مدینه‌های فاضله‌ی ایرانی و استبداد

مدینه‌های فاضله‌ی ایرانی و استبداد

عقیل دغافله

جریانی در جامعه وجود دارد - و روز به روز فربه تر می‌شود- که تصویرش از آینده، تصوری خیالین از غرب امروز است: جامعه‌ای سکولار، فردگرا و شهروند محور، با آزادی‌های فردی و اقتصاد آزاد و «پیشرفته». این تصویر عمدتا به خیابان‌های زیبا، به آزادی‌های اجتماعی فردی و رفاه اقتصادی منتهی می‌شود و اگر چشمهایتان را ببندید، همان غرب امروز را به نام ایران تجسم می‌کنید. این نوع اندیشیدن به آینده البته جدید نیست و قدمت آن به تاریخ آشنایی ایران با غرب بر می‌گردد و ریشه در همان شعار «یا مرگ یا تجدد» دارد. ایرادی هم ندارد. از قضا بسیاری از ما دل در گروه آن آرمان متجددانه داریم. مشکل اما زمانی رخ می‌دهد که آن مدینه آرمانی به مانعی بر علیه خود مبدل شد و حسی از سرخوردگی را دامن می‌زند. و البته بیش از آن به استبداد منتهی می‌شود. برای مثال در تاریخ چند صد ساله اخیر و به ویژه در یک قرن اخیر، بخشی از حاملان این اندیشه وقتی حس کرده‌اند آن آرزو محقق نشده است به نوعی قناعت رسیده‌اند که نهاد دولت با زور هم که شده جامعه «قاصر» را هدایت کند تا به آن بهشت برین برسیم. مثال‌های بسیاری از روشنفکران ایرانی می‌توان آورد که قدم در این مسیر نهادند و در دوره پهلوی سعی کردند در کنار دولتی مستبد بایستند تا با ضرب و زور به این مدینه آرمانی برسند. اما آن استغاثه‌ها برای مدرنیزاسیون جامعه به هر وسیله‌ای تنها به استبدادی منجر شد که خیزش مردم آن را به زیر کشید. خیزشی که در سال ۵۷ آن یوتوپیا (آرمان‌شهر) را علی الظاهر به دفتر خاطرات سپرد و جای آن را آرمانشهری جدید قرار داد: مدینة النبی.


این روزها مدام از سوی برخی رسانه‌ها تصاویری از جامعه مرفه قبل از منتشر می‌شود تا یک نوستالژی کاذب ایجاد کنند و این تصویر را بیافرینند که‌ای دل غافل در یک قدمی «جهان مدرن» بودیم و به یکباره همه چیز بر باد رفت.


البته اصطلاح مدینه النبی در نوشته‌های آن زمان کم به کار می‌رفت، اما در خودآگاه یا ناخودآگاه اسلام‌گرایان و بسیاری از همراهان آنان همین تصویر مدینه النبی به عنوان آرمانشهر حضور داشت. تصور اسلام‌گرایان از این آرمان شهر نیز خیالین بود. مدینه النبی برای آنها جایی بود که در آن آب و برق مجانی است، خبری از زندانی سیاسی نیست، أحزاب آزاد هستند، پارلمان و سنا شکل می‌گیرد، قوه قضاییه مستقل شکل می‌گیرد و دست استعمار کوتاه می‌شود

این دو مدینه آرمانی و هواداران آن در بسیج سازی افکار عمومی نیز به به شکل مشابهی از ابزار نوستالژی استفاده می‌کنند. برای مثال، این روزها مدام از سوی برخی رسانه‌ها تصاویری از جامعه مرفه قبل از منتشر می‌شود تا یک نوستالژی کاذب ایجاد کنند و این تصویر را بیافرینند که‌ای دل غافل در یک قدمی «جهان مدرن» بودیم و به یکباره همه چیز بر باد رفت. در دوران قبل از انقلاب این نوستالژی را می‌توانید به نوعی در کتاب‌های شریعتی ببینید. اما برای اینکه شباهت این دو عقلانیت را بهتر بفهمید می‌توانید جای جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی را پس و پیش کنید: تصور کنید که انقلاب ۵۷ علیه جمهوری اسلامی بود و پس از آن پهلوی بر سرکار آمده بود و همانند آن دوران به استبداد مطلقه فردی می‌انجامید. در چنین شرایطی اسلام‌گراهای ۱۴۰۰ یحتمل تصاویر زنان محجبه، روحانیون ومردان ریش‌دار با مهر نماز در دوران جمهوری اسلامی، و «اقتدار ایران در منطقه» را دست به دست می‌کردند و آه و حسرت می‌خوردند که چقدر به شکل گیری «مدینه النبی» نزدیک بودند و انقلاب ۵۷ آن را منتفی کرد. شاید بگویید که خرابی‌ها آنقدر زیاد است که امکان ایجاد این نوستالژی از جمهوری اسلامی وجود ندارد. پاسخ این است که در نوستالژی تمامی خاطرات بد به فراموشی سپرده می‌شوند و تنها دورانی طلایی مبتنی بر گزیده‌هایی که در تقابل با وضعیت حال هستند باقی می‌ماند. این خصلت ذاتی نوستالژی است.

