no execution

no execution



زنان در زندان دهه ٦۰ جمهوری اسلامی / از خاطرات مینا زرین

بیاد زنانی که دراین روزها در کنار مان نیستند!

فشار روانی و فردی در حین دستگیری

دستگیری زنان در دهه 60، با فشارهای گوناگون فیزیکی، روانی و فردی صورت میگرفت. پاسداران و ماموران رژیم در انظار عمومی با ایجاد جو رعب و وحشت در میان مردمی که گاها به کمک شتافته بودند و به دستگیری اعتراض داشتند با استفاده از عباراتی مانند «این زن فاحشه است، بدحجاب است، خراب است و مسلح است.» از اعتراض مردم جلوگیری کرده و زندانی را به محل بازداشت انتقال میدادند ،در محل بازداشتگاه (زندان موقت) ابتدا به طور چندش آور بدن زن زندانی توسط زن پاسداری بازرسی می شد، گاها سینه، کمر و شکم را چنگ زده و می گشتند و با انگشت قسمت حساس بدن را لمس و بازرسی می کردند ادامه گشت بدنی و فشار روانی به اینها محدود نمیشد. کتک، ضرب و شتم با آلات قتاله، یعنی اسلحه و چوبهای کلفت که به گفته خودشان "خر کش و سگ کش" بود و با ضربه زدن پوتین سربازی به اندام تناسلی زن زندانی توسط پاسدار مرد، انجام میگرفت. این نمونه آخر به صورت فردی گزارش شده است و شکل عام به خود نداشت هر چند که آزار و فشار روانی به وفور در زندان اعمال میشد.

یک نمونه: در اتاق بازجویی، مرد پاسداری موهای زن زندانی را به دست گرفته و مدام به میزی میکوبد؛ یا الله اعتراف کن دوستات کیانند؛ یا الله وصیّت نامه بنویس؛ موقعی که بازجویی تمام میشود پاسدار خودکاری به دست زن میدهد تا مبادا دست نامحرم زن با دست او تماس پیدا کند.

نمونه دیگر: یا در روی تخت شکنجه بازجوی مرد روی پاهای زندانی زن می نشیند تا کابل به درستی و به کفایت به کف پا اصابت کند. وقتی شکنجه به اتمام می رسد مرد بازجو از روی پا بلند میشود و سر شلنگ را به دست زن میدهد و میگوید «دستتو به من نمی زنی ها» یعنی فاصله ای را بایستی زن زندانی حفظ می کرد. تا چند لحظه قبل مرد بازجو، روی پا و دهان زن زندانی نشسته بود!

حجاب اجباری ناموس نظام جمهوری اسلامی!

به اتفاق تمام زنان که در خانه ها بسراغشان رفتند و به زندان روانه شدند، به هنگام خارج شدن از منزل بایستی چادر سر میکردند. پاسداران برای سرگذاشتن چادر معمولی، مشکی اجبار و اصرار خاصی را داشتند. دراوایل سالهای 60، زنانی که در کوچه و خیابان سر قرار لو یا مشکوک دستگیر می شدند، اگر بدون چادر بودند، بلافاصله در محل زندان اوین به آنها چادری به رنگ سرمه ای داده میشد. با وارد شدن زندانی به دادسرای زندان، سر کردن چادر اجباری بود(یعنی یا روسری یا تو سری)، یعنی با تو سری، چادر سرمه ای را بر سر زنان می¬کردند. تمایز رنگ چادر سرمه ای دردسرهائی برای زندانیان به وجود می آورد، غالبا این چادر مناسب و به اندازه قد زن زندانی نبود و اکثرا زندانی با شنیدن این جملات: «این چه طرز چادر سر کردنه»، «پاها تو بپوشون»، «نمی تونستی با چادر بیای بیرون» و همچنین با بلند، کوتاه یا بیقواره بودن چادر، زندانی تحقیر و در مسیر بند تا محل بازجوئی سریعا شناسائی میشد و اساسا بیشتر زیر نظر زندانبان قرار میگرفت. با تمایز چادر مشکی و سرمه ای سعی میشد جایگاه «بهتر و بدتر» و یکی را از دیگری «با تمایز و خوب» تفکیک دهند و طوری الغاء میشد که درد سر چادر مشکی کمتر از چادر سرمه ای است. استفاده از چادر با چشم بند در طول بازجوئی و کابل، شکنجه و استفاده اجباری چادر در زمان اعدام، بخشی از این سرکوبهای ارتجاعی علیه زنان زندانی سیاسی دهه 60 بود!

