باهاتون حرف دارم
روملو لوکاکو- بازیکن تیم ملی بلژیک و منچستر یونایتد- ترجمه محمد افخمیلحظهای که فهمیدم ما ورشکستهایم را کاملا به یاد دارم. هنوز میتوانم مامانم در کنار یخچال و نگاهش در آن لحظه را تصور کنم.
شش سالم بود و در استراحت مدرسه برای نهار به خانه آمده بودم. در منوی غذای مامانم همیشه فقط یک چیز وجود داشت: نان و شیر. وقتی بچهای حتی به ذهنت هم خطور نمیکند ولی الان گمان میکنم این تنها چیزی بود که میتوانستیم بخریم.
و بعد یک روز به خانه آمدم و به آشپزخانه رفتم و مادرم را کنار یخچال با ظرف شیر دیدم. خیلی عادی. ولی این بار داشت چیزی قاطی شیر میکرد و شیر را تکان میداد. میدانید؟ من نفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد و بعد که نهارم را آورد طوری لبخند میزد انگار همه چیز سر جایش است ولی من همان لحظه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.
آب قاطی شیر کرده بود. ما انقدر پول نداشتیم که تا آخر هفته دوام بیاوریم. ما ورشکسته بودیم. نه فقط فقیر، ورشکسته.
پدرم فوتبال حرفهای بازی میکرد ولی دوران بازیاش به آخر رسیده بود و پولها تمام شده بود. اولین چیزی که از خانه حذف شد اشتراک تلویزیون بود. فوتبال دیدن تمام شد. بازی روز را دیدن تمام شد. فقط برفک.
بعد شبها به خانه میآمدم و لامپها خاموش بود. بعضی وقتها دو سه هفته برق نداشتیم.
بعد میخواستم حمام کنم و آب گرم نداشتیم. مادرم کتری را روی گاز میگذاشت و من در حمام میایستادم و آب گرم را با فنجان روی سرم میریختم.
حتی زمانهایی بود که مادرم باید از نانوایی سر خیابان نان «قرض میکرد». نانواها من و برادر کوچکترم را می شناختند و به همین خاطر میگذاشتند دوشنبه قرص نانی بگیرد و جمعه پولش را بدهد.
میدانستم مشکل داریم ولی وقتی دیدم شیر را با آب قاطی میکند فهمیدم دیگر تمام شده. میفهمید چه میگویم؟ زندگی ما همین بود.
یک کلمه هم حرف نزدم. نمیخواستم استرس بگیرد. نهارم را خوردم ولی به خدا قسم آن روز به خودم یک قول دادم. انگار کسی بشکن زده بود و من از خواب پریده بودم. میدانستم دقیقا باید چه کار کنم و چه کار خواهم کرد.
نمیتوانستم ببینم مادرم آن طوری زندگی میکند. نه نه نه. این چیزی نبود که بتوانم با آن کنار بیایم.
آدمهای فوتبالی خیلی دوست دارند درباره توانایی ذهنی صحبت کنند. خب من از این جهت قویترین آدمی هستم که شما خواهید دید. چون من به یاد دارم که در تاریکی با برادر و مادرم مینشستیم، دعا میکردیم، فکر میکردیم، باور میکردیم و میدانستیم که اتفاق خواهد افتاد.
تا مدتی سر قولم به خودم ایستادم ولی بعضی روزها از مدرسه به خانه میآمدم و میدیدم مامانم دارد گریه میکند. بالاخره یک روز به او گفتم «مامان اوضاع عوض خواهد شد. میبینی. من برای آندرلخت بازی خواهم کرد و این اتفاق خواهد افتاد و اوضاع ما خوب خواهد شد و تو دیگر لازم نیست نگران باشی.»
شش سالم بود.
از پدرم پرسیدم «چه زمانی میشود فوتبال حرفهای بازی کردن را شروع کرد؟»
گفت از شانزده سالگی.
گفتم باشه پس شانزده سالگی.
باید این اتفاق میافتاد. نقطه.
بگذارید چیزی برایتان بگویم. هر بازی برایم یک فینال بود. وقتی در پارک بازی میکردم فینال بود. وقتی در زنگ تفریح مهد کودک بازی میکردم فینال بود. کاملا جدی هستم. وقتی شوت میزدم سعی میکردم آنقدر محکم بزنم که رویه توپ پاره شود. با تمام توان. ما رو دسته R1 نمیزدیم داداش. شوت کاتدار نمیزدیم. من FIFA آپدیت نداشتم. پلیاستیشن نداشتم. من بازی نمیکردم. میخواستم تو را بکشم.
