تشویش مردم شهر در ترکهای سقف بازار قدیمیاش نمایان است... نقدی معمارانه بر رمان گود، نوشته مهدی افشارنیک
نرگس عافی| دانشجوی کارشناسی ارشد مطالعات معماری ایران«گود روایتِ نفسگیرِ روزگارِ چند نسل است... داستانِ دخترانِ چریک، پسرانِ مدافعِ خرمشهر، مردانی که روحِ بازارِ سنتی تهران بودند یا زنانی که تیمسارهای آنچنانی را نوک انگشتشان میچرخاندند... نویسنده در نخستین رمانِ خود سراغ شکافهایی رفته که از سالهای قبلِ کودتای سال ۳۲ آغاز شد و ادامه پیدا کرد تا همین سالهای نزدیک. باعثِ تولدِ فدایی، چریک، انقلابی، مذهبی، و کارگران و بازاریان شد. روحِ تهرانِ سنتی را از آنِ خود کرد و بعداز انقلاب هم جای این آدمها را جورِ دیگری رقم زد. رمان با ریتمی سریع و وقایعی تکاندهنده پیش میرود. در هر فصل ماجرایی انتظارِ خواننده را میکشد و نگرانی مداومِ ریختهشدنِ سقف بازار قدیمی تهران که در کل رمان تکرار میشود...»
این مقدمهای است که برای معرفی کتاب در پشت جلد آن درج شده است. رمان گود هم در گسترۀ زمانی و هم در گسترۀ مکانی سفری دور و دراز را طی میکند؛ قصۀ آن از کمی پیشاز قیام پانزدهم خرداد سال ۴۲ آغاز میشود و تا کمی پساز روزهای پرالتهاب انتخابات ریاستجمهوری سال ۸۴ ادامه مییابد. گرچه بیشتر اتفاقهای کتاب (حدود نه فصل از هجده فصل آن) در دهۀ پنجاه رخ میدهد، با گریزی که نویسنده به دیگر دهههای تاریخ معاصرِ ایران میزند میتوان روند تغییر پیداکردن نسبت آدمها و فضاها را در آن بهخوبی مشاهده کرد.
داستان اصلی کتاب زندگی دختری به نام فرزانه (مستانه)، از سالهای نوجوانی تا دورۀ میانسالی است. در کنار آن، قصۀ زندگی خانوادهاش، دوستانش و حتی افرادی که او هیچگاه آنها را ندیده، اما بهنحوی با زندگی او یا اطرافیانش پیوندی دارند بازگو میشود. فرزانه دختر یکی از کسبۀ بازارچۀ نایبالسلطنه، آمیزمحمود است که در همین محله بههمراه پدر و مادرش زندگی میکند. او در حال گذراندن سالهای آخر دبیرستان در مدرسۀ رفاه است. فرزانه بههمراه سه تا از دوستانش، نورا، مریم و سودابه، ازطریق مدیر مدرسه، پوران خانم، به عضویت سازمان مجاهدین خلق درمیآید. گروه جلسههای هفتگیای را در منزل آمیزمحمود -پدر فرزانه- برگزار میکنند. این چهار دوست گرچه در ابتدا همصدا و همدل هستند، در ادامه هریک سرنوشتی بسیار متفاوت از دیگری پیدا میکند. در کنار روایت زندگی این چهار دختر، قصههای بازاریان با محوریت آمیزمحمود، پدر فرزانه، عباس مروارید، دایی فرزانه، خلیل، پدر نورا و چندین شخصیت فرعی دیگر روایت میشود. هرکدام از شخصیتهای اصلی داستان بههمراه چندین شخصیت فرعی در فضاهایی بسیار متفاوت و بعضاً بیگانه از هم به تولید قصههایی دیگر در دل قصۀ اصلی دست میزنند که پرداختن به تکتک آنها خارج از حوصلۀ این یادداشت است.
