بینوش، کیارستمی و اسحاقپور؛ بازی با حقیقت
منتشرشده در ۲۸ آوریل ۲۰۱۰ درماهنامهی Philosophie عباس کیارستمی، فیلمساز ایرانی و ژولیت بینوش، ستارهی فرانسوی، با فیلم «کپی برابر اصل» در رقابت اصلی فستیوال کن حضور دارند. آنها به همراه یوسف اسحاق پور، نظریهپرداز سینما و عکاس، واقعیت و دروغ در هنر را مورد پرسش قرار میدهند.
پاریس، خیابان تراورسیر Traversière در حالوهوایی بهاری، زیر آلاچیق و دور یک میز چوبی، عباس کیارستمی، کارگردان «کپی برابر اصل» و مترجمش*، ژولیت بینوش، به همراه یوسف اسحاقپور، فیلسوف مدرنیسم.
این فیلم که در بخش مسابقهی جشنوارهی کن انتخاب شده، داستانی فلسفی از عشق و تخیل است که در توسکانی فیلمبرداری شده است. نطفهی فیلم در جریان سفر دوستانهی ستارهی فرانسوی به ایران، به دعوت شاعر سینمای ایران شکل گرفت. پس از تور جهانی رقص معاصر، بینوش با «کپی برابر اصل» در شصت و سومین جشنوارهی فیلم کن حضور مییابد. او در نمایشگاه «پرتره در چشمها»** در Place des Victoires میگوید که چگونه نقش خود را در این فیلم به تمرین اعتراف تبدیل کرده است. عباس کیارستمی سازندهی فیلم «خانهی دوست من کجاست» (۱۹۸۷) و «طعم گیلاس» برندهی نخل طلای ۱۹۹۷، با عینکی سیاه و لبخندی شیطنتآمیز میگوید صنعتگریست که بیشتر به دغدغههای فنی مشغول است و بیشتر کنجکاو است بداند ما به فیلمش چگونه نگاه میکنیم. او که از مکتب واقعگرایی روسلینی و روشنفکر مسلکی اورسن ولز تاثیر پذیرفته، افکار خود را دربارهی معنای واقعیت و دروغ در هنر را با ما در میان میگذارد.
یوسف اسحاقپور، عکاس، نویسندهی کتاب سه جلدی دربارهی اورسن ولز و مقالات متعدد - از جمله دربارهی کیارستمی - با دیدن این فیلم به پرسشهای زمان کودکیاش بازگشته و از خود پرسیده چه چیز را باید باور کرد و چه چیز را نباید. کیارستمی به زبان فارسی، که به نظر میرسد زبان قصهی شاه پریان باشد، به این پرسش همچون یک حکیم با کلمات قصار پاسخ میدهد: «حقیقت را در دل دروغ میتوان یافت». به نظر او نقش سینما رساندن یک پیام نیست، بلکه «تحقق بخشیدن به یک اندیشه است».
ژولیت بینوش: این فیلم در ماشینی در ایران متولد شد. عباس کیارستمی بهصورت دوستانه مرا دعوت کرده بود که به دیدنش به ایران بروم. وقتی از هواپیما پیاده شدم، پاپاراتزیها و روزنامهنگاران زیادی دورم را گرفتند. یک روز تمام و سخت به مصاحبه گذشت. باید توضیح میدادم که ما نقشهای برای یک فیلم مشترک نداریم. سرانجام موفق شدیم خودمان را از غوغای مصاحبهها دور کنیم. عباس برای سرگرم کردن من داستانی را برایم تعریف کرد. داستانی به سبک عباس: ساده ولی سرگیجهآور. یک زن و یک مرد در روستایی در توسکانی با هم آشنا میشوند. مرد هنرمندیست که بهمناسبت انتشار کتابش «رونوشت برابر اصل» برای دادن کنفرانسی، در بارهی رابطهی میان کپی و نسخهی اصلیِ اثر، به این محل آمده است. زن یک فرانسویست و صاحب یک گالری. او تنهاست و مسئولیت بزرگ کردن فرزندش را بهعهده دارد. زن که کنجکاو کار مرد شده او را به قدم زدن در کوچهپسکوچهها میکشاند و به تفریح مرد را به جای شوهر همیشه غایبش جا میزند. مرد نویسنده که معتقد است یک کپیِ خوب بهتر از نسخهی اصل آن است، این نقش را طبعا میپذیرد و مرد و زن هر دو خیلی خوب دل به این بازی میدهند. عباس این داستان را با آبوتاب تعریف کرد، انگار که واقعا برای خودش اتفاق افتاده باشد. در پایان از من پرسید: «ماجرایی را که برایت تعریف کردم باور میکنی؟» و من جواب دادم: بله، البته. ولی در واقع این داستان حقیقت نداشت. من زدم زیر خنده و او هم خندید.