وقتی قدم بلندتر شد بعضی از معلمها و پدرمادرها روی فشار میآوردند. هیچ وقت اولین باری که یکی از بزرگسالها گفت «تو چند سالته؟ کجا دنیا اومدی؟» را یادم نمیرود.
و من اینطور بودم که: چی؟ جدی میگی؟
وقتی یازده سالم بود در تیم نونهالان لیرس بازی میکردم و یکی از پدر مادرهای تیم حریف نمیگذاشت من وارد زمین شوم. میپرسید «این پسره چند ساله است؟ کارت شناساییاش کو؟ از کدوم کشور اومده؟»
و من فکر کردم من از کجا آمدهام؟ چی؟ من در آنتورپ به دنیا آمدهام. بلژیکیام.
پدرم آنجا نبود چون ماشین نداشت که به بازیهایم در زمین حرف بیاید. تنها بودم و باید روی پای خودم میایستادم. رفتم و کارت شناساییام را آوردم و به تمام والدین نشان دادم. آنها کارت را دست به دست میکردند و نگاهش میکردند و من خشمگین شده بودم و فکر میکردم «اوه، حالا پسرت را حتی بیشتر له میکنم. تا قبل از این هم میخواستم لهش کنم ولی حالا نابودش میکنم. کاری میکنم که با گریه به خانه برود.»
میخواستم بهترین فوتبالیست تاریخ بلژیک بشوم. هدفم بود. خوب نه، عالی هم نه. بهترین. به یک عالمه دلیل با خشم زیادی بازی میکردم...چون آپارتمانمان موش داشت… چون نمیتوانستم چمپینز لیگ را تماشا کنم...چون بقیه پدرمادرها آنطوری نگاهم میٰکردند.
من یک ماموریت داشتم.
وقتی دوازده سالم بود در ۳۴ بازی ۷۶ گل زدم.
تمام گلها را با کفش پدرم زدم. وقتی اندازه پایمان یکی شد اشتراکی استفاده میکردیم.
یک روز به پدربزرگم زنگ زدم. پدر مادرم. او یکی از مهمترین آدمهای زندگی من بود. نقطه ارتباط من با کنگو بود، جایی که پدر و مادرم از آنجا آمدهاند. یک روز تلفنی با او صحبت میکردم و گفتم «آره همه چی خوب پیش میره. ۷۶تا گل زدم و قهرمان لیگ شدیم. تیمهای بزرگ دارند دارند میبیننم.»
و او معمولا دوست داشت داستانهای فوتبالی مرا بشنود ولی این بار عجیب بود. گفت «عالیه رم. عالیه. ولی میتوانی لطفی به من بکنی؟»
گفتم «آره. چی هست؟»
گفت «میتوانی مراقب دخترم باشی؟ لطفا.»
یادم میآید که گیج شده بودم. منظورش چیست؟
و من گفتم «مامان؟ آره خوبیم باهم. ردیفیم.»
گفت «نه به من قول بده. میتوانی قول بدهی؟ مراقب دخترم باش. مراقبش باش. باشه؟»
گفتم «باشه بابابزرگ. قول میدم.»
پنج روز بعد پدربزرگم درگذشت و من تازه منظورش را فهمیدم.
و فکر کردن به این مساله مرا غمگین میکند چون تنها خواستهام این بود که چهار سال بیشتر زنده میماند تا بازیام برای آندرلخت را ببیند. ببیند که من سر قولم ایستادم. ببیند همه چیز ردیف شد.
به مادرم گفتم در ۱۶ سالگی به آنجا میرسم.
یازده روز تاخیر داشتم.
۲۴ می ۲۰۰۹.
فینال حذفی. آندرلخت در برابر استانداردلیژ.
عجیبترین روز زندگیام بود. ولی پیش از تعریفش باید کمی به عقب برگردیم. چون در آغاز فصل من فقط گهگداری برای تیم زیر ۱۹ سال آندرلخت بازی میکردم. به مربی گفتم من اگر الان در تیم زیر ۱۹ روی نیمکت باشم چطور قرار است در ۱۶ سالگی قرارداد حرفهای امضا کنم؟
و با مربی یک شرط بستم.
گفتم «من یک چیز را برای شما گارانتی میکنم. اگر به من بازی بدهی تا دسامبر ۲۵ گل میزنم.»
به من خندید. توی رویم به من خندید.
گفتم خب باشه پس شرط ببندیم.
گفت: قبول ولی اگر تا دسامبر ۲۵ گل نزدی برمیگردی روی نیمکت.
گفتم باشه ولی اگر بردم باید ماشین سرویس بچههای تیم رو بشوری.
گفت قبول.
گفتم و اینکه باید هرروز برای ما پنکیک درست کنی.
