لحظه‌ی کبریت

لحظه‌ی کبریت

ع.آ

در تاریکی روزهای سرکوب و خفقان، دنیایم را با حرف‌زدن از نقطه‌های کوچکِ نورانی و تلنگرهای حیاتی روشن نگه داشته‌ام. «لحظه‌ی کبریت» که کارش را بکند، آن وقت زمستان سختِ پدرسالار تازه آغاز خواهد شد.

استقامت

همیشه فکر می‌کنم فصل‌ها در یک لحظه‌ی خاص خودشان را برای ذهن آدم‌ها افشا می‌‌کنند. هر آدمی این اعلام حضور را به‌شکلی خاص تجربه می‌کند. یکی آمدن پاییز را با دیدن نارنج می‌فهمد و یکی با خش‌خش برگ‌ها و یکی هم با تماشای اعداد تقویم رومیزی‌. نقطه‌ی مشترک همه‌ی این فهم‌ها ولی یک چیز است؛ تغییر.

این فهم شبیه کبریت روشن‌کردن در یک فضای تاریک عمل می‌کند و به چشم‌هایی که به تاریکی عادت کرده، تلنگر می‌زند که همه‌چیز تاریکی مطلق نیست. داستان فصل‌ها هم همین‌اند. وسط تابستانِ کش‌دارِ ذهن، ناگهان بادی خنک می‌وزد و تلنگر می‌زند که هی! تابستون همیشه نمی‌مونه، ببین پاییز اومد!

امروز از همان نقطه‌های روشنی می‌نویسم که برای ذهن خسته و درمانده‌ام تلنگر بوده است. در تاریکی روزهای سرکوب و خفقان، دنیایم را با حرف‌زدن از همان نقطه‌های کوچکِ نورانی، همان تلنگرهای حیاتی، روشن نگه داشته‌ام.

 

نقطه‌های روشن بهار

به عنوان متولد سال ۶۴ در انتخابات سال ۱۳۷۶ به سن رأی نرسیده بودم. در عالم یک دختر دانش‌آموز، تنها می‌دانستم پدر و مادرم به جبهه‌ی نوظهور «اصلاح‌طلب» رأی خواهند داد. جبهه‌ای که قرار بود تمرکزش روی قانون‌گرایی و اصلاحات اساسی حول پتانسیل‌های قانون اساسی کشورم ایران باشد. دوقطبی «اصلاح‌طلب-اصول‌گرا» در هیاهوی انتخابات همان سال در ذهن سیاسی جامعه نشست و پیش از آن‌که به اغما برود، تا سال‌ها به حیات کج‌دار و مریز خود ادامه داد.

همراه با روزنامه‌های مورد علاقه‌ی پدرم با دقت اتفاقات تلخ آن سال‌ها مثل توقیف روزنامه‌ی سلام، فاجعه‌ی کوی دانشگاه ۷۸ و قتل‌های زنجیره‌ای را دنبال می‌کردم. گه‌گاه از کتابخانه‌ی برادرم کتاب‌های سیاسی مشهور آن زمان مثل «تاریک‌خانه‌ی اشباح[1]» را برمی‌داشتم تا بلکه از دنیای پیچیده و عجیب سیاست ایران سردربیاورم.

سال ۸۴ و در اواسط دوره‌ی دانشجویی، بالقوه یک رأی‌اولی بودم. با این حال در انتخابات شرکت نکردم. دنیای ایدئال و مورد علاقه‌ام سروکاری با سیاست نداشت و گمان می‌کردم بدون ورود به آن می‌توانم بسازمش.

چهار سال بعد و درحالی‌که از ادبیات لمپن محمود احمدی‌نژاد به‌عنوان رئیس‌جمهور کشورم احساس شرم می‌کردم و از صدقه‌سر یکه‌تازی‌های سیاسی‌اش با مانیفست «تحریم چی هست اصلاً؟[2]»، مسدودشدن‌ مسیرهای توسعه‌ی اقتصادی کشورم را به چشم می‌دیدم، به‌اندازه‌ی کافی قانع شده بودم که گمان خامی داشته‌ام. به نظرم پایان دادن به شلنگ‌تخته‌اندازی یک پوپولیست افراطی ارزش مشارکت سیاسی را داشت.

