the.village

the.village

lotus

part '31'


کریس با نگرانی به سمتش رفت و کنارش نشست.

_چرا فک میکنی باید از دستش بدی؟!

ییبو پوزخندی زد و نگاهشو از پنجره ی جان گرفت.

_خودت میدونی اگه بفهمه چه ری اکشنی نشون میده.

کریس کلافه دستی رو صورتش کشید. نمی‌دونست چی بگه. خودش هم سالها این نگرانی رو داشت. این که جان بفهمه و دوباره تمام تکه های شکسته ای که به زور بهم چسبونده بود از هم بپاشه.

_میخوای چیکار کنی؟!

ییبو از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. دید که جان از خونش تلفن به دست بیرون اومد و مشخص بود که تازه تلفنش رو تموم کرده.

_تاجایی که به پسرم آسیبی نرسونه با یانگ زی کنار میام.

چرخید و خیره شد به کریس.

_حس میکنم برا چیز دیگه ای اینجاست کریس. میدونم هدفش من و پسرم نیستیم.

کریس از جاش بلند شد و به سمت ییبو رفت.دستشو روی شونش گذاشت و کمی فشرد.

_کمکت میکنم بفهمی چرا اینجاست.

ییبو پوزخندی زد.

_خودم الان چند روزه تو فکر اینم که این زن برا چی برگشته ولی به هیچ جا نرسیدم. پدرمم که...

کریس اخمی کرد.

_اون هم میدونه؟!

ییبو آهی کشید و چشماشو بست.

_بخاطر همون بود که یانگ زی فهمید. داشتم باهاش بحث میکردم راجبش. نمیدونستم یانگ زی تو اتاقشه.

کریس سری تکون داد و نفس عمیقی کشید.

_ولی ییبو.چطور میخوای به هائو راجب مادرش بگی؟!

ییبو آهی کشید و سرشو پایین انداخت.

_امیدوارم جان کمکم کنه.روم نمیشه ازش کمک بخوام.

کریس نگاهی به دم در اتاق انداخت. جان ایستاده بود و نگاهشون می‌کرد. اشاره ای به کریس کرد تا از اتاق بیرون بره.کریس دستشو از روی شونه ی ییبو پایین کشید و به سمت در رفت. ییبو هنوز هم سرش پایین بود و توی دنیای خودش غرق بود. جان با لبخند به سمتش رفت قبل از این که ییبو سرشو بلند کنه اون رو توی بغلش کشید.

بدون این که اعتراضی بکنه دستشو دور جان پیچید و سرشو تو گودی گردنش فرو کرد. عطر جانش رو می‌شناخت. همون لحظه ای که به سمتش اومد شناختش.جان اون رو محکم به خودش فشرد. میدونست چیز هایی توی ذهنش هستن که بهش نمیگه یا نمیتونه بگه ولی دوست نداشت بهش فشاری بیاره. طی این زندگیه سی و چند سالش فهمیده بود که بعضی وقت ها ندونستن خیلی بهتر از دونستنه. دستشو پشت ییبو کشید و بوسه ی آرومی روی گونش گذاشت.

_همه چی درست میشه.

ییبو نفس عمیقی کشید و عطر جان رو بیشتر توی ریه هاش کشید.

_تو پیشمی.

جان لبخندی زد. ییبو با اطمینان گفته بود که جان پیششه. سوالی نپرسیده بود. با شک نگفته بود. خیلی مطمئن اعلام کرده بود و جان عاشق این اطمینانش بود. این یعنی این که جای درستی توی رابطش بود. یعنی تونسته بود با رفتارش این اطمینان رو به ییبو بده.

_تاجایی که بتونم.

ییبو سرشو همون طور که تو گردن جان مخفی شده بود به دو طرف تکون داد.

_از این جمله های شرطی نگو.

جان خنده ای کرد.

_هائو تاثیر بدی روت گذاشته.

ییبو بوسه ای روی گردن جان گذاشت و وقتی دید براش کافی نیست دندوناشو فرو کرد تو گردنش و با شنیدن صدای آخ جان پوزخندی زد.

_دلم میخواد همین الان خمت کنم.

جان بلند خندید و از ییبو جدا شد.

_شت. هیولای درونت بیدار شده؟!

ییبو اخمی کرد و اون رو به سمت خودش کشید و دوباره بغلش کرد.