احمقانهترین شرطی بود که آن مرد در زندگیاش بسته بود.
تا نوامبر ۲۵ گل داشتم. کریسمس نشده داشتیم پنکیک میخوردیم داداش.
این را یادت باشد. سربهسر بچهای که گرسنه است نگذار.
قرارداد حرفهایام با آندرلخت را در روز تولدم امضا کردم. ۱۳ می. مستقیم رفتم و FIFAی جدید و بسته اشتراک تلویزیون خریدم. فصل تمام شده بود و در خانه ول میگشتم ولی لیگ بلژیک آن سال عجیب غریب شده بود چون امتیاز آندرلخت و استانداردلیژ مساوی شده بود و باید در یک بازی رفت و برگشت قهرمان مشخص میشد.
بازی رفت را مثل یک هوادار در خانه دیدم.
و روز قبل از بازی برگشت مربی ذخیرهها با من تماس گرفت.
«الو؟»
«سلام رم. در چه حالی؟»
«دارم میرم فوتبال بازی کنم»
«نه نه نه نه نه نه. ساکت را همین الان ببند.»
«چی؟ چی کار کردم مگر؟»
«نه نه نه همین الان باید بیای استادیوم. تیم اصلی تو رو میخواد.»
«ها؟چی؟ من؟»
«آره. تو. الان بیا».
و من دویدم به اتفاق خواب پدرم و گفتم «پاشو سریع هم بکش باید بریم.»
پرسید «ها؟ چی؟ کجا بریم؟»
گفتم آندرلخت آقا!
هیچ وقت فراموش نمیکنم که رسیدم به استادیوم و تقریبا تا رختکن دویدم و مسئول لباسها گفت «خب پسر جان شماره چند رو میخواهی؟»
گفتم «شماره ۱۰ رو بده»
هاهاهاها. نمیدانم. گمان کنم برای اینکه بخواهم از چیزی بترسم زیادی جوان بودم.
گفت «بچههای آکادمی باید شمارههای بالای ۳۰ بردارند.»
گفتم باشه سه و شش میشه نه و نه شماره باحالیه. ۳۶ رو بده.
آن شب در هتل بازیکنهای بزرگتر مجبورم کردند سر شام برایشان آواز بخوانم. حتی یادم نیست چه آهنگی خواندم. سرم گیج میرفت.
صبح روز بعد دوستم دم در بود که ببیند آیا میخواهم فوتبال بازی کنم و مادرم گفته بود دارد بازی میکند.
دوستم گفته بود کجا بازی میکنه؟
مادرم گفته بود فینال.
جلوی استادیوم از اتوبوس پیاده شدیم و همه بازیکنها جز من گرمکنهای خفنی داشتند. با گرمکن افتضاحم از اتوبوس پیاده شدم و تمام دوربینها روی صورتم بود. فاصله تا رختکن مثلا سیصد متر بود. شاید سه دقیقه پیاده. تا پایم به رختکن رسید تلفنم شروع کرد پشت سر هم زنگ خوردن. همه من را در تلویزیون دیده بودند. در سه دقیقه ۲۵ پیام گرفتم. دوستانم دیوانه شده بودند.
«داداش؟! چرا تو داری بازی میکنی؟»
«رم؟ چه خبره؟ چرا در تلویزیونی؟»
تنها پیامی که جواب دادم پیام صمیمیترین دوستم بود. «داداش نمیدونم قراره بازی کنم یا نه. نمیدونم چه خبره. فقط بشین پای تلویزیون.»
دقیقه ۶۳ مربی تعویضم کرد.
وقتی وارد زمین آندرلخت شدم ۱۶ سال و ۱۱ روزم بود.
بازی فینال آن روز را باختیم ولی من در بهشت بودم. سر قولم به مادرم و پدربزرگم ایستاده بودم. آن لحظه میدانستم از این به بعد ما خوب خواهیم بود.
فصل بعد هنوز داشتم سال آخر دبیرستان را تمام میکردم و هم زمان در لیگ اروپا بازی میکردم. با خودم یک کیف بزرگ به مدرسه میبردم که بتوانم به پرواز عصر برسم. لیگ را با اختلاف بردیم و دومین بازیکن سیاهپوست آن سال شدم. حیرت انگیز بود.
در واقع من انتظار اتفاق افتادن همه اینها را داشتم ولی شاید نه به این سرعت. به آنی رسانهها داشتند من را بالا میبردند و انواع انتظارات روی من بود. مخصوصا در تیم ملی و به هر دلیلی در تیم ملی بلژیک خوب بازی نمیکردم. درست نمیشد.
ولی بیخیال بابا. ۱۷، ۱۸، نهایت ۱۹ سالم بود.
