خانواده بزرگ
@massacre_67مادر
بهیاد مادری که بیتاب و بیدریغ به کمک پرستوهای خونینبال آزادی در بیمارستانها شتافت
و از چنگال مزدوران نجاتشان داد و بینام و بینشان جاودانه شد.
بهعلت ملاحظات امنیتی نام مادر را نمیآوریم.
به جستجوی تو،
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف...
در آن صبح روشن به شوق دیدارت آمده بودم تا پسرت را ببینی، آستانت را ببوسم شرط ادب به جا آورم و باز هم از چشمه زلال عاطفه سرشارت بنوشم.
تمام خیابانهای اصفهان را زیرورو کردم و بالاخر رسیدم. وه که به خانه خوشبختی رسیده بودم. مرا دیدی و با لبخندی تمام آرامش جهان را به من برگرداندی؛ شادی در چهرهات موج میزد. رضایت و شادیت قلبم را میفشرد. ساعتی یا بیشتر در کنار سفره صبحانه نفهمیدم چطور گذشت و باید میرفتم. چیزی که نه تو میخواستی و نه من. وداع سخت بود جان من بودی و از جانان نشانی داشتی. نمیخواستم جدا شوم. میخواستم بمانم یا ترا با خودم ببرم. اما کجا؟!...
بدرقهام میکردی که بانویی از سرکوچه وارد شد. اشاره به من کردی و با لبخند صدایش زدی: «پسرم! پسرم! برادرت!».
بانو نزدیک شد، در حالی که آرام و بیصدا عبور میکرد لبخندی زد و گفت: «آه بله بله میشناسم». لحظهای مقابلم ایستاد و گفت: «سلام خوب هستید؟ انشاءالله زودتر سلامتی کامل پیدا کنید. بله! مادر همه چیز رو بهم گفته، خیلی خوشحالم که میبینمتون...». تشکر کردم. او رفت و من هم برایت دست تکان دادم و عصازنان از خم کوچه گذشتم.
به سرنوشت اندیشیدم که چه معبرها و گذرها و منزلهای دیگری تدارک دیده و اینکه آیا تو را دوباره خواهم یافت؟ حالا تو موفق شده بودی پسرت را از چنگال گرگ درآوری و چون پرستو که جوجهاش در آتش است بالبال زدی، آب و آتش نشناختی به بهای سلامتیت خصم را ناکام گذاشتی تا تیرش به سنگ بخورد و پیروز شوی. هیمنه و کبکبهاش را به بازی بگیری، جگرگوشه مجروحت را به در ببری و به امتداد راه بسپاری.
آن روز در محاصره چند پاسدار، تازه از اتاق عمل مرا آورده بودند و باید میبردند بازداشتگاه. دکترها مقاومت میکردند. تنها و مجروح روی تخت بودم که تو وارد شدی. اولین بار بود که تو را میدیدم. جثهای کوچک با چادری سیاه و یکسره، موهای سپید با چهرهای زیبا و خطوطی از گذر سالیان، چشمهای درشت و روشن، صدایی گرم و لحنی واضح و کامل و کلماتی سریع، شمرده و بلند: «آه پسرم چرا؟ چی شده؟ چه بلایی سرت آوردن؟ چرا به این روز افتادی»؟ و خودت را روی تخت انداختی و دستی به پیشانیم کشیدی. با تغیر به پاسدارهای مسلح گفتی: «چی از جون ما میخواهید؟ چرا دست برنمیدارید؟ چرا به این روزش انداختید؟ به چه گناهی؟ به چه جرمی؟ اسلحه اینجا چکار میکنه؟ مگه نمیدونید که بیمارستان نباید وارد شید؟ یالا بیرون، من اصلاً میخوام چادرمو در بیارم. میخوام تو اتاق نامحرم نباشه...» و شروع کردی با یک دست چادرت را بالا کشیدن. آخر دست دیگرت همانطور که بعداً گفتی بر اثر سکته لمس شده بود و به کنترلت نبود. اما آنها گفتند که باید جلوی تخت باشند و مأمورند و معذور و تو جواب دادی: «برو به آمرت بگو برو به رئیست بگو به هر پدر سوختهای که هست بگو. یالا بیرون». پرسنل و پرستاران جمع شده بودند و با نگاهشان پاسدارها را تحقیر میکردند. به تو میگفتند ناراحت نباشید همه چی درست میشه برا سلامتیتون خوب نیست اما تو ول کن نبودی و بالاخره موفق شدی. بهمحض اینکه پشت در اتاق ایستادند به من گفتی: «من مادرت هستم و خطا نکن به من نگو شما. من را تو صدا بزن». چه تکلیف سختی به من داده بودی. چطور میتوانستم؟ بر فرض هم که میگفتم از نگفتن بهتر بود. بلافاصله به تیمارم پرداختی همه چیز را مرتب کردی و مثل پروانه میچرخیدی. اطراف را زیر نظر داشتی و بر همه چیز مسلط شدی. چه جاذبهای داشتی که پرستاران اینقدر به تو انس پیدا کردند؟ صورت ماهت، لبخندت، حس شوخ طبعیت، تجربهات و حکایتها و داستانها و خاطراتت؟ یا نشان از مجاهد داشتنت؟ یا همه؟ به هر بهانهای دورت جمع میشدند و حتی ساعت استراحت را به تو اختصاص میدادند. ترا به محل پست خودشان میبردند و از تو سیر نمیشدند. به آنها خرده نمیگرفتم چون حضورت در اتاق و پیش من هم نعمت بود. صحبتت جذاب بود. همیشه گفتنی شیرین داشتی. همیشه کاری برای انجام داشتی، با خودم میگفتم مادر سالخورده نیست، یک نوجوان ۱۴-۱۵ساله است. اینهمه تحرک، اینهمه انرژی، تیز و چابک بهرغم آن پایی که مجبور بودی کمی در راه رفتن بکشی. دائم یک دستت را با دست دیگر لمس میکردی و میفشردی حتی موقع حرف زدن. به من گفتی که سکته کرده بودی و من مستاصل بودم که چرا با اینحال به چنین مشقت و استرسی برخاستهای. کارهای شخصیم را حتی منتظر پرستار نمیشدی و من از خجالت آب میشدم. گاهی از حضورت در پست پرستاری استفاده(سوءاستفاده) میکردم که دچار شرم کشنده نشوم و تو میفهمیدی. ناراحت و منقلب میشدی و از شدت خشم صدایت در میآمد که به چه حقی بلند شدی؟ مگه من مردم؟ چرا به من نگفتی؟ گناه کردم یه دقیقه دور شدم؟ ناراحتیت به حدی بود که من نگران میشدم. خدایا قرار است مرا نجات دهد من باعث از پا در آمدنش نشوم؟! بهشدت میترسیدم و دچار مخمصه میشدم تو با من خیلی راحت بودی اما من کم میآوردم. پرستاری یک بار به من گفت: «او مادر شماست اما شما پسر او نیستید»! به این ترتیب اخطاری شد که هوا دستم باشد که دشمن در کمین است و باید لو نرود. نباید مادر ناامید شود. چند بار نزدیکان و دوستان آمدند که تو به استراحت بروی و قبول نکردی. گفتی پسرم را تنها نمی گذارم. اصرار فایده نداشت و همه بر سلامتیت نگران بودند اما دست برنداشتی. النهایه به چند ساعت رضایت دادی. پیشانیم را بوسیدی نگاه عمیقی به من انداختی. نمیخواستی جدا شوی. این را از چشمانت فهمیدم. رفتی اما کمتر از ساعتهایی برگشتی. شبانهروز پاسداران مسلح پشت اتاق بودند و تو در هیبت شیر ظاهر میشدی. اما در صحبتت حکایتها و خاطراتت چون نسیم رایحه مهر و عطوفت میافشاندی. گویی خواب در چشمانت نبود. شبها که سرت را روی چادرت در کاناپه میگذاشتی به خیالم میخوابیدی اما با ریزترین اشعهای یا صدا و حرکتی میجهیدی و به سراغ من می آمدی. بالا پوشم را مرتب میکردی و نزدیک میآمدی تا مطمئن شوی سالم و بدون درد هستم.
تو در کار نقشه بزرگتری بودی. پرستاران را آماده کرده بودی و در روز و ساعتش با کمک کارکنان شریف از بالابر پشتی و راهروی دیگر، پرنده را پراندی. پرنده به آشیان دیگر و دیگر رسید. همه پرنده را از جان محافظت کردند. آب و دانه و توشه راه دادند. در هر منزل سیراب محبت شد و همچنان پیام را با خود داشت. او باید امانت را به مقصد برساند. آزادی
به جستجوی تو،
در معبر بادها میگریم،
در چار راه فصول،
مادرم! ای عشق، ای عطوفت و ایثار مجسم، ای الهه رحمت و دوست داشتن، ای امانتگذار صفا و سادگی و یکرنگی. چه خوشاقبال کسی که فرزندت باشد. زنهار! که ناخلف باشم. پیوسته تو را با خود داشتهام. پیوسته پی جوی تو بودهام. هرکجا هر کسی هر نشانهای را سراغ گرفتم که شاید اثری باشد و نیاقتم. تا که آن روز، همان روزی که گریستم و چشمانم تار شد و قلبم فشرد. همان روزی که او گفت دیگر نیستی. نمیخواستم بشنوم. با یاد و مهر تو زیسته بودم. شاهدی داشتم تا بگویم که افسون مهر چه میکند. الگویی داشتم که بگویم خانواده بزرگ یعنی چه. عجب آموزگار والایی بودی. خط و مکتب در آستانت رنگ باخت. بدون تو چگونه میفهمیدم ریشهها در کجا و تا کجاست؟ بدون تو چگونه میدانستم که تضمین بقا یعنی چه؟ حالا دیگر تو نیستی. حالا دیگر گواه حی و حاضر و شاهدم نیست. حالا باید فقط راوی حکایت تو باشم. حالا دیگر تو را در آسمان جاودانگان میبینم. همچنان بیتاب توأم. همچنان منتظر پیوستنم. به تو قول میدهم که امانت را به اهلش بسپارم.
آنجا که ماندم، فرزندانت هستند. اگر یک روز در خاک وطن بر تربت پاکت حاضر شوم، خاک مزارت را به چشمانم میکشانم. آب و جارو میکنم. سر به آستانت میگذارم و عهدی دوباره میبندم. به تو خواهم گفت که من فرزند ناخلفی نبودم. عهدی نشکستم. هنوز هم گدای مهر توأم. اگر از آسمان بلا ببارد و از زمین فتنه خیزد امانت را نمینهم. آنگاه نهالی بکارم، نه!
باغستانی تا هر بهار باد شکوفه افشاند و غرق شکوفه شوی. بنویسم:
دانهای ز مهر مادری مجاهد به جان فتاد و خرمن شد.
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
در عین تنگدستی در عشق کوش و مستی
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
مسعود دهکردی