در تمامی این سالها و در کنار اتفاقهای ریزودرشت که تاریخ معاصرِ ایران را شکل داده و نیز زندگانی شخصیتهای این کتاب و دیگر مردمان را تحتتأثیر خود قرار میدهند، شخصیتی بیصدا و خاموش، اما زنده هم به حیات خود ادامه میدهد؛ گاهی به بخشی از این تاریخ شکل میبخشد و گاهی از آن شکل میگیرد. این شخصیت در این کتاب «بازارچۀ نایبالسلطنه» است. گرچه فضاهای شهری با کیفیتهای بسیار متنوع در دیگر دورههای تاریخی هم در این کتاب توصیف میشوند، بازارچه بهسان شخصیتهای ثابت کتاب همواره کمرنگ یا پررنگ در داستان حضور دارد. از روزهای پیشاز قیام پانزدهم خرداد سال ۴۲ با آن همراه میشویم و تا سالهای میانی دهۀ هشتاد که دیگر رونق پیشین را ندارد و اهالیاش در تکاپوی رونقبخشیدن به آن هستند زندگیاش را پی میگیریم.
۱. آغاز داستان کتاب با آغاز آشنایی ما با بازارچه همراه است. نویسنده از مشکلی میگوید که مدتی است گریبان بازار و بازاریان را گرفته: «اون روز آفتاب داغ بود و نور از سر گنبدهای تاق بازارچه خودش رو به کف زمین رسونده بود. حفرۀ سر گنبدها رو یه مدتی بود بسته بودن و حیوون جمع شده بود. کفترها توی دهنۀ حفرهها لونه کرده بودن و هرازگاهی فضلهشون میریخت روی سر یکی که حواسش نبود از زیر حفره رد نشه. بدتر از فضله، خون کفتر بود. گربههای بازارچه از روی تاق میرفتن به لونۀ کفترها چنگ میزدن و جوجه یا کفتری رو خفه میکردن. حاصل این شبیخون، قطرهای خون یا پری خونی بود که میچکید یا میافتاد روی سر مردم. ولی انقدر همه گفتن بازارچه خفه و تاریک شده که حاجذوالفقار به کارگرهاش گفت «بپرین سر حفرهها رو باز کنین، بی نور و آفتاب کسبمون میخوابه.»»[1] این توصیفات اولیه، زنگ خطر التهابهای پیشِروی بازارچه در ادامۀ داستان را در گوش مخاطب به صدا درمیآورد.
۲. قیام پانزدهم خرداد سال ۴۲ به دنبال بازداشت آیتالله خمینی در انتقاد به لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی و انقلاب سفید رخ داد. تظاهرات در شهرهای تهران و قم علیه دولت علم برگزار شد. این تظاهرات به زدوخورد بین مأموران شهربانی و تظاهرکنندگان انجامید. حمایت بازاریان و تودۀ مردم از آیتالله خمینی با اعتراض گسترده به بازداشت او و واکنش خشونتآمیز دولت پهلوی به این اعتراضها، در فصل پنجم کتاب و در قالب روایت دوستِ سلیم، شاگرد حجرۀ آمیزمحمود بهخوبی بازنمایی شده است: «وقتی که توی بازار اومدیم کمکم دیدیم که بله مطلب درسته. خودتون که میدونید؟ همۀ هیئتها میاومدن بازار. روز دوازدهم بود. سوم امام. جمعیت زیادی اومده بود. دستههای آقاطیباینها هم بودن. ما توی بازار بودیم، ته بازار آهنگرها. دو نفر اومدن و فریاد زدن که چرا دکانها رو باز کردین، ببندین، آقا رو گرفتن. حاجآقاروحالله رو گرفتن. مغازهها شروع کردن به بستن. یهسری هم پرچمهای سیاهی که توی مغازهها بود به دست گرفتن و راه افتادن توی بازار. ما هم که رفته بودیم ببینیم چه خبره، با همون جمعیتِ چندنفری، هفتهشت نفر شدیم، شروع به فریادزدن و شعاردادن کردیم که مردم مرجع تقلید رو گرفتن، مرجع تقلید رو گرفتن و شما مشغول کسبوکار هستین. بعد یهسری شعار توی دهنها افتاد و مردم گفتن «به قدرت خمینی شاه فراری شده اشرف و شمس و شهناز سوار گاری شده...»»[2]