وقتی اوضاع خوب پیش میرفت مقالههای روزنامهها به من میگفتند روملو لوکاکو مهاجم بلژیکی.
وقتی اوضاع خوب پیش نمیرفت میگفتند روملو لوکاکو مهاجم بلژیکی با اصالت کنگویی.
اگر بازی ام را دوست ندارید قابل قبول است ولی من اینجا به دنیا آمدهام. در آنتورپ و لیژ و بروکسل بزرگ شده ام. رویای بازی برای آندرلخت را داشتم. رویای وینسنت کمپانی شدن را داشتم. یک جمله را به فرانسه شروع کنم و به آلمانی تمام کنم و این وسطها تعدادی کلمه اسپانیایی یا پرتغالی یا لینگالایی بیندازم، بسته به این که در کدام محلهایم.
من بلژیکیام.
همه ما بلژیکی هستیم. این چیزی است که این کشور را خفن کرده. اینطور نیست؟
نمیدانم چرا بعضی در کشور خودم منتظر شکست خوردنم هستند. واقعا نمیدانم. وقتی به چلسی رفتم و بازی نمیکردم میشنیدم که به من میخندند. وقتی به صورت قرضی به وست برومویچ فرستاده شدم شنیدم که به من میخندند.
ولی مشکلی نیست. آنها وقتی برشتوک با آب میخوردم کنار من نبودند. اگر وقتی هیچ چیزی نداشتم کنار من نبودید واقعا نمیتوانید من را بفهمید.
میدانید بخش خندهدارش چیست؟ وقتی بچه بودم ده سال از فوتبال جام قهرمان ها را از دست دادم. به مدرسه میرفتم و همه بچهها در حال صحبت درباره فینال بودند و من مطلقا نمیدانستم چه خبر بوده. یادم هست که سال ۲۰۰۲ وقتی مادرید با لورکوزن بازی میکرد همه میگفتند «عجب شوتی خدا. عجب شوتی»
مجبور بودم وانمود کنم که میدانم درباره چه چیزی صحبت میکنند.
دو هفته بعد در کلاس کامپیوتر بودیم و یکی از دوستانم ویدیو را از اینترنت دانلود کرد و من بالاخره ضربه ویرانکننده زیدان با پای چپ به کنج بالای دروازه را دیدم.
آن تابستان به خانه همان دوستم رفتم که بتوانم بازی رونالدو فنومنو در فینال جام جهانی را ببینم. باقی خاطرهام از آن جام محدود به داستانهایی است که از بچهها در مدرسه شنیدهام.
ها! یادم هست که کفشهایم در ۲۰۰۲ سوراخ داشت. سوراخها بزرگ.
حالا من در حال بازی در یک جام جهانی دیگرم و میدانی؟ یادم هست که این بار خوش بگذرانم.. زندگی کوتاهتر از آن است که غصهاش را بخوریم. مردم میتوانند هرچه دلشان میخواهد درباره تیممان و من بگویند.
گوش کن رفیق. وقتی ما بچه بودیم حتی نمیتوانستیم بازی تیری آنری را ببینیم! حالا من در تیم ملی هرروز در حال یاد گرفتن از او هستم. کنار جسم اسطوره ایستادهام و او به من میگوید چطور مثل خودش در فضاها حرکت کنم. تیری شاید تنها آدمی در جهان باشد که بیشتر از من فوتبال نگاه میکند. درباره همه چیز بحث میکنیم. مینشینم و درباره لیگ دسته دوی آلمان بحث میکنیم.
میگویم تیری چیدمان فورتونا دوسلدورف را هم دیدی؟
میگوید «مسخره بازی درنیار. معلومه»
این برای من باحالترین چیز جام است.
من واقعا واقعا دلم میخواست پدربزرگم هم بود که اینها را ببیند.
منظورم لیگ برتر نیست.
منچستر یونایتد نیست.
چمپنیز لیگ نیست.
جامهای جهانی نیست.
منظورم اینها نیست. فقط میخواستم بود تا زندگی امروزم را ببیند. دلم میخواست یک بار دیگر با هم تلفنی صحبت میکردیم و برایش تعریف میکردم…
دیدی؟ گفته بودم. دخترت خوبه. دیگه تو خونه موش نداریم. کف زمین نمیخوابیم. اضطراب تمام شد. حالا وضعمون خوبه. خوبیم.
..دیگر کارت شناساییام را چک نمیکنند. حالا همه اسمم را میدانند.
منبع:
https://www.theplayerstribune.com/en-us/articles/romelu-lukaku-ive-got-some-things-to-say
کانال «مجمع دیوانگان»
@divanesara