بررسی قسمت چهارم تا ششم سریال پلوریبوس؛ چه جنونی، چه نیازی، چه غمی!
گیتارتینو
قسمت چهارم تا ششم سریال پلوریبوس، هم شخصیت جدید داشت، هم ویژگیهای جدیدی از شبهویروس رو کرد. هم لحظههای دیدنی و صحنههای معرکهای داشت، هم پر بود از جزئیات فکرشده و موقعیتهای تکاندهنده. جناب گیلیگان به همراه تیمش در طول این سه قسمت، با آرامش و با حوصله جهان داستانش را توسعه داد. قصه گفت. نقشه کشید. معما طرح کرد. تکههای پازل را بههم چسباند. چند معما حل کرد، چندتای آن را بیجواب گذاشت و در کنار همه اینها و بیش از هرچیز، به شکلی زیرکانه به درون احساسات کارول نقب زد و از لایههای مختلف خصوصیات قهرمانش پرده برداشت.

یک کلهشق دیگر
پیش از تیتراژ ابتدایی قسمت چهارم، با شخصیت جدیدی به نام مانوسوس اویدو آشنا میشویم. همان شخصیتی که در ابتدای قسمت سوم به شکلی کوتاه و مختصر، به مخاطب معرفی شد. مردی پاراگوئهای که چندپله بدعنقتر و گوشتتلختر از کارول است و هیچ دلخوشی از این شبهویروس ندارد.
نقطه قوت شخصیتپردازی در اینجاست که نویسنده با نشان دادن وضعیت او و با نمایش واکنشش نسبت به اتفاقات کوچک، اطلاعات مهمی راجعبه این کاراکتر میدهد: مانوسوس مدیر انباری است که در آن از وسایل و امانتهای مردم نگهداری میشود. او دور تا دور دفترش را با کارتن پوشانده تا هیچگونه ارتباطی با مبتلاشدگان نداشته باشد. مانوسوس آنقدر نسبت به آنها (مبتلاشدگان) بیاعتماد است که حتی حاضر است از غذای سگ تغذیه کند اما لب به غذایی که آنها برایش میفرستند نزند. اما با همه اینها و با آنکه او از این وضعیت عصبی و شاکی است، میبینیم که ساعتها روی صندلی نشسته، تمام موجهای مختلف رادیو را بالا و پایین کرده و شماره هر فرکانس را با دقت یادداشت میکند. این نشان میدهد که مانوسوس در حال تلاش است تا از طریق راهی به سرنخی برسد. یعنی او برخلاف مشکلش با وضعیت، منفعل نیست و برای برطرف کردن آن به دنبال راهحل است. همچنین وقتی برای پیدا کردن غذا مجبور میشود تا از امانتهای مردم استفاده کند، روی کاغذ خطاب به مشتریان مینویسد که مدیریت مجبور شده تا قفل واحد آنها را باز کند اما خسارت وارده را تمام و کمال جبران میکند. خب، این یعنی مانوسوس به درست شدن اوضاع و برگشتن شرایط به حالت قبل امیدوار است.
خشمگین و برافروخته از وضعیت شکل گرفته، بیاعتنا و بیاعتماد نسبت به مبتلاشدگان، تلاش برای نجات جهان و امیدوار به درست شدن اوضاع؛ این جزئیات بهظاهر کوچک، بیانگر خصوصیات مهمی است که از شخصیت او دستگیر میشود و علاوه بر اینکه شباهتهای زیادش به شخصیت کارول را نشان میدهد، به درک بیننده از تصمیماتی که در ادامه مسیر از جانب او گرفته میشود، کمک میکند. مثل انتهای قسمت ششم، زمانی که او خطاب به آنها که به قالب زنی (احتمالا مادرش) در آمدند، ناسزا میگوید و به سمت کارول حرکت میکند.