یکی نمونه از این مورد: ناهید محمدی، دختری بذله گو، شوخ طبع، شاد، زیبا با چشمانی درشت با کت و دامنی شیک به رنگ آبی تیره، آرایش کرده دستگیر شد. در هنگام ورود به زندان اوین چادر سرمه ای به سرش انداخته بودند. با شیطنت و با طنز میگفت چادر سرمه ای را به من دادند که به رنگ لباسم جور در آید و خبر نداشتم مسئولم، که سر قرار تشکیلاتی نقش نامزدم را بازی خواهد کرد، با بازجویم سر قرار خواهند آمد. ناهید، به شدت با کابل شکنجه شد و در دادگاه از افکار و اعتقاداتش دفاع کرد، به همین دلیل یقین داشت اعدام خواهد شد. کوتاه به بند آورده شد و موقع و داع با دیگر زندانیان آهنگ مرا ببوس را خواند. دختر زیبا، امشب بر تو میهمانم، بر پیش تو می مانم، تا لب گذاری بر لب من....با تک تک ما روبوسی کرد و هیچ اعتنائی به فریاد نگهبان زن که جیغ می کشید سریع، سریعتر، برادرها بیرون از بند منتظرند، نکرد. ناهید، جسورانه چادر مسخره سرمه ای را تا آخرین لحظه به سر نکرد و نگهبان موقع خروج او از بند چادر را به سرش انداخت!

تجاوز در زندان زنان !

در اوایل دهه 60 ،در یکی از شهرهای شمال، دختر17 ساله ای دستگیر و از مواضع سیاسی و نظری خود دفاع میکند. این دختر شوری از مقاومت و شجاعت را در دادگاه ها از خود نشان داده و هم چنین با رئیس دادگاه به مباحثه ایدئولوژیک می پردازد. حاکم شرع در بیدادگاه حکم اعدام را صادر میکند و چون اسلام اعدام دختران باکره را تائید نمیکند. پاسداری قبل از اعدام به صیغه خود در آورده و به این دختر تجاوزقانونی میکند. در همین حین رئیس دادگاه نظرش عوض شده و میخواهد با این دختر 17 ساله به جر و بحث بپردازد و او را به اصطلاح به راه راست هدایت کند. دختر زنده میماند و بعد از مدتی متوجه تغییراتی در بدن خود میشود. لباسهایش به تن اش تنگ میشود و حس میکند که حامله است. بعد از قطعی شدن حاملگی اش، او سعی میکند در ملاقات ها، بدنش را از پدر و مادرش مخفی نگه دارد ولی خانواده اش متوجه می شوند. رئیس دادگاه هم با دانستن این موضوع، مطرح میکند تا به دنیا آمدن بچه، به دختر جوان وقت میدهد که فکر کند و ارشاد شود. دختر برای چند ماه منتظر تولد فرزند خود و همچنین اعدام خود میباشد، یعنی تا زاده شدن طفل مادر حق حیات دارد! بعد از به دنیا آمدن فرزند، دختر جوان همچنان روی مواضع خود باقی میماند و تیرباران میشود.

با تلاش و گریه و زاری خانواده دختر زندانی و طرح این که شما که دخترمان را از ما گرفتید، حداقل بچه اش رابه ما بدهید، خانواده، کودک را از آنها تحویل میگیرند. بعد از مدتی مرد پاسداری با یک قواره پارچه و یک کله قند و مقداری پول به خانه پدر و مادر دختر اعدام شده میرود و با برخورد طلبکارانه و بد، میگوید اینهم مهریه دخترتان است!

نمونه دیگر: مرد پاسداری با لباس شخصی به خانه یک دختر اعدامی میرود و برای خانواده او یک قواره پارچه و مقداری پول میبرد و میگوید: این مهریه دختر شما است، چهره پدر دختر اعدامی* با خنده ای تلخ و با خشم در جواب میگوید، مگر دختر من در موقع اعدام راضی بود که به صیغه شما در آید که برایمان پارچه و پول آوردید، ارزانی خودتان، شما به او تجاوز کردید!

*در سپتامبر 2006به مناسبت برگزاری سالگرد کشتار زندانیان سیاسی دهه 60 در دانمارک ، شرکت کننده مردی بعد از پایان سخنرانی ام در وقت استراحت مورد ذکر شده را برایم به طور خصوصی بازگو کرد، از او خواهش کردم که خود در قسمت بعدی برنامه مطرح کند، او خودداری کرد و گفت بیانش، همچنان تابوست، چرا که همه خواهند فهمید در خانواده آنها این اتفاق افتاده است. اگر این شخص بتواند بگوید این واقعه دردناک در چه سالی و در کجا اتفاق افتاده است؟ کمک در جهت مستند سازی انجام داده است.

بعد از کشتار تابستان 67، خانواده ها در اولین ملاقاتها در مهر و آبان همان سال به ما در بند 3 آسایشگاه زنان طبقه سوم زندان اوین، خبر تجاوز زنان قبل از اعدام را دادند! خانواده ها با حالتی مشوش و با اضطراب و همدل با خانواده های اعدامی خبر را به ما انتقال دادند و نگران شدید وضعیت همگی ما بودند. باز از طریق ملاقاتها خبر دار شدیم، مرد پاسداری به خانه یک دختر اعدامی سال 67 رفته و گفته است: «من یک شب با دختر شما بودم» و پولی به عنوان مهریه به آنان میدهد. خانواده ها تاکید بر تصمیم فردی و مخفیانه این پاسدار، همراه با افشاگری بر علیه جمهوری اسلامی را بازگو کردند و حالت رسمی و علنی از طرف زندان را نداشت.

نگارنده با تلفنی با یک زن زندانی سیاسی سابق، به گفته او، خبر تجاوز زنان در همان سالها از طرف خانواده اعدامی «ا» که خبر دهنده بود، تکذیب شد. از طرفی یک زن زندانی سیاسی سابق دیگر که خود در آسایشگاه زندان اوین در آخرین لحظاتی که زنان اعدامی در آنجا دیده شدند، بود خبر تجاوز دختران قبل ازاعدام زندان اوین را تائید میکند. به روشنی نمیدانیم آیا تجاوز جنسی در سال 67 به دختران باکره به شکل سیستماتیک و روتین شده انجام گرفته است؟ و چگونه شکنجه گران قرون وسطائی، زنان باکره را به بهانه نرفتن به بهشت جهنمی شان تحقیر و درون و روان شان را تخریب و بعد آنان را به چوبه های دار سپردند؟

آیا به دلیل مقاومت، بر شکنجه جنسی با دست و پای ورم کرده و بدنی پر از درد و رنج به چوبه های دار سپرده شدند؟ بر ما معلوم است رژیمی که به حقوق فردی تجاوز می کند وبدن را به زور تصاحب می کند با نشان دادن قدرت سیاسی خود سعی دارد مقاومت فردی و اجتماعی را تخریب کند. تهاجم جنسی به زنان، فقط زن دستگیرشده را مد نظر ندارد و به اعضای خانواده، رفقا و هم رزمانش و به کل جامعه ارتباط دارد. اهمیت این موضوعات برای افشای جنایات در تمامی زوایای زندان و همچنان فشار و شکنجه پنهان جنسی، مستند سازی برای آینده گان است که ماجراها به دست فراموشی سپرده نشود. تا مردم و نسل جوان بدانند که چه اتفاقی افتاده که اگر اعتراض و بازگو نکنیم، این قضایا تکرار خواهد شد!

