misfortune

misfortune

@vkookland

↳Writer: missn

↳Part: 13


_جونگکوک...


با صدای آرومی پسر خوابیده رو صدا زد و با پشت دستش گونه‌ش رو نوازش کرد.


_جونگکوکا...


بار دیگه صداش کرد به امید اینکه پسر از خواب شیرینش دل بکنه.


_بیدارم!


جونگکوک با صدایی که بخاطر خواب گرفته بود، گفت و دستش رو به صورتش کشید و بعد به پشتش دراز کشید.


_نخواب!


تهیونگ به پسری که انگار قصد داشت دوباره بخوابه، تشر زد و با جهشی خودش رو روش کشید و خیمه زد.


_ته خستم!


جونگکوک با لحن کشداری نالید، به امید اینکه پسر بزرگتر دست از سرش برداره ولی خب تهیونگ با کاری که کرد تمام امیدش رو نابود کرد. اول انگشت اشاره‌ش رو از ترقوه تا خط سینه پسر کشید، بعد سرش رو پایین برد و لیسی به نیپل راستش زد و در همون حال انگشتش رو داخل نافش فرو کرد.


_ته! بیدارم، نکن!


جونگکوک تقریبا جیغ زد و سعی کرد با زدن مشت هاش به سینه پسر اون رو از خودش دور کنه ولی تهیونگ که حسابی سرگرم شده بود، نیشخندی زد و اینبار با باز کردن لبهاش از همدیگه قسمت زیادی از سینه جونگکوک رو داخل دهنش برد و مکید. دید که چطور نفس جونگکوک با کارش بند اومد و به بازوش چنگ زد. راضی از کارش، خواست با سینه دیگه‌ش هم همین کار رو بکنه که جونگکوک محکم هولش داد و روی تخت انداختش و اینبار خودش بود که روی پسر خیمه زده بود.


_گفتم بیدارم!


با لحن به ظاهر ترسناکی گفت و بعد با فرو بردن سرش داخل گردن تهیونگ، گاز محکمی ازش گرفت و شروع به مکیدنش کرد و توجهی به دادهای از روی درد پسر نکرد.


_اینم اثباتش...


نیشخندی زد و به قرمزی بزرگی که روی گردن تهیونگ ایجاد کرده بود، اشاره کرد.


_خب حالا بگو چی میخواستی که نذاشتی بخوابم؟


_خواستم بگم می‌خوام برم...


لبخند پسر محو شد و چند لحظه ای رو بی حس به پسر زیرش زل زد.


_برای این بیدارم کردی؟


_اره، چون بعدش ناراحت می‌شدی که توی تخت تنها موندی!


جونگکوک خنده شیرینی کرد و خم شد و بوسه ای روی گونه‌ش گذاشت.


_ممنون که اینقدر با ملاحظه ای!


با صدای آرومی کنار گوشش لب زد و اینبار بوسه ای روی لاله گوشش نشوند.


_میگم...


_هوم؟


_نمیشه امروز نری و پیشم بمونی؟


چشمهای درشتش رو به چشم‌های کشیده تهیونگ دوخت و لب‌هاش رو آویزون کرد. امروز تولدش بود و دوست داشت تهیونگ پیشش بمونه؛ هرچند که میدونست پسر بزرگتر اطلاعی نداره.


_اتفاقی قراره بیفته امروز؟


_نه...


_خب نه، متاسفم ولی باید برم سرکار!


پسر کوچیکتر لبهاش رو بهم فشرد و سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و با لحن غمگینی 'باشه' ای رو گفت.


_قول میدم شب بیام پیشت، خب؟


این خوب بود، حداقل شب رو باهم میگذروندن! پس لبخندی زد و سرش رو تکون داد.


_حالا هم اجازه بده بلند شم و لباس‌هام رو بپوشم.


