خانم باربازی و بازندهٔ کوچک

خانم باربازی و بازندهٔ کوچک

سینا

نوشتن از بازنده بودن برای من که شاید از بیرون بی‌شکست به نظر برسم سخت است. به یاد می‌آورم رفیقی که کانالی به نام «تیم بازنده» داشت (و دارد) و تلاش‌هایم برای اینکه او را متقاعد کنم مرا به تیم بازنده اضافه کند همیشه با شکست همراه بوده، و هست؛ و خب شاید همین شکست دلیلی باشد برای اضافه شدنم به آن تیم!

بازنده بودنی که از آن صحبت می‌کنم، نه بازنده بودن در میدان مسابقه است؛ که مسابقه چیزی است مصنوعی و ساختهٔ دست بشر. روزی مردی گفته بود پیروزی ما آن چیزی نیست که دیگران در آن شکست بخورند. اما شکست چه؟ شکست منوط به پیروزی دیگران است یا چه؟

خانم باربازی، زنی میان‌سال بود، معلمی با عینک‌ گرد، با نظم و دقیق. دانش‌آموزان اول دبستان در مدرسه پسرانه شقایق(!) سر کلاس‌هایش می‌نشستند. مرا «دانشمند کوچک» خطاب می‌کرد و پای صفحه‌ای که ۲۰۰ بار در آن نوشته شده بود «آ»، نامه فدایت شوم برای دانش‌آموز هفت‌ساله‌اش می‌نوشت. در روزی که درس املا سخت‌تر از آنچه بود که به نظر می‌رسید، اتفاقی عجیب افتاد و نمره دانشمند کوچک در املا هفده شد. هفده میان‌مایه‌ترین نمره و بزرگترین شکست بود. آن روز را همیشه در خاطر دارم، قیافه عبوسم آنچنانی بود که خانم باربازی شکست دانش‌آموزش را فهمیده بود و می‌خواست به لطایف‌الحیل ناراحتی دانش‌آموزش را رفع کند. دست آخر گفت «شب به مادرت بگو برات همین املا رو بگه و نمره‌اش رو برات جایگزین می‌کنم.» اگرچه که در لحظات اول تسلی پیدا کردم، اما همین که به مادرم بگویم املا را هفده شدم، خود، شکست بود. هفده، مستقل از نمرات سایر دانش‌آموزان، آنقدر میان‌مایه بود که نمی‌شد با آن دوست شد؛ حداقل هیچ دانشمند کوچکی دوست هفده نیست.

شکست بعد از آن هفده در هفت‌سالگی، می‌رسد به همین حوالی این روزها. یعنی احتمالن ۱۶ سال بعد. البته که در این شانزده سال بسیار مسابقاتی بوده که در آن‌ها روی سکوی نفر اول نپریده‌ام، اما هیچ‌گاه برایم شکست محسوب نشده؛ که شکست اتفاقی است درونی.

بازنده بودن آنقدرها هم بد نیست، حداقل اگر از استفاده‌های کلمه «لوزر» که همواره تحقیر و تمسخری در خود دارند بگذریم، در فرهنگ ما باختن‌ها آنقدرها هم اتفاق بدی نبوده؛ آنچنانی که پاک‌باز، جان‌باز، دلباخته و ... کلماتی با حسی منفی نیستند. حداقل در پیشنیان ما این کلمات نه کلماتی بد، که حتی با زمینه‌ای مثبت بوده‌اند. اگر برنده‌باش‌های امروزی، عصر جدید، سمینارهای موفقیت و همه‌ی این مسابقات را که شبیه مسابقه اسب‌دوانی است جدی نگیریم، گویی بازنده بودن آنچنان هم بد نیست.

راستی انسان‌های پیش از ما، بازنده بودن را چه می‌دیده‌اند؟ در آن دنیایی که دانشگاهی برای دادن ادمیشن نیست، ویزای آمریکا مهم نیست، کنکوری نیست، سینیور و جونیوری نیست، احتمالن تنها مال و منصب و شهرت بوده که میدان مسابقه بوده. و احتمالن اینقدر دارای جزئیات نبوده، به هزاران مسابقه کوچک‌تر دارای چندین مرحله پلی‌آف، گروهی و حذفی تقسیم نبوده. اصلن قدیمی‌ها آنقدرها هم در دنیایشان پیروزی و شکست نداشته‌اند. و احتمالن برای همین هم هست که دل می‌باخته‌اند، جان می‌باخته‌اند و دل و دین می‌باخته‌اند، که همه این‌ها خارج از یک میدان مسابقه باختنی‌اند؛ که رقیبی هم اگر هست، آنچه می‌بازی معشوق نیست، که دل است.

انسانی که در درون می‌باخته، دل می‌باخته و دین‌ می‌باخته، بیشتر و بیشتر فهمیده که اتکا و اصل‌یافتن همه این‌ها آفت است، و بازنده‌ است که بیشتر می‌فهمد کیست و چیست و سوخته‌پر خوشتر است و همه این‌هایی که خوانده‌اید.

خانم باربازی نمی‌خواست من را شکست‌خورده ببیند، اما دید و برنتافت. مادرم البته هیچگاه ندانست پسرش چه شکستی خورده است که در نظرش هفده آنقدرها هم بد نبود. املا را گفت و پسر بازنده یک بیست میان‌مایه‌تر را جایگزین هفده کرد. آن پسر هفت‌ساله که آن روز شکست خورد، توانست بازنده خالص‌تری از بیست‌وتقریبن‌چهارساله امروز باشد. که به تمامه و در کامل‌ترین حالت شکست خورد. اما این جوان شانزده سال بعد از شکست قبلی، این روز‌ها در خیال خام خود فکر می‌کرد دوست دارد بازنده‌ٔ خوبی باشد، اما تمنای بازندهٔ خوب بودن، خود با بازنده بودن در تضاد است. که آنی که می‌خواهد بازنده خوبی باشد، برنده بودن را در بازندهٔ خوبی بودن یافته، و هنوز آنچنانی که باید، نباخته است.

حالا که فکر می‌کنم، اگرچه هنوز دوست دارم عضو تیم بازنده باشم، اما عضویت در آن تیم، مانع است برای بازنده بودن.

خوشا بازنده بودن. نه بازندهٔ خوب بودن، تنها بازنده بودن، به تمامه.


Report Page