_بیا اینجا ببینم.

جان نیشخندی زد و دوباره خودشو عقب کشید.

ییبو پوزخندی زد و اون رو به سمت تخت هل داد.

_انگاری نمیخوای هوم؟!

جان ابرویی بالا انداخت و عقب عقب رفت.

_مثل اینکه جناب وکیل اومدن رو صحنه درسته؟!

ییبو سریع به سمتش رفت و دستشو دور کمرش حلقه کرد. اون رو محکم به خودش چسبوند و گاز محکمی از لباش گرفت.

_یه جناب وکیلی نشونت بدم.

با جدا شدن ییبو جان دستشو روی لبش گذاشت و نگاه کرد ببینه خون اومده یا نه.

ییبو نیشخندی زد و جای گاز خودشو بوسه زد.

_نترس اونقدرا هم وحشی نیستم.

جان خنده ای کرد و روی تخت نشست. دستاشو به پشت تکیه داد و با نگاه خماری از پایین به بالا ییبو رو برانداز کرد.

_میدونی که وحشی بشی هم مشکلی ندارم.

ییبو خم شد و چونه ی جان رو گرفت.

_نه تنها مشکلی نداری..

زانوشو کنارش روی تخت گذاشت و روش خیمه زد. دستاشو بالا برد و با یه دستش قفلشون کرد.

_خوشتم میاد وقتی بهت زور میگم.

چشم های جان بسته شده بودن.نفس های عمیق می‌کشید تاخودشو کنترل کنه و تحریک نشه ولی نمیتونست. ییبو خیلی جذاب شده بود.به سختی زمزمه کرد.

_اعتماد به نفستو دوس دارم.

ییبو نیشخندی زد و زانوشو روی عضو جان فشرد.

_اینم خیلی دوسش داره.

بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.

_هم اعتماد به نفسمو.....

انگشت شصت دست آزادشو روی لبای جان کشید.

_هم خودمو.

جان چشماشو باز کرد و خیره شد تو چشم های ییبو.

_عاشقتم.

دستشو تو موهای ییبو فرو کرد و اون رو به خودش نزدیک تر کرد. روی لب هاش زمزمه کرد.

_عاشق تمام تردید ها و حرف های نگفته ای که توی ذهنت داری. عاشق همه چیزتم.


ییبو خم شد و لباشو به لب های جان متصل کرد. برقی که از تمام وجودش گذشت باعث شد محکم تر لباشو ببوسه. آروم ازش جدا شد و توی چشم هاش خیره شد.

_هیچوقت فکر نمیکردم بتونم عاشق بشم.

دست های جان رو ول کرد و صورتشو با دستش قاب گرفت.

_این حس کشش، این نیاز و خواستن، هیچوقت فکر نمیکردم بتونم درکشون کنم چه برسه به این که زندگیش کنم.

جان کاملا سکوت کرده بود. فقط زل زده بود به چشم های براق از اشک ییبو. میدونست، می‌فهمید که ییبو تحت فشاره.حرف هایی که به یوآن زده بود رو شنیده بود.ییبو خیلی واضح گفته بود که موضوع بین هائو و مادرش به جان ربطی نداره، جان هم قصدی برای دخالت نداشت اما جمله ای که به کریس گفت چیز دیگه ای رو نشون میداد. نشون میداد که ییبو درگیری ذهنی شدیدی داره. جان سکوت کرده بود و ییبو هم محو چشم های جان شده بود. بالاخره به خودش اومد.

_اما الان شدیدا عاشقتم. تمام این حس هارو دارم زندگی میکنم. دلم میخواد همش باهات باشم. بهت بچسبم. وقتی نبودم پیشت همش بهت فکر میکردم. قبلا عادت نداشتم به غیر از خودم و هائو کسیو اولویت قرار بدم اما الان تو از خودم جلوتری.

جان با لبخند پاهاشو دور کمر ییبو حلقه کرد.

_از کی یاد گرفتی این شیرین زبونیارو؟!

ییبو اخماشو تو هم کشید و ضربه ی آرومی به صورت جان زد.

_بذار حرفامو بزنم. تو دلم موندن.

جان خودشو پایین کشید و بوسه ای روی قلب ییبو گذاشت. گوششو به سینش چسبوند و با انگشتاش قفسه ی سینش رو نوازش کرد.

