تجربه تلخ زندگی
انقلاب زنانهقسمت دوم
به مناسبت درگذشت فرزانه تاییدی مصاحبه ای از وی با ناصر مهاجر در رابطه با شرایط زندگی و سختی های مهاجرت وی از ایران بعد از انقلاب ۵۷ را می خوانیم. فرزانه تاییدی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون بود که در فیلمهایی مانند "فریاد زیر آب" و "خاک" ایفای نقش کرد. او از آن دسته بازیگرانی بود که با روی کار آمدن جمهوری اسلامی از ادامه کارشان منع شدند. فرزانه تاییدی در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۲۰ در سن هفتاد و پنج سالگی در شهر لندن انگلیس درگذشت.
در این گفتگو فرزانه تاییدی از تجربه خودش به عنوان یک زن و بازیگر از رفتار تحقیر آمیز و جنسیت زده با وی تعریف می کند. او به خاطر انواع مزاحمتها، آزار و اذیتهاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و ممنوع الکاری تصمیم به مهاجرت از ایران گرفت که این خود شروع کابوسی دردناک تر برای این بازیگر زن شد. در ادامه تعریف می کند که به دلیل شکل ظاهری و صرفا بازیگر زن بودن به چه اندازه از طرف افراد مختلفی در حکومت مورد تحقیر قرار گرفت.
سرگذشت این بازیگر زن و مشکلات و سختی های که فرزانه تاییدی آن ها تجربه کرده است گوشه از سرگذشت زنان در عمر چهار دهه این حکومت می باشد که به خاطر جنسیتشان، دینشان و حرفهشان مورد تحقیر و آزار قرار گرفته اند.
خانم تائیدى، واقعا به همین شکلى که بهروز به نژاد در نمایشنامهی دیوار چهارم نوشته – که به گمان من یکى از بهترین نمایشنامههاى تبعید ماست- از مرز گذشتید؟ واقعاً قاچاقچىها زیاد اذیتتان کردند؟
ج: بله، همین طور بود. ولی بیانصافی است اگر نگویم که این نویسنده است که حوادث را به شکل نمایشی، به زیبایی به روی کاغذ آورده و آنرا جلا داده. بله، سه شب و دو روز طول کشید که از کنُارک به کراچى برسیم. هرچه به شما بگویم که این چند قاچاقچی پاکستانی که اختیار ما به دستشان افتاده بود چقدر ما را زجرکُش کردند، نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. غذا به ما نمیدادند. فقط اگر آب میخواستیم، میدادند. خودمان اگر چیزی گیرمان میآمد میخوردیم. همه مریض شدیم؛ از شدت گرما، گرسنگی و خستگی. به شهر کراچی که رسیدیم، ما را بردند به یک مسافرخانهی کثیف. به آنجا که رسیدیم، تازه فهمیدم که چه قدر خستهام. فکر میکنم دو روز را در خواب بودم. بعد ماجرای پاکستان آغاز شد.