عباس کیارستمی: این فقط یک قصهی ساختهگی بود. مهم سرگرم کردن میهمانم بود. دیگر اینکه خوشحال شدم که او انگلیسی مرا فهمید.
ژولیت بینوش: اما قضیه این بود که چند روز بعد، عقب ماشینی که ما را به اصفهان می برد داشتم چرت میزدم که یک دفعه صدای خندهی فیلمبردار*** بلند شد. فهمیدم که عباس دارد همان داستان را تعریف میکند. فیلمبردار گفت از این داستان باید یک فیلم درست کرد. عباس پنج دقیقه فکر کرد و بعد پذیرفت. من دو تکه کاغذ برداشتم و دو قرارداد نوشتم و دو تا امضا پایش انداختیم و ماجرای کپی برابر اصل شروع شد.
یوسف اسحاقپور: این فیلم از لابهلای ماجرای بحران روابط در زندگی یک زن و شوهر راه را برای یک تامل عمیق در بارهی ارتباط میان واقعیت و اثر تخیلی باز میکند. البته این تامل از راههای جانبی و از طریق یک داستان پیش پا افتادهی اختلافات زناشویی انجام میشود. ولی یک مسئله باقی میماند و آن این است که آیا تماشاگر باید داستانی را که میبیند باور کند یا نه. برای تماشاگر دو راه وجود دارد: یا در این بازی و نقشهای دروغین شرکت میکند و یا زن و مرد را به جای زن و شوهری میگیرد که همدیگر را باز یافتهاند. آیا شما فکر میکنید تماشاگر ممکن است یک لحظه در بارهی واقعیت ماجرایی که میبیند شک کند یا نه؟
ع - ک: من نمیتوانم برای تماشاگر تعیین تکلیف کنم که چه چیزی را ببیند یا باور کند. وقتی اثر تمام شد، آفرینندهی اثر باید خودش را کنار بکشد. من نمیتوانم خودم را بین فیلم و تماشاگر قرار دهم. به او بگویم چه فکری باید بکند. باید اثر را به دست و چشم تماشاگر سپرد. در این جمع سه نفریِ امروز ما، من کمتر از همه این فیلم را میفهمم. من هنوز در فکر این هستم که آیا پلانها با هم همآهنگی دارند و یا آیا گذار میان سکانسها درست انجام شدهاست یا نه. نگاه من نگاه یک کارشناس فنی است. یک روز دوستی به من گفت که پس از بیست سال زندگی زناشویی او دیگر قادر نیست همسرش را با نگاه ناب خودش نظاره کند، بلکه محاسن و معایبش را از طریق نگاهی که دیگران به زنش میاندازند میبیند. اینجا، این فیلم هم یک داستان عشقیست و هم یک بازی.
ی - ا: اگر بازی باشد معنایش این است که بازی مرد و زن نوعی کمدیست: دو نفر که با هم بیگانهاند و اصلا همدیگر را نمیشناسند میتوانند با کمال مهارت نقش بازی کنند.اما اگر بازی نباشد و ما در برابر نزاع اندوهبار یک زن و شوهر واقعی قرار داشته باشیم، به این نتیجه میرسیم که عشق، دو دلداده را آنقدر نسبت به هم بیگانه میکند که انگار هیچوقت همدیگر را نمیشناختهاند. در واقع هر دوی این گزینهها میتواند حقیقت داشته باشد.