سفری درون احساسات
در قسمت چهارم، جدای از معرفی شخصیت جدید مانوسوس، با جنبههای جدیدی از شخصیت کارول هم روبهرو شدیم: او را میبینیم که پس از سه قسمت کلنجار رفتن با آنها و بروز عصبانیت و خشمش از شرایط شکل گرفته، کمی آرام شده، با وضعیت کنار آمده و دستبهکار میشود تا به هر نحو این شبهویروس کذایی را خنثی کند. حالا این مسیر به گونهای طی میشود که بیشتر با شخصیتش آشنا شویم. بیشتر به خودش و احساساتش نزدیک شویم: مثلا او را ببینیم که در حال تماشای ویدیویی ضبط شده از خودش، بعد از تزریق آن دارو، رک و بیپرده، صاف و پوستکنده حرف دلش را میزند. با گریه و زاری همچون بچهها میگوید که چقدر دلش برای هلن تنگ شده، از نفرت و علاقهاش نسبت به زوشا میگوید و بعد کارهای عجیب و غریبی انجام میدهد که شاید در برخورد اول تماشای آنها خندهدار باشد، اما در واقع آنچه میبینیم سفری حیرتانگیز و شوکهکننده به درون احساسات فردی است که هرچند از بیرون، سرد و خشک و بیروح دیده میشود اما از درون، ظریف و شکننده و آسیبپذیر است. راستش بیش و پیش از آنکه بخندیم، خیره شدیم به آن روی واقعی و پنهان این شخصیت. سُر خوردیم لابهلای عواطف برهمریخته و درهمرفته این آدم.
این نکته در قسمت پنجم و ششم هم با شدت و قدرت بیشتری دنبال میشود: تمرکز روی تنهایی کارول، حس ترس، نگرانی و دلتنگیاش برای هلن که با گوشهچشمی به جای خالی او در رختخواب، ضربه اول را میزند و با آن صحنه غمناک - با بغض کارول بعد از آنکه آرامگاه هلن را ایمن و مزین میکند - احساسات بیننده را هدف میگیرد و نهایت ظرافت و مهارت در شخصیتپردازی را بیآنکه خودنمایی کند، به تصویر میکشد.

معلوم و نامعلوم
رگههای یک الگوی آشنا و موفق که در جهان برکینگبد هم با آن مواجه بودیم، در قسمت چهارم بیش از پیش، آرامآرام پدیدار شد و در ادامه به سرعت شاخ و برگ گرفت؛ این الگو به این شکل پیش میرود که در ابتدا نمیدانیم هدف و مقصود کارگردان از نشان دادن یک یا چند صحنه، نشانه و دیالوگ چیست. نمایش سلسله اتفاقات سوالبرانگیزی که معمولا با این پرسشها همراه است: «این کاراکتر چرا اینکار را میکند؟ چرا این حرفها را میزند؟ چه برنامهای دارد؟ چرا باید این صحنهها را ببینیم؟ اینها چه چیزی را نشان میدهد؟ نویسنده چه چیزی را میخواهد بگوید؟» بعد رفتهرفته به پاسخ آنها میرسیم: مثلا در قسمت چهارم کارول بعد از ملاقات با زوشا در بیمارستان، به سرمش نگاه میکند، بعد بهدنبال دارویی خاص میگردد، به خانه میرود و همان دارو را به خودش تزریق میکند، از خودش فیلم ضبط میکند و ما به مرور با کنار هم قرار گرفتن اطلاعات، میفهمیم که قصد دارد همین دارو را به زوشا تزریق کند. اما در همان حین که متوجه این قضیه میشویم و پیش از آنکه این نقشه را عملی کند، دستبندی هم در جیبش میگذارد. حالا باز سوالهایی برایمان شکل میگیرد که در پایان همین اپیزود، در لحظهای حساس و نفسگیر / در اوج تعلیق، جوابش را میگیریم. همین الگو در قسمت پنجم با پی بردن کارول به راز شیرهای پاکتی تکرار شد، سوالهایی جواب داده شد و یک چیزهایی معلوم شد اما در پایان اپیزود و در نقطه اوج این قسمت، کنجکاوکنندهترین نکته، نامعلوم ماند تا در قسمت ششم تکلیفش مشخص شود. دقیقا همانطور که فهمیدیم مانوسوس به یک موج عجیب با پالسهای مرموز رسیده است و همانطور که کارول راه خنثی کردن شبهویروس را فهمید اما راز هر دوی این موارد، نامعلوم ماند تا در قسمتهای بعد و در وقت مناسب، تکلیفش معلوم شود.
کشف پرسشها در خلال دنبال کردن اتفاقات و شخصیتها بیآنکه دقیقا بدانیم چه چیزی در حال رخ دادن است و نویسنده چه نقشهای در سر دارد. یک توالی معلوم و نامعلوم. یک سیر مکاشفهآمیز و دلچسب که لذت دانستن را مرحله به مرحله ارزانی میکند و با پنهان کردن بعضی از جزئیات، قوّه حدس و گمان را فعال و حس کنجکاوی را بیشتر میکند.