۳. در دهۀ هشتاد که بخشهای پایانی قصه در آن میگذرد، حامد، فرزند فرزانه و نوۀ آمیزمحمود، بههمراه سه تا از دوستانش که دو تا از آنها دختر هستند، به بازار تهران میروند. قصد آنها از این کار خرید نیست، بلکه نوعی پرسه یا گردش شهری است. همراهداشتن دوربین عکاسی و مکث در فضاهای مختلف بازار شاهدی بر این موضوع است: «قرارشون این بود برن بازار تهران رو بگردن و عکاسی کنن. حامد با آقاجون زیاد بازار رفته بود. کوچهها و گذرها و چهارسوقها رو بلد بود. مچّد امام، مچّد جامع و پلۀ نوروزخان. همه رو بلد بود و یه دوربین دستشون گرفته بودن که عکاسی کنن. پرنیان و یه دوست حامد هم باهاشون بودن... مونا میشِست زمین تا از سقف بازار عکس بگیره. مدام هم میگفت «وای خدا این شاهکار معماریه.»»[3] بازار در حال پیداکردن کارکرد و نقشی جدید -گردشگری- در کنار کارکردهای پیشین خود است. همچنین حضور زنان در این فضای شهری برای اهالی بازار هنوز تعریفنشده است که با واکنشهای آنها در قالب طعنه و متلک و نیز نگاههای متعجبشان به این موضوع پی میبریم. از سوی دیگر در مکالمهای که حامد با پدربزرگش پساز این گردش دارد، تغییر نسل بازاریان و دگرگونشدن رفتارهای آنها بر ما روشن میشود: «کمتر چهرۀ مسنی توی بازار بود. صاحبمغازهها اکثراً جوون بودن و خوشمزگی میکردن. به عکسانداختن مونا تیکه مینداختن. از لابهلای دریچۀ خمرههای سقفی نور ریخته میشد توی بازار. مونا گیج شده بود که دیافراگم دوربین رو چه کنه. یه جاهای بازار پرنور بود و یه جاهایی کمنورتر. دوربینش دستی بود و اصرار داشت که عکاسی فقط با دوربینهای سنتی، نه دیجیتال. یه فروشنده بهش گفت «خانم بیا با هم بریم کیش، دبی... یه دیجیتال بگیر دستت.» مرتضی به صاحبمغازه گفت «آقا مؤدب باش.» «تو کسوکارش هستی؟ خب براش یه دوربین خوب بخر.» حامد ترش کرد و به همراهاش گفت تندتر بریم. «مونا نمیخواد توی شلوغی عکس بگیری. رفتیم مچّد اونجا عکس بنداز.» تردد چرخدستیها و کولبرها انقدر زیاد بود که نمیشد چهارتایی توی یه خط شونهبهشونه برن جلو. پشت سر هم و حامد جلوتر از بقیه از بین چرخیها رد میشدن... مونا توی اون قدمهای آهستهای که لابهلای چرخها برمیداشت و تنش به تن چرخیها میخورد و بوی عطر گسش در عرق کارگرها تو هم میشد، از حامد پرسید که «میشه رفت اون بالا؟» «حالا خیلی جوگیر نشو، همینجاش هم زورکی داریم گذر میکنیم.» از وقتی بازاریها متلکبارونشون کردن، حامد عصبی شده بود. تا حالا بازار با زن نیومده بود، همیشه با خود آقاجون اومده بود. سعی میکرد یهطوری از اون شلوغی در بره و با بچهها جاهای خلوتتر بازار قدم بزنن اما چرخیها و کولبرها همهجا بودن و نگاه کاسبها که به بازاریهایی که آقاجونش تعریف میکرد هیچ شبیه نبودن، روشون سنگینی میکرد. تصورش از بازاری که آقاجون تصویر کرده بود بههم ریخته بود. گفت «البته اصل بازار بیشتر سمت مچّد شاهه، اینجا قدیمیا کمترن. ولی هرکدومشون که چشمشون به زن میافته تمام اصولشون یهو جابهجا میشه.»[4]