ع - ک: چه تماشاگر نگاهی تراژیک به این فیلم بیندازد و چه نگاهی فکاهی، باید گفت که عشق یک تئاتر است. یک نمایش است. بازی ظریف و باریکی است که دو نفر میان خود برقرار میکنند. اینکه پرسناژ مرد یکروزدرمیان ریشاش را میتراشد، و زن این را میداند، اینکه مرد زن را سرزنش میکند که روزی، هنگامی که پسرش را با اتومبیل به جایی میبرده، پشت فرمان خواباش بردهاست، چیزی نیست که از خودش اختراع کرده باشد. پس اینها نشانههای یک زندگی مشترک است. نشانههای شناخت مشترک از زندگی است. وقتی من سناریو را برای ژولیت فرستادم، او به من تلفن کرد و گفت که به دوستپسرش زنگ زده و به او گفته که این سناریو از زندگی آنها الهام گرفتهاست. خوانندهی بعدی سناریوی من مارتین اسکورسیزی بود. او برایم یادداشت کوتاهی فرستاد و نوشت که سناریو را بیآنکه به زمین بگذارد یکسَره خوانده و خیلی خندیده است، ولی در عین حال این داستان برایش ناگوار بوده و در حین خواندن آن، به یاد همهی زنهای زندگیاش افتاده است. از این واکنش خوشحال شدم. بین اسکورسیزی آمریکایی و منِ ایرانی حسی مبادله شده است و بین ما ژولیت فرانسوی قرار دارد که با بینش ما همسویی دارد. اگر موجود بشری را یک انسان جهانشمول تلقی کنیم و فرهنگ و مذهب و زبانش را به حساب نیاوریم، میتوانیم فکر کنیم که این زن و مرد فیلم همدیگر را میشناسند و یا شاید همدیگر را نمیشناسند، ولی ذات مشترکی دارند. بنابراین من اینجا داستان آدم و حوا را دوباره اختراع کردهام.
ی - ا: ژولیت بینوش، نمیدانم شما خود را در جلد حوا احساس کردید یا نه، ولی آنچه مسلم است حضور پرقدرت و بالندهی شما در این فیلم خارقالعاده است.
ژ - ب: نه، من هرگز فکر نکردهام که از دندهی آدم بیرون آمدهام.
ی - ا: شما بسیار طبیعی و با سادهگی شگفتانگیزی توی جلد پرسناژهایتان میلغزید. نقاب بازی و واقعیت درهم میریزد.
ژ - ب: من هیچگاه به خودم نگفتهام که یک نقاب وجود دارد و یک واقعیت. همهی واقعیتها قابل باورند. ما زندگی میآفرینیم و این چیزی حقیقی است.
ی - ا: حق با شماست. نقش بازیگر مستلزم صداقت است. شما باید هر لحظه این نقش را باور کنید. برای شما همهچیز حقیقیست.
ژ - ب: ما با عباس بارها در این باره صحبت کردهایم. یک بار او به من گفت: تو وقتی در سینما گریه میکنی، راست نیست، تو دردی نداری. واقعیت این نیست. من به او جواب دادم: چرا، وقتی نقش بازی میکنی، واقعیتی را بازآفرینی میکنی و از درون واقعیتِ رنج عبور میکنی. این باریست که بر دوش بازیگر است و باید از عهدهی آن بربیاید. او مسئول است. عباس هنگام فیلمبرداری متوجه این مسئله شد. در یک صحنهی پر خشونت میان زن و مرد فیلم، در یک رستوران، هنگام یادآوری گذشته، سینهی من سرخ شد.
ع - ک: من ژولیت را متوجه کردم. این صحنهی رستوران هشت دقیقه طول میکشد. ما به فاصلهی بیش از ده دقیقه چهار بار این صحنه را تکرار کردیم. موقع بازبینی صحنه، من با کمال حیرت دیدم که ژولیت اول سفید بود و بعد با بالارفتن تنش و بیان پرسشها و رنجهای درونی، پوستش رنگ گرفت. پوستش نمیتوانست خشم و ناراحتی را در خود نگه دارد. در سناریو نوشته شده بود که پس از این صحنه، زن باید به کلیسا برود و سینهبندش را باز کند. کاملا مشاهده میشد که این سینه باید آزاد شود.
ژ - ب: آدم بین فعلوانفعالات فیلم و زندگی خودش پیوندی برقرار میکند که باعث میشود خودش را در فیلم رها کند و بدن پایگاه این دگردیسیست.
