به بهانهی «ستایش دوچرخە» نوشتەی ایرج رضایی
مولود بهرامیانخوشبحالت ایرج نازنین که در کودکی دوچرخه داشتهای و دوچرخهسواری در حال حاضر تو را به روزهای دور کودکی میبرد! اما قصهی من با دوچرخه بهگونهای دیگر است که شمهای از آنرا به اشتراک میگذارم.
در دههی شصت که من پسربچهای بیش نبودم. در روستایی مجاور زادگاه ما، بیشتر همسنوسالهای ما دوچرخه داشتند و در چمنزار سبز کنار ده، مشغول مسابقه و فخرفروشی نسبت به همدیگر بودند. من هم با حسرت وصفناشدنی به آنان مینگریستم و حرفهایشان را میشنیدم. در روستای ما با وجود جمعیت بیشتر نسبت به روستای همسایه، خرید دوچرخه برای کودکان، باب نبود و شاید انگشتشماری از بچهها دوچرخه داشتند. از نیمهی دوم دههی شصت ما به شهر کوچ کردیم... در شهر اما، پسربچههای بسیاری از همسالان من دوچرخه داشتند، حتی دختری در همسایگی ما با لباسی پسرانه، دوچرخهسواری میکرد! حسرت و تمنای دوچرخه هر روز بیشتر از دیروز میشد، اما و هزار اما از خریدن دوچرخه برای من و برادران بختبرگشتهام به بهانههای واهی و ظاهرا موجه خبری نبود.
برای فرو نشاندن این عطش و تمنا، گاهی از دوچرخهسازیی که در محلهی ما دوچرخه کرایه میداد، دوچرخه میگرفتم، بارها در هنگام دور زدن، افتادم اما عشق دوچرخه همچنان بصورت روزافزون بیشتر و بیشتر میشد. گاهی دوچرخهی آشنایان را امانت میگرفتم و تا دیروقت پس نمیدادم. نمیدانستم به چه زبانی به بزرگترهایم بگویم که ما به یک دوچرخه نه نو که دوچرخهای دستدوم کهنه هم خرسندیم!
در تابستان سال ٦٧ برای دستیابی به دوچرخه متوسل به انجام کاری شدم که اکنون خلاصهای از آن را روایت میکنم.
جنگ هشت ساله تازه، پایان یافته بود. در شهر مرزی ما، آهنپارهها و ضایعات بسیاری وجود داشت که ظاهرا کسی به آنها کاری نداشت. پدر ما جوشکار بود. آن زمان میگفتند که مال دولت، مال مردم است؛ بیتالمال مال مردم است و برداشتن از اموال دولتی، نه نیازی به اجازهی کسی دارد و نه در دیوان خدا هم دزدی به حساب میآید!
القصه برای خریدن دوچرخهی دست دوم، نقشهای کشیدم، برادرم را در جریان گذاشتم. قسمت سخت و خطر اجرای نقشه را به او سپردم، او که همیشه اهل خطرکردن و پیشگام در ریسکپذیری بود. او را به داخل محوطهی آهن قراضهها فرستادم. خودم آنطرف دیوار ایستاده بودم. این محدوده در جوار شهرک نوبنیاد فرهنگیان بود. او نبشیها را به من میرساند و من آنها را با فرغون امانتی به جای نسبتاً امنی میبردم، سه چهار بار این عملیات با موفقیت انجام شد.
اما ناگهان ورق برگشت. ما که میخواستیم محمولههای مسروقه را جابجا کنیم، معلمی سرو کلهاش پیدا شد و برادرم را دستگیر کرد و من هم پا به فرار گذاشتم. با آن معلم و همکارش از دور وارد مذاکره شدم.
ـ پسر کی هستی؟
ـ پدرم فلانی است.
ـ کلاس چندمی؟
ـ دوم راهنمایی
ـ بسیار خب، دو سال دیگر شاگرد خودم میشی، من ناظم دبیرستانم.
ـ این نبشیها را برای چه میخواین؟
ـ برای خرید دوچرخه
ـ شما کارتون دزدیه، شما شاقول و... بنا و کاشیکار ما را برداشتین!
ـ نه به خدا، کار ما نیست. ما دزد نیستیم. مال ملت نمیدزدیم، مال دولته که اونم دزدی نیست.
آخر سر، آن مرد مو مشکی خوشمنظر که حدود ٣٥ سالی سنّ داشت گفت: باشه. بیا برو هم فرغون را بردار و هم برادرت را.
بلی، من هم به داخل خانهی تازهساخت که برادرم در آن زندانی بود، رفتم. در پس سرم بسته شد و من هم گرفتار شدم. بسیار گریستم و التماس کردم که پدرم شکوهش میشکند و ازسویی میدانستم کتککاری و تنبیه با شلنگ آب و کشیدههای وحشتناک در انتظار مناند. آخر گویند: خط کج زیر سر گاو پیر است. در این داستان من گاو کهن بودم و برادرم چند سالی از من کوچکتر بود.
چندی نکشید پدرم سیگار بهدست در آنجا حاضر شد. نگاههای سنگین او و اوج ناراحتیاش نیازی به بیان نداشت.
ما آزاد شدیم. برادرم به خانه بازگشت، اما من خائفاً یترقب آن شب را به مسجد و خادم پیر آن پناه بردم و آن شب بهیادماندنی مهمان استاد محمد و همسر پیرش شدم که بسیار با دلی مهربان از من پذیرایی کردند.
فردا که به خانه برگشتم، برادرم کتک خود را خورده بود و خلاصی یافته بود، اما این من بودم که همهی نقشههایم بر آب شده بود، یک شب آوارگی کشیده بودم و هنوز نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است!
الغرض ما به یمن اینکه فرزند ارشد بودیم و پدر ما را دوست داشت، کتک نخوردیم اما داغ دوچرخه همچنان رو دل ماند و همهی آهنهایی که با چه زحمتی برای خریدن دوچرخه بهدست آورده بودیم و خطرها به جان خریده بودیم، بسان غنیمت سهم آن دو معلم سنگدل شد و برای ما دوچرخه نشد.
دو سال بعد من راهی دانشسرا شدم و بعدها دانشگاه و در سن ٣٤ سالگی ماشین صفر گرفتم ولی آن ماشین و ماشین بعد هم که آنهم صفر بود عطش داشتن دوچرخهای قراضه را برطرف نساخت.
خوشحالم که پدر آقای رضایی آنقدر متمکّن بوده که با اندک پولی بدون توجیه و دلیلتراشی خوشبختی را برای فرزندش به ارمغان آورد، چرا که خوشبختی به جز تجربهی اول چیزی نیست که برای اولین بار به دست میآوری.
مطلب مرتبط: