release suga
LarShelterاز دید یک رهگذر، فقط یک دانشآموز فراری از مدرسه به نظر میرسید. دانشآموزی که کفشها و لباسهای گرونقیمت، اما شلخته توی تنش، به اطرافیانش القا میکرد که این پسر عجول، دقیقا از همون پولدارهاییه که اجازه دارن مدرسه رو بپیچونن و رضایت معلمهاشون با پول خریده میشه.
پولدار... اما بیتوجه. همونطور که کیف گرون و برندش رو، مثل چتر بالای سرش گرفته بود و به جای حضور توی مدرسه، با عجله و توی بارون به سمت مرکز بازی کوچیکی توی همون حوالی میدوید و کتونیهای سفید رنگش توی آب گل آلود لکهدار میشدن.
اما هیچکدوم از این قضاوتها حتی به واقعیت نزدیک هم نبود.
پسر بیتوجه به نگاههای اطرافیان و گاها تنه خوردنهاش، نفسنفسزنان خودش رو به مرکز بازیهای آرکید توی یکی از خیابونهای حاشیهای شهر رسوند و رسما خودش رو به داخل محیط گرمتر سالن بازی پرت کرد.
تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه و همونطور که موهای سیخ شده و نیمه خیسش رو مرتب میکرد، با دست دیگهاش، و به زحمت همراه با نگه داشتن بند چرمی کیفش، یک اسکناس مچاله از جیبش بیرون کشید.
همزمان با صاف کردن یونیفرم توی تنش، به سمت میز مدیر سالن رفت، اسکناس رو روی میز سیاهرنگش گذاشت و بریده بریده گفت: همون... همون آرکید سکهای آخر سالن! لطفا!
و مرد پشت میز که از این مشتری یهویی جا خورده بود، با شناختن پسر، سر تکون داد و با خنده گفت: جونگکوک! نباید الان مدرسه باشی؟
جونگکوک سر تکون داد و کوتاه جواب داد: زودتر تعطیل شدیم. بهم سکه میدین آقای کیم؟
مرد لبخند مهربونی به پسری که دروغ واضحی گفته بود تحویل داد و همینطور که از کشوی میز، به مقدار همون اسکناس، سکههای مناسب برای اون آرکید قدیمی رو بیرون می آورد گفت: انگار خیلی معتاد این بازیه شدی. نه؟
جونگکوک عجولانه سر تکون داد و سکههارو از مرد گرفت و بعد از زمزمه کردن «ممنون» آرومی، کیف خیسش رو روی کولش انداخت و تلاش کرد موقع دویدن به سمت آرکید سکه ای آخر سالن، با کفش های خیسش، روی سطح صاف زمین سر نخوره.
کیفش رو کنار دستگاه روی زمین انداخت و با استرس و دلتنگی، یکی دوتا از سکه هارو داخل شکاف مخصوص دستگاه هل داد و منتظر موند.
صفحهی تاریک اون دستگاه قدیمی، بعد از چند ثانیه، با صفحهی صورتی کمرنگ و چند رنگین کمون و شکلکهای کارتونی مختلف پوشیده شد، درحالی که کلمات انگلیسی و رنگین کمونی «Release suga» بین اونا همراه با موسیقی پس زمینه تکون میخورد و خودنمایی میکرد.
با ظاهر شدن اسم بازی این دستگاه قدیمی، خیره به صفحه، دست دراز کرد و هدفون قدیمیتری که این دستگاه ازش پشتیبانی میکرد رو از روی صفحهی کلیدهاش چنگ زد و بی توجه به خیس بودن موهاش اون رو، روی گوشهاش گذاشت...
و بلافاصله صدایی که منتظرش بود به گوش رسید:
«شوگا ازت کمک میخواد. برای ماجراجویی آمادهای؟»
و همزمان با گفته شدن این جمله همراه با موسیقی پرسروصدای زمینه، شخصیت کارتونی مو مشکی، با عینک و لباس قرمز روی صفحه شکل گرفت و با هیجان و همون بدن پیکسلی کوچیکش به سمت گزینهی «بله» اشاره کرد تا مشتری این دستگاه رو برای شروع بازی ترغیب کرده باشه.
اما جونگکوک یک مشتری عادی نبود، پس با اعتماد به اینکه کسی صداشو نمیشنوه، دستش رو چند ثانیه ای روی کلید سبز رنگی که شروع بازی رو به عهده داشت فشار داد، دستش رو اونقدر روی کلید نگه داشت که نور سبز رنگش خاموش شد و مقابل گیرندهی هدفون قدیمی و خشدار آروم زمزمه کرد: هیونگ! منم... جونگکوک.
