saudade

saudade

Iris

" مسکو عطر شیرین تو رو بین تمام رایحه‌های خنک و تلخش حفظ کرده تهیونگ، منی که از دلتنگی جنون انگیزم به تو فرار کردم و تنها پناهم رو این شهر دیدم، حالا بین چهره‌های غریبه دنبال مردی می‌گردم که قلب مغرورم رو به عشقش باختم، نگاه خسته من دنبال تو‌عه هیونگ، دست‌هات رو از پشت روی چشم‌هام بذار و بغلم کن، راه طولانی‌ای رو برای یک خلوت دو نفره طی کردم "


مدتی می‌شد که از هتلی که داخلش اقامت داشت بیرون زده بود، پاهاش بی‌هدف سنگفرش خیابون رو طی می‌کردن و نگاه سردرگمش هر نشونه‌ای رو که ردی از تهیونگ داشت شکار می‌کرد، ذهنش درگیر سال‌های گذشته بود، بار آخری که باهم به مسکو اومده بودن و اینطور تنها و آواره بنظر نمی‌رسید، دستش رو بیاد اون لحظات سخت اما دلگرم کننده بالا اورد و تصور کرد انگشت‌هاش رو دور بازوی مردش حلقه کرده، حالا می‌تونست چهره آروم و مهربونش رو ببینه که بهش لبخند می‌زد، تو نگاه پرتلاطم و عاشقش نگرانی‌های همیشگی رو می‌دید، می‌دونست اگه رویای شیرینش قادر به صحبت کردن بود می‌گفت " زندگی من هوای مسکو قاتلی عه که گرمای وجودت رو ازت می‌دزده، لباس‌های گرم بپوش، خوب غذا بخور و ساعت داروهات رو فراموش نکن، خواهش می‌کنم دعوا نکن جونگکوک، دیگه نیستم تا زخم‌های صورتت رو ببندم و بغلت کنم تا پسرکم آروم بگیره، از قلبت مراقبت کن، من امانتدار خوبی نبودم اما تو مراقب اون قلب زخمی و از تپش افتاده باش "

پلک‌هاش رو با درد روی هم فشار داد و دست لرزونش رو پایین اورد، تهیونگ نمی‌دونست پسرش دو هفته پیش تو تنهایی و سکوت محض آپارتمان لوکسش تولد 40‌ سالگیش رو جشن گرفت؟ چند سالی می‌شد بجای تیشرت های اورسایز و بوت های مشکی کت و شلوار می‌پوشید، گذر زمان به شکل چین و چروک های محوی گوشه پلک‌های پسر نشسته بود و موهای شقیقه‌اش رو به ساختن دریایی از نقره ناب رو به حرکت بودن، آخرین باری که ساعت قرص‌هاش رو فراموش کرده بود کارش به بیمارستان کشیده بود، دردناک تر از تیر کشیدن معده‌اش لحظه‌ای بود که چشم باز کرد و همراه همیشگیش رو کنار تخت ندید که دستش رو گرفته و با ملایمت تک به تک انگشت‌هاش رو می‌بوسه، فقط دنیلی بود که اون هم نسبت به سال‌های قبل شکسته‌تر شده بود، رفیق قدیمی و وفادارشون.. جونگکوک حتی بیاد نمی‌اورد آخرین باری که به کیسه بوکسش مشت زده کی بوده چه برسه دعواهایی که هربار بعد از انجامشون نگاه سرزنش‌بار و نگران همسرش رو به دنبال داشت، حقیقت این بود که جونگکوک در نبود تهیونگ بزرگ شده بود و قلبش از یادآوری اینکه هیونگش فرصت دیدن بزرگ شدنش رو نداشته به درد می‌اومد، زمان.. تنها قدرت مطلقی بود که حتی انسان عاشقی مثل جونگکوک هم توان مبارزه با اون رو نداشت، با اینحال می‌دونست کافیه مرد رو کنارش داشته باشه تا سر و کله اون پسر‌بچه لوس و گستاخ که معتاد نوازش‌های تهیونگ روی موهاش بود پیدا بشه.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد متوجه شد برای دقایقی وسط پیاده‌رو ایستاده بوده و خاطرات گذشته رو مرور می‌کرده، معذب سرش رو پایین انداخت و قدم‌های خسته‌اش رو از سر گرفت، باید پیداش می‌کرد، باید دلیلی برای ادامه نفس‌هاش تو هوای بهاری و غم‌زده مسکو پیدا می‌کرد.