۴. به دنبال تولید اولین طرح جامع برای شهر تهران در سالهای منتهی به دهۀ پنجاه، احتمالاً طرحهایی برای حوزههای خرد در پایتخت تولید میشوند و درواقع با نخستین مداخلههای یکسویه و از بالا به پایین در وضعیت کالبدی شهر مواجه هستیم؛ گرچه در دورۀ پهلوی این جنس مداخلهها از دورۀ رضاشاه در بسیاری از شهرهای ایران رخ داده است. در این بخش از داستان، ورود مهندس منسوببه شهرداری و همراهانش به بازارچه، بههمراه ادوات عمرانی مدرن، واکنشهای متفاوتی را از سوی بازاریان در پی دارد. در ادامه واکنشهای مختلف و بعضاً متناقض آنان را از متن کتاب پی میگیریم: «حاجعیسی «ای بابا»یی گفت و دوتایی براق شدن که اینها کیان که اومدن وسط بازارچه دارن متر و اندازه میگیرن؟ از همۀ دکونها کاسبها بیرون اومده بودن. پنجشیش تا آدم شهرداری بودن که متر و میله و دوربین نقشهکشی داشتن. «چه خبره آقایون؟» همۀ سرها برگشت سمت حاجیذوالفقار. سرمهندس دستپاچه گفت «قراره گذر بازار عریض بشه. اومدیم خدمتتون برای نقشه و این حرفا.» «مگه اینجا بیابونه که سرِ خود عریض بشه؟ صاحاب نداره؟ ملکها سند نداره؟ یعنی مردم صاحب املاک خودشون نیستن؟ فکر کنم نمیدونین اینجا بازاره، دو سوی گذر تا ته بازارچه دکونه. مردم دارن کاسبی میکنن. چی رو میخواین عریض کنین زندگی مردم رو بریزین بههم...» سرمهندسه از بقیه جوونتر بود. قدش متوسط بود اما بدن پری داشت. حرف که میخواست بزنه با کف دستش بازی میکرد و چشم به کف دستش داشت تا روی ذوالفقار و حاجعیسی. یکیدو تا از کارگرهای ذوالفقار میخواستن با شهرداریچیها درگیر بشن. کارگر تازهرسیدۀ محمود هم اومد خودشیرینی کنه که محمود سرش داد زد. «یدی برو اون پیتها رو بذار توی یخچال.» کارشون رو تموم کردن و وسایلجمعکرده و یهنمه خیطشده، سرمهندسی گفت «حاجآقا بههرجهت شهرداری بخواد هر کاری بکنه، حسابکتاب میکنه دل صاحبمغازه رو به دست میآره...» «چیه، پولدار شدین؟ تا دیروز که دخلوخرج شهرداری از دخل ماها بود، حالا بشکههای نفت رسیده میخواین عریض کنین، ملک میخرین؟ ای بابا اینجا مردم دارن نون میبرن، فروختنی نیست. برین شهرنو رو عریض کنین حالا که پولدار شدین...»»[5] در بخشی دیگر باز یکی از اهالی بازارچه انتقادی تند به دخالتهای شهرداری میکند و به همصنفانش بابت رسیدگینکردن به مسائل بازارچه طعنه میزند: «حاجذوالفقار باز هم شاکی بود. شهرداری اومده بود کف بازارچه رو آسفالت کنه و از خاکوخلی و چندتکه بودن پوششِ کف به یهدستی برسونه. یه جاهایی موزاییک بود، یه جاهایی هنوز خاکی، یه قسمتهایی سیمانی بود، یه جاهایی هم حتی کفپوش شیک و تمیز داشت. اما شهرداری میخواست سر تا ته بازارچه رو یهدست آسفالت کنه. حاجیذوالفقار میگفت که «اصلاً به اینا مربوط نیست. ما باید خودمون یهدست میشدیم. من بارها گفتم آقایون پول بذارین وسط این کف رو یهدست کنیم. نکردیم، حالا باید منت نیکپی رو سر بگیریم که آسفالت واسهمون ریخته، بازارچه رو نونوار کرده. خودمون باید میکردیم. حالا فرداروزی میآن سرِ همین کارشون دوتا دست دیگه هم میبرن توی بازار...»»[6]