و این شروع داستان احساس وظیفه‌‌ی جدی در انتخاب مسیری جدید برای روش اداره‌ی کشوری بود که قرار بود آینده‌ام را در آن بسازم.

سال ۸۸ در حالی شروع شد که آینده‌ی ایران برای من و خیلی از هم‌سن‌وسال‌هایم به‌طرز معناداری در مسیری خطرناک قرار گرفته بود. تحمل چهار سال دیگر دروغ‌گویی و افراطی‌گری برای خیلی از ما رنج‌آورتر از آن بود که در سکوت و خفت به آن تن بدهیم. بنابراین به تنها میراث باقی‌مانده‌ از مفهوم دموکراسی، یعنی صندوق رأی پناه بردیم. گرچه در بحبوحه‌ی التهاب سیاسی پیش از انتخابات نگران دخالت غیرقانونی در نتیجه‌ی انتخابات بودیم، امید به تغییر بر ما چیره‌تر بود تا ناامیدی.

فراخوان تشکیل زنجیره‌ی انسانی برای روز دوشنبه ۱۸ خرداد و چند روز پیش از برگزاری انتخابات تعداد زیادی از ما رأی‌اولی‌ها را کنار هم جمع کرد. در تقاطع خیابان ولی‌عصر و طالقانی، دست کسانی را که نمی‌شناختم گرفتم و زنجیری تشکیل دادیم از راه‌آهن تا تجریش. همان‌طور که دستم در دستان آدم‌هایی بود که نمی‌شناختم‌شان، شانه‌به‌شانه‌‌شان ایستادم، چشم‌هایم را بستم و به خودم گفتم: «ما بی‌شماریم!»

از اتحاد و یکپارچگی آن جمعیت مصصم و پرانگیزه انگار زنده شده بودم، داشتم احساس عمیقی را تجربه می‌کردم که پیش از آن در خود سراغ نداشتم؛ احساس این‌که من هم در ایجاد تغییر برای آینده‌ی کشورم سهم دارم. آن لحظه‌ها به‌غایت بی‌خبر بودم؛ بی‌خبر از روزهای سیاهی که قرار بود بی‌رحمانه من را از این «ما» و از امید به تغییر جدا کند.

 

نقطه‌های روشن زمستان

تقریباً شش ماه از انتخابات ۸۸ می‌گذشت که فراخوان تجمع اعتراضی برای روز عاشورا منتشر شد. تمام آن شش ماه گوش‌به‌زنگ اخبار بودم تا در فعالیت‌های اعتراضی[3] شرکت کنم. نشانه‌های تقلب گسترده در انتخابات برای ما بسیار واضح بود. پیگیری‌ از مجراهای قانونی نه در طول آن شش ماه و نه حتا بعدتر نتیجه‌ای نداشت[4]. نتایج انتخابات، با خطاهای فاحش بسیار، زودتر از موعد اعلام شد و ما را در بهت فرو بُرد؛ همان شنبه‌ی سیاه پس از اعلام نتایج با دوستان‌مان در چهارراه جهان کودک جمع شدیم و به سمت ونک رفتیم.

راهپیمایی بزرگ سکوت ۲۵ خرداد تنها سه روز بعد از اعلام نتایج نشانم داد در این بهت و خشم تنها نیستم. سؤال همه‌ی ما این بود: رأی من کجاست؟ با این حال فضای شبه‌کودتایی خیلی زود بر شهرهای بزرگ و معترض شایه انداخت.

جریان اعتراضی چند روز بعد و با سخنرانی[5] رهبر جمهوری اسلامی، با سرکوب بسیار گسترده‌ و خشونت‌بارتری نسبت به روزهای قبل مواجه شد. در طول ماه‌های بعد و با بازداشت‌های گسترده و ایجاد فضای امنیتی، پروژه‌ی سرکوب کاملِ پرسشِ بزرگِ «رأی من کجاست؟» شدت گرفت.

با این حال، در تمام فراخوان‌های اعتراضی شرکت می‌کردم؛ اعتراض‌هایی که بیشترشان در قالب راهپیمایی سکوت برگزار می‌شد. اکثرمان برای پیداکردن همدیگر نشانه‌هایی هرچند کوچک داشتیم: دستبند سبز، شال سبز و... . دیدن رنگ سبز میان جمعیت به ما قوت و امید تزریق می‌کرد. فراخوان عاشورا خیابان انقلاب تا آزادی بود. قبل از بیرون‌زدن دوش گرفتم و درحالی‌که آب گرم روی سر و صورتم می‌ریخت به این فکر کردم که شاید این آخرین روز زنده‌ماندنم باشد. از خودم پرسیدم:

-         ارزشش رو داره؟

-         هزار بله که داره!

می‌دانستم که نمی‌خواهم این بار که اراده کرده‌ام به ایجاد تغییر، چیزی مانع راهم باشد. خودم را به‌سختی به میدان انقلاب رساندم و پیاده شروع کردم به راهپیمایی به سمت آزادی. به‌تدریج جمعیت پراکنده اما زیادی را می‌دیدم که از چهارراه‌ها و فرعی‌ها به جمعیت خیابان آزادی می‌پیوستند.

ماه‌ها درگیری و سرکوب، جمعیت معترض را ملتهب کرده بود و این التهاب را همان اول متوجه شدم. قلبم تندتر از همیشه می‌تپید. سر چهارراه اسکندری نیروهای یگان ویژه با موتور به جمعیت هجوم می‌آوردند تا تجمع را قیچی کنند. فرار کردم به داخل اسکندری. وقتی به‌اندازه‌ی کافی دور شدم، جمعیت اطرافم را دیدم که داشتند برای دفاع مقابل سرکوب سنگ جمع می‌کردند. یگان ویژه هم در مقابل سنگ‌ها را به سمت معترضین پرت می‌کرد.

جلوی چشمم پیشانی پیرمردی ‌شکافت و خون بیرون زد. خون جلوی چشمانم را گرفت. درحالی‌که از خودم شرمنده بودم که داخل کوچه پناه گرفته‌ام، چند لحظه مکث کردم. یادم آمد امروز صبح با خودم طی کرده‌ام که شاید امروز روز آخر باشد. نیروهای ویژه سرکوب آن‌جا در تقاطع ایستاده‌ بودند.

با دست‌های مشت کرده شروع کردم رفتن سمت‌شان. برایم مهم نبود تیر بخورم یا سنگ. کتک بخورم یا دستگیر شوم. آخرش قرار بود این باشد؟ بگذار آخرش این باشد! یکی‌شان با قدم‌هایی بلند جلو آمد. فاصله‌مان کمتر که شد، باتون را تا نیمه بالا آورد. باز هم جلو رفتم و همان‌طور که در چشمانش خیره شده بودم با خشم گفتم:

- برای چی مردم رو می‌زنین؟

باتون را به نشانه‌ی تهدید با شدت و قدرت بالا آورد و با صدای بلند گفت: می‌زنم!

عقب نکشیدم. فرار نکردم. همان‌طور که در چشمانش خیره شده بودم گفتم: بزن!

وضعیت عجیبی بود. یکی از ما تصمیم گرفته بود کوتاه نیاید، به هر قیمتی، و آن دیگری انگار داشت این تصمیم را از چشمانش می‌خواند.

نمی‌دانم چقدر طول کشید که مرد باتون را پایین آورد:

-        نمی‌زنمت. برگرد عقب!

برگشت برود سمت نیروها و من که خودم را آماده‌ی هر چیزی کرده بودم جز این، همان‌جا خشکم زده بود. اشک‌آور شلیک شد کنار پام. افتادم به سرفه و اشک. دو مرد دوان‌دوان آمدند و عقبم کشیدند، پیچیدیم داخل یک فرعی و پناه گرفتیم. درحالی‌که دود سیگار توی صورتم فوت می‌کردند، یکی‌شان گفت:

-         خل شدی؟ می‌گرفتنت!

شماتتش را نمی‌نشنیدم. هنوز مبهوت همان لحظه مانده بودم. لحظه‌ای که برای همیشه زندگی‌ام را تغییر داد. نقطه‌ی روشن زمستان برای من آن‌جا شکل گرفت. واقعه‌ای معنی‌دار در درونم متولد شده بود؛ شبیه جوانه‌ای که ناگاه در زمستان از خاک بیرون آمده و گویا قرار نبود زیر لگدهای قدرتمند سرکوب له شود.

 

نقطه‌های روشن تابستان

۲۵ شهریور ۱۴۰۱، روزی که به‌طور رسمی مرگ مهسا امینی را در خبرها خواندم، مشغول تمیزکاری خانه از مهمانی کوچک شب گذشته بودم. قطعه‌ی لالایی کردی را که همان صبح در سوگش منتشر شده بود، پخش کردم. نشستم کنار سطل آب و دستمال چلانده‌شده کف زمین و های‌های گریه کردم. حالا زن ۳۷ساله‌ی شاغلی بودم که به نظر می‌رسید آرام‌تر از سیزده سال پیش شده و گه‌گاهی می‌نویسد، اما تب‌وتاب سیاسی‌اش درست مانند وضعیت تعداد زیادی از درخت‌های خیابان ولیعصر، خشک شده بود.

در آن سال‌ها تنها یک بار دیگر توانستم خودم را وسط آدم‌هایی ببینم که برای هدفی واحد جمع شده بودند و آن هم روزی بود که طی فراخوان‌ عمومی، اطراف دانشگاه پلی‌تکنیک جمع شدیم تا در سکوت برای قربانیان فاجعه‌ی شلیک سپاه به هواپیمای ۷۵۲ شمع روشن کنیم.

آن غروب تلخ را خوب به خاطر دارم. پر از بغض بودم؛ بغضی که سال‌ها انباشته شده بود. اعتراض‌های سال ۹۶ و ۹۸ در اعتراض به گرانی و اوضاع نابه‌سامان اقتصادی با سرکوب شدیدی مواجه شده بود و حالا با شلیک به هواپیمای مسافربری عملاً گروگان‌هایی بودیم در زندان بزرگِ یک حکومتِ جانی. مدت‌ها بود که حتا مانیفستِ «انتخاب بین بد و بدتر» برایم کارکردی نداشت. بندوبساط رأی‌گیری سال‌ها بود دستاویزی مضحک برای نمایش تصویری دموکراتیک از کشوری بود که حتا برای تأیید صلاحیت نامزدهای انتخاباتی‌اش هم وابستگی کامل به تأیید از «بالا»[6] داشت.

در انتخابات شرکت نمی‌کردم و انفعال سیاسی را به هر شکلی از فعالیت سیاسی ترجیح می‌دادم. شعارِ «اصلاح‌طلب اصول‌گرا دیگه تمومه ماجرا» که از سال ۹۶ پدیدار شده بود، به‌نظرم به‌اندازه‌ی کافی موجز و گویا بود. حرف بیشتری نداشتم. شهروندی بودم خاموش، نظاره‌گر سقوط آزاد دموکراسی و مردم‌گرایی در ایران که گه‌گاه در فعالیت‌های خیریه و اجتماعی مشارکت می‌کرد و دلش را به همین فعالیت‌های کوچک خوش کرده بود.

اشک‌هایم را پاک کردم و به پاک‌کردن زمین ادامه دادم.

دو روز بعد، اولین فراخوان اعتراض به قتل ناگهانی مهسا امینی در مرکز پلیس امنیت اخلاقی بین مردم اعلام عمومی شد: دوشنبه، ۲۸ شهریور، بلوار کشاورز تا خیابان حجاب. به همسرم گفتم می‌خواهم بروم.

با آن‌ حجم از خشم انباشته‌، دیگر برایم مهم نبود چند نفر به این اعتراض واکنش نشان خواهند داد. برایم مهم بود آن‌جا باشم، حتا اگر تنها کسی باشم که حاضر خواهد بود تا به مرگ دختری جوان اعتراض کند که می‌توانست هر کدام از »ما« باشد. همراهم شد.