حواسش تماما به مغازه‌ها و مکان‌های ناآشنای اطرافش بود که با برخورد به چیزی شوکه به صحنه مقابلش نگاه کرد و با دیدن دختری که بوم‌های نقاشیش پخش زمین شده بودن لعنتی‌ای زیر لب به خودش گفت و سریع خم شد تا توی برداشتن بوم ها به دختر کمک کنه.

- من واقعا متاسفم، امیدوارم آسیبی به نقاشی‌هاتون نزده باشم، با اینحال حاضرم در ازای هر لک یا خراش خسارت بدم تا حواس‌پرتیم جبران بشه..

همونطور که به نقاشی‌های زیبای بین دست‌هاش نگاه می‌کرد تا اثری از زمین خوردن رو بینشون پیدا کنه گفت و نیم‌نگاه متعجب و شیطون دختر رو روی خودش ندید.

- چطوره بجای اینکار برام بگید که حواستون پرت چی بود وقتی شکم سفتتون رو مثل سد جلوی من و نقاشی‌هام نگه می‌داشتین؟

سر جونگکوک با شنیدن صدای لطیف و لحن شوخ دختر بالا اومد و نگاه سنگینش باعث شد دختر جوان دست از مرتب کردن بوم ها زیر بازوش برداره و با چشم‌های درشت و روشنش چهره پخته و جذاب مرد مقابلش رو تماشا کنه.

- اینجا مسافرید، درست می‌گم؟ دنبال همراهتون می‌گشتید؟ شاید بتونم کمک کنم پیداش کنید..

کم کم هردو از جاشون بلند شدن و جونگکوک فرصت پیدا کرد راحت‌تر استایل شیک و تیره‌پوش دخترک رو همراه موهای طلایی‌ای که از دو طرف بافته بود ببینه، در جواب نگاه منتظری که همچنان برق شیطنت رو درونش حفظ کرده بود نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو برد.

- بله.. دنبال کسی می‌گشتم ولی فکر نمی‌کنم تو بتونی کمکم کنی تا پیداش کنم دوشیزه زیبا

- الینا، اسمم اینه

نباید اعتراف می‌کرد اما از مرد غریبه مقابلش خوشش اومده بود، عطر سنگین و خاصش از فاصله زیاد اصالتش رو فریاد می‌زد و لحن صریح و رسمی‌ای که ازش برای روسی صحبت کردن استفاده کرده بود دختر رو برای یک هم‌صحبتی کوتاه به صرف چشیدن هوای بهاری مسکو و صدای قدم‌های عابرین پیاده ترغیب می‌کرد، شاید برای یک ساعت، یا کمتر.

همه اینها درحالی بود که الینا نمی‌دونست با گفتن اسمش چه بلایی سر روح غمگین و دلتنگ جونگکوک اورده، خاطرات مثل خوره به جون مغزش افتاده بودن و سرش از شدت فشاری که برای یادآوری اون لحظات بهش وارد می‌شد شدیدا درد می‌کرد.


" - اسمت چیه عزیزم؟

- الینا

- چه اسم قشنگی.. مامان هات واست انتخابش کردن درست می‌گم؟

- اوهوم "


نفس لرزونش رو با دیدن چهره معصوم دخترک پنج ساله مقابل چشم‌هاش بیرون داد و دستش رو کلافه به صورتش کشید.

- درسته، الینا.. مزاحمت نمی‌شم بعلاوه باید هم‌سفرم رو پیدا کنم پس عمیقا امیدوارم روز خوبی داشته باشی..

سرش رو کوتاه تکون داد و راهش رو کج کرد که ساق دستش بین انگشت‌های ظریف و کشیده دختر گیر افتاد و کمی به عقب مایل شد.

به طرف الینا برگشت و تای ابروش رو با حالت سوالی بالا داد، دختر سعی کرد معذب شدن ناگهانیش رو پنهان کنه، دست جونگکوک رو ول کرد و با سفت چسبیدن بوم‌ها اون‌هارو بالاتر گرفت که این حرکتش از دید مرد دور نموند.

- من این اطراف رو خوب می‌شناسم.. اجازه بدید همراهتون بیام و کمکتون کنم، مشخصه به روسی مسلط هستید اما بازهم بودن یک همراه پیشتون از هر چیزی بهتره..