شباهت دیگر این دو جریان یوتوپیایی این است که هر دو درک نمی‌کنند که مدینه آرمانی مدنظرشان-چه مدینه النبی و چه مدینه فرنگی- حاصل شرایط تاریخی خاص و منحصر به فردی است که تکرار شدنی نیست. به همان میزان که اسلام‌گراها متوجه نیستند که مدینة النبی محصول شرایط تاریخی و حغرافیایی خاص خود است که هیچ ربطی به شرایط امروز ندارد، آنان که خواب فرنگ می‌بینند نیز متوجه نیستند که غرب و مدرنیته کنونی محصول یک فرایند تاریخی و حغرافیایی خاصی است که آنجا طی شده است و امکان تکرار آن نیست. هر دو جریان متوجه نیستند که هر چه سعی و تلاش کنند - به دلیل صدها عامل مختلف و به دلیل وجود نیروهای اجتماعی متفاوت و شرایط دگرگون- نتیجه چیز دیگری خواهد شد غیر از آن مدینه آرمانی.

نکته مهمتر این است که به جای درک نکته فوق الذکر، هر دو جریان یوتوپیایی وقتی می‌بینند امکان تحقق مدینه آرمانی شان وجود ندارد، دست به دامن اقتدارگرایی و استبداد می‌شوند. تصور می‌کنند حال که خود جامعه نمی‌طلبد، به زور اسلحه اینها را به یهشت برین ببریم. آنها ابتدا با تقلید حداکثری از ظواهر مدینه آرمانی سعی می‌کنند آن را بازآفرینی کنند. آنانی که دنبال مدینه النبی هستند از لقب «امام» یا «خلیفه المسلمین» برای رهبر استفاده می‌کنند و آنانی که دل در گرو غرب دارند، ملکه و شاه و شاهزاده را بر مبنای تجربه چند کشور غربی پر رنگ می‌کنند. اما علیرغم همه این تقلید و ظاهر سازی‌ها باز در این مسیر شکست می‌خورند. آنها نه تنها درک نمی‌کنند که بازآفرینی یک مدینه آرمانی که جای دیگری شکل گرفته است ممکن نیست بلکه با مقاومت در برابر درک این نکته ساده کار را به جایی می‌رسانند تا در آخر چاره‌ای جز دست یازیدن به اسلحه بر علیه مردمی که آنان نه می‌گویند نخواهند داشت.

در نوستالژی تمامی خاطرات بد به فراموشی سپرده می‌شوند و تنها دورانی طلایی مبتنی بر گزیده‌هایی که در تقابل با وضعیت حال هستند باقی می‌ماند. این خصلت ذاتی نوستالژی است.


مشکل تنها استبداد نیست، گرچه فی نفسه بسیار مهم است. مشکل بزرگتر و اساسی‌تر در این است که این دو مدینه آرمانی در عمل در عمل رهبران و نخبگان هر دو جریان با خلق تصاویر غیر واقعی/غیر قابل تحقق از مدینه آرمانی شان، جامعه را به دنبال یک سراب راهی می‌کنند. و هنگاهی که آن سراب از میان رفت، جامعه‌ای سرگردان، مستأصل و رها شده را تولید می‌کنند که ممکن است دست به انتخاب مخرب تری بزند. نمونه واضح این سیاست جمهوری اسلامی و استیصالی است که همه را گرفتار کرده است.

 اما برای رهایی از شر این دو مدینه آرمانی چه باید کرد؟

برای اینکه بتوانیم از شر این دو مدینه آرمانی خلاص شویم قدم اول پذیرش و شناخت واقعیت جامعه ایرانی است. معمولا یوتوپیا با نفی هر آنچه هست متولد می‌شود. در دل آن نوعی نفرت و خستگی از وضع موجود است و هر چه این خستگی و آزردگی بیشتر باشد، آن یوتوپیا پررنگ تر می‌شود. جامعه ایرانِ، برای مثال، در تصویر بسیاری، جامعه‌ای عقب افتاده، سنتی، و شکست خورده در مسیر مدرنیته به تصویر کشیده می‌شود. جایگزین این تصویر آن یوتوپیا می‌شود.

