حال مرگ، پدر و مادران داغ دار و کودکان با زندگی نباتی غیر ممکن است. با این حال در فرهنگ پزشکی فضایی برای درک و وارسی این موضوع وجود ندارد. قطعاً در دوره ی رزیدنتی، ایوا با توجه به سرعت سرسامآور آن، هیچ درکی از «چاههای اندوه»، که هر روزه لبریز میشدند، وجود نداشت. تعجب ندارد که احساساتش در نهایت در سینما طغیان کرد!
ناراحتی برای پزشک جزئی از کار او است. رنج کشیدن بیمار برای پزشک دردناک است و زمانی که بیمار میمیرد پزشک غم و اندوه را لمس میکند. البته در پزشکی لذت هم هست؛ کمک به بهبود بیماران، حتی لذتِ خاموشِ کمک به بهتر مردن بیماران. اما این جنبهی غمافزایِ پزشکی بار سنگینتری بر دوش پزشک میگذارد. این که پزشک چه طور با این ناراحتی روبه رو شود تأثیر قدرتمندی بر مراقبتی که بیمار دریافت میکند و همچنین کیفیت زندگی شخصیاش میگذارد. اگر «غم» بیرحمانه «سرکوب» شود، درست مانند تجربهی ایوا در دورهی رزیدنتیاش، پیامد آن ممکن است پزشک بیاحساسی بشود که نمیتواند برای بیمار جدید سرمایهگذاریِ احساسی کند. فقدان سرمایهگذاری احساسی میتواند سبب «مراقبت پزشکیِ طوطی وار» شود که در بهترین حالت «غیر شخصی» و در بدترین حالت «متظاهرانه» است. سمت دیگر این گستره، پزشکی را داریم که به اندازهای در غم و سوگ غرق شده که به سبب غم و ناراحتيِ مغلوب کننده، دیگر توان ادامه دادن ندارد. در هر دو مورد خستگی مفرطِ پزشک، ریسک بزرگی است و همین است که کیفیت مراقبت پزشکی را تحلیل میبرد.
هیچ فرمول بی عیب و نقص و کاملی برای مقابله با سوگ وجود ندارد و هیچ الگوریتم سادهای برای آموزش نحوهی مقابله با آن در دست نیست. انسجام بخشیدن به ناراحتی و غم و درعین حال مایه گذاشتن از خود، الزاماً فرایندی همراه با پیشرفت است؛ چیزی است مشابه دو سیم پیچِ در حال چرخش. سیم پیچِ غم هرگز از حرکت نمیایستد. پزشک همیشه آگاه است که بیمارانش رنج میکشند و خاطرهی بیمارانی که از دست داده همیشه با او است. سیم پیچ دیگر، موتوری است از آنچه شما به بیماران جدیدتان ارائه میکنید؛ همان سرمایه گذاریِ احساسی در زندگی و سلامت آنها. با این که ظاهرا هیچ کس خواهان غم در زندگی نیست اما پزشکان دانا و باتجربه به شما میگویند هرگز این سیم پیچ نباید حذف شود زیرا حضورش موجبات قدردانی و سپاسی ضروری از علم پزشکی را در فرد ایجاد میکند و این امتیاز ورود به زندگی افراد را معنا میبخشد. در نهایت این دو سیم پیچ میتوانند نیروزای هم باشند! تلخی غم و ناراحتی میتواند در حقیقت سوخت آن نیرویی باشد که سمت بیمار بعدی جریان پیدا میکند، اما این نیازمند آن است که پزشک و جامعهی پزشکی اطراف آن بتوانند با غم و سوگ هماهنگ باشند و به آن بها دهند.
✍️ دکتر لیلا عزیزی
---------
برگرفته از کتاب نیمهی پنهان پزشک- نوشتهی دنیل افری- ترجمهی افروز معتمد- نشر قطره - داستان خلاصه شده است و تغییرات اندکی در بعضی واژهها اعمال شده.