۵. بازار یکی از مهمترین نهادهای مردمی مؤثر در انقلاب بود. کمکهای مالی بازاریان به سازمان مجاهدین خلق و حضور گستردۀ آنها در اعتراضها و اعتصابهای گوناگون علیه حکومت پهلوی از مواردی هستند که در این کتاب هم به آنها پرداخته شده است. در بخشی از کتاب حالوهوای بازارچه چند روز پساز پیروزی انقلاب توصیف میشود: «بیستوچهار بهمن، بازار شروع به کار کرد. انقلاب به تن بازارچه نشسته بود. نوشتههای بازارچه و پلاکاردهایی که پیروزی انقلاب رو تبریک میگفت، به آیتالله خمینی، «امام» میگفت. امام توی دهن بازارچه نشسته بود. صبح ساعت ده، جعبهشیرینیبهدستها انقدر زیاد بودن که بعضیوقتها بههم میخوردن. حاجذوالفقار شیرکاکائوی داغ با شیرینی زبون میداد. علی عصاری رفته بود نردبون شیشمتری و چرخدار مسجد رو آورده بود و کنگرهها و هشتیهای سقفها رو آب میگرفت. حاجعیسی هی داد میزد «علی لونۀ کفترا رو بپّا... خراب نکنی. تخم نذاشته باشن.»»[7] در بخشی از این توصیفها کهنگی بازار نیز به خواننده گوشزد میشود: «علی سر شیلنگ رو میگرفت تا فشار آب زیاد شه که چرکهای سقف و هشتی رو بشوره ببره پایین. البته نصفهونیمه. طوری که ذوالفقار برگشت گفت «حالا که شیلنگ انداختیم شستیم تازه روشن میشه چقدر کثیف بوده. کاش شیلنگ نمیانداختیم. خود اون کثیفی هم صفایی داشت. حالا مثل آدمی شدیم که حموم رفتیم، کیسهنکشیده آب حموم سرد شده، باس زودی لیف بزنیم بیایم بیرون.»»[8]
۶. با گذشت چندین سال از انقلاب، بازارچه که دیگر از روزهای اوج خودش فاصله گرفته، نیازش به تعمیر و نوسازی را به اهالیاش نشان میدهد. از زمان احداث آن بهدست کامرانمیرزا پسر ناصرالدینشاه سالهای زیادی گذشته و کالبد بازارچه نیازمند رسیدگی بازاریان است: «دیوار بیرونی حموم قبله ریخته بود پایین. همۀ بازاریها انگار میبایست مناسک بهجا بیارن، میرفتن و دیوار خرابشده رو میدیدن و برمیگشتن دم دکونشون.» نهادهای جدیدی همچون انجمن اسلامی که در دل بازار و چندین نهاد مردمی دیگر شکل گرفتهاند و بهنوعی نشان از نزدیکی حکومت جدید و بازار دارند، میخواهند این کار را در دست بگیرند؛ اما با مخالفت برخی از قدیمیهای بازار روبهرو میشوند. تغییر ساختار حکومت و بهتبع آن ایجاد نهادهای جدید و سعی در حل مشکلات به روشی نوین بهخوبی در این بخش از داستان نمایان است: ««انقدر نرسیدیم به این بنای تاریخیمون که ریخت.» ذوالفقار جلوتر رفت و دولا شد خشتهای افتاده رو از زمین برداشت. عیسی گفت «از انجمناسلامی یه پولی میگیرم میآریم درستش کنن.» «چیه انجمنانجمن راه انداختی حاجعیسی؟ اصلاً این مدل مسلمونی تازه چیه؟ انجمن چیه؟ مگه حالا هرکی انجمن نیاد مسلمونی نداره؟ خطش سواست؟» «انجمن راه افتاده که بچهمسلمونای بازار بتونن فعالتر باشن.» «آره خب ایناش رو میدونم اما والا بازار از قدیم دست بچهمسلمونا بوده. بازار و کسب حلال خودش عبادت بوده... ما که طاغوتی نبودیم حالا با انجمن و این حرفا ما رو بخوان سیخ کنن واسه اسلام.»»[9]