اما واقعیت این است که جامعه ایرانی به تمام معنا مدرن شده استِ، اما مدرنیته ایرانی که در دو قرن اخیر شکل گرفته است مشخصات خاص خود را دارد. این مدرنیته ایرانی از قضا از دل این نزاع میان دو جریان غربگرا و اسلام‌گرا -به مفهوم پیش گفته- نیز به دنیا آمده است و در نتیجه هم دینی است و هم غربی. دینی نه به معنای «دیندار». دینی بدان معنا که عناصر دینی در این مدرنیته حلول کرده‌اند. برای مثال اگر می‌خواهید روابط قدرت را بفهمید، نمی‌توانید بدون تحلیل نقش اسلام، تشیع و نهادهایش در ساخت قدرت این روابط قدرت را بفهمید.

مدرنیته ایرانی البته که از غرب نیز به شدت متاثر است. و باز این به معنای «غربی شدن» نیست. که به معنای امتزاج و ترکیبی است که شکل گرفته است. عناصری از غرب در این بنیان رسوخ کرده است و بخشی از آن شده است. دین اسلام و تشیع، برای مثال، با زبان فارسی پیوند خورده است تا ناسیونالیسم مدرن -که مفهومی برآمده از غرب است- را شکل دهند. و بر همین أساس مفهوم تبعیض سیستماتیک و رویکرد حذفی در برابر اقلیت‌ها نیز از غرب آمده است و در ساخت مدرن جامعه ایران تنیده شده است. اینها تنها مثالهای کوچکی هستند. و می‌توان به آن لیستی از دیگر مفاهیم و نهادها را نیز افزود: طبقه، ملیت، ایرانیت، قومیت، تبعیض، نژادپرستی، جامعه مدنی، قبیله، استبداد و ده‌ها مفهوم و نهاد دیگر که در این فرایند مدرنیته ایرانی شکل و محتوای خود را یافته‌اند.

به عبارتی دیگر، این مدرنیته ایرانی در یک فرایند تاریخی و به شکل یک ریزوم اجتماعی پیچیده شکل گرفته و متحول شده است و مختصات خاص خود را دارد. در این ریزوم شکل یافته، ایرانیت را به معنای یک هویت پیشا مدرن نباید فهمید. بلکه ایرانیت محصول همین فرایند تاریخی معاصر است. مدرنیته ایرانی از دل کنش ها، تعاملات، زد و خوردها، تبعیض‌ها و تاثیر و تاثرهای تاریخی معاصر شکل گرفته است. در این ظرف تاریخی و جغرافیایی مشخص البته هر فرد، ‌گروه و یا نهادی بنا بر موقعیت و جایگاه تاریخی و جغرافیایی به شکلی متفاوت شکل یافته است. هر کدام از ما تجربه متفاوتی را طی کرده ایم. برای یک فرد ایرانیتی که از دل این مسیر تاریخی شکل یافته است خوب و زیباست. و برای فرد دیگری این ایرانیت مفهومی استعماری، تبعیض آمیز و سرکوبگرانه دارد. اما در نهایت همه در دل این ظرف تاریخی و جغرافیایی موجودیت یافته ایم: موجودیت‌هایی متفاوت در عین حال به هم تنیده.

جامعه مدرن ایران با تصویری که بسیاری از ما در ذهن داریم متفاوت است و قدم اول شناخت و پذیرش آن است. نه اینکه با آن موافق باشید، ‌بلکه بپذیرید که جامعه ایران از این مسیر خاص به این نوع مدرنیته خاص خود رسیده است، مدرنیته‌ای که بسیاری از ما با آشنایی نداریم و به همین دلیل مدام از گذار از سنت به مدرنیته می‌گوییم.