نمیدانستیم در پاکستان چه چیز در انتظار ماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاقچیها هم درست نمیدانستند ادامهی ماجرا چه خواهد بود. در پاکستان کسی که پاسپورت نداشت – حتا کسی هم که پاسپورت داشت – اگر کمتر از سه ماه اقامت میکرد، سر و کارش به پلیس و دولت نمیافتاد. اما وقتی اقامتش از سه ماه بیشتر میشد، هنگام خروج مشکل پیدا میکرد. کسانى که قاچاقی وارد پاکستان میشدند و اقامتشان طول میکشید، معمولاً پاسپورت میخریدند. از بلوچها یا از کسان دیگر. براى من این طور اتفاق افتاد که وقتى در هتل بودم، هر از گاهی کسی در اتاق را میزد و میگفت: خانم جان! یکی از بلوچهای ایرانی هست که میخواهد سلام عرض کند! اینها میخواستند پاسپورت بفروشند. پاسپورتهای قلابی یا دزدی را که گیرشان میافتاد، میفروختند. اغلب آدمها هم این پاسپورتها را میخریدند و به کشورهاى دیگر مىرفتند. از ١٣ جوان همراه من، خیلىها با همین نوع پاسپورتها از پاکستان خارج شدند. اما کار من از این طریق درست نمىشد. چون هم پدرم و هم پسرم در انگلستان بودند، میدانستم که اگر به کنسولگری بروم، میتوانم کارم را راه بیندازم. با مدارکی که داشتم، میتوانستم از کنسولگری ویزا بگیرم و یک راست به انگلستان بیایم. اما وقتى به کنسولگری انگلستان در کراچى رفتم که تقاضای ویزا کنم، اصلاً فکر نمى کردم که قرار است بیشتر از سه ماه منتظر بمانم. آنها به من گفتند که باید از دولت پاکستان اجازهی خروج بگیرم. در نتیجه مجبور شدم به دادگاه بروم. این چیزها را که الان به شما میگویم، ممکن است به نظرتان گنگ و نامفهوم برسد. من هم در آن زمان کاملاً گنگ بودم. نمیفهمیدم چرا باید به دادگاه بروم؟ از خودم مىپرسیدم: من که میخواهم به انگلستان بروم؛ اجازهی خروج دیگر چیست؟ بعد فهمیدم که به خاطر همان مدتِ اقامت سه ماهه است که اگر یک روز از آن بگذرد، کار به پلیس میکشد و این که چرا غیرقانونی وارد شدهیى و چرا بیشتر از سه ماه ماندهیى، و و و! دادگاه و پلیس، همه میدانستند که نگه داشتن من بیمعنی است. فقط چون زن بودم، به من بند کرده بودند. نشنیدم که هیچ کدام از پسرهای همراهم را به دادگاه ببرند. اما من را به دادگاه بردند و سین جیم کردند که چطور وارد شدی، از کجا آمدی و…؟ خلاصه همان طور که در دیوار چهارم آمده، کارم به آن جا رسید که به کنسولگری انگلستان مراجعه کنم و بگویم که من قاچاقی وارد این مملکت شدهام. مدارکی همراه داشتم؛ گرین کارت آمریکا (چون مدتى در آنجا زندگی کرده بودم)، چند عکس روی جلد مجلهها، چند مطلبِ روزنامه به زبان انگلیسی و فرانسه، پاسپورتِ شاهنشاهی و… همه را جاسازی کرده بودم. در کنسولگری به دادم رسیدند و به پاکستانیها نامه نوشتند که اگر آنها کار مرا درست کنند، کنسولگری به من ویزا خواهد داد. البته دادن ویزا مستلزم این بود که با انگلستان هم تماس بگیرند و مطمئن شوند که پدر و پسرم در آن جا هستند. در آن موقع پدرم فوت کرده بود و او را در انگلستان به خاک سپرده بودند. من دروغ نمیگفتم که پدرم آن جاست. هرچه این انتظار بیشتر میشد، من بیشتر زجر میبردم. چون پول کافی