۷. با پایان جنگ و پیدایش آرامش نسبی در اوضاع کشور، دوران سازندگی شروع میشود. کشور که نزدیک به هشت سال تمامِ سرمایۀ مادی و معنویاش را وقف جنگ کرده بود، اکنون تصمیم گرفته تا نشان دهد میتواند بدون دخالتها و کمکهای بیگانگان توسعه پیدا کند. در این بخش از داستان تصمیم شهرداری برای احداث اتوبان آهنگ و تأثیر آن بر زندگی اجتماعی و اقتصادی مردمان محلههای پیرامون بهخوبی بازنمایی شده است. همچنین در بخشی از داستان اشارۀ کوتاهی به طرح پیادهراهسازی خیابان پانزده خرداد و تأثیر آن بر حیات بازار بزرگ تهران صحبت میشود: «همونموقع، حاجذوالفقار یکی از شاگردها رو فرستاده بود نون تازه بگیره. بااینکه دکتر بهش گفته بود چربی بههیچوجه نخوره، هوس خوردن خامه کرده بود. پسر کوچیکش که تازه دانشگاهی شده بود، اومد دم دکون. نون و خامه داشت لقمه میشد توی دهن که پسره نامۀ شهرداری رو نشون داد. خونۀ حاجذوالفقار پشت مسجد سنگی بود. باید خونهشون خراب میشد. برای ساخت اتوبان آهنگ، اعلام کرده بودن که سند و مدارک خونه رو بیارن کمیسیون قیمتگذاری. نامه رو گذاشت جلو دستش و فکش رو بههم فشار میداد. با بینی نفس میکشید؛ «معلوم نیست چهخبره. واسه یه اتوبان ببین چهکارا میخوان بکنن. خونۀ خدا با من جابهجا شه.» باز فکش رو فشار داد و نفسهای بلندتری با بینی کشید. نفسهای بلندتر و بلندتر و از صندلی افتاد پایین. کارگرها رسیدن بالای سرش. پسرش سرش رو بالا گرفت که بشینه؛ که نفسش بیرون بیاد «بدو آب بیار. زنگ بزن اورژانس. بابا بابا...»[10] سر رو بالاتر گرفت که نفس بیرون بیاد ولی سر افتاد. نبض رفته بود و لقمۀ نونوخامه درکاممونده. پسر هوار زد. بازاریها ریختن توی ماستبندی.» گرچه این خطوط روایتی داستانی است، میزان وابستگی آدمها و فضاها را میتوان از آن استنباط کرد. در جایی دیگر به تغییرات کالبدی که در محله در حال رخدادن است و واکنشهای مختلف به این تغییرات اشاره میشود: «خیابون ری رو بند آوردن. از میدان قیام تا سهراه امینحضور. میخواستند پل هوایی بزنند. از اونطرف هم مسجد سنگی رو خراب کردن که اتوبان آهنگ رو تا چهارراه سیروس برسونن. نصف خیابون ادیب باید میرفت توی طرح گسترش اتوبان. تردد مردم هم سخت میشد به سمت بازارچه. بازارچهایها شور کردن، انجمن کردن. اونهایی که به دولت و منصب رسیده بودن میگفتن خب این واسه رفاه شهره، بهتره که... یه چند وقتی خاک و گل و غبار داره اما اتوبان میآد و خیابون عریض میشه... «خدا رحمت کنه حاجذوالفقار رو، نبود این روزا رو ببینه... آنقدر این راسته و گذر بیاعتبار شده که صبح از خواب پا میشی میبینی راه مردم رو بستن و ملات و سیمان ریختن، که چی؟ که میخوایم پل بسازیم. نمیگن کسبوکار این بازارچه میخوابه... نمیگن اینجا اندازۀ سن بابابزرگامون توی کسب قدمت داره، بریم یه صلاحمشورتی بکنیم. از اونطرف میگن مسجد نباشه واسه چی؟ واسه اتوبان... میخوام مردم اتوبان نداشته باشن خیر سرشون...» عباس گفت «البته حاجمحمود راست میگه. باید امنای بازارچه در جریان قرار میگرفتن. من عصر توی کمیسیونای دولت شهردار رو میبینم، حتماً بهش میگم.» محمود دوباره به حرف افتاد که «همون اولای انقلاب، همون روزی که دیوار حموم قبله ریخت و بعدش هم بندوبساط شهرداریچیا توی بازارچه پهن شد که آسفالت کنیم و چه و چه، حاجذوالفقار این روزا رو دیده بود. همونموقعا گفت بازار باید یهدست بمونه. یهپا تو دولت، یهپا تو بازار، یعنی خراب شدن بازار... اما خب کسی به خرجش نرفت. همه شیفتۀ دولتی شدن...»»[11] همچنین جرقههای نگاه حفاظتی در طرحهای این دوره دیده میشود: ««پیشنهادشون چیه؟» «میگن از سر پونزده خرداد تا گلوبندک رو ببندن، بشه مثل میدون نقشجهان اصفهان و خیلی از بازارچهها رو بیرون از تهران بهشون جا و مکان بدن. مثل میدون بار. یهسری طلافروش و فرشفروشاینا بمونن فقط.»»[12]