سیلی آرومی به رون پسر زد و بعد از اینکه از روش کنار رفت، بلند شد و شلوار پارچه ای و تی‌شرتی رو از توی کمد جونگکوک –که الان چند دست از لباسهای خودش هم توش بود– در اورد و شروع به پوشیدنشون کرد.


_تهیونگا...


_هوم؟


_خیلی خوشگلی!


دستش که مشغول مسواک زدن بود، لحظه ای متوقف شد و به خودش توی آینه روشویی زل زد. اون واقعا ظاهر خوبی داشت، با تشکر از پدر مرحومش ولی تا حالا کسی بجز جونگکوک اون رو خوشگل خطاب نکرده بود. همیشه بهش میگفتن تو خیلی جذاب و سکسی ای ولی خوشگل؟ به یاد نداشت!

سرش رو تکونی داد تا از فکر کردن دست بکشه. دهنش رو شست و بعد با حوله دور لبهاش رو خشک کرد.

از دستشویی خارج شد و به سمت پسری که هنوز برهنه روی تخت نشسته بود و به اون خیره بود، رفت. لبخند محوی زد و خم شد و بوسه ای روی پیشانیش زد.


_نه به اندازه ای که تو خوشگلی!


_دروغ نگو!


خنده ای کرد و بوسه ای گوشه‌ی لبش نشوند.


_من الان کاملا صادقم. تو خیلی خوشگلی و کسی نمیتونه منکر این بشه.


_پس چرا من رو نمیخواستی؟ چرا اون دخترک زشت رو به من ترجیح میدادی؟


در جواب پسر، سکوت کرد و فقط لبخندی زد:


_من دیگه میرم، شب می‌بینمت.


از اتاق و بعد از خانه پسر خارج شد و در حالی که وارد آسانسور میشد با شماره جیمین تماس گرفت:


_الو جیمین... آماده ای؟


•••••••••••••••••••••


نفسش رو بیرون داد و دستش رو روی بازوی لختش کشید. با اینکه یکم سپتامبر بود ولی هوا کمی سرد بود و پوشیدن یه تیشرت نازک اصلا ایده خوبی نبود؛ مخصوصا الان که قصد پیاده روی داشتن.


_وقتشه!


با دیدن عقربه های ساعتش که هشت شب رو نشون میدادن، زیرلب گفت و گوشیش رو از جیبش خارج کرد تا با جونگکوک تماس بگیره.


_الو؟


جونگکوک، طوریکه انگار منتظر تماس پسر بزرگتر بود، با دومین بوقی که خورد جواب داد.


_جونگکوک... بیا پایین، یه لباس گرم هم بپوش هوا یکم سرده.


_نمیای بالا؟


_نه پایین منتظرتم.


_باشه، یکم دیگه اومدم.


چند دقیقه بعد، جونگکوک درحالیکه هودی و شلوار سفید رنگی به تن کرده بود، از پنت هاوسش بیرون اومد و با دیدن تهیونگی که به درختی تکیه زده بود، به طرفش رفت.


_سلام.


_سلام.


_بیا این رو بپوش.


سویشرت توی دستش رو سمت تهیونگ گرفت و با سر اشاره ای به تی‌شرت توی تنش کرد:


_گفتی سرده، صبح با یه تیشرت رفتی فقط...


_ممنون.


_خب حالا کجا می‌خوایم بریم؟


سویشرت پسر رو به تن کرد و دمی از عطر شکلاتش گرفت. مطمئنا قبلا تو تن جونگکوک بوده!


_یکم قدم میزنیم بعدش میفهمی. زیاد دور نیست.


جونگکوک 'باشه' ای رو لب زد و در سکوت شروع به راه رفتن کنار پسر بزرگتر کرد.


_امروز چیکار کردی؟


_دوستام اومدن باهم جشن گرفتیم.