 همین را می‌توانید درباره نهادهایی تصور کنیم که در این فرایند تاریخی شکل گرفته‌اند و رشد کرده‌اند. برای مثال شما نمی‌توانید نهاد و اعمال سرکوب و استمرار آن را بدون شناخت از تاریخ انضمام ملت‌های محروسه در أواخر دوران قاجار و اوایل دوران رضا شاه بفهمید. امکان ندارد پاسخی به این سوال بدهید که چرا استبداد بازتولید می‌شود، بدون آنکه کنش‌های سرکوبگرانه رضاشاه برای تولید یک «ملت مدرن» را در چارچوب تحلیلی خود وارد کنید. بارها شده است که با دوستان جامعه شناسم بحث می‌کنم و هنگامی که از تاریخ مردم عرب می‌گویم، می‌گویند أصلا اطلاعی ندارند. این اطلاع نداشتن یعنی ناتوانی از تحلیل و شناخت وضعیت امروز. جامعه عرب و تاریخ آنان و شیوه سرکوبگرایانه ادغام آنان در ساخت دولت مدرن بخشی از تاریخ و واقعیتی هستند که بدون فهم آنها از فهم جامعه مدرن ایران عاجز خواهید بود. این مثال را آوردم تا نشان دهم که چگونه جامعه ایران در دل یک فرایند پیچیده و تاریخی مدرن شده است اما مدرنیته‌ای خاص و مشروط به این شرایط تاریخی.

این جامعه مدرن ایران با تصویری که بسیاری از ما در ذهن داریم متفاوت است و قدم اول شناخت و پذیرش آن است. نه اینکه با آن موافق باشید، ‌بلکه بپذیرید که جامعه ایران از این مسیر خاص به این نوع مدرنیته خاص خود رسیده است، مدرنیته‌ای که بسیاری از ما با آشنایی نداریم و به همین دلیل مدام از گذار از سنت به مدرنیته می‌گوییم در حالیکه نمی‌دانیم هر آنچه می‌بینیم مدرن است: جامعه مدرنی که چون با مقیاس‌های ما از غرب نمی‌خواند هنوز تصور می‌کنیم در سنت باقی مانده است یا در راه مدرنیته است.

این موجودیت شکل یافته مدرن نه شباهتی به مدینه آرمانی برآمده از غرب دارد نه به مدینه النبی. شکل و شمایل خود را دارد. ممکن است آن را دوست نداشته باشید یا حتی از آن متنفر باشید. ایرادی ندارد. اما برای تغییر آن ابتدا باید آن را بشناسید و به موجودیت آن اذعان کنید. این به رسمیت شناختن باز منوط به این است که از آن مدینه‌های آرمانی گذر کنیم. تا زمانی که مقیاس شما برای سنجش و شناخت این جامعه معیارهایی هستند که از جای دیگر آمده‌اند ره به خطا خواهید برد. کما اینکه برای یک روحانی این جامعه دینی نیست و برای یک غربگرا این جامعه مدرن نیست. و هر دو مستأصل در فهم آن مانده‌اند.

البته این گذر از مدینه آرمانی-به ویژه در مورد غرب- به معنای نادیده گرفتن تجارب دیگران نیست. بلکه دقیقا بر عکس آن است: به معنای به کارگیری آن تجارب است، اما با فهمیدن این نکته که ما در شرایط خاص تاریخی، جغرافیایی، و اجتماعی خاص خود به سر می‌بریم که علیرغم همه شباهت‌ها به دیگران یگانه و منحصر به فرد است. 

گذر از شر قرائت‌های اسطوره‌ای تاریخی

اما این شناخت کار ساده‌ای نیست. برای شناخت ایران مدرن ضرورت دیگری نیز وجود دارد: گذر از شر قرائت‌های تاریخی و اسطوره ای. ایرانیتی که در این مطلب به آن اشاره کردم محصول چند سده اخیر است. از قضا شکل گیری این ایرانیت همزمان با خیزیش اسلام‌گراها و غربگراها همراه است. در این فرایند شکل گیری ایرانیت، به قول هابزباوم، آن سنت‌ها و آن اسطوره‌ها ابداع و خلق شدند. آنکه قدرت مسلط را داشت به متون تاریخی بازگشت و تصویری مسلط از ایران را برساخت کرد. این تصویر برساخت شده تاریخی/اسطوره‌ای از ایران مانع از فهم مدرنیته ایرانی می‌شود چرا که گزیده‌های اسطوره‌ای و تاریخی را جایگزین رخدادهای زمینی چند صد ساله اخیر می‌کند و فهم ما را اسیر خود می‌سازد.