همونطور که دنبال بهونه می‌گشت نگاهش رو به هرجایی می‌دوخت جز چشم‌های جونگکوک و اینبار لب‌های مرد بودن که با شیطنت انحنای لبخندش رو می‌ساختن، دختری که جلوش بود در بهترین حالت ممکن 18 سال داشت، پس یا حوصله‌اش سر رفته بود و با دیدن جونگکوک و حال و هوای غریبش تصمیم گرفته بود عصر سرگرم کننده‌ای برای خودش بسازه.. و یا دختر کوچولوی شیطونی بود که به مرد‌های پا به سن گذاشته و جذاب علاقه نشون می‌داد.

- می‌دونید، من معمولا سرم خیلی شلوغه، فکر نمی‌کنید که این خواست خدا بوده که حالا نسبتا وقتم آزاده و می‌تونم همراهی‌تون کنم؟ نمی‌خواید از این فرصت طلایی استفاده کنید؟ و در ضمن شما اسم من رو می‌دونید ولی من اسم شما رو نمی‌دونم این در شان آقای مودبی مثل شما نیست که خودتون رو معرفی نکنید!

جونگکوک فقط تونست در برابر جملات ناشیانه دختر که سعی در قانع کردنش داشت تکخندی بزنه و انگشت اشاره‌اش رو برای کنترل لبخندش رو بینیش بکشه، شاید حق با اون بود، با وجود حس عجیبی که بهش می‌داد و شدیدا خاطراتش رو زنده می‌کرد اما نگاه معصوم و شادی داشت که می‌تونست تا حدودی مرد 40 ساله‌ای رو که در غباری از غم محفوظ شده بود به تکاپو بندازه، بی‌حرف قدمی بهش نزدیک شد و نقاشی‌ها رو ازش گرفت، مسیرش رو به سمتی که می‌خواست بره کج کرد و متوجه شد دختر با حالت شاد و بچگانه‌ای کنارش شروع به راه رفتن کرده.

- من جونگکوکم، جئون جونگکوک، اهل کره‌ام و احتمالا اگر می‌خوای راجع به سنم بدونی هم‌سن و سال پدرت هستم

قدم‌های تند و سرزنده الینا با شنیدن جملات بیرون اومده از بین لب‌های مرد کند شدن و قلبش تپش هیجان‌زده‌ای گرفت، در خاطرات محو کودکیش دنبال چهره یا صدای آشنایی گشت و لحظه‌ای بعد تصویری از خودش دید که جلوی دو مرد جوان و جذاب ایستاده و با لبخند باهاشون صحبت می‌کنه.


" - الینای ناز ما چند سالشه؟

- پنج سال.. دست شما رو آدم بدا این شکلی کردن؟

- بخاطر یه آدم خیلی بد این شکلی شده "


جونگکوک با دیدن توقف دختر و حالت چهره مبهمش ایستاد و به سمتش برگشت، آروم صداش زد و بعد با سر انگشت‌های دست آزادش نوازش وار شونه‌اش رو ماساژ داد.

- الینا؟

دخترک نگاه شوکه و حیرت زده‌ای به جونگکوک انداخت و خیلی ناگهانی شروع به خندیدن کرد.

- خودشه.. شما همون آقایی هستید که وقتی پنج سالم بود توی پارک دیدمش، اون موقع.. اون موقع دستتون رو گچ گرفته بودید، گفتید کار آدم بدا بوده و من همسرتون رو بخاطر اینکه ازتون مراقبت نکرده تنبیه کردم.. روی پاهاش نشستم و موهاش رو کشیدم.. یادتونه؟ بگید که یادتونه.. اسمش هم.. اسمش.. ته.. تهیان؟ تیانگ؟..


" - اسم همسر من تهیونگه و من جونگکوکم اینارو یادت می‌مونه؟ " 


با بخاطر اوردن اسمی که دنبالش بود بشکنی زد و ذوق‌زده بازوهای مرد رو بین دست‌هاش گرفت.

- تهیونگ.. اسمش این بود، اسمش همین بود درست می‌گم؟ من بهتون گفتم شبیه دوتا مامان‌های من هستید و تونستم برق عشق رو توی نگاهتون ببینم.. تا مدت‌ها وقتی به اون پارک می‌رفتم منتظرتون بودم، ذهنم درگیر این بود که ازتون بپرسم بچه‌ای دارید که باهام دوست بشه یا نه؟ آخه می‌دونید.. دوست شدن با کسی که شرایطی شبیه بهت داره و والدینش همجنسگرا هستن خیلی راحت‌تر از دور موندن از قضاوت‌ها و واکنش های عجیب بچه‌های دیگه و خانواده‌هاشونه..