_قربونت برم. هرچی دوست داری بگی رو به خودم بگو. صاحب قبلیت ازت خوب مراقبت نکرده ولی خودم حواسم بهت هست.

اخم های ییبو توی هم کشیده شد. دستشو تو موهای جان فرو کرد و اون رو از خودش جدا کرد.

_الان صاحب قبلی رو با من بودی؟!

با بسته شدن چشم های جان ابروهاش بالا پریدن.کم کم نیشخندی روی لباش نشست. جان نفس عمیقی کشید و بی توجه به ییبو با چشم های بسته زمزمه کرد.

_معلومه که با تو بودم.

ییبو فشار دستشو روی موهاش بیشتر کرد و وقتی دید جان لبشو به دندون گرفت پوزخندی زد.

_واقعا؟!

جان با فهمیدن منظور ییبو دستشو رو دستی که توی موهاش قفل شده بودن گذاشت و تلاش کرد از خودش جداش کنه.

_ولم کن.

ییبو خنده ای کرد و فشار دستشو بیشتر کرد. خم شد و دندون های خودشو تو لب های جان فرو کرد. بوسه ی محکمی از لباش گرفت که دست جان شل شد و پایین افتاد. ییبو به آرومی ازش جدا شد و خیره شد تو چشماش.

_هومممممم. پس روانشناس جذابم دوست داره کنترل بشه.

جان به زور لبخند زد.

_از همون اولش میدونستی.

با تقه ای که به در خورد ییبو از روش بلند شد و کمکش کرد بلند شه.

_ایشالا دفعه ی دیگه نشونت میدم چطور بلدم کنترت کنم.

قبل از این که جان فرصت جواب دادن پیدا کنه به سمت در رفت و بازش کرد. با دیدن یانگ زی اخماشو توی هم کشید.

_اینجا چیکار میکنی؟!

یانگ زی به کنار در تکیه داد و دست به سینه شد. حالت های هردوشونو زیر نظر گرفت و با فهمیدن موضوع لبخندی زد.

_عذر میخوام. مثل اینکه بد موقع مزاحمتون شدم.

ییبو سری تکون داد.

_دقیقا. اگه تشریفتو نیاورده بودی الان تو هم فرو رفته بودیم.

لبخند یانگ زی جمع شد. هیچوقت ندیده بود ییبو برای خودش اینطوری باشه. هیچوقت اشتیاقی از خودش نشون نمی‌داد و هیچوقت اینطور قاطعانه راجب همون روابط کمی که داشتن صحبت نمی‌کرد. نمیتونست بگه حسودیش نشده. یه چیزی توی قلبش سنگینی می‌کرد.خواست چیزی بگه که ییبو از کنارش گذشت و رد شد.یانگ زی چرخید و با دیدن هائو نفس عمیقی کشید.ییبو به سمت پسرش رفته بود تا بدونه چیزی خارج از معاملشون بهش گفته شده یانه. جان که کمی آروم شده بود نگاهشو از زمین گرفت و به یانگ زی دوخت.نسبت به این زن هیچ حسی نداشت. خواست از کنارش رد بشه که یانگ زی بازوشو گرفت و با برگشتن نگاه جان روی دستش سریع دستشو ول کرد.

_چطور تونستی رام خودت کنیش؟!

جان با تعجب بهش خیره شد.

_چی؟!

یانگ زی نگاهشو چرخوند روی ییبو و هائویی که با هیجان چیزی رو برای پدرش تعریف می‌کرد.

_این مرد هنوزم برای من دست نیافتنیه.هنوز هم نگاهش خشکه و لحنش تند.

چرخید سمت جان.

_اما با تو فرق داره. وقتی نگات میکنه نگاهی رو توی چشماش میبینم که از بچگیش تا الان ندیدم. وقتی راجبت صحبت میکنه طوری با اطمینان از احساسی که یه وقتی من دنبالش بودم ولی الان مخاطبش تویی میگه که شوکه میشم. با خودم میگم این مرد توی وجودش همچین آدمی رو چطور اینهمه سال قایم کرده؟!یعنی من اصلا دوست داشتنی نبودم که حتی یک هزارم احساساتشو برای من خرج نکرد؟! ییبو برای من همیشه خنثی بوده هیچ احساسی رو از خودش بروز نمی‌داد و الان بخاطر تو میتونم حس کنم که عصبانیه ازم. از حضورم وشاید برات عجیب باشه اما خوشحالم بابتش. حداقل دیگه طوری رفتار نمیکنه که انگار حضور ندارم.

