رشته توییتی از @ManzarSezavar

رشته توییتی از @ManzarSezavar

@TwitterVid_bot

1.

بعد از مدتها اومدم تا همه ماجراهای تلخی که واسم اتفاق افتاد رو تعریف کنم. مخاطب این رشته توییت همه آدمهایی هستن که نیاز به امید دارن. همه اونایی که حس میکنن به بن بست رسیدن و آرزو میکنن کاش نمیبودن. اومدم بگم جای شما بودم، توی سیاه ترین و تلخ ترین روزهای زندگیم. ۱/

2.

سال ۲۰۲۰، بعد از ۶ سال زندگی مشترک، مهاجرت کردیم. من و همسرم از اون دسته زوجهایی بودیم که خیلیها به زندگیمون حسرت میخوردن. مثل همه زوجهای دیگه چالش هم داشتیم، ولی همه چی در ظاهر عالی بود. من حمایتگرترین و صبورترین ورژن خودم توی زندگی مشترک بودم، خیلی وقتا خسته و کلافه هم میشدم۲/

3.

ولی این خیلی عادیه.

بگذریم. مهاجرتمون از طریق شغل همسرم بود. بعد مهاجرت، شدیدا اعتماد به نفسم افت کرد. تایید و حمایت نمیگرفتم و خودم هم درونم حمایتگری نداشتم که حالم خوب بشه. روزها میگذشت و افتاده بودم تو سرازیری افسردگی. فقط محیط کارم خیلی حمایتم میکرد. ۳/

4.

تا اینکه بعد از دو سال، دیگه نتونستم با افسردگی بجنگم. تسلیمش شدم. فرو رفتم توی سیاهی. مدیرم توی شرکت مدتها بود به حالات و صحبتهای من گوش میکرد. شانس اینو داشتم که هر روز تقریبا یه ساعت توی مسیر راه شرکت باهاش حرف بزنم و تخلیه شم. شاید اگه نبود خیلی زودتر از اینها تسلیم افسردگی۴/

5.

میشدم. ولی خب من توقع حمایت از نزدیک ترین فرد زندگیم رو داشتم، و این احساس دوست نداشتنی بودن اونقدر به من فشار آورد که تصمیم گرفتم زندگیم رو تموم کنم. بار اول رییسم ماجرا رو متوجه شد و من رو فرستاد بیمارستان، بار دوم همسرم با آمبولانس تماس گرفت. ۵/

6.

اما نتونست ماجرا رو هندل کنه، بعد از اینکه برگشتم خونه، یه روز بهم گفت میخواد ترکم کنه و نمیخواد باهام زندگی کنه و مدتهاست که با من خوشحال نبوده فقط میترسیده که بگه. بگذریم.

توی سیاه ترین روزای خودم بودم. توی همون موقع، کارم رو از دست دادم. ۶/

7.

شرکت به مشکل مالی خورد و مجبور شد کل پروژه ای که من روش کار میکردم رو متوقف کنه و من پشتوانه مالیم رو از دست دادم. همون زمان، همسرم برای خودش یه خونه اجاره کرد. ترکم کرد. گفت هیچ کاری به من نداره. نه ویزام رو تمدید میکنه و نه قرارداد خونه رو که قرار بود یکی دو ماه بعد تموم شه. ۷/

8.

من هیچ کدوم از اینا باورم نمیشد. توی مدتی که بود دونه دونه تک تک وسایل باارزش خونه رو فروخت یا جمع کرد و با خودش برد. من مونده بودم و خونه ای تا یکی دو ماه بیشتر نداشتمش، بدون پول، با اندکی پس انداز، افسردگی شدید و تنها دلخوشیم پپر، گربه مهربونم بود.۸/

9.

بعد یه ماه، تقریبا هیچ چیزی توی خونه برای خوردن نداشتم. یه هفته رو با نصف قوطی کره بادوم زمینی و بیسکوییت گذروندم. اشتهای آن چنانی نداشتم و اذیت نمیشدم. وقتی غذاهای پپر تموم شد باید یه کاری میکردم. توی همه این مدت اپلای میکردم وطبیعتا وسط بحران اقتصادی انگلیس هیچ کاری نمیتونستم۹/

10.