الینا بی‌حواس حرف می‌زد و متوجه نبود با هر فشاری که به بازوهای مرد وارد می‌کنه اون رو بیشتر به شوک فرو می‌بره، پس حقیقت داشت، خودش بود دختر کوچولویی که فقط برای دقایقی جونگکوک و تهیونگ رو از فکر نگرانی‌ها و دغدغه‌هاشون بیرون اورده بود و لبخند رو روی لب‌هاشون نشونده بود. چند سال گذشته بود؟ 13 سال؟ دخترک پنج ساله حالا یک دوشیزه جوان و زیبا بود و مرد 27 ساله کمی شکسته‌تر و بالغ‌تر شده بود، کار سرنوشت بود که امروز اون رو اونجا ببینه؟ اون‌هم وقتی که اینطور بی‌قرار و نیازمند حضور مردش بود و به دنبالش تا مسکو اومده بود؟

- اون پارکی که همدیگه رو داخلش دیدیم یادتونه؟ همین نزدیکی‌هاست، راستای همین خیابون.. می‌خواید بریم اونجا؟

می‌خواست؟ به چشم‌های شاد و امیدوار دختر خیره شد و از خودش پرسید چطور همه اینها ممکنه؟ دقیقا تو خیابونی سرگشته و درمونده دنبال نشانی از عشق گمشده‌اش می‌گشت که کمی اونطرف تر خاطراتی رو باهاش ساخته بود، برق اشک داخل چشم‌هاش تصویر دختر روس رو تار می‌کرد، نیاز داشت تهیونگ رو بجاش ببینه، تو بغل امنش فرو بره و از ته دل گریه کنه، دلش می‌سوخت، دل جونگکوک برای 13 سال لعنت‌شده که توی تنهایی و بی‌خبری گذشته بود می‌سوخت، به تمام کریسمس هایی فکر می‌کرد که تو نبود تهیونگ در هاله‌ای از ذرات ریز خاکستر سپری شده بودن و پاییز‌هایی که شامل داستان های عاشقانه اونها نمی‌شدن، تمام شب‌هایی که دوتایی زیر آسمون شب دراز نکشیده بودن و سیگارهایی که برای هم روشن نکرده بودن، دلش برای تمام بوسه‌های از دست رفته هم می‌سوخت، برای هرباری که پوست سردش می‌تونست از حرارت رد دست‌های تهیونگ بسوزه و نسوخت و کراوات‌هایی که هر صبح با عشق براش نبسته بود، بیش از یک دهه گذشته بود، جونگکوک بحران شکنجه‌اور سی‌سالگیش رو به سختی و در نبود همسرش گذرونده بود و دلش برای این همه تنهایی و دلگیری شدیدا می‌سوخت.

- می‌خوام عزیزم.. منو ببر اونجا

دخترک حالا می‌تونست کنار عشقی که همچنان از نگاه جونگکوک مشخص بود غم تلخ جدایی رو هم ببینه اما سکوت کرد و با قفل کردن انگشت‌هاش بین انگشت‌های جونگکوک مرد رو به سمتی که مدنظرش بود هدایت کرد، خیلی نگذشت که به پارک قدیمی رسیدن، هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، سر و صدای بچه‌ها، وزش ملایم باد، نیمکت های رنگ و رو رفته و درخت های پوشیده از برگ‌های سبز.

نگاه خیس و دلتنگ جونگکوک هنوز هم به دنبال تهیونگ بود، نمی‌شد همین الان روی یکی از همین صندلی ها ببینتش که بافت مشکی رنگش رو پوشیده، موهای جوگندمیش رو به سمت بالا شونه زده و با همون حالت مغرور اما مهربون مشغول خوندن کتاب روی پاهاشه؟ اصلا تهیونگ حالا کجا بود؟ میانسالی اون هم مثل جونگکوک سخت گذشته بود؟ متاهل یا شاید هم بچه‌دار شده بود و کاملا از فکر معشوق پرستیدنیش بیرون اومده بود؟ جونگکوک آرزو می‌کرد بتونه تهیونگ 45 ساله رو ببینه، نیاز داشت تک تک اجزای صورتش رو ببوسه و براش از شب‌هایی که با گریه خوابیده بود حرف بزنه، اهمیتی نداشت اگر مرد پسش می‌زد یا بهش ناسزا می‌گفت، اون به همه اینها برای قبول این واقعیت که تهیونگ مقابلش ایستاده نیاز داشت.