جابجائی، کتک، سرزنش و محرومیت از ملاقات و بهداری به دلیل سر داشتن چادر رنگی!

بعد از برملا شدن شستشوی مغزی و ویرانگر تابوتها در زندان قزلحصاردرسالهای 63-62 که تماما با روانشناسی وحشت، ناامنی و سرکوب توام بود. با رفتن حاج داود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار و آمدن هیئت رسیدگی به وضعیت زندانیان شخصی به نام میثم، رئیس زندان و فردی به غایت وحشی به نام ناصریان، دادیار زندان قزلحصار شدند. این جابجائی و جایگزینی بسیار ماهرانه انجام گرفت. در این بین شکنجه ها و مقررات قرون وسطائی و متمرکز بر چیده شد. اما مقررات جدید و شکنجه های مدرن غیرمتمرکز یعنی جابجائی، جدا و تفکیک کردن زنان نوجوان از زنان جوان و فشار و تهدیدبا استفاده از شگردهای متنوع فرسایشی، در انتظارمان بود.

در این برهه اجباری شدن چادر مشکی، به جای چادر رنگی در ملاقات و بهداری بود که زندانیان و مشخصأ زنان چپ را با خود درگیر کرد و از بند 7 قزلحصارمحل شروع حرکت، زنان چپ را به بندهای دیگر و جابجائی های فرسایشی به سایر بندهای زندان قزلحصار، گوهردشت و به زندان اوین، بند مخوف زیرزمین 209 کشاندند.

یکی نمونه از این مورد: دختر جوان و کم سن و سالی به علت عدم قبول مقررات یعنی سرنکردن چادر مشکی برای رفتن به ملاقات، بهداری چون سایرین، ماهها از ملاقات و ... محروم بود هردو هفته یک بار خانواده ها به جلوی زندان می آمدند. میثم و ناصریان، با زرنگی و شیادی بسیار به آنان میگفتند که «دختران شما خودشون به ملاقات نمیآیند» «نمیخوان ملاقات بیایند» خانواده دختر جوان خواستار ملاقات شده بود که از فرزند علت را جویا شوند دختر با چادر رنگی مسافت و طول واحد 3 را به طرف سالن ملاقات طی کرد؛ در ملاقات حضوری علت نیامدن را برای آنان که راحتتر و بدون سانسور بود، توضیح و تشریح کرد. خانواده بعد از ملاقات حضوری از دختر چادر رنگی را گرفته و چادر مشکی تازه دوخته شده را به او دادند. مدتی طول نکشید که ناگهان در ورودی بند 3قزلحصار باز شد و دختر بدون هیچ پوششی نه رنگی نه مشکی وارد بند شد. بهت،خنده و شادی بود که برچهره و لبان سایر زندانیان نشست. دختر گفت: بعد از رفتن پدر و مادرم چادر را آنجا پرت کردم و دوان دوان(که مسیر کوتاهی نبود) به بند آمدم. میدانم الان آنها سر خواهند آمد، برم دستشوئی که خود را آماده(زدن) کنم. بلافاصله مسئولین بند که توابین بودند، یاالله یعنی دستور حجاب را دادند. ناصریان، با چهره عصبانی و خشمناک وارد و همه را به زیر هشت و سالن بند کشاند. ناصریان، فریاد میکشید به چه اجازه ای در راهروی واحد که برادران فنی کار میکنند و پسرهای زندانی در رفت و آمد هستند «لخت» به بند آمدی و دختر را تا آنجائی که به خاطر دارم در همان محل شلاق زدند این صحنه و ماجرا هم تراژدی، توهین آمیز،فشار به خانواده ها و هم خنده دار و شجاعانه و ناباور بود. بارها از دختر خواستیم، ماجرا راتعریف کند و او با تعریف های با مزه و حالت شوخ طبعش ماجرا را بازگو میکرد.

