misfortune

misfortune

@vkookland

↳Writer: missn

↳Part: 15


سه نفر به همدیگه زل زده بودن. تهیونگ به پسری که کمی پیش بوسیده بودش، جونگکوک به دوست دختر سابقش که از چیزی که دیده بود شوکه بود و یونجین هم به پسر جذابی که دوست پسر سابقش رو بوسیده بود. حقیقتا وضعیت کمی پیچیده بود!


_خب...


بالاخره جونگکوک سکوت سنگین بین‌شون رو شکست:


_اینجا چیکار می‌کنی؟


با لحن تندی از دختر پرسید و اخمی کرد. به هرحال اون دختر بهش خیانت کرده و تا همین الان مراعاتش رو کرده بود که موهای آبیش رو از روی کله‌ش نکنده بود! اون از خیانت متنفر بود!


_آم.. سلام؟ معرفی نمی‌کنی؟


یونجین که هنوز از اتفاقاتی که کمی پیش دیده بود شوکه بود، با کمی مکث پرسید و امیدوار بود که جونگکوک بهش جواب بده؛ چون احساس می‌کرد اگه نمی‌فهمید اونجا چه خبره و اون پسر جذاب کیه از فضولی می‌مرد!


_نه، نمیکنم؛ چون به تو ربطی نداره. کارِت رو بگو.


یونجین با شنیدن لحن اکسش، چشم‌هاش رو بست و لبش رو گاز گرفت. بدجوری گند زده بود و جونگکوک به وضوح ازش عصبانی بود. درسته که عاشق هم نبودن و فقط از روی سرگرمی این دوماه رو وارد رابطه شده بودن، اما مطمئنا ناخواسته با کارش به پسر آسیب رسونده بود.


_من متاسفم جونگکوک...


جونگکوک تکخندی زد و با لحن حرصی جوابش رو داد:


_تموم شد؟ حالا گورت رو-...


_نه! من اومدم اینجا که وسایلم رو ببرم.


جونگکوک نیم‌نگاهی به تهیونگ که با حالت جذابی دستهاش رو روی سینه‌اش گره زده بود و در سکوت به تماشای اون دو ایستاده بود، انداخت و بعد ابرویی برای دختر بالا انداخت.


_اینجا چیزی نداری!


_چرا، کانتور و پودر فیکسم جا مونده. آخرین بار اینجا بودم که داشتم یه میکاپ جدید رو امتحان می‌کردم.


جونگکوک چشم‌هاش رو چرخوند و با کنار زدنش، رمز در رو وارد کرد و در حالی که زیر چشمی به تهیونگی که انگار قصد رفتن داشت نگاه میکرد، خطاب به دختر گفت:


_بیا زود بردار و گم شو. نمی‌خوام دیگه ببینمت!


بعد به طرف تهیونگ رفت و دستش رو گرفت و با لبخند محوی گفت:


_بیا بریم تو تهیونگی، زود می‌ره...


تهیونگ نگاهی به دختر مو آبی و بعد نگاهی به دست‌های توی هم قفل شده خودش و جونگکوک انداخت و نیشنخندی زد. اون پسر خوب داشت ازش سواستفاده میکرد و تهیونگ کسی نبود که این کارهاش رو بی جواب بذاره...!


•••••••••••••••••••••


با فاصله از پسر بزرگتر روی کاناپه نشست و به محض اینکه صدای بسته شدن در اتاق توسط یونجین اومد، سمتش چرخید.


_تهیونگ شی؟


تهیونگ نیم نگاهی به پسر مضطرب کنارش انداخت و دوتا از دکمه های پیراهنش رو باز کرد.


_هوم؟


_میگم.. من متاسفم، باشه؟ فقط خواستم حرص اون رو-...


_مشکلی نیست!


با خونسردی تمام گفت و لبخند مرموزی زد. جونگکوک که هر لحظه منتظر سیلی خوردنش از اون پسر بود، متعجب ابرویی بالا انداخت و با دهن نیمه باز گفت:


_جدی میگی؟


_اوهوم.


لبخندی روی لبهاش نشست و خودش رو نزدیک تهیونگ کشید که با تیر کشیدن سرش اخمی کرد. باید بعد رفتن دختر یه لیوان دمنوش یا قهوه واسه خودش درست میکرد.


_خب حالا که مشکلی نداری باید بگم که می‌خوام دوباره یه حرکتی بزنم...


تهیونگ لیسی به لبش زد و ابروش رو با حالت پرسشی بالا انداخت:


_چه حرکتی؟


_نمیدونم.. مثلا...


خودش رو به تهیونگ چسبوند و سعی کرد به نگاه خیره‌ش بی‌توجه باشه.


_بغلت کنم؟


و بعد دستهاش رو دور گردن پسر بزرگتر انداخت.


_فقط تا وقتی که اون بره...