وسط افکار درهم و بی‌قرارش متوجه کافه آشنایی شد که رو به روی پارک قرار داشت، لبخند محوی روی لب هاش نشست و خیسی اشک پوست سرد گونه‌اش رو حیات داد، خوب بیاد داشت که با همون دست گچ گرفته از اون کافه صبحانه خریده بود و خودش رو با سرعت به تهیونگ و دو بادیگاردشون رسونده بود تا کنار هم چیزی بخورن، اصلا الینای پنج ساله اون روز متوجه حضور بادیگاردهای مسلح در نزدیکی زوج گی شده بود؟ قطعا نه! اما جونگکوک خیلی خوب تمام لحظه‌های اون روز رو توی ذهنش ثبت کرده بود ساعات پایانی همون روز وقتی به هتل برگشتن برای معامله داروها آماده شدن و با تله‌ای که به خواست پدر جونگکوک و توسط رئیس مافیای داروی روسیه براشون کار گذاشته شد تهیونگ آسیب دید، گرچه بعد از چند روز سلامتیش رو بدست آورد اما اظطراب از دست دادن مرد بزرگتر تا مدت‌ها روی همسرش باقی موند.

- هنوز همونجاست.. نیمکتی که روش نشسته بودید..

با صدای آروم الینا به خودش اومد و دست از مرور خاطراتش برداشت، باهم به سمت نیمکت رفتن و روش نشستن، جایی‌که سال‌ها پیش با تهیونگ نفس‌هاش رو خرج کرده بود، ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و احمقانه منتظر پخش شدن عطر همسرش زیر بینیش شد اما فقط بوی گل‌های بهاری بود و رایحه خنک و مطبوع دخترک..

- دلم واسه کشیدن موهای همسرتون تنگ شده، نمی‌شه باهاش تماس بگیرید زودتر بیاد و من بتونم باز هم لبخند قشنگش رو ببینم؟

زیر لب با لحن مرددی گفت و با موهای طلایی بافته شده‌اش بازی کرد، نمی‌دونست حرفش درست بوده یا نه.. درواقع دنبال چیزی بود که بتونه مرد خسته کنارش رو به حرف بیاره، شاید از سنگینی قلب رنجورش کم بشه یا حداقل بعد از بروز دردهاش احساس سبکی بکنه.

منتظر هرگونه واکنشی بود اما جونگکوک فقط لبخند زد و با کشیدن پشت انگشتش گوشه چشم‌هاش از شکستن بغضی که سال‌ها مخفیش کرده بود جلوگیری کرد.

- خیلی وقته که ندیدمش.. آخرین بار یک ماه بعد از برگشتمون از روسیه بود، بعد از اون نه دیدمش و نه صداش رو شنیدم

- اوه..

حقیقتا انتظار این همه جدایی رو نداشت، زوجی که اون روز دیده بود و مردی که حالا پیشش نشسته بود به حدی براش بازتاب عشق حقیقی بودن که هضم کلمه جدایی و وداع رو سخت می‌کردن، داستان‌های غم‌انگیزی شبیه به این دنیای تازه شکل گرفته درون ذهن دختر نوجوون رو سیاه می‌کردن، اگر عاقبت عشق‌های واقعی این بود، پس قدم گذاشتن تو مسیر یک احساس اشتباه چه بلایی به سر آدم می‌اورد؟

- باورش خیلی سخته آقا.. یعنی.. می‌دونید؟ شما زیادی وابسته بنظر می‌رسیدید، هنوز هم می‌شه تشخیص داد که تا چه حد مشتاق دیدن همسرتون هستید، وقتی به این فکر می‌کنم که سال‌هاست همدیگه رو ترک کردید قلبم درد می‌گیره

لبخند جونگکوک با شنیدن احساسات صادقانه الینا عمیق تر شد سرش رو به سمت دخترک چرخوند و دستش رو بین دو دست بزرگ خودش گرفت، با فشار کمی که بهش وارد کرد توجه دخترک جلب شد و نگاه روشن و معصومش رو به جونگکوک دوخت.