جان اخماشو توی هم کشید.

_تو دوسش نداری. برا چی برات مهمه؟!

یانگ زی لبخندی زد و خیره به اون دونفر زمزمه کرد.

_شاید نسبت بهش عقده کردم.

جان پوزخندی زد.


به سمت ییبو وهائو رفت.

_شاید نه حتما.

_هی. شنیدم.

جان سری تکون داد و خواست بی جواب بره که با یاد آوری چیزی چرخید سمت یانگ زی.

_برای چی اومده بودی دم اتاق؟!

یانگ زی دستاشو توی جیبش کرد و به سمت جان رفت.

_همون اتاقی که با سخاوت تمام داشتی میدادی بهم. اگه قبول میکردم با وجود جای تنگ بمونم تو اتاقش چی؟!

جان شونه ای بالا انداخت.

_اولا که اصلا سخت نبود فهمیدن اینکه تو به هیچ عنوان از راحتیت نمیگذری.

ثانیا،به هرحال که قرار نبود اونا توی این اتاق بمونن.

یانگ زی خنده ای کرد.

_پس کجا می‌مونن؟؟ لابد خونه ی تو.

_نه خونه ی خودشون.

با دیدن نگاه گیج یانگ زی لبخندی زد.

_باور کن. کلید هم دارن.

یانگ زی اخمی کرد و از بین دندون های مرواریدی و سفیدش غرید.

_تو یه مانع عجیب غریبی. وقتی داشتم برمیگشتم گفتم هرکسی که تو راهم باشه رو از بین میبرم حتی به این فکر کردم که ممکنه ییبو با کسی تو رابطه باشه و با خودم گفتم طرفو با خاک یکسان میکنم. با شناختی که از ییبو داشتم مطمئنا علاقه ی ییبو اونقدرا عمیق نیست و هیچ زنی نمیتونه در مقابل من حرفی برای گفتن داشته باشه. اما تو...

دستاش مشت شدن.

_خارج از این که دختر نیستی تا بتونم از طریق احساساتت بهت ضربه بزنم علاقه ی سطحی هم نیستی. ییبو دیگه اون ییبویی که من می‌شناختم نیست.و اونو کاملا عوض کردی و خودتم آدم ساده که هیچی عادی هم نیستی که من بتونم باهات در بیوفتم. روانپزشکی و طبق تعریف هایی هم که ازت شنیدم و خودم هم یه چشمشو دیدم آدما رو مثل کتاب باز میخونی.

جان نفس عمیقی کشید.

_تو اصلا ییبو رو می‌شناختی؟!

نگاه زن چرخید سمت ییبو که صحبت هاش تموم شده بود و با اخم بهشون نگاه می‌کرد.

_نه. تلاشی هم برای شناختش نکردم.

جان چرخید و پشتشو بهش کرد.

_الانم نمیخوای بشناسیش. تو از ییبو یه چیزی میخوای وبالاخره میفهمم اون چیه که انقدر برات مهمه تا نقش بازی کنی و بخاطرش تا اینجا بیای.

_میدونستی ما هنوز هم زن و شوهریم؟!

جان خشکش زد و یانگ زی از پشت سر بهش نزدیک شد.

_من هنوزم مادر قانونیه اون پسرکم.

جان با شنیدن لحن تحقیریه یانگ زی با عصبانیت چرخید و تو صورتش غرید.

_راجبش درست صحبت کن.تو هیچ حقی نداری. اگر مادرش بودی سالها پیش ولش نمیکردی. خودت دادستانی فکر میکنی از لحاظ قانونی هیچ حقی روش داری؟!

یانگ زی اخمی کرد.

_اگه نمیخوای همه چیزو بهم بریزم کمکم کن چیزی که میخوام رو به دست بیارم.

ابروهای جان بالا پرید.

_کمک؟!

با نزدیک شدن ییبو بهشون سریع زمزمه کرد.

_آره. کمکم کن و اونوقت میتونی اون دوتارو داشته باشی.

Report Page