برخورد خشونتبار رژیم کودتا با جانبداران آزادی انتخابات *

برخورد خشونتبار رژیم کودتا با جانبداران آزادی انتخابات *

محمد ترکمان
رژیم کودتا با مردمی که در بهمن ۱۳۳۲ طرفدار آزادی انتخابات بودند و میخواستند به جانبداران نهضت ملی که منتخبین واقعی ملت و پیگیر منافع و مصلحت و امنیت ملی بودند رای دهند با ضرب و جرح و دستگیری و زندان پاسخ داد.
شرح چگونگی سرکوب ملت توسط مزدوران حکومتی را بروایت مهندس منوچهر احتشامی در ذیل می آوریم:

اوایل مهر ماه ۱۳۳۲ دانشگاه تهران باز شد. استادان و دانشجویان با قیافه های گرفته و اندوه بار کار خود را شروع کردند. کجا رفت آن شور و ولوله ای که در دانشجویان بود؟ کجا رفت آن مباحث فلسفی و سیاسی آموزنده که در جای جای دانشکده برقرار بود؟
درجلوی در بزرگ دانشگاه کیوسکی نصب کرده بودند که در آن چندین مأمور امنیتی جا خوش کرده بودند و به هر دانشجویی که ظنین می شدند او را به داخل کیوسک کشانیده و پس از تفتیش بدنی و اگر اعلامیه یا روزنامه یا کتابی پیدا میکردند، از همان جا او را به لشکر دو زرهی یا قزل قلعه می فرستادند.
در اواسط مهرماه **، روزی زنده یاد مهندس بازرگان مرا در سرسرای دانشکده دیــد و گفت: قرار است انتخابات مجلس سنا برگزار شود. دانشجویان را جمع کن برویم رأی بدهیم.
ساعت ۱۱/۵ که دانشکده تعطیل میشود سر پله ها منتظر هستم. به همه دانشجویان ملی و مذهبی و آنها که علاقه مند بودند از جمله عباس چمران، مصطفی چمران، خسرو اعتمادی، پرویز کاشانی، عزت الله سحابی، سعید حجازی، خشایار مصطفوی، مرشد بهادری نژاد، امیر انتظام و تعدادی دیگر اطلاع دادم، به طوری که یک اتوبوس خط ۸ که به میدان بهارستان میرفت پر شد، از توده ای ها کسی در انتخابات شرکت نکرد. یک گروه از قبیل دکتر سرداری و عباس مسعودی کاندیدهای دولتی بودند که ما نام آنها را نوشته و در دست داشتیم ولی در اصل کاندیدهای ملی را نوشته و در محل های مخصوص بدن جاسازی کرده بودیم؛ به طوری که به راحتی قابل رؤیت نبود.
به میدان بهارستان که رسیدیم به طرف در بزرگ مسجد سپهسالار که در آنجا اخذ رأی به عمل می آمد رفتیم. در بسته بود و افراد را یک به یک، آن هم با فاصله زیاد به داخل مجلس راه می‌دادند. صفی تشکیل دادیم. در کنار دیوار بلند مسجد برای خود جایی دست و پا کردیم. مهندس بازرگان هم سر صف نزدیک در مسجد بود.
در همین حال نزدیک به ۲۰ گردن کلفت که پیراهنهای سیاه به تن داشتند و روی سینه آنها با خط نستعلیق زیبا و سفید نوشته بودند «جوانمردان جانباز» در بین ما ظاهر شدند و به مرتب کردن صف پرداختند. همۀ آنان کشتی گیران باستانی و زورخانه کار بودند. یکی از آنها به من نزدیک شد و گفت جوجه به کی میخواهی رأی بدهی؟
به واقع در آن زمان هیکل من در مقابل آن غول بیابانی از جوجه هم کوچک تر بود، گفتم: آقای جانباز بفرمایید! و رأی در دستان خود را به او نشان دادم. خواند و دید با رأی دوستانش همخوانی دارد. گفت: همینجا بایست نوبتت میرسد.
نیم ساعتی گذشت. صف اصلا تکان نخورد. افراد از خارج صف می آمدند و جوانمردان جانباز هم آنها را به داخل مسجد می‌فرستادند. متوجه شدیم که در صف ماندن فایده ندارد. من و پرویز کاشانی و عباس چمران نزد مهندس بازرگان رفتیم و گفتیم: اگر تا عصر هم این جا بمانیم به ما نوبت نمیرسد. بازرگان هم تصدیق کرد و کاشانی یک تاکسی برای ایشان پیدا کرد و او به طرف سرچشمه راه افتاد. یکباره به صورت خودجوش یک نفر فریاد برآورد: انتخابات قلابی است. همین که این شعار توسط جمعیت تکرار شد چشمتان روز بد نبیند جوانمردان جانباز و پاسبانان به جان دانشجویان و جوانان افتادند و با کمربند و باتوم به سر و گردن مردم می‌زدند.
در این هنگام من سر کوچه ای نزدیک مسجد بودم که با شروع درگیری با بقیه مردم به داخل کوچه فرار کردیم. متأسفانه کوچه بن بست بود ولی در خانه ای باز بود و چند نفر داخل خانه رفتند اما من و تعداد دیگری اسیر دست ناجوانمردان جانباز شدیم. یکی از آنان چنان کشیده ای به صورت من زد که من فقط انگشتان او را دیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. چنان محکم زده بود که من در جوی کنار کوچه افتاده بودم. پاسبانی مرا از داخل جوی بلند کرد.
ما را با دستگیر شدگان دیگر در حالی که پاسبانان با هفت تیر آماده به تیراندازی محاصره کرده بودند به خیابان ابن سینا و از آنجا به کلانتری میدان بهارستان بردند. در حالی که مرا به سوی کلانتری می بردند، دیگر تظاهرات تمام شده بود.
مصطفی چمران و سعید حجازی مرا دیدند که کتک خوران به سمت کلانتری میبرند. شکل کار این گونه بود که نام دستگیر شدگان به همه جا به خصوص به فامیل و بستگان گفته میشد تا اگر کاری از دستشان بر آید انجام دهند. سعید حجازی از طریق فامیل امیرسلیمانی با ما قوم و خویشی داشت و عموزاده مرا که سرهنگ ارتش بود میشناخت.
او به خانه سرهنگ رفته بود و ماجرای گرفتاری مرا به اطلاع آنها رسانده بود. مرا با پس گردنی و هل دادن به طبقه دوم کلانتری بردند و ستوان یک شهربانی مشخصات مرا یادداشت کرد. هر چه میپرسیدم مرا به چه جرمی گرفته اید، می گفت سرکار آقا را ببرید زیرزمین تا جرمش مشخص شود.
مرا از پلکانی تنگ و تاریک به زیر زمین کلانتری بردند. دیدم چهار درجه دار شهربانی در آنجا با باتوم منتظـر مـن هستند؛ نرسیده شروع به زدن من کردند.