نداشتم. کراچى جای بسیار کثیفی است. آب سالم برای نوشیدن گیرمان نمیآمد. در پاکستان کار من به زندان کشید. چون مدت اقامتم از سه ماه گذشته بود و پاسپورت نداشتم و غیرقانونی وارد شده بودم، قاضی مرا به زندان فرستاد. این ماجرا در دیوار چهارم هم آمده. زندان را “دارالامان”، میگفتند. البته بعداً فهمیدم که پول میخواهند. به بهروز تلفن زدم که پول بفرستد. وقتی بهروز برایم پول فرستاد و رشوه دادیم، بیرون آمدم. ولی در مدتی که در انتظار پول بودم، مرا در زندان نگهداشتند. با یک مشت قاچاقچی، دزد، فاحشه، دخترهای فراری. یک دختربچهی ایرانی شهرستانی چهارده پانزده ساله هم در اتاق ما بود…
س: ماجراى تکان دهندهییست. دختر بچهیى که براى تهیهى پول ویزاى سفر خود و پدرش، تن فروشى مىکند. مادرش در جریان فرار از مرز تیر خورده و کشته شده. پدرش دچار اختلال روانیست و به طور متناوب، دچار رعشه میشود و اعدادى را تکرار میکند. دیالوگ قدرتمندی است:
«چهل و شیش…شصت و پنج …هشتاد و هشت…
ببینم بابات مریضه؟
.. نه خانوم شماره میشمره. مامانم میگفت اون سه سالى که تو زندان اوین تنها بوده، شبها تیرهاى خلاص اعدامیارو میشمرده. یه شب تا صد و هشتاد تا هم شمرده»(٧(
ج: بله دختر بچهیی ایرانی به جرم فحشا آن جا بود. ولی بقیهی ماجرا تجربههای شخصی و برخی تراوشات فکری نویسنده است. مثلاً بهروز دوستی داشت که در همسایگی زندان اوین زندگی میکرد و بهروز چند شب نزد آنها مانده بود. شمردن تیرهای خلاص تجربهی خود اوست. و یا کشته شدن مادر را از اتفاقی حقیقی برداشت کرده. مردی را در لندن ملاقات کرد که پاسدارها همسر حامله اش را در راه فرار به پاکستان با گلوله کشته بودند و نمونههای دیگر در طول نمایش زیاد است.
س: در نمایشنامه سه بار مسالهی شلاق و شلاق زدن مطرح شده. در بخش پایانی هم این زن است که تمام عکسها را به زیر شلاق میکشد…
ج: ببینید، قصد کلی نویسنده این بود که نشان بدهد رژیم اسلامی ایران پس از به قدرت رسیدن چگونه با زن به طور عام، و با زن هنرمند به طور خاص برخورد کرده. مثلاً “لی لی” که بالرین بوده، پس از شلاق خوردن، زندگی خانوادهگیاش از هم میپاشد و بالاخره خودکشی میکند. یا “ترانه” در صحنهیی کابوس وار میبیند که صورتش ریش درآورده و رودههایش تبدیل به شلاق شده و به گلبرگهای دستش شلاق میزند. این صحنه نشان میدهد که ذهن این زن لحظهیی از شلاق و زندان و خشونتِ پاسدارها رهایی ندارد. در آخر نمایش “ترانه” تمام عکسهایی را که در نقشهای مختلف بازی کرده، به دست خود به زیر شلاق میکشد و یک به یک آنها را به نام صدا میکند. در انتها شلاق را به پوستر بزرگ خودش که همیشه ناظر بر صحنه است فرود میآورد و هم زمان با این ضربه، صدای شعار “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی” فضا را پر میکند. چطور میشود از این سادهتر نشان داد که رژیم اسلامی چه بلایی بر سر زن ایرانی آورده و روز به روز هم فضا را بر آنها تنگتر کرده و سعی داشته رسماً آنها را شهروند درجه دو و توسری خور و تحت کنترلِ مرد بار بیاورد؟!
س: واقعاً جالب است. میفرمودید؛ از زندانتان در پاکستان میگفتید.