چاشنیهای بامزه
اگر «برکینگبد» و «بهتره به ساول زنگ بزنی» را تماشا کرده باشید، حتما میدانید که این ذوق و علاقه بی حد و حصر آقای گیلیگان و تیمش به بازی با اشیا، نشانهها، رنگها و... تا چه اندازه زیاد است که باعث میشود از آنها به صورت مستقیم و غیرمستقیم، هربار به نحوی و هر دفعه به شکلی بهره ببرد. کما اینکه در قسمت چهارم و پنجم با فوران رنگ آبی همراه بودیم: به رنگ لباس کارول، رنگ سرنگ، سرم، فضای بیمارستان و سایر موارد توجه کنید. جالب اینجاست که درست زمانی شاهد تکثر این رنگ هستیم که کارول هم آرامتر شده و حالات و رفتار متفاوتی را از خودش نشان میدهد. و جالبتر اینکه پیشتر از این، رنگ لباس و ماشین زوشا هم آبی بود.

این موارد کم نیستند، مثلا در همان قسمت چهارم وقتی که ماشین کارول صدمه میبیند، او ماشین پلیس را بهعنوان اتومبیل شخصیاش انتخاب میکند. این به خودی خود تصویر سمبلیک و بانمکی را رقم میزند: کارول تصمیم دارد نظم و نظام و ساختار جهان را به حالت قبل برگرداند که خب، کار پلیس هم برقراری نظم و ایجاد امنیت است.

اگر دقت کرده باشید هر بار یک عنصر نقشی مهم و اساسی را در پیشبرد داستان ایفا کرده است: نارنجک در قسمت سوم، آن داروی خاص در قسمت چهارم و پاکت شیر در قسمت پنجم و ششم.

همچنین اگر بیشتر دقت کرده باشید، شاید متوجه شدهاید که در قسمت چهارم با ارجاعی جالب به خود سریال همراه بودیم: بار دیگر به ابتدای این قسمت توجه کنید، به زمانی که مانوسوس تهمانده غذایش را لیس میزند. برایتان آشنا نیست؟ مشابه همین صحنه را در قسمت اول زمانی که یکی از کارکنان آن آزمایشگاه تحقیقاتی در حال انتقال شبهویروس بود، دیده بودیم.
اگر کمی بیشتر ریز شویم، سریال لبریز میشود از این چاشنیها و شیرینکاریهای جالب و بامزه که نشان از ذوق و سلیقه ستودنی سازندگان آن است، در بهکارگیری از تمام عناصر ریز و درشت برای تزئین و زیباسازی ساختمان جهانی که ساخته و بنا کردهاند.
تکمله: باری، این جهان پلوریبوس است: دنیای جنونآمیز، غمانگیز، بامزه و درگیرکنندهای که هر بار به آن معطوف شوی، نکات و جزئیات تازهای را به تو نشان میدهد؛ بله، این خصلت و خاصیت یک اثر خاص و استخواندار است.
نوشتهای از بهراد رشوند