بکنم. به واسطه افسردگی تعداد زیادی از دوستامو از دست دادم. و تنها کاری که تونستم گیر بیارم جابجا کردن وسیله سنگین توی انبار بود. تصورش رو کنید، با ۱۵ سال سابقه کار طراحی رفته بودم بین خانومها و آقایون درشت جثه و با یه حالتی که وات د فاک آر یو دوینگ هیر به من نگاه میکردن! ۱۰/

11.

هر روز تایم ناهار توی انبار یه گوشه قایم میشدم و گریه میکردم. غذا نمیخوردم، به خودم نمیرسیدم، شبها نمیتونستم بخوابم. کابوس پشت کابوس. پنیک اتک های مداوم و بستری شدن توی بیمارستان، تا اینکه جسمم دچار مشکل شد. ضربان قلبم نامنظم بود، تنفسم دچار مشکل شده بود، مدام از حال میرفتم. ۱۱/

12.

ده روز بیشتر توی انبار نتونستم دووم بیارم. توی همه این مدت سه بار دیگه تلاش کردم زندگیم رو تموم کنم. عکس از روزای کار کردنم تو انباره ۱۱/

13.

آخرین بار توی یه مرکز منتال هلث چند روز موندم و اوضاعم شاید کمی، بهتر شد. نمیدونم.

عکس از اتاقم توی مرکز منتال هلث و تابلوی روی دیوارش و تصویرسازی که اونجا کردمه۱۳/




14.

ده روز مونده به تخلیه خونه، یه کار دیگه پیدا کردم، چون قبلا توی حوزه روانشناسی کودک و کار کردن با بچه هایی با نیازهای خاص تجربه داشتم تونستم دستیار معلم بشم. کارم با بچه های اوتیسم، بیش فعال و دیسلکسیا بود و خیلی خوب از پسش براومدم. شروع کردم به برگزاری جلسات هنردرمانی باهاشون۱۴/



15.

این وسط، مجبور شدم پپر رو بسپارم به یکی از دوستام، چون جایی برای رفتن نداشتم. شاید مجبور میشدم شب رو توی خیابون بگذرونم. با درآمد کمی که داشتم حتی اجاره یه اتاق کوچولو واسم غیرممکن بود. روزی که لباسامو میذاشتم تو چمدون، حتی زمانی که اندک امیدی داشتم دولت بتونه کمکی بهم بکنه ۱۵/

16.

احساس میکردم زنده به گور شدم. واقعا احساس میکردم توی یه تابوت دربسته دارم دست و پا میزنم و خفه میشم. طی همه تماسها و ملاقاتهایی که با سازمانهای مختلف داشتم، متوجه شدم دولت انگلیس تنها کاری که میکنه باطل کردن ویزای همسرم و دیپورتش به ایرانه. ولی من میتونستم تا چند ماه بعد که ۱۶/

17.

اتمام ویزامه توی انگلیس بمونم. ولی کاری برای من نمیکرد چون من روی ویزای همسرم بودم و توسط اون باید تامین میشدم پس هیچ بنفیتی نمیتونستم دریافت کنم.

روزی که قرارداد خونه تموم شد نمیدونستم کجا بمونم. با استیصال زنگ زدم به مدیر سابقم. گفت بیا پیش ما بمون. ۱۷/

18.

و من دو ماه رو پیش اون و خونواده ش گذروندم. از شدت خجالت سعی میکردم توی کارای خونه کمکشون کنم. ظرفاشونو میشستم. لباساشونو تا میکردم. به بچه هاش میرسیدم. این وسط مسیرم به مدرسه کلی دور شده بود و چون همزمان نمیتونستم برای رفت و آمد از قطار و اتوبوس استفاده کنم قطار رو میگرفتم۱۸/




19.

و مسیر اتوبوس رو پیاده میرفتم. تقریبا میشد روزی ۱۴ کیلومتر. و چه موقع؟ اکتبر و دسامبر که سرد و تاریکن. در واقع ۵:۳۰ صبح از خونه میزدم بیرون که ۸:۳۰ مدرسه باشم. اون روزها گذشت و من ناامید تر از همیشه هر شب اپلای میکردم. هزاران بار. ۱۹/

20.

این وسط یه سازمان خیریه لطف کرد بهم زنگ زد و گفت یه هاستل توی لندن واسم اجاره کرده. رفتم اونجا، عملا بو میداد. توی یه اتاق با ۶ تا خانوم دیگه بودم. عکس ها از هاستله ۲۰/




21.