در این دوره دختران کم و سن چادر رنگی را از بقیه جدا کرده و به بند 3 قزلحصار فرستادند که در آنجا مسئول بند و مسئولین اتاقها توابین بودند که در امر نظارت و گزارش دهی بسیار فعال و کوشا بودند. در این بند از زندگی کمونی و یک دست بودن زندانیان خبری نبود و انواعی از تیپ های مختلف با رده های مختلف تشکیلاتی زندانی بودند. بعضی ها مطیع، منفعل و برخی فعال و سرموضع که آنان هم تقسیم بندی می شدند. زندگی در این بند، تجربه ارزنده و پرباری برایم در بر داشت. دوستی های عمیقی در آنجا شکل گرفت که هر کدام سرنوشتی داشت. در این بند زنانی بودند که یا از انفرادی های کشنده گوهردشت به نام های اشرف فدائی و فروزان عبدی...و یا از شکنجه گاه تابوت (دستگاه) فردی به نام مریم پاکباز، که زمینه های چپ شدنش را طی می کرد و درونی بزرگ،خلاق، سر سبز و روحی لطیف و خوشبو چون گل مریم داشت؛ آشنا شدم. این زنان در اعدام های دسته جمعی سال 67، به تفتیش عقاید جمهوری اسلامی دربیدادگاهها نه گفتند و به چوبه های دار و اعدام سپرده شده و نامی همیشگی بر یادها گذاشتند...

دادگاه زنان چادر رنگی

با پراکنده و پخش کردن و تحمیل انواع و اقسام فشارها برزندانی وخانواده های زنان چادر رنگی،10 الی 11 نفر را از بند 7قزلحصار به زیر هشت صدا می زنند در اتصالی بند با شیوه گانکستری بلافاصله بسته می شود. پاسدار فریاد می کشد وسایلشان را آماده کنید. آنان ابتدا به زیر هشت واحد 3 و بعد به واحد 1 قزلحصار، گوهردشت و در فاصله کوتاه اوین برده می شوند. برای جو ترس و وحشت روز جمعه برای دادگاهی به اوین برده می شوند در محاکمه 2 الی 3 دقیقه ای سئوالاتی حاکم شرع می کند اسم،فامیل،اتهام ، مقررات را قبول می کنی یا نه؟ چرا (سروصدا دادی) کردی؟ و مردی گوشه چادر را می گرفت و نفر بعدی را صدا می زدند. ولی حکم را اعلام نمی کردند در کل نیم ساعت هم طول نکشید که دوباره راننده مینی بوس که آدم بد جنسی نبود این گروه 10 نفره را به گوهردشت برگرداند در بین راه که با هم حرف می زدند راننده با لهجه لری به گروه 10 نفره گفت میخواهند (ببرینتان! بزننتان!) یعنی ببرنند و بزنند ساکت بنشینید! بچه ها از لحن گفتن پاسدار از خنده منفجر شده بودند. پس معلوم بود که حکم حد شلاق بریده اند.دوباره یک جابجائی و این گروه موسوم به 10 نفره را به قزلحصار برگرداندند این بار نه به بند قبلی، بلکه به واحد 1وبندی موقت برای اجرای حکم 25 و 30 ضربه، اکثرا 50 ضربه در 2 نوبت ویکنفرشان به علت زبان درازی مضاعف90ضربه در 3 نوبت داشت. در مورد نفر آخری یک بارش را فراموش کردند که 30 ضربه شلاق بزنند بار بعدی 60 ضربه شلاق به جانش زدند. ناصریان یک یک به اتاقی صدا می زد اسم، فامیل و مقررات و چادر را رعایت میکنی یا نه؟ با شنیدن حواب نه میگفت: بخواب روی تخت! حکم حد داری! دو تواب بنام هما و فریده آن جا بودند که دست و پا را بگیرند که همه به توابین گفته بودند به من دست نزن!.. هما و فریده شمارش شلاق ها را به عهده داشتند 1، 2 ،3... بعد به بند موقت برگردانده می شدند. در همان شب که بدنشان بر اثر کابل خشک و کشیده و سیاه شده بود از همراهی خواسته می شود، آوازی بخواند از شانس آن ها نگهبان پشت در ایستاده و فردا صبح میثم وارد و دستور حجاب را می دهد یک یک به اتاقی صدا می زند. چه کسی دیشب آواز خواند ؟ یکی گفت نمی دانم، دیگری گفت میدانم ولی نمی گویم ... خواب بودم... در جواب یکی اززنانی که گفت نمی گم، میثم پرسید از خانواده ات چه کسی زندان است؟ زن گفت: هیچ کس، میثم با تمسخر و طعنه گفت: پس تو!! فقط قهرمانه خونه هستی... دختر نمی دانست چگونه خنده اش را کنترل کند که شنید، روی تخت بخوابد! 25ضربه کابل را بدون جیغ و صدائی تحمل کرد از اتاق که خارج شد، استفراغ کرد. آن ها می دانستند زن زندانی ناراحتی قلبی دارد و دارو مصرف می کند انرا به پیکانی انداخته و به بهداری واحد 3 بردند فشارش به 4 رسیده بود که بعد 2 روز با اصرار دکتر و انکار نگهبان در بهداری ماند. مدتی کوتاه تعداد بسیاری از زنان چادر رنگی را به شکنجه گاه مخوف زیرزمین 209 فرستاده شدند که آن هم ماجرای دیگری دارد... یک نمونه دیگر: در انفرادی های گوهردشت بعد از حمام چند دقیقه ای در هر هفته که به آن حمام گربه شور می گفتیم پوشیدن چادر اجباری بود. هر چند که در آن ساعات هیچ مردی در راهروی سالن رفت و آمد نداشت.