_جشن چی؟


خواست بگه جشن تولدم، ولی پشیمون شد. الان که داشتن با همدیگه وقت میگذروندن نباید همچین چیزی رو می‌گفت چون شاید تهیونگ بخاطر اینکه خبر نداشته تولدشه ناراحت میشد و خودش رو سرزنش میکرد؛ البته شاید! جونگکوک از اعماق وجودش میدونست که تهیونگ در واقع اهمیتی نمیده و فراموش کردن تولد جونگکوک چیزی نیست که بخواد ناراحتش کنه. با فکر کردن به این موضوع تلخندی زد و با صدای آرومی جواب داد:


_هیچی. یکی از بچه ها ترفیع گرفت، اون رو جشن گرفتیم.


_اها!


تهیونگ به چهره ناراحت و گرفته‌ی جونگکوک نگاه کرد و به سختی جلوی خنده‌ش رو گرفت.


_ناراحتی؟


_نه!


_دستت رو بده من!


_چی؟


تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت. میشد گفت تقریبا خلوت بود؛ پس با صدای بلندتری حرفش رو تکرار کرد:


_گفتم دستت رو بده من!


_چرا؟


در حالیکه دستش رو داخل دست پسر بزرگتر قفل میکرد، پرسید و به نیم رخ بی نقصش زل زد.


_چون دوست داری وقتی قدم میزنی دست پارتنرت رو بگیری؛ اشتباه میکنم؟


_نه.


_پس بیا تا موقع ای که میرسیم دست همدیگه رو بگیریم.


جونگکوک لبخند زیبایی زد و در جواب پسر سرش رو به نشونه موافقت تکون داد.

هرچقدرم همه این چیزها دروغ بود، اون این دروغ رو دوست داشت.


•••••••••••••••••••••


_چرا اومدیم خونه جیمین؟


درحالیکه کفش هاش رو در میآورد، پرسید و به خانه کوچک اما زیبای جیمین نگاه کرد. خانه ای با مبلمان و کابینت‌های قهوه ای، پارکت ها و پرده های کرمی و کاغذ دیواری ای که ترکیب سبز و کرم بود. خانه ای گرم و دوست داشتنی داشت.


_جیمین می‌دونه؟


_خودش بهم کلید داد.


_چرا؟ چرا اومدیم اینجا؟


تهیونگ سویشرت رو از تنش درآورد و اون رو روی مبل انداخت، بعد با برداشتن چند قدم به جونگکوک نزدیک شد و روبه روش ایستاد و دستهاش رو داخل دستهای خودش گرفت.


_شاید چون امروز تولد دوست پسرمه و چیزی که نیاز داشتم فقط اینجا در دسترس بود؟


در حالی که سعی میکرد به چهره شوکه شده جونگکوک نخنده، گفت و با سر به پیانوی گوشه هال اشاره کرد.


_تو.. تو می‌دونستی؟!


_اوهوم.


_باورم نمیشه!


با لحن ناباوری گفت و پشتش تک خنده ای زد. یعنی تمام روز رو الکی غصه خورده بود؟


_الان میخوای چیکار کنی؟


از پسری که دستش رو گرفته بود و جونگکوک رو پشت سر خودش به سمت پیانو میکشید، پرسید و با چشمهای درشتش به پیانو زل زد.


_تمام دیشب رو وقتی توی بغلم خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که واسه تولدت چیکار کنم... هدیه بخرم؟ با شرایطی که ما داریم این فکر خوبی نبود؛ پس به جیمین پیام دادم و ازش خواستم واسه امشب خونه‌ش رو بهم قرض بده.


لیسی به لبهاش زد و به جونگکوکی که با چشمهای براقش مشتاقانه نگاهش میکرد، خیره شد و ادامه داد:


_من و جیمین قبلا باهم کلاس پیانو می‌رفتیم. اون برخلاف من پیانوش رو نگه داشت چون اون هم مثل تو عاشق موسیقیه.