و با گفتن این جمله، کاراکتر خوشحال بازی قدیمی، دست از حرکت کردن برداشت و آهنگ تند پس زمینه، با سکوت جایگزین شد.
و بعد نوبت به هم ریختن پیکسلهای بازی بود. رنگ صورتی روشن زمینه با مربعهای کوچیک و بزرگ سیاه و سفید و سبز، به یک آشفتگی ترسناک تبدیل شد، تمام تصویر، به همراه کاراکتر کوچیک و خوشحال رو بلعید و صفحه توی سیاهی مطلق فرو رفت.
سیاهی مطلق... جایی بود که هیونگش پشت اون رنگینکمونها و امتیاز های طلایی زندانی شده بود و هر لحظه انتظار نابودی رو میکشید.
جونگکوک جلوتر رفت، تا حدی که فاصلهی چندانی با صفحه نداشت، و آروم تکرار کرد: هیونگ؟
دلنگرانیهاش اما با جلو اومدن تصویر یک پسر رنگ پریده و آروم، از بین رفت و نفس راحتی کشید.
مقداری عقب رفت و گیرندهی هدفون رو جلوی لبهاش تنظیم کرد تا برای حرف زدن راحت تر باشه. وانمود کرد با این بازی قدیمی مشغوله، و همزمان آروم گفت: یونگی هیونگ... هر سری اومدنت داره بیشتر طول میکشه!
یونگی که اون لباس قرمز و براق بازی ویدیویی، توی تنش زار میزد و هیچ همخونیای با چشمهای گود افتاده و نگاه خستهاش نداشت، آروم آروم جلو اومد، دستش رو روی شیشهی صفحه ای که پشتش به دام افتاده بود گذاشت و با غم زمزمه کرد: یک هفتهاس نیومدی... خودم دقیقههارو شمردم کوک؛ وگرنه اینجا همیشه تاریکه. توی تاریکی ثانیهها کش میان کوک... منو انقدر تنها نذار. درسته پیر نمیشم، اما دقیقهها بهم میگذرن و عذابم میدن و من حتی نمیتونم بمیرم...
جونگکوک که از همین حالا توی مرز زیر گریه زدن به سر میبرد، عجولانه سر تکون داد و با بغض گفت: میخواستم بیام. باور کن داشتم دنبال اسمی که گفتی میگشتم. ایمیلش رو پیدا کردم، بهش پیام دادم اما جوابمو نمیداد... تا امروز. تا جوابمو داد، مدرسه رو پیچوندم اومدم پیشت. اون همکارت که گفتی سازندهی همین آرکیده... بالاخره جوابمو داد.
یونگی که چشمهای بیرمقش حالا با امید پر شده بودن، جلوتر اومد و هردو دستش رو پشت شیشه گذاشت تا بهتر از پشت صفحه، عمق صداقت جونگکوک رو توی چشمهاش ببینه.
سر تکون داد و گفت: من... من نمیدونم از چی حرف میزنی، یا ایمیل چیه اما... جوا... جوابتو داد؟ به سوالت جواب داد؟ من... میتونم آزاد بشم؟
جونگکوک با بغض، اما خوشحال سرش رو به علامت تایید بالا پایین کرد، دست چپش رو روی صفحه و روی تصویری که از دست یونگی شکل گرفته بود گذاشت و با لبخند گفت: آره... آره. گفت هنوزم اون آزمایش رو تموم نکرده. گفت هنوز بدنت به این دستگاه و آگاهیت وصله. گفت میتونه کد هارو برگردونه، بیخیال آزمایش انتقال آدما به دنیاهای ساختگی بشه و آگاهیت رو به بدنت برگردونه. میتونی به زندگی فیزیکیت برگردی هیونگ...
یونگی بالاخره لبخند بیرمقی زد و خسته اما راضی تکرار کرد: میـ... میتونم برگردم...
جونگکوک با هیجان سر تکون داد و گفت: فقط لازمه دستگاه رو به آزمایشگاهش برسونیم. جایی که جسمت توی خواب به سر میبره...
و با یادآوری حقیقتی، به جای لبخند، صورتش با اخم و غم پررنگی پوشیده شد.
سرش رو پایین انداخت و بعد از مقداری تعلل، آروم و غمگین ادامه داد: ولی... ولی یه مشکلی هست هیونگ...
و یونگی اونقدرا هم جا نخورد. سالها توی همون سن و وضعیت و توی تاریکی ثانیهها رو میشمرد و تجربهی این همه سال تنهایی و تاریکی، بهش میفهموند که خوشبختی ایدهآلی وجود نخواهد داشت. همیشه مشکلی بود که خوشحالی پیروزیهارو با غم تعدیل کنه.