ماشین را در خیابان ولیعصر پارک کردیم و پیاده از بلوار کشاورز به سمت خیابان حجاب رفتیم. خبر رسیده بود که نیروهای ویژه‌ی سرکوب خیابان حجاب را (که قرار شده بود معترضان همان روز آن را به مهسا امینی تغییر دهند) اشغال کرده‌اند. از فرعی‌ها راه‌مان را ادامه دادیم و تلاش کردیم تا می‌توانیم به خیابان حجاب نزدیک شویم. یک تقاطع مانده تا محل اصلی، جمعیت همراه آن‌قدر زیاد بود که همان‌جا ایستادیم و شروع کردیم شعاردادن:

-        مرگ بر دیکتاتور!

اولین فریاد را که زدم، بغض‌های فروخورده‌ام بر سد نومیدی‌ ترک انداخت. چک‌چک، چک‌چک و... بعد شکسته‌شدن سدی سخت را درونم احساس کردم. کبریت دیگری زده شده بود تا چشم‌هایم به حقیقتی باز شود؛ حقیقتی که تمام این سال‌ها پشت پرده‌ی سرکوب پنهان شده بود:

که تمام این سال‌ها آن »ما«یی که فراموشش کرده بودم، وجود داشت. ما با هم بودیم. با هم امیدوار شده بودیم، با هم ناامید شده بودیم و با هم سوگواری کرده بودیم.

که تمام این سال‌ها فکر می‌کردیم در این جزیره‌ی سرگردانی تنها مانده‌ایم و هرکس پی زندگی و گرفتاری‌های خودش رفته.

که هرکس تنها به دنبال بلمی برای نجات خودش و نزدیکانش از این گرداب متلاطم است.

که دروغ بزرگِ «همه رفته‌اند، دیگه آدم‌حسابی‌ای نمونده» را داشتیم باور می‌کردیم.

بی‌اختیار اشک‌هام می‌ریخت پایین و پیش رویم جمعیتی را نگاه می‌کردم که مدت‌ها بود در آن «خویشاوندی» را احساس نکرده بودم: میانسال، جوان، نوجوان، پیر، با شال و بدون آن، کنار هم بودند تا سوگ و خشم خود را از فقدان مهسایی که انگار همه‌ی ما بود، نشان دهند. چند نفر به تصور این‌که اشک‌آور خورده‌ام، همان وسط جویای حالم شدند. نمی‌دانستند گریه‌‌ام از طعم شور و شیرین زیبایی محضی است که سال‌ها از چشیدن آن محروم شده بودم. بعد از ۱۳ سال، شکوه «ما» و اعجاز هم‌دردی و شگفتی یکپارچگی را احساس می‌کردم.

آن اولین فراخوان، آن دوشنبه‌ی باشکوه، درست شبیه کبریت روشن‌کردن در تاریکی مطلق عمل کرد: اعلام فصلی نو بود برای ذهن به‌خواب‌رفته‌ی من. حس اتصال به چیزی بیشتر از خویش را در من بیدار کرد. آن جوانه‌ی ظریفی که سال‌ها پیش (وقتی دست همنوعانم را گرفته بودم و زنجیره‌ی انسانی تشکیل داده بودیم) در وجودم کاشته شده بود و وقتی روبه‌روی نیروی سرکوب ایستاده بودم سر زده بود، انگار حالا از کُمایی سخت و طولانی بیرون آمده بود تا تمام‌قد اعلام وجود کند. به‌عنوان بخشی از یک «ما» دوباره زنده شدم و حیاتم را از سر گرفتم!

چند روز بعد با شهامتی دوچندان روی بوم نقاشی کوچک سفیدی نوشتم «زن زندگی آزادی» و وقتی رسیدیم به جمعیت، آن را بلند کردم و درحالی‌که دست‌هام می‌لرزید، چرخاندم. شب‌های بعد کف زمین خانه نشستم و پارچه‌نویسی کردم تا فردایش آن را از پل هوایی بزرگراه مدرس آویزان کنیم؛ کاری که روزهای اول دست‌تنها انجامش می‌‌دادیم و بعدتر با استقبال دوستان نزدیک، به‌صورت دسته‌جمعی برای نصب‌کردن‌شان می‌رفتیم تا همدیگر را پوشش بدهیم.