دردها و تنبیهات زنانگی

در انفرادیهای گوهردشت در سالهای 62-61 جیغ های مکرر و عجیب و غریب دختری شنیده میشد: در را باز کنید! از درد دارم می میرم! کثافت ها در را باز کنید! باز صدا خاموش می شد. چند لحظه بعد تکرار دردها و جیغ هایش به گوش می رسید ماه ها بعد در قزلحصار او را دیدم او یکی از صمیمی یارانم بود برایم گفت که چگونه با داشتن دردهای وحشتناک و عفونت تخمدان پاسدارها به حرفش توجه ای نداشتند و اقدامی نمی کردند، چطور مجبور بود در انفرادی های وحشت گوهردشت با مرگ دست و پنجه نرم کند و چاره ای بر این درد بی پایان در پیش نبود.برای عقیم ساختن اجباری کسی از دختر سئوالی نکرده و خودشان برگه عمل را امضا کرده بودند بعد از سلاخی تخمدان ها و موقع به هوش آمدن پاسدارهای زن بالای سرش رفته بودند و از دختر اسم دوستانش و افراد سر موضعی را می پرسیدند دختر گفت: دلم می خواست در موقع بازجوئی پاسدارها جیغ بکشم و همه آن ها را خفه کنم. علت درد تخمدان سینه خیز بردن های مکرر حاجی داود رحمانی بود که بایستی راهروی دراز و زمین سرد قزلحصار را سینه خیز طی می کردی و هر کس سریع تر نمی رفت ملیجک ،حاجی داود رحمانی با شلاق به بالای ران و با پوتین به نقاط حساس بدن می زد!

یک نمونه دیگر: در دوره¬ای در سال 60 در آپارتمان های زندان اوین زندانبان با مطرح کردن این که «خودتان اضافی هستید» از دادن نوار بهداشتی به زنان زندانی خوداری می کرد، زندانیان به ناچار معدود لباس های خود را تکه نموده و از آن به عنوان نوار بهداشتی استفاده می کردند.