- همیشه قرار نیست پایان یک عشق، شاد باشه الینای زیبا، گاهی مسیری که برای رسیدن به اون عشق طی می‌کنی زیباتره، درس‌هایی که یاد می‌گیری و احساساتی که تجربه می‌کنی.. در نهایت تو معشوقت رو در کنارت نداری اما کوهی از تجربه و خاطره‌ای و این در برابر انسان‌های سنگدلی که از نعمت عاشقی محرومن یک برد بزرگه، قبول دارم هجوم خاطرات گاهی دردناکه، باعث می‌شه کف زمین بشینی از ته دل گریه کنی و به هوایی که عطر نفس‌هاش رو داره چنگ بزنی اما باز هم.. ترجیح من اینه که به روزهای گذشته فکر کنم و با غرور بگم روزی از زبون اون мой всегда صدا زده شدم، حتی اگر حالا کیلومترها از آغوشش فاصله داشته باشم

در حقیقت عشق باعث می‌شه تو به بودن در کنار اون شخص مغرور بشی، اون رو معبود خودت بدونی و لحظاتی که توسطش بوسیده شدی رو بپرستی و این‌ کاریه که من می‌کنم.. باورت می‌شه تا حالا چندبار جون من رو از مرگ نجات داده؟ کنارم نیست اما رویای رسیدن بهش قوی نگهم می‌داره و من عاشق و دیوونه رو تا کشوری غریبه می‌کشونه فقط و فقط برای پیدا کردن معجزه..

مردی که جلوته راوی یک داستان عاشقانس، رد عشق رو می‌شه تو تمام صفحات زندگیش دید و در کنار این عشق غم رو به وضوح احساس کرد، برای همینه که بهش می‌گن.. رنج شیرین، تو هرگز ازش پشیمون نمی‌شی همونطور که من نشدم دوشیزه جوان!

در سکوت و خیره به چشمان تیره و ابری مرد به حرف‌هاش گوش می‌داد و فکر می‌کرد، به خودش، مادر‌هاش، تهیونگ، جونگکوک، عشق، غم، رنج، جدایی، خداحافظی، برگشت دوباره و آغوشی که حس نفس گرفتن از هوای خنک شب‌های پاییزی در مسکو رو می‌ده، ذهنش درگیر بود و توان درک این همه حس عمیق رو یکجا نداشت، تنها تونست نفس عمیقی بکشه و نگاهش رو به سمت نقاشی‌هاش سوق بده.

- می‌خوام یکی از نقاشی‌هام رو یادگاری به شما بدم.. به جبران اینکه هنوز هم نتونستم شدت بزرگی قلب تو سینه‌تون رو بفهمم.. لطفا یکی‌شون رو خودتون انتخاب کنید.

جونگکوک آروم و مردانه خندید و نگاهش رو به نقاشی‌ها که به محض نشستن روی پاهاش گذشته بود داد، بوم‌ها رو یکی یکی کنار زد و با دیدن تصویری از یک شب برفی خنده زیباش به لبخند دلنشینی تبدیل شد و تابلو رو به سمت دخترک گرفت.

- برام امضاش می‌کنی؟.. لطفا

الینا با ذوق بچگانه‌ای سرش رو تکون داد، از جیبش روان‌نویسی در اورد و رو به مرد کره‌ای کرد.

- برای خودتون بنویسم یا اسم شخص خاصی توی ذهنتونه؟ مثلا تهیو..

- مسیوان! به این اسم امضاش کن

جوهر روان‌نویس گوشه نقاشی پخش شد و چشم‌های جونگکوک به آرومی بسته شدن، چه غروب سردی.. چیزی بود که بی‌اراده به زبون اورد، وقتش بود قلبش رو با سردی شب های مسکو پیوند بزنه؟ احساس می‌کرد سبک تر از هروقت دیگه‌ایه و اشکی برای ریختن نداره، شاید تهیونگش رو پیدا کرده بود، شاید.. مردش اونجا بود، بین لب‌های بوسیدنیش، تار و پود لباسش و شبنم نقش بسته بین پلک‌هاش، درسته.‌.‌ مرد بزرگتر سال‌ها بود که با جان و تن جونگکوک یکی شده بود و روح پژمرده‌اش رو با عشقش کامل می‌کرد، هر لحظه نزدیک‌تر و هر نفس عاشق‌تر از قبل..


мой всегда : همیشگیم

Saudade : 

سوداد رو نمیشه ترجمه کرد، هم اندوه توشه، هم دلتنگی توشه هم یه جور آسودگی داره.


معنی سوداد، یه نوع حالت روحیه که چیزی که قبلا گمش کردی و کلی دنبالش گشتی، کلی براش دلتنگی کشیدی رو می‌فهمی که دیگه قرار نیست هیچوقت پیداش کنی، هیچوقت قرار نیست به دست بیاریش. مثلا یه محبوب، یه معشوق، یه متعلق. 


اندوهناکه، ولی یه آسودگی خیال هم توشه. در واقع می‌گن جهنم از برزخ بهتره. چون اون بلاتکلیفی توش نیست..

Report Page