تهران را زیر پا گذاشتیم تا کپسول گاز مخصوص بادکنک پیدا کنیم و دست‌نوشته‌های «ظلم‌ نمی‌ماند» و «استقامت» را در آسمان بلند کنیم. از هر فرصتی استفاده می‌کردیم تا به «ما» بپیوندیم و هرطور امکانش هست، به بقیه‌‌ی اجزای این مای باشکوه پیام مهمی را مخابره کنیم: «ما همچنان با هم هستیم.»

 

نقطه‌های روشن پاییز

روزهای آخر پاییز ۱۴۰۱ است. وارد چهارمین ماه استقامت مدنی شده‌ایم و استقامت هیچ‌وقت کار ساده‌ای نبوده است؛ استقامتی که طاقت‌فرسابودن آن را همه‌مان در تک‌تک روزهای این مدت احساس کرده‌ایم. ماه‌های گذشته آن‌قدر سخت بوده که انگار دوشنبه‌ی اولین فراخوان اعتراض همین شهریور، دو سال پیش بود که اعلام شد. با این حال فرقی نداشته کجا و چطور؛ این استقامت برای ما به‌معنای واقعی کلمه بخشی از هر روزمان بوده. در این سه ماه زخم‌های هولناک زیادی خوردیم، اما باورمان برای تغییر هنوز و همچنان از سرکوب جان به در برده‌ و به مسیرش ادامه می‌دهد.

گاهی وقتی این ماه‌های اخیر را مرور می‌کنم، با ناباوری جان‌سختی‌مان را برانداز می‌کنم. شبی که برای حمایت از دانشجویان شریف کنار درِ انرژیِ دانشگاه شریف کتک خوردیم و پراکنده شدیم، وحشت‌زده در خانه‌ای که درش را برایمان باز کرده بودند پناه گرفتیم. لبه‌ی باغچه‌ی آن خانه نشستم و درحالی‌که حس تحقیر و خشم و ناتوانی وجودم را پر کرده بود، گریه کردم. با این حال نمی‌خواستم باور کنم این ناتوانی مقابل زره‌پوشانی اسلحه و باتون به دست، مطلق و ابدی ا‌ست.

تمام روزهای بعد را هم با همین باور دوام آورده‌ام. از بهت شب آتش‌افروزی در زندان اوین تا بُهت جمعه‌ی سیاه زاهدان. از اضطراب روزهای سیاه سرکوب در شهرهای کردستان تا اضطراب تمام عصر و شب‌هایی که با کفش‌های محکم خیابان‌های تهران را گز کردم تا بلکه در جایی که از کنترل نیروهای سرکوب دور مانده، دیگران را پیدا کنم و با هم شعاردادن را از سر بگیریم. از بی‌تابی تمام وقت‌هایی که در ترافیک بزرگراه‌ها به‌نشانه‌ی اعتراض بوق زدیم و «سرود زن» و «برای» را با صدای بلند پخش کردیم تا بی‌تابی‌هایی که با شنیدن اخبار بازداشت‌ها و اعدام تجربه می‌کردیم. در تمام‌شان این باور داشت زخم‌ می‌خورد اما همچنان به مسیرش ادامه می‌داد.

 مستندهای مقاومت مدنی کشورهای اوکراین، شیلی و کره‌‌ی جنوبی را (که با استقامت‌ورزی‌هایشان عامل شروع تغییر در کشورهایشان شده‌ بودند) با دقت تماشا می‌کردم تا ذهن‌ خسته‌‌ام دوباره در چاه نومیدی سقوط نکند و اراده‌ی تغییر را با استقامت‌ورزی حفظ کند.

این روزها گه‌گاه دیالوگ معروف اولین فیلم از سه‌گانه‌ی بتمن نولان را به خاطر می‌آورم که در آن جیم گوردن (تنها پلیس خوب داستان) با بتمن از لشکر آدم‌بدهای شهرِ تا گلو در فساد فرورفته‌ی گاتهام حرف می‌زند.