نمونه دیگر از این مورد: در سال 60 در سن 19 سالگی به هنگام دستگیری در کمیته نازی آباد تهران، به دلیل ضرب و شتم و با کوبیدن پوتین سربازی پاسدار حاجی به اندام تناسلی ام به خونریزی شدیدی دچارو گریبان گیر شدم. از درد وحشتناک وطاقت فرسای ضربه احساس کردم بخشی از وجودم کنده شد و به آسمان رفت. بدنم داغ و لباس زیرپر از خون شد هراسیمه به درب سلول رفته و در را کوبیدم. پاسداری به جلو آمد از او نوار بهداشتی خواستم. حالت چهره اش را هنوز به خاطر دارم، با حالت فریاد و یکه خوردن از خواسته من، پاسدار حاجی را صدا کرد حاجو(حاجی) این ناوار(نوار) میخواد خجالت نمکشد(نمی کشد) از ما نوار بهداشتی میخواهد. از درد و خون وحشت کرده بودم ومستاصل که چگونه به این مرد پست بگویم از شاهکارهای خودتان است. در همان شیفت به پاسدار دیگری گفتم و او یک خنده خاص و نگاه پر معنی تحویلم داد و رفت. راستش جانم لرزید و به گوشه ای از سلول پناه بردم. بالاخره پاسدار حاجی که وظیفه زدن با پوتین را داشت وخود این کار را کرده بود صدا زدم گفت: چی می خواهی گفتم: نوار بهداشتی و بعد پاسدار حاجی بدون یکه خوردن و خجالت برایم آورد. تصویری که فقط از آن دوران بسیار بد ودهشتناک در ذهنم حک شده است. دیوارهای سیمانی و نور بسیار کم راهروئی که به در فلزی و آهنی سلولم ختم می شد و مردان نگهبانی که در رفت و آمد بودند. همه چیز به رنگ خاکستری بود ...

دیکته کردن اخلاق جنسی

سال 60 در زندان قزلحصار زنی بعلت خونریزی شدید رحم از زندان به بیمارستان کرج برده میشد و در آنجا رحم این زن را شستشو میدادند. * یکبار سراسیمه حاجی داود رحمانی با همپالگی هایش به بند سرازیر میشوند در حالی که زن را صدا زده و همه را به وسط بند فراخوانده تا یک رسوائی ناموسی را افشا کند فریاد میکشید زنیکه خراب و فاحشه! تو که از شوهرت جدا شدی، چه جوری حامله شدی! بمن خبر دادند توی بیمارستان کورتاژ کردی! زن که درمانده از هر طرف شده بود از هیچ چیز خبر نداشت و حتی نمیدانست چگونه به این ابلهان توضیح دهد هر چیزی که به رحم و تخمدان ارتباط دارد، حاملگی نیست. زن به جرم شستشوی رحم و جلوگیری از خونریزی رحم شلاق خورد. اینگونه بود که زندانبان با کنترل کوچکترین حرکات و دیکته کردن اخلاق جنسی- کار تبلغی گسترده ای را دامن میزد که ترس و محدودیت و خرد شدن را ایجاد میکرد. * به این موضوع هم درکتاب خوب نگاه کنید راستکی است از پروانه علیزاده دوست گرامی ام که آنزمان هم بند بودیم اشاره شده است.

در سال 66-65 یک زن زندانی سیاسی به دفتر زندان (دادیاری)خوانده می شود. دادیار می گوید: «حتما خبردار شدید که شوهرت آزاد شده است. درادامه گفت: بیا برو بیرون .الان اون یعنی شوهر به تو (با لحن معنی دار) احتیاج داره» دادیار رو به حاجی فلانی می کند: «حاجی ورقه را بیار امضا کنه.» زن با عدم قبول امضای انزجارنامه و شنیدن توهین و بی لیاقتی در امور شوهرداری از طرف دادیار به بند بازگشت. مدتی بعد دوباره به دفتر زندان دادیاری صدایش می¬زنند. دادیار: دیدی گوش به حرف ندادی! ما به نفع خودت خواستیم کاری بکنیم. حالا این طلاق نامه از طرف شوهرت تنظیم شده بیا امضا کن . همسر زن که با یک کشمکش درونی و چند ماهه با زن در پشت کابین ملاقات نتوانسته بود درک کند! که آزادی مرد نبایستی فشاری بر زنی باشد که حاضر نیست تعهدات خود را زیر پا بگذارد وآزاد گردد. مرد به زن گفته بود اگر بیرون نیاد(انزجار ندهد) طلاق خواهد داد. زن طلاق رابر انزجارنامه ترجیح داد و طلاق نامه را امضا کرد! این ماجرای نه چندان ساده و پرکشمکش چند ماهه نقل مجلس پاسدار و دادیار ناصریان شد که در هر بازجوئی به زن گوشزد و سرزنش، توهین میکردند این عمل زن را بسیار عصبانی میکرد و او را به مرحله انفجار رسانده بود...