ی - ا: در فیلم بین بازی بازیگر و روایت داستان تفاوت وجود دارد. بازیگر، همانطور که در زندگی واقعی هست، در زمان حال حرکت میکند. شما در زمان حال زندگی میکنید، حرف میزنید. در «کپی برابر اصل» شما تنها با نیروی صداقتتان یک بیگانه را تبدیل به همسرتان میکنید. این رابطه ممکن به نظر میرسد چون شما تماما و کاملا آن را تجربه میکنید. من میفهمم که برای شما نه دروغی وجود دارد و نه داستانی تخیلی. پرسناژ صاحب گالری چیزی را اختراع نمیکند، بلکه چیزی را که فکر میکند حقیقیست تجربه میکند. ولی راوی در زمان حال زندگی نمیکند. داخل بازی نیست و فاقد صداقت پرسناژیست که در حال بازی یک نقش است. او از خارج داستانی را نقل میکند. مثل وقتی که عباس این داستان را در ماشینی در ایران برای شما تعریف کرد. و ما تماشاگران، در سطح دوپهلوی دیگری قرار داریم، بین دروغ و حقیقت. ما دلمان میخواهد که همهچیز، دروغ تخیلی و حقیقت بازیگر راست باشد. قدرت فیلم در این است که ما را در برابر این دوپهلویی قرار میدهد.
ژ - ب: نمیتوان از طریق دو دوتا - چهارتا بازی و روایت را تعریف کرد و بین آنها تمیز داد. وقتی آدم بازی میکند، آنجا هم در زمانهای مختلفی عمل میکند. زمانِ خیال، زمانِ حسها، زمانِ خاطرات شخصی. آدم از خودش بیرون میآید، باز به درون خودش میرود، خود را روی دیگری فرافکنی میکند. خلاصه همهچیز در حال حرکت است. درست مثل زندگی، بعضی وقتها آدم خودش را در بیرون از رودخانه میبیند، گاه توی رودخانه در حال شنا کردن است. اما شما حق دارید، باید یک دوربین فیلمبرداری آنجا باشد که بازیگر را با تمام پیچیدگیها و تناقضاتش ضبط کند. چشموگوش کارگردان باعث میشود که ظرفیتهای بازیگر گسترش پیدا کند.
ی - ا: در فیلم یک لحظه هست که جهتِ حرکت تغییر میکند. هر دوی شما در یک کافه نشستهاید. تازه صبح آن روز با هم آشنا شدهاید. مرد برای مدتی از کافه بیرون میرود تا تلفن کند. زن ایتالیایی کافهچی، انگار که شما همسر آن مرد هستید، به شما رو میکند و میگوید که شوهرش دیگر هیچوقت با این حرارتی که شوهر شما با شما حرف میزند با او سخن نمیگوید. در یک لحظه او شما را به ازدواج هم درمیآورد.در این لحظه پشت زن کافهچی به دوربین است و این نکته را تداعی میکند که وارد بخش دیگری از واقعیت شدهایم. وقتی زن و مرد از کافه بیرون میآیند، زن مرد را «عزیزم» خطاب میکند و دربارهی فرزندشان با او حرف میزند و مرد طوری رفتار میکند که انگار شوهر اوست.
ع - ک: در دل مناسبات کاذب، حقیقتی نهفته است که بسیار جالبتر و خالصتر از آن چیزیست که انسان در واقعیت جستوجو میکند. در دل دروغ است که انسان حقیقت را باز مییابد، چرا که از قید واقعیت رها میشود. اگر شما بپذیرید که هرکس در حال بازی نقشیست و دروغ میگوید، درست در همانجاست که او قلبش را باز میکند و حقیقت خود را آشکار میسازد. تنها وقتی انسان خود را از قید واقعیت رها میکند، میتواند به حقیقت دست یابد. حقیقت آدمها هنگامی بر من آشکار میشود که در حال دروغ گفتن هستند. زیرا دروغ شما را در پناه خود قرار میدهد و حقیقت وجودی آدمها در آنجا بیشتر نمایان میشود.