ج: بله، در پاکستان چیزهاى عجیب و غریب برایم اتفاق افتاد. زندان افتادم. مریض شدم. یک ماه اسهال گرفتم و مرا به بیمارستان بردند. دکترى که از شمال پاکستان میآمد (مرز چین) و در واقع چینی – پاکستانی بود، به من گفت: «میدانی تو چه مرضی گرفتهیی؟». پرسیدم: چه مرضی؟ گفت: «یک نوع آمیب گرفتهیی». گفتم:چه نوعی؟ خوشبختانه میتوانستم انگلیسی با او حرف بزنم. گفت: «در مملکت شما، به غیر از دهکدههای کوچک که هنوز آب لوله کشى ندارند، این نوع آمیب از بین رفته و به همین دلیل سیستم دفاعی بدن تو نمیتواند با این نوع بیماری مقابله کند. اگر بیست و چهار ساعت دیرتر آمده بودی، میمردی!». چهار روز مرا در بیمارستان نگاه داشتند و سِرُم به من وصل کردند. البته مرا در بیمارستان نگه داشتند، چون پول میدادم! هر روز به ایران تلفن میزدم و میگفتم: بهروز جان، پول! بهروز با هزار مشکل، برایم پول تهیه میکرد و میفرستاد. تکان میخوردی، پول میخواستند…
در کراچی با آقایی آشنا شدم. با یک جوان لُر بختیاری به اسم سیاوش شماروند که همیشه یادش میکنم. واقعاً جوانمرد بود. الان در دانمارک زندگی میکند. او “بادی گارد” من شده بود. متاسفانه دیر با او آشنا شدم. یعنی یک ماه و نیم یا دو ماه پس از ورود به پاکستان. در خیابانهای پاکستان که راه میرفتم، وقتی او با من بود، کمی احساس امنیت میکردم. یک شب که با هم در خیابان راه میرفتیم، یک مرتبه ساعتش را درآورد و گفت: «خانم فرزانه، ساعت منو نگه دار!». پرسیدم: چه شده؟ گفت: «ساعت منو نگه دار، الان میزارمشون تو مزار (این تکیه کلامش بود وقتی از دست کسی عصبانی میشد). بعداً بهت میگم چرا». بعد ناگهان پرید به سوی دو نفر مرد که از جلوى ما میآمدند. کتک مفصلی به آنها زد، طورى که هر دو پا به فرار گذاشتند. من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. سیاوش اردو میفهمید. آن دو مرد وقتى پشت سر ما میآمدند، به عادت مردهاى پاکستانى که من تا آن شب متوجهى آن نشده بودم، به هم گفته بودند: «این زنه آمریکایی است (در کراچی من دوباره موهایم را به رنگ اصلی برگردانده بودم که بور بود). بریم از جلوی او دربیایم و بهش تنه بزنیم!». تازه آن شب بود که فهمیدم چرا اغلب اوقات، وقتى به هتل برمیگردم، شانههایم درد میکنند! در خیابان که راه مىرفتم، حتا وقتى خلوت بود، هر مردی که از کنارم رد مىشد، چنان خودش را به من میزد که ممکن بود تعادلم را از دست بدهم و پخش زمین شوم. وقتى به هتل برمىگشتم، میدیدم شانههایم کبود است. اما نمىفهمیدم چرا. پریشان بودم. از مملکتم فرار کرده بودم. وضع روحى و جسمى درستى نداشتم. متوجه خیلى چیزها نمىشدم. مرتب از خودم میپرسیدم این کابوس کی تمام میشود؟ دارالامان، بیمارستان، بلاتکلیفى و بعد تیپهای ایرانی که آدم آنجا میدید. چپهای بد و کمونیستهای بد؛ نمیدانید چه تیپ جوانهایی آنجا بودند. من اصلاً تمایلات راست یا چپ ندارم. اما اینهایى را که مىدیدم همه چپ بودند. چرا؟ چون راستها و سلطنتطلبها پول داشتند و زود کارشان راه میافتاد و به هر جا که میخواستند، میرفتند. یکى دیگر از چیزهای ناراحت کنندهییى که دیدم، دخترها و زنهای جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهتر شده بود، برای خرید بیرون میرفتم. آنها را در بازار میدیدم. آرایشهای غلیظ میکردند و خیلىهاىشان در کار فحشا بودند. قصهی ایرانیها در آن جا خیلی غمانگیز است. حتماً میدانید که این روزها وحشتناکتر شده. در مقالهیی تحقیقی میخواندم که روزانه دهها دختربچهی ده تا پانزده ساله ایرانی در کراچی به فروش میرسند! البته تا چند سال قبل، آنها را به شیخ نشینهای عربی میبردند. ولی این روزها کراچی مرکز این “تجارت” کثیف و ضد انسانی شده است. همین طور آماری ترسناک از معتادین به مواد مخدر و مبتلایان به “ایدز” در ایران امروز، در این مقاله ذکر شده بود.