جیم گوردن: ما اسلحه‌ی نیمه‌اتومات داریم، اونا تمام‌اتومات می‌خرن. ما جلیقه‌ی ضدگلوله می‌پوشیم، اونا زره نگین‌دار می‌خرن!

بتمن: و...؟

جیم گوردن: و... تو ماسک پوشیدی و از پشت‌بوم‌ها می‌پری!

این دیالوگ را دوست دارم، چون واقعیتی را یادآوری می‌کند که وسط بلبشوی مقاومت مدنی از نگاه‌ها پنهان می‌ماند؛ این‌که قدرت همیشه در زور بیشتر نیست، خیلی اوقات در تفاوت‌ پنهان می‌شود و از همان‌جا کار خودش را می‌کند. اثرات این واقعیت را در سطحی‌ترین مشاهدات یک عابر هنگام تردد در شهر می‌توان دید؛ شعارهایی که این‌جا و آن‌جا نوشته شده‌اند، پاک شده‌اند و دوباره‌نویسی شده‌اند. لکه‌های قرمز رنگ سمجی که خیالِ برای همیشه پاک‌شدن از روی چهره‌‌ها، مجسمه‌ها، نمادها و تابلوهای راهنمایی شهر ندارند. شعارهایی که از پسِ پنجره‌های خاموش خانه‌ها شروع شده‌اند و با ضربدرهای سیاه بزرگ روی دیوار خانه‌ها هم خاموش نشده‌اند.

 شهرهایمان پر است از قهرمان‌هایی بی‌نام‌ونشان و بدون تجهیزات آن‌چنانی که بتمن، آن قهرمان یکی‌یک‌دانه‌ی شهر گاتهام،‌ برای خودش فراهم کرده بود؛ قهرمان‌هایی که هر روز و به هر شکل ممکن مبارزه‌ی مدنی را معنا می‌کنند و برایشان مهم نیست که نیروی سرکوب در حال تدارک همه‌جانبه برای غلبه بر استقامت باشکوه آن‌هاست. به جای تجهیزات بی‌شماری که حکومت برای سرکوب در اختیار دارد، در این سمت «ما» هستیم؛ مایی که بی‌شماریم، به طرز عجیب و غریبی زنده‌ایم و مادام راه‌هایی تازه‌ برای مقاومت خلق می‌کنیم.

 چند روز دیگر یلداست و می‌خواهم دوباره نوشته‌ای را با بادکنک بفرستم به آسمان. این بار روی مقوای بزرگ می‌خواهم بنویسم: «۱۰۰روز استقامت!»

تصاویری که از شجاعت نسل جوان‌تر می‌بینم، من را یاد سیزده سال پیش خودم (وقتی ترس‌هام را کنار گذاشتم و به سمت پلیس ویژه‌ی سرکوب جلو رفتم) می‌اندازد. می‌دانم آن‌ها هم پیشتر از خودشان پرسیده‌اند که آیا ارزشش را دارد؟ و می‌دانم آن‌ها هم به این سؤال پاسخ داده‌اند.

با این‌که چند روز دیگر زمستان شروع می‌شود، آمدن «پاییز پدرسالار» را با تمام وجود احساس می‌کنم. هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی چرخش فصل‌ها را بگیرد. پاییز همیشه از راه می‎رسد و کار خودش را می‌کند.

اولِ این روایت به شما گفته بودم که فصل‌ها همیشه خودشان را به‌شکلی خاص بر هر آدمی نمایان می‌کنند. و من فکر می‌کنم این پاییز وقتی تمام می‌شود که پدرسالار ناگزیر مجبور خواهد شد در چشم‌های ملت نگاه کند؛ درست شبیه لحظه‌ای که من و آن نیروی سرکوب در تقاطع خیابان آزادی و اسکندری روبه‌روی هم ایستادیم و در چشمان هم خیره ماندیم.