ی - ا: فیلمهای شما همیشه بهعنوان نوعی افشاگر بلاواسطهی واقعیت تلقی شدهاند. در نظر اول، کپی برابر اصل خلاف این مسیر حرکت میکند. شما برای اولین بار اثری را در خارج از ایران ساختهاید. اثری که با دنیای مأنوس شما بیگانه است. این فیلم را شما به سه زبان، که به آنها مسلط نیستید، ساختهاید. جنبهی جهانی این فیلم از همین جا ناشی میشود. در مقایسه با فیلمهای ایرانیِ شما، این فیلم مسئلهای کموبیش انتزاعی را به گونهای جهانی مطرح میکند. منظورم این نیست که این فیلم اثری انتزاعیست، برعکس، مسئلهی وجودی مهمی را پیش میکشد. اما مسئلهی هستیشناختیای که این زوج با آن درگیر است در عین حال مسئلهی هستیشناختی سینما هم هست. مسئلهی کپی برابر اصل.
ع - ک: دقیقا عمق ناپیدای قضیه در همینجاست.
ژ - ب: من زیاد موافق نیستم که ماجرای کپی برابر اصل مسئلهی سینماست. منظور شما از این حرف چیست؟
ی - ا: نکته این است که از بدو تولد عکاسی و سینما، هدف کپی کردن بوده است. افلاطون با هنر میانهای نداشت چرا که آن را کپی چیزی یا کپی واقعیت، که خود کپی فکر است، میدانست.
ژ - ب: نمیتوان هنر را تا سطح رونوشت زندگی پائین آورد. نقطهی گذار کجاست؟ آنجا که از یک حالت ناشی از طبیعت انسانی راه به طبیعتی متفاوت میبریم و وارد یک دنیای دیگر میشویم؟ بهتر است به جای رونوشت برابر اصل، که فرمولی ساده است و تقلید و اقتباس و دزدی یک باور را میرساند، از آفرینش و تحول شکل هستی سخن بگوییم. سینما رویاییست که امکان تحققش را فراهم میآوریم. به همین دلیل است که پرسناژ من به سوی هنر کشیده میشود. او تشنهی جهانی همآهنگتر و ظریفتر است. او به مرد نیاز دارد. زنیست که تنها زندگی میکند و زنانهگیاش را تجربه نمیکند. او به طرف یک ناشناس میرود برای اینکه خودش را آشکار سازد.
ی - ا: مفهوم کپی برابر اصل از بدو تولد عکاسی وجود داشته است. عکاسی همیشه بهعنوان مدرکی برای اثبات حقیقت تلقی شده است. در ابتدا عکاسی در زمینهی جرمشناسی و در دادگاهها مورد استفاده قرار میگرفت. سینما رونوشت برابر اصلِ جهان است. رونوشتی با تمام فاصلهها و اعوجاجهایی که ممکن است در یک کپیبرداری به وجود آید. با تکنیک دیجیتال، ما در حال پشت سر گذاشتن این مسئله هستیم. میتوان با بازپردازش کامل تصویر، بدون در اختیار داشتن اصل، موفق به بازتولید آن شد و بدین ترتیب تفاوت بین اصل و کپی، بین واقعی و ساختگی یکسَره از میان میرود. این مسئلهی هنر معاصر است. نکتهای که در فیلم هست یعنی «یک کپی خوب بهتر از اصل است»، در چنین حرکتی قابل دریافت است.
ع - ک: من چهار روز پشت سر هم به موزهی لوور رفتم و به چهرهی آدمهایی که آمده بودند تابلوی مونالیزا را ببینند دقیق شدم و این صحنه را مشاهده کردم و حیرت و تحسین را بر چهرهی بازدیدکنندگان دیدم. به نظر من فاصلهگذاری نقش بزرگی بازی میکند. همین شیشهی ضد گلولهای که بین بازدیدکنندگان و خود اثر گذاشته شده، در حسی که اثر در بینندگان بر میانگیزد، تاثیر دارد. همینکه شما به آنچه جستوجو میکردید دستمییابید، چیزی که تا به حال در دسترستان نبود، دیگر حقیقت یگانه و بدیعش را از دست میدهد. تا وقتی پرسناژهای فیلم با هم ازدواج نکردهاند، برای هم نسخههای اصل هستند. همینکه با هم ازدواج میکنند به کپی تبدیل میشوند. اول هر یک با میل به وصل برای رسیدن به دیگری تلاش میکند. همینکه این جستوجو پایان مییابد و دیگری بهدست میآید، دیگر هیچکدام حامل میل به وصل نیستند. کپی هستند.