اثر این گرفتاری در تاریخ اسطوره‌ای را می‌توانید در ناتوانی بسیاری از روشنفکران ایرانی به ویژه متخصصان علوم اجتماعی از شناخت جامعه ایرانی ببینید. در فقدان این شناخت، اکثر این متخصصان علوم اجتماعی متاسفانه‌ عمدتا مایل هستند تا راه حل‌هایی ارائه دهند که خود اذعان دارند اغلب بی نتیجه مانده است. راه حل‌هایی که نه تنها مشکلی را حل نمی‌کنند که گاهی عمق مشکل را بیشتر می‌سازند. با این همه در مسیر خود ادامه داده‌اند و کار به جایی رسیده است که حفظ نظم اجتماعی و آینده را منوط به شاه یا شیخ کرده‌اند. گاهی برایم حیرت انگیز است که چگونه می‌شود یک متخصص علوم اجتماعی ۲۰ یا ۳۰ سال از عمر خود را توصیه و راه حل‌هایی بدهد که به ثمر ننشسته‌اند اما یکبار از خود نپرسدیده باشد که چرا این گونه شده است؟

پاسخ این سوال این است که اکثر روشنفکران ومتخصصان علوم اجتماعی شناختی از جامعه ایران ندارند. خودم را هم رده آن روشنفکران و متخصصان نمی‌دانم، اما اگر بپرسید من نیز در همان قایق عدم شناخت هستمِ، گرچه برآمدن من در میان یک اقلیت به من کمک کرده است تا این خلاء را حس کنم و تلاش کنم این حس را بفهمم. اما اکثریت روشنفکران و متخصصان علوم اجتماعی را اسیر در آن مدینه‌های آرمانی می‌دانم و گرفتار آمده در این تاریخ اسطوره‌ای برساخت شده. و به همین دلیل قادر به شناخت جامعه نیستند خود نیستند. شاید اغراق آمیز نباشد که دانش آنها را به حاکمیت ایران در عهد قاجار مقایسه کرد که به مورخ برتانیایی، هنری لایارد، در سفرنامه اش از دامنه شمالی زاگراس فراتر نمی‌رفت. او می‌نویسد «در ابتدای همان کوه‌ها به من گفتند که معرفی نامه‌ای که از دربار ایران در اصفهان داشتم را پاره کنم! که اگر آن را در جیب من می‌یافتند مرا خواهند.» و آری، امروز با گذشت چند دهه شناخت بسیاری از ما متخصصان حوزه علوم اجتماعی و بسیاری از کنشگران سیاسی در همان کوهپایه‌های زاگراس ته می‌کشد.

راه جایگزین برای آینده‌ای بهتر در گرو یک دموکراسی واقعی است. و قدم اول برای تحقق آن شناخت مدرنیته ایرانی، رهایی از شر رویاهای دو مدینه آرمانی و گذر از تاریخ اسطوره‌ای است.


و طبیعی است که در نبود این شناخت، و اسیر در مدینه‌های آرمانی و تاریخی برساخت شده، راه حل و استراتژی‌هایی می‌دهیم که از آنها نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود، اگر نه در خدمت دستگاه استبدادی باشد. البته تنها ما علوم اجتماعی خوانده‌ها نیستیم که این شناخت را نداریم قادر به ایجاد تغییری مثبت نیستیم. آیت الله خمینی، در روزهای ملتهب انقلاب ۵۷، و در پاسخ به آیت الله خاقانی که از وضعیت تبعیض آمیز علیه مردم عرب گلایه کرده بود نوشت: در ایران پسا انقلاب، این تبعیض‌ها از میان خواهد رفت و «عرب و عجم» در کنار هم مسالمت آمیز و بر محور عدالت خواهند زیست. چهل سال از از آن نامه تاریخی می‌گذرد. تبعیض‌ها بیشتر شد و استانی سرسبز و آباد -با ثروت آب و نفتی که نمونه مشابه آن در جهان کم نظیر است- در درد تبعیض و محرومیت سوخت و خشک شد. دلیل این ناکامی باز فرد آیت الله خمینی نیست. دلیل در همان عدم شناخت (که در معنای فوکویی با قدرت نیز پیوندی عمیق خورده است).

همه اینها را نوشتم تا نشان دهم تا وضع بر همین منوال باشد، از دل وعده‌های بهشتی هر دو جریان باورمند به این دو یوتوپیا نتیجه‌ای جز جهنمی دیگر و استبدادی دیگر متولد نمی‌شود. راه جایگزین برای آینده‌ای بهتر در گرو یک دموکراسی واقعی است. و قدم اول برای تحقق آن شناخت مدرنیته ایرانی، رهایی از شر رویاهای دو مدینه آرمانی و گذر از تاریخ اسطوره‌ای است. آری کار بسیاری بر زمین مانده است که همه ما را می‌طلبد.

منتشر شده در رادیو زمانه
https://www.radiozamaneh.com/719744


Report Page