با کمی استرس توضیح داد و سعی کرد با کشیدن چند نفس عمیق تپش قلبش رو آروم کنه. نمیدونست چرا با بقل کردن یه پسر استرس گرفته و قلبش محکم درون سینه‌ش میتپه! حتی میتونست قسم بخوره گونه‌ها و گوشهاش هم سرخ شدن. چه افتضاحی!


_اینجوری خوب نیست!


با حرف تهیونگ کمی توی جاش جابه‌جا شد و با اخم محوی لب زد:


_منظورت چیه؟


تهیونگ نیشخندی زد و با گرفتن کمرش، اون رو روی کاناپه انداخت. بی توجه به چهره متعجب پسر که می‌پرسید "چیکار می‌کنی" پیراهنش رو به سرعت درآورد و بعد با گذاشتن دوتا دستهاش دو طرف سر پسر، روش خیمه زد.


_کمکت میکنم!


در جواب سوال پسر گفت و با شنیدن صدای در اتاق که توسط یونجین باز شد، لباس جونگکوک رو بالا داد و سرش رو داخلش برد. چشم‌های جونگکوک به سرعت گشاد شد و خواست چیزی بگه که با دونستن حضور دختر ساکت شد.


_چیزی نیست...


خطاب به خودش زمزمه کرد و بعد چشم‌هاش رو بست. تهیونگ که زمزمه آروم پسر رو شنیده بود، خنده‌ای کرد و طی یک حرکت غافلگیر کننده لیسی به شکم پسر زد. جونگکوک شوکه شده، به مبل چنگ انداخت و ناخودآگاه عضلات شکم و پاهاش رو منقبض کرد. خواست خودش رو از زیر پسر بیرون بکشه که گرفتار شدن کمرش مابین دستهای کشیده‌ای مانعش شد.


_جونگ..کوک...


دختر با دیدن صحنه مقابلش با لکنت اسم پسر رو لب زد. باورش نمی‌شد! اون پسری که زیر یه پسر دیگه اینطوری دراز کشیده بود و انتظار می‌رفت که باهاش قراره سکس داشته باشه دوست پسر سابقش بود؟!

در طرف دیگه، جونگکوک بابت لیس‌های مکرری که به شکم و سینه‌هاش زده میشد، با گاز گرفتن لبهاش خودش رو کنترل میکرد که صدایی تولید نکنه. واقعا شرایط سختی بود و جونگکوک دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. چرا یونجین دیگه نمی‌رفت؟


_چی میخوای دیگه؟ چرا..‌ نمیری؟


جونگکوک در حالیکه نفس نفس میزد با صدایی که گرفته بود روبه دختر غرید. یونجین هم با صدای پسر تکونی خورد و بعد از قورت دادن آب دهنش گفت:


_الان.. میرم. فقط فکرش رو نمی‌کردم که تو هم.. میدونی.. از همجنست خوشت بیاد...


جونگکوک میخواست بگه که خودمم فکرش رو نمی‌کردم که با لمس‌های یه پسر به این حال بیفتم ولی به‌جاش فقط سر تهیونگ رو که داشت نیپلش رو لیس میزد نگه داشت و با چهره‌ای سرخ شده به یونجین غرید:


_تموم؟ حالا گم‌شو!


تهیونگ با نگه داشته شدن سرش نیشخندی زد و با باز کردن دهنش از همدیگه سینه پسر رو داخل دهنش کشید و مک محکمی بهش زد. همین شد که بالاخره سد مقاومت جونگکوک شکست و ناله‌ش آزاد کرد.

یونجین با شنیدن صدای ناله جونگکوک بار دیگه شوکه شد و برای اینکه شاهد چیزهای بیشتری نباشه سریعا از خونه اکسش خارج شد.


_رفت، برو کنار!


جونگکوک با نفس نفس به پسری که داخل لباسش بود، گفت و ضربه ای به سرش زد. تهیونگ هم با نیشخندی سینه های سیخ شده پسر رو رها کرد و خودش رو از زیر لباسش بیرون کشید.


_این چه کاری بود؟


_کمکت کردم؟


تهیونگ با بیخیالی جواب داد و شونه‌هاش رو بالا انداخت. انگار که نه انگار تا همین دقیقه ای پیش مشغول لیسیدن تن پسر بود.

جونگکوک تکخندی زد و روبه‌روی پسری که مشغول پوشیدن پیراهنش بود، ایستاد.


_ازم اجازه گرفتی؟


با ابرو بالا انداخته پرسید و در مقابل، تهیونگی که دکمه‌های پیراهنش رو تا نصفه بسته بود هم واسه‌ش ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی جواب داد:


_مگه تو موقع بوسیدنم ازم اجازه گرفتی؟


_اون فرق داشت!


_چه فرقی؟


حالا تهیونگ هم در حالیکه پیراهن نیمه بازش قسمتی از سینه‌ش رو به نمایش گذاشته بود روبه‌روی جونگکوک ایستاده بود.