۸. در دهۀ هشتاد و در ادامۀ آن و بهصورت گستردهتر در دهۀ نود، دیدگاه حفاظتی به میراث گذشته و تلاش برای پاسداری از آن رونق میگیرد؛ نگاهی که این بار دیگر از بالا به پایین نیست و در بسیاری از موارد خواستهها از سوی خود مردم و استفادهکنندگان یک فضا یا سازمانهای مردمنهاد شکل میگیرد که کمکم در حال قویشدن هستند. به وجود آمدن تصمیمگیری مشارکتی درمقابل تصمیمگیریهای یکسویه و از بالا به پایین دیگر اتفاق مهم این دوران است. در این بخش از داستان ما با تلاش بازاریان و ارائۀ درخواستشان به شهرداری برای رسیدگی به شرایط بازارچه روبهرو هستیم: «فردای نیمۀ شعبون چندتا از کاسبهای بازارچه رفتن پیش شهردار ناحیه. یدی هم رفته بود. حرفوسخن این بود که بیاین یه دستی سروروی بازارچه بکشین. شهردار هم از کمبود بودجه و اینحرفها میگفت. یدی وسط اومد و گفت «این بازارچه رو خودتون از رونق انداختین. چند سال که بسته بود، الان هم که پل زدین راه درستدرمون نداره. این شده که بازارچهای که یه روز مایحتاج مردم رو تأمین میکرد، شده کارگاه صندلیسازی و جوشکاری و این کارا. جای اینا بازارچه نیست که، باید برن گاراژ. بازارچه جای رفتوآمد مردمه.»»[13] به نظر میرسد در این زمان همچنان توقع اقدامات حفاظتی از سوی نهادهای بالادست است و مردم به این نهادها امید و اطمینان دارند. نکتۀ دیگری که در این بخش توجه ما را به خود جلب میکند، آگاهنبودن شهردار ناحیه به مسائل متعدد بازارچه است. این میتواند نشان از تخصصنداشتن وی در حوزۀ کاریاش باشد: «شهردار ناحیه خیلی منظور کسبه رو متوجه نمیشد. «خب آشغال و بهداشت محیط باشه که ما مدام مشغولیم. میگم به بازارچه بیشتر توجه کنن. یه فرهنگسرا هم که اونجا تأسیس کردیم. نوع و حرفه و کسب مردم که به ما ربطی نداره. الان مشکل چیه دقیقاً؟»» و در ادامه با تلاش بازاریان برای حفظ بازارچه به صورت قدیمی از سوی شهرداری مواجهیم که با وامگرفتن از مفاهیمی مانند هویت، دیرینگی، اصالت و امنیت بیان میشود: «یدی گفت «آقای رییس، بازارچه از رونق افتاده. یه فکری بکنین. اینجا تاریخ داره. چندین نسل اینجا زندگی کردن، کاسبی کردن. انقدر راحت که نباید بشینیم ببینیم کاسبای قدیمی ول میکنن میرن و جاش یهسری خردهپا میآن که امسال هستن و سال دیگه نیستن. یه زمون یه زن عبور میکرد از سر تا ته بازارچه کسی سرش رو بلند نمیکرد الان انقدر غریبه ریخته اینجا که زنوبچۀ مردم امنیت و آرامش نداره.»»[14] درنهایت در این بخش از داستان به رسیدگی دستکم ظاهری شهرداری ناحیه بهعنوان نهادی بالادست به مسائل بازارچه اشاره میشود: «شهردار ناحیه بعداز کلی رفتوآمد کاسبها، بالاخره یه روز برای بازدید اومد بازارچه. از دهنۀ خیابون ری اومد داخل. همۀ مغازهها باز بودن و سروصدا بالا بود. وانتهایی که بار زده بودن از وسط بازارچه رد میشدن و موتوریها و چرخیها هم از لابهلای مردم راه باز میکردن؛ راه میجویدن. شهردار گفت «اینجا که از هر بازاری