وضعیت زنان باردار

برخی زنان باردار بدترین توهین ها و فحش ها را از زبان بازجویان می شنیدند. اگر زن می گفت حامله است بازجو با گفتاری کثیف وزشت همخوابگی زن را به توصیف میکشید... زنی بعد از کابلهای بسیار بر کف پا فریاد کشید نزن! پنج ماهه حامله هستم! بازجو: طوری میخوام بزنم بی صاحب مرده ات سه قطعه بشه !

یا بازجوئی از حاملگی زن زندانی باخبر میشود با برخورد طلبکارانه میگوید: «حرامزاده در یک خوشگذرانی بچه تو شکمت انداختی و به ما نمیگی حامله ای، حالا زیر حد کابل میخوای بندازیش و خونش را به گردن ما بندازی اینم بخاطر نگفتن». دوباره با شلاق به جانش افتاد! زوایه تلخ این دو موضوع به ظاهر متفاوت برایمان پنهان نمیماند که چگونه شکنجه مضاعف بر جسم و روان زن زندانی انجام میگیرد.

نمونه دیگر از این مورد: در بند خبر داده شد زنی حامله به بند پایین زندان اوین آورده شد. با هر جدیدی شور و شوقی در ما ایجاد میشد. خبر از دستگیریهای جدید به دستمان میرسید البته با ایما و اشاره و دور از چشم پاسدار و تواب انجام میگرفت. از کدام شعبه بازجوئی است؟ از شعبه چه خبر؟ چه جور آدمیه؟ یعنی چگونه بازجوئیش را گذرانده است؟ زنان بند پایین خبر دادند: به علت این که آخرین ماههای حاملگی اش را می گذاراند به بند آوردند شکمش به قدری کوچک بود که زن حامله به نظر نمیرسید. بعد مدتی کوتاه در بهداری زندان یا؟؟ زایمان کرد و با کودک به بند آورده شد. کودک تازه به دنیا آمده بعلت بیماري زردی در بند جان داد. سالها بعد یکی از زنان زندانی سیاسی سابق آزاد و فرزندی به دنیا آورد که بیماري زردی داشت با شنیدن خبر نگران زن و طفل کوچکش شدم که سرنوشتش مثل آن کودک مرده در زندان نباشد! ولی نگرانی بیمورد بود چرا که با یک مراقبت ساده و با امکانات اولیه زردی کودک بر طرف شد.

درزندان دوست زنی برایم میگوید: لحظات زایمان او فرا میرسد به «بهداری» اوین منتقل میشود زن بیسواد توابی البته در امور پزشکی چرا که سواد سرکوب را به نحو «احسن» دارا بود با سوزن کیسه آب را پاره کرده و مدام آمپول فشار تزریق میکرد. زن زندانی از شدت درد بیطاقت گشته اما با تداعی و شکنجه های بازجویان بر همسرش خود را آرام میکرد. طولی نمیکشد دردها افزون گشته و فریادهایش را کسی گوش نمیدهد زن جسورانه اتاق شکنجه گاه بهداری را بهم میزند و خواستار بیمارستان و پزشک را دارد به زایشگاه منتقل و زن سزارین میشود بلافاصله به بهداری زندان منتقل میشود! * به این موضوع در خاطرات زندان بنام در جستجوی رهائی از مریم نوری هم بیان شده است

لازم به بیان است هیچ آماری در دست نیست که به علت نبود امکانات اولیه پزشکی و پزشک زنان چه در صدی از زنان حامله زیر بازجوئی برای به موقع نرسیدن زایمانشان جان خود و کودکشان را از دست دادند!

............ادامه دارد


Report Page