س: شما نزدیک به چهار ماه در پاکستان بودید که اگر اشتباه نکنم، یک هفتهاش در زندان گذشت. چطور به زندان افتادید؟
س: کنسولگرى انگلیس در کراچى که برای گرفتن ویزا به آن مراجعه کرده بودم، اول مرا از سر باز کرد. به من گفتند: تا در دفتر UN [سازمان ملل] ثبت نام نکنى، نمىتوانیم کارى برایت بکنیم. من هم چون وارد نبودم، رفتم به دفتر UN و ثبت نام کردم. به همین خاطر به محض این که مدت اقامتم در کراچى از سه ماه گذشت، پلیس پاکستان به سراغم آمد. مرا بردند دادگاه و دادگاه هم حکم صادر کرد که باید به زندان بروم. چون زن بودم، پلیسها به خودشان اجازه میدادند هرچه در سرشان میگذشت، از من بپرسند: چند خواهر و برادر داری؟ کجا زندگى میکنند؟ و بعد مشخصات بدنم را میپرسیدند. چند تا خال داری؟! چند تا خال روی پایت داری؟ چند تا روی شکمت داری؟! من نمیدانستم چرا این سوالها را میپرسند. خُب عصبانی میشدم و با همه دعوا میکردم. در کمال صداقت بگویم؛ اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشهی قوی تاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمیدانم چه به سرم میآمد. چه چیزها که ندیدم! میدیدم چه بلایی سر زنها میآورند. من شکار خوبی بودم. میخواستند بدانند تا کجا میتوانند پیشروی کنند. ولی هیچکس جرات نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رییس دادگاه گرفته تا دربان دادگاه، همه پول میخواستند. بالاخره مرا روانهی زندان کردند که اسمش “دارالامان” بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آنجا میفرستادند. مرا هم به آنجا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند!
س: در مجموع یک هفته در “دارالامان” بودید، نه؟
ج: به یک هفته نرسید. خوشبختانه آن موقع تازه با سیاوش آشنا شده بودم. به او گفتم برود تحقیق کند که ماجرا چیست. تحقیق کرد و گفت که قاضی سه هزار روپیه پول میخواهد. از او خواستم که با بهروز تماس بگیرد و ماجرا را بگوید. بهروز این پول را فرستاد. پول را دادیم و از آن جا درآمدیم. رفتیم به یک هتل به نام “سابرینا”. هتل نسبتاً بهتری بود. در دیوار چهارم هم اسمش آمده. هرکس نداند، فکر میکند که در سواحل جنوب فرانسه واقع شده! در حالی که آن جا، آب خوردن سالم هم گیرمان نمیآمد. بعد از “دارالامان” کارم به بیمارستان کشید و دیگر ماجراهایى که پیشتر گفتم.
س: سرانجام، کارتان به چه ترتیب درست شد؟
ج: بالاخره به کنسولگری انگلستان رفتم و به خانمی که آنجا بود گفتم: خانم، دیگر از من چه میخواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم؛ پسرم آن جاست، پدرم در آن جا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسولگری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسولگری کسی به آدم کنیاک تعارف نمیکند. ببینید چقدر وضع من بد بود! کنسولگری انگلستان بود که مرا از پاکستان نجات داد؛ و پولهایی که بهروز بیچاره با کمک مادرش برای من تهیه میکرد و از ایران میفرستاد. در کنسولگری ورقهیی به من دادند که هنوز هم آن را دارم. “هویتنامه” است ،(Identification) “تراول داکیومنت” نیست که شبیه پاسپورت باشد؛ با جلد و چند برگ. مدرکی که به من دادند، یک ورق کاغذ بود که بتوانم با آن سوار هواپیما شوم. با هزار زحمت بلیط هواپیما تهیه کردم و سوار هواپیمای “ایر پاکستان” شدم. هواپیما در سر راه انگلستان، در ترکیه و هلند توقف داشت. من حتا اجازه نداشتم که از هواپیما بیرون بیایم. در ترکیه، خلبان که مرد جوانی بود، دلش براى من سوخت و گفت: اجازه داری که به قسمت ترانزیت بروی و نوشیدنی یا چیزی بخوری. من تنها چیزی که دلم میخواست این بود که هرچه زودتر به لندن برسم.