آن لحظه لحظه‌ی تغییر بود. یک سمت نیرویی‌ ایستاده بود که همه‌ی اجازه‌های ممکن را برای نابودی سمت مقابل داشت: حکم تیر، دستاویزهای قانونی سرکوب به‌بهانه‌ی‌ حفظ امنیت کشور، جیب پرپول از نفت صددلاری، حمایت بالاسری‌ها و هزار و یک شکل کمک دیگر. این سمت فقط یک «جان» بود. حیاتی دست‌خالی اما مصمم.

آن روز در عاشورای سال ۸۸، چشم‌های آن سمت ماجرا از چشم‌های این سمت واقعیتی را خواند که می‌بایست می‌خواند؛ که حتا با مرگ هم نمی‌تواند طرف حسابش را از آن‌چه می‌خواهد منصرف کند. کبریت کار خودش را کرده بود و چشم‌های عادت‌کرده به تاریکی، روشنی را دیده بودند.

برای من، پاییز ۱۴۰۱ طولانی‌‎ترین و سخت‌ترین پاییز زندگی‌ام بوده است. شاید زمستان بیاید، برود و بهار شود و این پاییز هنوز و همچنان ادامه داشته باشد. به هر حال پدرسالار داستان ما پنجره‌های خانه‌ی تودرتویش را با پرده‌هایی ضخیم پوشانده و نمی‌خواهد برگ‌ریزان دنیای اطرافش را ببیند.

اما این چشم‌بستنِ عامدانه ابدی نیست. پدرسالار دیر یا زود زیر فشار نور خیره‌کننده‌ی کبریت‌هایی که «ما» روشن می‌کنیم، چشم باز خواهد کرد و در چشمان مصمم مردم کشوری که خود را صاحب آن می‌داند، خیره خواهد شد.

«لحظه‌ی کبریت» کار خودش را خواهد کرد. آن وقت آخرین برگ‌های باقی‌مانده هم از روی درخت‌ها خواهند ریخت و «زمستان سخت» برای پدرسالار و ساکنان خانه‌ی تودرتویش آغاز خواهد شد؛ زمستانی که «ما» مدت‌هاست برایش آماده شده‌ایم، اما پدرسالار هرگز. او در تابستان خویش جا مانده است، در روزهای به‌ظاهر آرام پیش از ۲۵ شهریور ۱۴۰۱.[7]

ع.آ
تهران، آذر ۱۴۰۱

@KhabGard

[1] نام دیگر کتاب «آسیب‌شناسی گذار به دولت دموکراتیک توسعه‌گرا» بود که نویسنده‌ آن (اکبر گنجی) بابت انتشارش به زندان محکوم شد.

[2] از اسفند سال 84 و با اعلام رسمی ادامه فعالیت‌های غنی‌سازی، قطع‌نامه‌های متعددی توسط شورای امنیت علیه ایران صادر شد که نتیجه آن تحریم‌های گسترده و همچنین خطر استفاده از گزینه نظامی برای توقف فعالیت‌های هسته‌ای ایران را به همراه داشت.

[3] ماجرای معترضین به نتیجه انتخابات سال 88 به «جنبش سبز» معروف شد. با ارجاع به رنگی که طرفداران آن پیش و پس از انتخابات در تجمعات همراه خود داشتند.

[4] سال‌ها بعد در جریان پرونده‌‌ی تقلب انتخاباتی سال 88، محمدرضا خاتمی در پی انتشار دفاعیه خود مبنی بر وقوع تقلب گسترده (حدود 8 میلیون تعرفه بلاتکلیف) برای عموم، به زندان محکوم شد.

[5] در 29 خرداد سال 88 و در خطبه‌های نماز جمعه، اعلام کرد: ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد.

[6] بر اساس اصل 99 قانون اساسی جمهوری اسلامی، شورای نگهبان نظارت بر انتخابات مجلس خبرگان رهبری، ریاست جمهوری، مجلس شورای اسلامی و مراجعه به آرای عمومی و همه‌پرسی را بر عهده دارد، که در سال 1370 اعلام شد این نظارت از نوع استصوابی است و شامل تمام مراحل اجرایی انتخابات از جمله تأیید و ردّ صلاحیتِ کاندیداها می‌شود

[7] تاریخِ کشته‌شدنِ جاویدنام، مهسا امینی




Report Page