من از ترس آن که کور نشوم، دستانم را روی صورتم و به خصوص روی چشمان خود گرفته و قوز کردم که درجه داری دستان مرا گرفت و من طاق باز به روی زمین افتادم. یک بار یکی از درجه داران به همقطاران خود گفت: نزنید نزنید. بعد به من گفت پسر! تو فرزند محمد علی احتشامی که رئیس دارایی ملایر بود نیستی؟!
من شباهت بسیار زیادی به پدرم داشتم. در آن حال نزار :گفتم چرا!
آن پلیس باشرف گفت: دوستان پدر این جوان مرد بسیار خوبی است و در اداره دارایی از هر کمکی به افراد دریغ نمی کرد؛ من دو سال در آن اداره نگهبانی داده ام. دیگران به او گفتند حالا میگویی چه کنیم؟ آن درجه دار به من گفت ما باتوم ها را به در و دیوار میزنیم، تو هم ناله و فریاد کن. بعد از چندی می آیند و تو را به لشکر دو زرهی میبرند؛ آنجا هم خدا بزرگ است.
به راستی نمی دانستم با چه زبان از این پلیس باشرف تشکر کنم. به واقع در آن زیرزمین هولناک تنها خدا میتوانست به داد من برسد که رسید و من در آنجا بود که به عظمت ذات باری تعالی پی بردم.
همان طور که درجه داران گفته بودند عمل شد و مرا با عده ای دیگر در کامیونی ارتشی سوار کردند و بردند. متأسفانه من دیگر نتوانستم آن درجه دار شریف و آن انسان والا را ملاقات و از او تشکر کنم.
کامیون ارتشی سرپوش داشت و نمیدانستیم ما را به کجا می برد. از گوشه ای نگاه کردم و فهمیدم در خیابان قدیم شمیران هستیم. چند نفر دیگر در کامیون بودند یکی می گفت که من خدمتکار یک خانه هستم؛ او نسخه دکتری در دست داشــت کـه بـرای خرید دارو به خیابان آمده و از بخت بد گرفتار شده بود.
به هر تقدیر ما را به یک باغ بزرگ بردند. افسر ارتشی در آنجا از ما بازجویی کرد و نام و نشانمان را پرسید و تحویل دو گروهبان ارتشی داد و گفت ببریدشان. آنها مرا به یک فضای سربسته بردند و در یک اتاق کوچک منتظر ماندم مدتی بعــد درجـه داری آمد و گفت: جناب سرهنگ فرمودند او را بیاورید. دو درجه دار، دو بازوی مرا گرفته و به همان اتاقی که گفته بودند بردند.
من دیدم که اتاق بزرگی است و عکس بزرگ شاه به دیوار آن آویزان بود و سرهنگی پشت یک میز چوبی بزرگ زیبا نشسته است. بنابراین از روی ادب من سلام کردم اما او جوابی نداد و به کار خود مشغول بود و با کاغذهای روی میز ور می رفت. یک باره مثل این که جنی شده باشد از پشت میزش نیم خیز شد و شروع کرد به دادن فحش های چهارپاداری؛ از مادر و خواهر گرفته تا جد و آباد. من هم چنان ماتم برده بود چرا که من اصلا تا به حال چنین شخصی را ندیده و سابقه ای با او نداشتم، از دسته بیل گرفته تا پاچه و سایر ابزار را حواله من و فامیلم کرد.
کم کم جلو آمد. من همچنان مؤدب در مقابلش در حالی که بازوان من در اختیار درجه داران در دو طرفم بود ایستاده و نظاره گر این عملیات آقای سرهنگ بودم که یک باره با تمام قوا یک کشیده آبدار به صورت من زد طوری که در آغوش گروهبان دست چپی افتادم. سپس با مشت و لگد به جانم افتاد و من فقط در حد مقدور از خود دفاع می کردم تا جایی که یکی از گروهبانان دلش به حال سرهنگ یــا مــن سـوخت و گفت: جناب سرهنگ خسته شدید؛ خیلی مشتری داریم ولی سرهنگ مثل اینکه با من پدر کشتگی داشت ول کن معامله نبود...


* حاصل عمر، خاطرات مهندس منوچهر احتشامی، نشر نوگل، ١۴٠١، صص ١٣۵-١٣١

** بهمن ماه صحیح است

Report Page