به این گونه بود که توانستم از طریق کشور پاکستان با هواپیما خودم را به انگلستان برسانم. وقتی به اینجا رسیدم، تنها ورقهیی که داشتم همان هویت نامه بود. عکسی که از من در پاکستان گرفته بودند و در آن ورقه چسبانده بودند، مرا طورى نشان میدهد که انگار سبیل دارم! به دلیل تاولهایی است که هنگام خروج از ایران، در گرمای کویر زدم! چون وقتی از کویر رد میشدیم، بدجوری سوختم و صورتم و پشت لبم تاول زد. در پاکستان هم هر کاری که کردم و هر پمادی که زدم، پشت لبم خوب نشد. بعد از مدتی، زخم کهنه شده بود و سختتر بهبود مییافت. پاکستان کشوری بسیار گرم است و ما هم در وسط تابستان و اوج گرما در آن جا بودیم. این ورقه را هنوز دارم. هروقت به آن نگاه میکنم، هم خندهام میگیرد و هم گریه. با این ورقه وارد کشور انگلستان شدم. پدرم فوت شده بود. او مرد خیلی مهربانی بود. مرا دوست داشت؛ خانوادهاش را دوست داشت. قبلاً هم گفتم، علاقه یی ندارم راجع به دیگر افراد خانوادهام حرف بزنم. این هم یکی دیگر از عوارض عجیب و غریب این انقلاب شوم است که صفات غیرانسانی، نامردمی و نامهربانی را در بین خانوادهها رایج کرده است. چقدر سر همدیگر کلاه گذاشتند، چقدر مال یکدیگر را خوردند. امروز من هستم و تنها دوستم و شریک زندگیام بهروز بهنژاد که با هم زندگی را میگذرانیم. او کار میکند. با دوست استرالیاییش یک گالری دارند که هنرهای قبیلهیی آفریقا را ارایه میکنند. من هم به خانه و کاشانه میرسم. تنها پسرم چند سالی است که به آمریکا رفته و آن جا زندگی میکند. همسر آمریکایی دارد و من حالا دو نوه دارم. هر دو پسر هستند. پسرم کیوان و همسرش هر دو طراح و گرافیست هستند و تا چند سال پیش، برای کمپانی “والت دیسنی” کار میکردند. حالا مستقل شدهاند. پوستر فیلم و روی جلدهای ویدیو و dvd طراحی میکنند. در کارشان موفق هستند. بسیار رابطهی خوبی با هم داریم و من از این بابت خیلی خوشحالم .چون به وضوح میبینم که میان افراد نزدیک در خانوادهها چه شکاف عظیمی افتاده که به اعتقاد من حاصل همین در به در شدن در گوشه و کنار دنیاست. شاید مردم به مرور آگاه شوند و یاد بگیرند که افراد فامیل همدیگر را دوست داشته باشند. حالا مردم شروع به فکر کردن کردهاند. امیدوارم به جایی برسد. شاید در سالهای پیری ما!