شبا از بوی بد نمیتونستم بخوابم. شب دوم بدنم به متریال لحاف و ملحفخ تخت حساسیت داده بود و کهیر زده بودم، شب سوم پنیک اتک کردم و رفتم بیمارستان، مدیرم وقتی فهمید چی به سرم داره میاد بهم گفت برگرد. همیشه خونه ما جا داری. عکس از مسیر برگشت از هاستله. اشکها ریختم ۲۱/

22.

من برگشتم و همچنان اپلای میکردم. خیلی وقتا حتی جاب پست رو نمیخوندم و فقط رزومه میفرستادم. توی شرایط سختی بودم. خونواده م پوند هفتاد هزار تومنی میخریدن و هی واسم انتقال میدادن. به جز کمک مالیشون، اگه به لحاظ عاطفی کنارم نبودن هزار بار از غصه دق کرده بودم.فقط و فقط به خاطر اونا ۲۲/

23.

دووم آوردم. هر بار ناامید میشدم یاد چشای مامانم و بغض بابام و امید دادنهای خواهر و برادرام افتادم. مدیرم و خونواده ش سعی میکردن حالمو بهتر کنن. انگاری فرشته هایی بودن که واسم فرستاده شده بودن.

گذشت و گذشت. اوضاع جسمیم یه کوچولو بهتر شد، حال روحیم هم… ای… ۲۳/

24.

تا اینکه خیلی اتفاقی، یکی از جاهایی که حتی یادم نمیومد واسش اپلای کردم بهم ایمیل داد و بهم یه تسک داد که انجام بدم. همه تمرکز و انرژیم رو گذاشتم روش و فرستادم. باهام قرار مصاحبه گذاشتن. رفتم مصاحبه

عکس از مسیر سه ساعته توی راه شرکته۲۴/

25.

و حدس بزنید چی شد؟ بله! شرکتیه که الان توش کار میکنم! بهم ویزای کار آفر دادن و من دو تا چمدونمو زدم زیر بغلم و رفتم یه شهر جدید. یه ماه از این اتاق به اون اتاق رفتم تا خونه اجاره کنم، پول اجاره هتل درست درمون نداشتم. مثلا یه اتاقی که گرفته بودم عملا بو میداد.۲۵/

26.

توی این مدت پپر خونه دوستم افسردگی گرفته بود و مجبور شده بود بسپاردش به همسرم. همسرم در قبال برگردوندن پپر از من لپ تاپم رو خواسته بود که بهش دادم. بعد از یه ماه خونه اجاره کردم و پپر رو برگردوندم پیش خودم. عکس از روز برگردوندن پپر، کلی گریه کردم از خوشحالی ۲۶/

27.

یکی دو ماه اول خیلی سخت بود. پول برای خورد و خوراک کم میاوردم. وسیله خونه نداشتم. توی اپ nextdoor و فیسبوک از آدما تقاضای کمک کردم، وسیله هایی که لازم نداشتن رو بهم دادن تا کم کم خونه زندگی رو تا حدی ساختم. ۲۷/

28.

ماه پنجم تونستم ماشین قسطی بخرم و دیگه ساعت ها توی مسیر راه خونه و شرکت نباشم. هنوز زندگی چالش داره واسم. هنوز دارم تلاش میکنم قرضهام رو پس بدم، هنوز نمیتونم لایف استایل سابقم رو داشته باشم.۲۸/

29.

ولی وقتی به عقب نگاه میکنم، به سیاه ترین روزای زندگیم، و به امروزم، باورم نمیشه چه جوری دووم آوردم. فقط میدونم اونجوری نموند. الانم با اطمینان بهتون میگم، اگه تو سیاه ترین روزای زندگیتون هستید، هیچ وقت متوجه نمیشید چه جوری دووم میارید، ۲۹/

30.

ولی دووم میارید و روزا اینجوری نمیمونن. بهتون قول میدم. عکس از زمانی که نمیتونستم غذا بخورم و بچه های مدیرم واسم ناهار پک میکردن و یادداشت میذاشتن شاید غذا بخورم ۳۰/ پایان





خواندن این رشته توییت در توییتر


ساخته شده توسط ربات @TwitterVid_bot

Report Page