آب دهنش رو قورت داد و با استرسی که نمیدونست از کجا نشأت گرفته، حرفش رو به پایان رسوند:


_منم تصمیم گرفتم بیارمت اینجا تا آهنگ مورد علاقه‌م رو واست بخونم. هوف... آماده ای؟


جونگکوک در جواب با خوشحالی فریاد زد 'اره' و لحظه ای بعد تهیونگ شروع به نواختن و خواندن کرد:


[Cheek to cheek, covered by V]


Heaven, I'm in heaven

بهشت، من توی بهشتم


And my heart beats so that I can hardly speak

و قلبم طوری میتپه که به سختی میتونم صحبت کنم


And I seem to find the happiness I seek

و به نظر میرسه که خوشحالی که دنبالش هستم رو پیدا کردم.


When we're out together dancing cheek to cheek

وقتی که ما باهم بیرونیم و گونه به گونه میرقصیم


جونگکوک خنده ای کرد و با قرار گرفتن پشت تهیونگ، دستهاش رو دور گردنش انداخت و گونه‌ش رو به گونه‌ش چسبوند و ادامه آهنگ رو خوند:


Yes ,heaven, I'm in heaven

اره، بهشت، من توی بهشتم


And the cares that hung around me through the week

و نگرانی هایی که در طول هفته دورم وجود داشت


Seem to vanish like a gambler's lucky streak

به نظر میرسه که مثل رگه های خوشبختی یه قمارباز ناپدید میشه


When we're out together dancing cheek to cheek

وقتی که ما باهم بیرونیم و گونه به گونه میرقصیم


تهیونگ لبخندی بابت صدای زیبای پسر زد و ادامه‌ش رو با صدای بم خودش خوند:


Oh I love to climb to mountain

اون من دوست دارم از کوه بالا برم


And reach the highest peak

و به بلندترین قله برسم


But it doesn't thrill me half as much

اما نصفی از اون من رو هیجان زده نمیکنه


As dancing cheek to cheek

مانند رقص گونه به گونه


جونگکوک بوسه ای روی گونه پسر زد و ادامه داد:


Oh I love to go out fishing

اوه من دوست دارم برم بیرون ماهیگیری


In a river or a creek

توی یه رودخونه یا یه نهر


But I don't enjoy it half as much

اما من از اون نصف لذت هم نمیبرم


As dancing cheek to cheek

مانند رقص گونه به گونه


اینبار هردو درحالی که لبخند به لب داشتن باهمدیگه شروع به خواندن کردن:


Now dance with me

حالا با من برقص


I want my arms about you

من آغوشم رو برای تو می‌خوام


That charm about you

جذابیت های مربوط به تو


Will carry me through

من رو از راه خواهد برد


Yes, heaven, I'm in heaven

And my heart beats so that I can hardly speak

And I seem to find the happiness I seek

When we're out together dancing cheek to cheek


_تولدت مبارک جونگکوکی


بعد گفتن اون جمله جونگکوک دیگه طاقت نیاورد و با چرخوندن سر تهیونگ، بوسه ای رو باهاش شروع کرد. این زیباترین اتفاقی بود که میتونست توی روز تولدش رخ بده.

بوسه‌شون رو عمیق تر کردن؛ بوسه ای که دَرِش به راحتی میشد خوشحالی، آرامش و تمام حس های خوب دنیا رو احساس کرد. و در اون لحظه تو ذهن دو پسر یه سوال می‌چرخید... چی شد که به اینجا رسیدن؟


•••••••••••••••••••••


نمیدونم چرا دارم ژانر رمنس می‌نویسم درحالیکه توش افتضاحم! هزار بار این پارت رو نوشتم، پاک کردم بعد از اول نوشتم (اون چیزی هم نشد که می‌خوام). چندتا آهنگ عوض کردم تا آخر به این نتیجه رسیدم این از همشون بهتره چون با صدای خود تهیونگه (صدای اون خانومه رو صدای جونگکوک تصور کنید و گریه کنید که سابیونیت تهکوک نداریم).


Report Page