شلوغتره.» کمر بازارچه که رسید یدی رفت استقبالش، گفت «جناب شهردار خوش اومدین. این سقف بازارچه رو ببینین هر لحظه امکان داره بریزه. ما نمیگیم شهرداری هزینههاش رو بده، اما شما بذارین پشتش، میتونین از همه همیاری جمع کنین این سقف مرمت بشه. اونطرف هم که حموم قبلهست و نیاز به توجه داره. اینجاها هم تاریخیه، هم این که مردم و کسبه رد میشن خطرناکه.» شهردار به همراهانش اشاره میکرد که این موارد رو یادداشت کنن. «حتماً، حتماً. سقف رو در اولویت بذارین. حتماً، حتماً.»»[15]
۹. همانگونه که شروع داستان کتاب با شروع داستان بازارچه همراه است، پایان آن هم به فرجامی برای بازارچه و سقف آن بدل میشود. نگرانیای که در تمام داستان وجود دارد به وقوع میپیوندد: «وسط صحبتهای یه شورای شهری بود که یکی با یدی درگوشی حرف زد و اون اومد بیرون زورخونه و تا خود بازارچه دوید. سقف بازارچه ریخته بود پایین. دکون حاجمحمود از آوار پر شده بود. سه تا کارگر که داشتن کف مغازه رو واسه کبابیشدن سرامیک میکردن، زیر آوار بودن و همه داشتن کمک میدادن...»[16] سقف بازارچه در حالی که در حال مرمت است فرو میریزد و چندین کارگر زیر آوار گرفتار میشوند. زمان رخدادن این واقعه بر ما مشخص نیست؛ اما نویسنده گویی با این پایانبندی خواسته فرجامی دیستوپیایی برای بازارچه رقم زده باشد. بازارچهای که شاهد قیامها و پیروزیها، عزاها و جشنها و غم و شادی مردم بوده است و گرچه بارها خواسته نیازش به مرمت و باززندهسازی را به ما گوشزد کند، دیر پاسخش را دریافت میکند.
در این که رمان گود کتابی شهری است شکی نیست. داستان اصلی کتاب در یکی از محلههای قدیمی تهران شکل گرفته و گرچه بسیاری از شخصیتهای آن واقعی نیستند، بهصورت ملموسی میتوان تأثیر اتفاقهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و از همه مهمتر شهری را در زندگی آنها مشاهده کرد. روایت نسبتاً دقیق و نهچندان یکطرفهای از تاریخ معاصر ایران در کتاب ارائه شده است که با زیباییهای ادبی همچون نمایش حال درونی افراد در هنگام رخدادهای بزرگی همچون قیام پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲ و گاهی درآمیختهشدن خیال با واقعیت، خواندن آن دلچسبتر میشود. نویسنده سعی کرده است با توجه به حالوهوای حاکم بر هر دهه و بهنوعی روح زمانۀ آن دوره داستانهایی را در ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی برای شخصیتهای داستان رقم بزند و در این زمینه تا میزان خوبی موفق بوده است. وی با دستمایه قراردادن بازارچه و سقف آن و طرحکردن پایانی دیستوپیایی برای آن، خواسته تا بهصورت ضمنی از آن بهمثابه نماد حال شهر و حال مردمانش استفاده کند؛ مردمی که اگر به خود نیایند و نخواهند حال شهرشان را خوب کنند، امیدی به حال خوب خودشان هم نمیتوانند داشته باشند.
[1] گود، ص ۷
[2] همان، ص ۶۹ و ۶۸
[3] همان، ص ۱۳۵ و ۱۳۴
[4] همان، ص ۱۳۵ و ۱۳۴
[5] همان، ص ۱۹۴ و ۱۹۳
[6] همان، ص ۲۷۳
[7] همان، ص ۲۸۹
[8] همان، ص۲۸۹
[9] همان، ص ۳۳۲
[10] همان، ص ۳۸۰ و ۳۷۹
[11] همان، ص ۳۹۸ و ۳۹۷
[12] همان، ص ۴۰۶
[13] همان، ص ۴۴۰ و ۴۳۹
[14] همان، ص ۴۴۰ و ۴۳۹
[15] همان، ص ۴۴۴
[16] همان، ص ۴۵۲