ژ - ب: علاوه بر این، هر لحظه از یک زبان به زبانی دیگر میرویم. ماجرا در ایتالیا میگذرد. من فرانسوی هستم. در برابرم یک بازیگر انگلیسی هست که فرانسه حرف نمیزند، ولی این مانع از آن نیست که وقتی من عصبانی میشوم با او به فرانسوی حرف بزنم. تکثر زبان بر ابهام میافزاید. به نوعی ماجرا در بابل میگذرد.
ع - ک: من دوستی ایرانی دارم که سالهاست در فرانسه زندگی میکند و در حال روانکاوی به زبان فرانسویست. ولی به محض اینکه از دوران کودکیاش با روانکاو حرف میزند، ناخودآگاه شروع به حرف زدن به زبان فارسی میکند. فکر میکنم زبان کودکی و زبان خلوتِ دل، طبیعتا زبان مادریست. بنابراین بهجاست که پرسناژ زن در چنین مواقعی به فرانسه حرف بزند. حتی اگر طرفِ مقابل آن را نفهمد.
ی - ا: مسئلهی اساسی در این فیلم، به نظر من، مربوط به رابطهی اشیاء و کلمات است. که رابطهای معلق است. آدم نمیفهمد که آیا کلمات واقعیت را نشان میدهند، یا آن را میسازند و یا آن را به عالم خیال میکشانند. کلمه وسیلهای میشود برای رساندن میلها و فانتاسمها میان دو نفر برای رسیدن به حقیقتی دیگر. ولی رابطهی بلاواسطه و ملموس با اشیاء دیگر از بین میرود، به جز ناقوسها که در تمام طول فیلم شنیده میشوند. ناقوسها نشانهی چه واقعیتی هستند؟ نشانهی گذر زمان؟ نشانهی خدا؟
ع - ک: ابتدا ناقوسها برای نشان دادن گذر زمان در نظر گرفته شده بودند. ولی وقتی به محل رسیدیم ابعاد تازهای به خود گرفتند. حضور کلیساها، ازدواج و جو عرفانی که در سناریو نبود، خود را از طریق مکان به فیلم تحمیل کرد. این واقعیت زندگی ما در این دهکدهی توسکانی بود، که اغلب مشکلاتی هم برایمان ایجاد میکرد. تصمیم گرفتیم آن را وارد فیلم بکنیم و سرانجام ناقوسها معنای خود را بهدست آوردند. مسئلهی کپی برابر اصل بیشک یک طنین مذهبی دارد. از این زاویه فکر میکنم اسلام و مسیحیت به هم نزدیکاند، چرا که هر دو معتقدند که اصل غیر قابل دسترس است. از یک آرشیتکت ایرانی پرسیدند چرا آثارش را امضا نمیکند. جواب داد نمیتواند، چون بناهایی که میسازد تنها اثر او نیست و همهی بناهای همهی آرشیتکتهای دنیا در آنچه او میسازد حضور دارند. اصل بودن یک توهم است و وجود ندارد.
ی - ا: یک شعر عرفانی فارسی داستان پادشاهی را نقل میکند که نقاشهایی را از شرق و غرب برای مسابقهای به دربارش دعوت کرد. در حالیکه همه سخت مشغول بودند، نقاشی از شرق دیواری را که روی آن کار میکرد با پردهای پوشاند. وقتی پرده را پس زدند، متوجه شدند که نقاش همهی وقت خود را به صیقل دادن دیوار گذرانده است. آنچه بر دیوار نقش بسته بود چیزی جز انعکاس دنیا نبود. پادشاه او را برنده اعلام کرد.
ع - ک: بله، دیوار دنیا را منعکس نمیکرد بلکه انعکاسی از تمام نقاشیهای دیگر بود.
ژ - ب: برای بازیگر هم همینطور است. بازیِ او انعکاسی از یک نقاشی درونی است.
ع - ک: همیشه در هر کپی، چیزی از اصل هست که اتفاقا درستتر و زیباتر از اصل است. پسران و دخترانِ آدم و حوا، کپیهایی اصلتر از آدم و حوا هستند. این است که ما هم کپیهایی برابر اصل هستیم.
ترجمه از فرنگیس حبیبی - برگرفته از وبسایت گویا
*: معصومه لاهیجی
**: Portrait in-Eyes
***: فرد مورد نظر محمود کلاری است.