_برو بیرون!


جونگکوک که از اتفاقاتی که امشب واسه‌ش افتاده بود گیج و کلافه بود، با حرص خطاب به تهیونگی که مشغول تا زدن استین‌هاش بود، گفت.


_خودم داشتم میرفتم، بابت کمک‌هام هم خواهش میکنم، قابلت رو نداشت.


حرفش رو با نیشخندی به پایان رسوند و لحظه‌ای بعد پسر رو تنها رها کرد.


∆∆∆


بسته‌ای که بهش سپرده شده بود رو توی دستش جابه‌جا کرد و به سختی دکمه آسانسور رو فشرد. چند لحظه بعد با باز شدن درش، وارد شد و با توجه به آدرسی که بهش داده شده بود، دکمه طبقه نهم رو فشرد. با بی‌حوصلگی به چهره خودش داخل آسانسور خیره شد و بسته سنگین رو دوباره داخل دستهاش جابه‌جا کرد. گودی زیرچشمش بی‌خوابی این چند روزه اش رو شهادت میداد. آخر ماه بود و باید طبق روال هرماه مبلغ مشخصی رو به طلبکارهاش میداد ولی متاسفانه پول‌هاش کم بود و به همین دلیل شبانه روز مشغول کار کردن بود.

با رسیدن آسانسور به طبقه نهم از فکر کردن به بدبختی‌هاش دست کشید و وارد اون طبقه شد تا بسته رو به دست آقای چو هیون‌وو برسونه. از منشی‌ای که اونجا بود پرسید که چو هیون‌وو کجاست و بعد از اینکه منشی بهش گفت "اون درحال حاضر اینجا نیست و بسته رو روی میزش یعنی میز شماره چهار بذار" به سمت اون میز راه افتاد.


_تو؟


با شنیدن صدای آشنایی برگشت و با پسری که پولش رو بالا کشیده بود روبه‌رو شد!

اخمی کرد و بعد از قرار دادن بسته روی میز چهار، برگشت بره که با دوباره شنیدن همون صدا ایستاد.


_صبر کن تهیونگ!


_چی میخوای؟


جونگکوک با شنیدن لحن سرد پسر آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت و با انگشت‌هاش بازی کرد.

بعد از اینکه تهیونگ اون شب خونه‌ش رو ترک کرده بود، جین باهاش تماس گرفته بود و راجب اینکه چطور رسیده به خونه و اینکه هزینه‌ش رو پرداخت کرده یا نه ازش پرسیده بود. جونگکوک هم طی یک تصمیم احمقانه –صرفا برای اینکه حرصی که نمیدونست از چیه رو خالی کنه– گفته بود خودم هزینه راننده تاکسی رو دادم و لازم نیست اون پولی واریز کنه و اینگونه بود که تموم زحمت‌های تهیونگ برای اون شب هدر رفته بود و پولی که خیلی بهش نیاز داشت رو نگرفته بود!


_چطوری؟


با سوال احمقانه پسر چشمی چرخوند و بی‌توجه بهش راه افتاد که زودتر از اونجا که محل کار جونگکوک بود، خارج شه.


_هی صبر کن! تهیونگ!


خودش رو به پسری که از چهره‌اش خستگی می‌بارید، رسوند و بازوش رو داخل دستش کشید.


_حرفت رو بزن که کار و زندگی دارم!


تهیونگ با لحن کلافه‌ای گفت و بازوش رو از دست پسر بیرون کشید.

جونگکوک نفس عمیقی کشید. چرا انقدر جلوی اون هول کرده بود؟


_فکر کنم بهت یه عذرخواهی بدهکارم. من متاسفم که-...


_تموم شد؟


تهیونگ عصبی حرف پسر رو قطع کرد و به سمت آسانسور راه افتاد و دکمه‌ش رو فشرد.


_نذاشتی حرفم رو بزنم که! الان نبخشیدی؟


جونگکوک که پشت سرش راه افتاده بود با لحن مظلومانه‌ای گفت و لب‌هاش رو کمی آویزون کرد.

تهیونگ کلافه از نیومدن آسانسور و حضور پسری که مدام زیرگوشش وزوز میکرد با عصبانیت غرید:


_هروقت پولم رو دادی میبخشمت حالا هم گم شو!


و بعد طی یک تصمیم ناگهانی و از روی عصبانیت به سمت پله‌ها رفت که نه طبقه رو با پاهاش پایین بره.


جونگکوک که از این کار پسر تعجب کرده بود، دنبالش رفت و بعد از گفتن "صبر کن" دوباره بازوش رو داخل دستش کشید. اما تهیونگ که میخواست زودتر اونجا رو ترک کنه محکم دستش رو پس کشید که...


_اخ!


_جونگکوک!


••••••••••••••••••••


جونگکوکی چی شد عجبا؟

Report Page