س: بهروز چه مدت بعد از شما به انگلستان آمد؟
ج: او به فاصلهی سه ماه خودش را به من رساند. بهروز وقتی مطمئن شد که من به انگلستان رسیدهام، به کمک دوستی که ترتیب یک سری کارها را برای ما داده بود، برنامهى سفرش را ردیف کرد. البته کمتر به پر و پای او میپیچیدند. او توانست با پاسپورت ایرانی و به طور قانونی خارج شود، نه به طور قاچاقی. آن دوست یک “بیزنس” در آلمان داشت و بهروز به این عنوان که با او میرود که برگردد، توانست از ایران خارج شود. سه ماه بعد به انگلستان رسید. اوایل، حتا نمیدانستیم که به عنوان پناهنده میتوانیم از امکانات رفاهی این جا استفاده کنیم. هرچه پول داشتیم دادیم به هتلهای “Bed & Breakfast” در لندن. ما حق و حقوقمان را نمیشناختیم. به مرور فهمیدیم. حدود یک سال و نیم دوسال بعد، از مزایای دولتی این جا برخوردار شدیم. بعد زندگی را خودمان برعهده گرفتیم. خوشبختانه زود توانستیم کار تاتر را شروع کنیم. البته آن هم دوام زیادی نیافت
س: شما مثل بسیاری از پناهندگان دیگر، سختیها و دردهای زیادی را متحمل شدید و به اروپا آمدید. به عنوان هنرپیشهی تاتر نمیخواستید که دست کم این بخش از هویتتان را از دست بدهید. چرا نرفتید به آمریکا؛ مثلاً به لُس آنجلس. آیا آن جا امکانات بیشتری برای کار تاتر وجود نداشت؟
ج: من هیچ وقت نتوانستم در لسآنجلس زندگی کنم. پیش از انقلاب در آمریکا زندگی کرده بودم. در یک مدرسهی شبانه درس خوانده بودم. ولی وقتی در سال ١٩٩۴ به لُس آنجلس رفتم، دیدم نمیتوانم در جامعهى ایرانى آن جا زندگی کنم. نخواستم تن به تاتر “لس آنجلسی” بدهم. تعهد اخلاقیام نمیگذاشت. البته تک و توکی هنرمند موفق در آن جا هستند؛ ولی بههرحال آن فضا، فضایی است که باید با همه چیز راه آمد.
س: در سایتتان، بهروز بهنژاد در معرفی شما نوشته: «هنرمندی متعهد… که فعالیت سالمی داشته و پای اعتقاداتش ایستاده…»(٨). آیا شما خودتان را هنرمندی متعهد تعریف میکنید؛ پیش و پس از انقلاب؟
ج: اگر آدم پای اعتقادات و خصلتهای انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتا بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمیتواند آدم را عوض کند. پس چیزى در من وجود داشته. البته این جامعه است که امکان رشد خصلتها را به آدم میدهد. من به مرور که کار کردم و نمایشنامههای مختلف را که خواندم، بسیار چیزها یاد گرفتم. میدیدم که زن اروپایی در این نمایشنامهها چقدر شخصیت دارد، چقدر رنگ و هویت دارد. وقتی نمایشنامههای ایرانی را بازی میکردم، میدیدم برعکس، چقدر زن ایرانی کمرنگ و بی هویت است. پس این خصلت در من بود و به این آگاهى رسیده بودم. وقتی به سینما آمدم و به تدریج معروف شدم، در برخورد با مردم، این حس مسئولیت و تعهد در من تقویت شد. یعنی من با انقلاب نبود که متعهد شدم. فکر میکنم اگر خصلتی در کسی نباشد، هیچ انقلابی هم نمیتواند آن را در او ایجاد کند.
دسامبر ٢٠٠۶
🔻کیفرخواست علیه چهل سال جنایات سازماندهی شده حکومتی علیه زنان را در لینک زیر امضا کنید
https://goo.gl/qTP3Qn
📲پیامگیر تلگرام @sjktamas و شماره ۰۰۴۶۷۳۹۶۸۱۴۳۸ تلگرام، واتساپ، سیگنال
کانال تلگرام انقلاب زنانه t.me/enghelabezananeh