جونگکوک همونطور که به دستهای مشت شده اش زل زده بود، با لبای آویزون و بغض گفت: همکارت گفت... گفت که درسته تو توی این فضای پیکسلی گیر افتادی و زمان بهت نمیگذره... اما اوضاع برای جسمـ...
دست راستش رو بالا برد و با آستین یونیفرمش، اولین اشکهاش رو از روی گونه اش پاک کرد و با صدای گرفتهاش ادامه داد: جسمت... زمان رو گذرونده هیونگ. تو الان توی دنیای واقعی... بیشتر از سی سال از من بزرگتری.
بینی شو بالا کشید و همونطور که بچهگونه و با عجله اشکهای بعدی و بعدیش رو پاک میکرد، مظلومانه غر زد: هیونگ من... من میخوام نجات پیدا کنی. تو حقته که خوب زندگی کنی، بازم بخندی و طلوع و غروب خورشید رو تماشا کنی. ولی هیونگ... من دوست داشتم طلوع و غروب رو با همدیگه تماشا کنیم. میخواستم... میخواستم با همدیگه بخندیم و من... بهت دبیرستان مسخرهمو نشون بدم. بهت یاد بدم چطور میشه با کسی تماس تصویری گرفت... و از همون کاپ کیک هایی برات بپزم که فقط از پشت این صفحه دیدیشون.
وقفهای که به لطف گریه کردنهاش مابین جملات پشتسرهمش افتاد، به یونگی فرصت حرف زدن داد: جونگکوک... به من نگاه کن.
و وقتی که توجه چشمهای خیس پسر رو به خودش جلب کرد، با نگاه مهربونی گفت: تو از یک آجوشی چهل پنجاه ساله، اما با روح جوون خوشت نمیاد؟ یک آجوشی نمیتونه باهات به دبیرستان بیاد و به هم کلاسیای احمقت بخنده؟ تو... دوست داری من اینجا زندانی بمونم تا دوست همیشگیت باشم؟ دوستی با یه آدم بزرگ برات خجالت آوره؟
جونگکوک فینفین کنان سر تکون داد و دهن باز کرد تا با فرق این حس دوستی و حس متفاوت خودش صحبت کنه. به هیونگش بگه که یونگی، همیشه براش همون یونگی باقی میمونه و میتونه تا ابد برای هیونگ دوستداشتنیش صبر کنه. چهل سالگی، پنجاه، شصت یا هفتاد... بالاخره به سنی میرسیدن که این چند سال فاصلهی زمانی فیزیکی، براشون اهمیت خودشو از دست بده.
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما چشمش به مدیر سالن بازی توی چند متریش افتاد و کلمات رو فراموش کرد.
با چشمهای گرد شده رو به یونگی کرد و عجولانه گفت: هیونگ بعدا حرف میزنیم! برگرد! برگرد توی بازی!
و تا چند ثانیهی بعدی، مدیر سالن بازی، بالای سر پسری وایستاده بود که با جدیت مشغول رد کردن کاراکتر قرمز پوش از بین هزارتوی قلعهی سنگی بود و حسابی مشغول به نظر میرسید.
چندباری پدرانه به شونهی جونگکوک زد و دلسوزانه گفت: حسابی لذت ببر پسر جون. از هفتهی دیگه قراره این دستگاه رو با یک آرکید جدیدتر جایگزین کنیم...
و نگاه ترسیدهی پسر مقابلش بهش خیره شد و شوگا، کاراکتر کوچیک قرمز پوش توی این غفلت توسط شیاطین هزارتو شکار شد و کلمات «game over» روی صفحه به نمایش درومد. اما چارهی احیای این کاراکتر یک سکهی دیگه بود. مهم زندگی یونگی هیونگش بود که تا هفتهی بعد به اتمام میرسید و این دستگاه، با روح به دام افتادهی درونش، دور انداخته میشد.
مدیر سالن با افسوس سر تکون داد و همزمان با دور شدن از جونگکوک با صدای آرومی گفت: این دستگاه دیگه صرفه نداره. با یه اوراقی فرقی نداره و هیچکس حاضر نیست بخرش. فقط باید دور بنداز...
که جمله اش با صدای هیجانزدهی جونگکوک که حالا پشت دستگاه وایستاده بود نیمه تموم موند.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و سینه شو جلو فرستاد تا نهایت بالغ بودنش رو نشون بده، و با اعتماد به نفس گفت: من میخرمش!
با دیدن قیافهی شکاک مرد با جدیت ادامه داد: حتی اگه دور بندازیش، پیداش میکنم و برش میدارم. پس به نفعته که بهم بفروشیش. چون حسابی لازمش دارم و میدونی که به اندازهی کافی پولدارم. گفتم که... من میخرمش!