misfortune
@vkookland↳Writer: missn
↳Part: 29
گوشهی ناخنش رو با دندون کند و زیرچشمی به دختر کنارش نگاه کرد. چرا اینقدر بد نگاهش میکرد؟
_خب...
با صدای سویون، دو پسر، که یکی توی آشپزخونه مشغول درست کردن چایی و دیگری با افکاری درهم کنار دختر نشسته بود، به طرفش برگشتند و نگاهشون رو بهش دوختند.
_از خودت بگو جونگکوک...
_چی بگم؟
چرا اینقدر مضطرب بود؟! اون همیشه کسی بود که میتونست در حضور دیگران به راحتی صحبت کنه ولی بنا به دلایلی که خودش هم نمیدونست در زیر نگاه سنگین خواهرِ تهیونگ دست و پاش رو گم کرده بود.
_مثلا میتونی راجع به گی بودنت و طوری که برادر من رو به این راه کشیدی صحبت کنی، هوم؟
_سویون!
با فریاد یکدفعهای تهیونگ کمی توی جاش پرید و به اون خواهر و برادر نگاه کرد. اون دختر با رابطه اون و تهیونگ مشکلی داشت؟ حالت چهرهاش، نگاه و لحنش طوری بود که انگار دلش میخواست هر لحظه جونگکوک رو بزنه!
_فقط سوال پرسیدم!
جونگکوک نگاهی به چهرهی زیبای دختر، که برای برادرش پشت چشمی نازک کرد، انداخت. با توجه به سوالش، احتمالا فکر میکنه جونگکوک برادرش رو همجنسگرا کرده و چیزی راجع به گذشته تهیونگ و بایسکشوال بودنش، نمیدونه.
_ما راجع بهش قبلا حرف زدیم، هوم؟
تهیونگ با لحن آرومتری گفت و سه تا ماگ از داخل کابینت بیرون آورد.
_تو حرف زدی نه من!
دختر با لحن حرصیای گفت و دست به سینه، در حالی که سوراخهای دماغش با شدت هوا رو به بیرون میفرستاد، با همون نگاه قضاوتگرش به جونگکوک خیره شد.
_میدونی جونگکوک... اون به من تأکید کرده که مراقب حرف زدنم جلوی تو باشم و بیادبی نکنم. اما...
کمی به جونگکوک نزدیکتر شد و خیره به چشمهاش ادامه داد:
_بذار باهات رو راست باشم. من از تو و امثال تو حالم بهم میخوره.
_سویون! بسه!
با شنیدن حرف دختر ابروهاش بالا پریدن و چشمهاش درشت شدن. اون دختر واقعا باهاش مشکل داشت...
_نمیدونم چطوری به این مریضی مبتلا شدی و داداش منم مبتلا کردی اما-...
_گفتم بسه!
حرفش با ورود تهیونگ و فریادی که کشید، قطع شد. برادرش به شدت عصبی شده بود...
_ما باهم حرف زدیم سویون و من بهت گفتم از قبل به پسرها گرایش داشتم و این ربطی به جونگکوک نداره! پس خفه شو دیگه! جونگکوک دوست پسر منه چه تو بپذیری چه نه!
خیره به چهرهی عصبی خواهرش، دست پسرک متعجب رو گرفت و بلندش کرد.
_بیا بریم بیرون حرف بزنیم...
اینبار با لحن آرومی خطاب به پسر گفت و اون رو همراه خودش به بیرون از خونه برد. پایین پلهها، دقیقا جایی که گربه سیاه رنگ مشغول استراحت بود، نشست و با کشیدن دست جونگکوک اون رو هم مجبور به نشستن کرد.
چند دقیقهای در سکوت سپری شد و دو پسر غرق در افکار خودشون به ماه خیره بودن.
_فکر کنم خودت متوجه شدی ولی بذار توضیح بدم...
بالاخره پسر بزرگتر سکوت رو شکست و وقتی نگاه جونگکوک روش نشست ادامه داد:
_خواهر من، برخلاف خودم همینجا بزرگ شده و مدرسه رفته. وقتی که بابام ورشکسته شد و خودکشی کرد، من توان مالی فرستادن اون به مدرسهی بین المللی که میرفت رو نداشتم پس مجبورا اون رو به یه مدرسه دولتی فرستادم. احتمالا در جریان جو مدارس هستی...
جونگکوک تایید کرد و با گذاشتن دستش روی شونه پسر، منتظر ادامه صحبتهاش شد:
_پنج سال پیش، یک روز از مدرسهاش باهام تماس گرفتن و ازم خواستن که بخاطر مشکلی که خواهرم به وجود آورده به اونجا برم. خواهر من زیاد دردسر درست میکرد و من باید سالی چند بار به مدرسهاش بابت رفتارهاش میرفتم. اما میدونی اینبار چیکار کرده بود؟
تهیونگ سوالی نگاه جونگکوک کرد و پسر سرش رو به معنای اینکه نمیدونم تکون داد.
_دو تا دختر رو که مشغول بوسیدن همدیگه بودن، زده بود.
ابروهای جونگکوک از تعجب بالا پریدن و دهانش به شکل O در اومد.
تهیونگ دستی به صورت کشید و با لحن آرومی گفت:
_خواهر من از همجنسگراها بیزاره جونگکوک...
سمت پسر کوچیکتر چرخید و خیره بهش گفت:
_دلیل پنهان کاریهام این بود. اون هموفوبیکه و من راجعبه رابطهام بهش نگفته بودم. نه که ازش بترسم، نه! از این میترسیدم با حرفهاش تو رو ناراحت کنه چون نظرش و دیدگاهش رو میدونستم.
_چرا به من نگفتی؟
_اگه بهت میگفتم خواهرم اومده دو حالت داشت: یا بهت میگفتم اون چطوریه و تو بابت اینکه رابطهمون از نظر خواهر من چطوریه ناراحت میشدی یا بهت نمیگفتم هموفوبه و تو بعد دیدنش با حرفهاش ناراحت میشدی. این لحن الانش رو دیدی؟ من قبلش بهش التماس کردم باهات بد رفتار نکنه ولی بازم...
پوفی کشید و با فرو بردن دو دستش داخل موهاش اونها رو به چنگ گرفت.
_درکت میکنم. تو برای اینکه من ناراحت نشم پنهان کاری کردی ولی...
بلند شد و دستش رو به شونه پسر نشسته کوبید و خیره به نگاهش ادامه داد:
_ترجیح میدادم بهم میگفتی و ناراحت میشدم تا اینکه ازم پنهونش کنی. اون موقع باهم یه فکری راجع بهش میکردیم، هوم؟
_کجا؟
تهیونگ بیتوجه به حرفش، پرسید و با کمی استرس به پسری که داشت به سمت ماشین میرفت، نگاه کرد.
_خونهام!
جونگکوک بدون اینکه برگرده جواب داد و دزدگیر ماشین رو زد.
_صبر کن!
_چرا؟ حرف دیگهای مونده؟
تهیونگ چنگی به موهاش زد و بعد پشت سر پسر راه افتاد.
_الان ما چی شدیم؟
جونگکوک با لبخند محوی ابرویی بالا انداخت و با لحن بیخیالی گفت:
_مایی وجود نداره. تو برمیگردی به زندگیای که داشتی منم همینطور...
_ولی تو که فهمیدی این سوءتفاهم بود و من بهت توضیح دادم...
جونگکوک پوزخندی زد و درحالیکه سوار ماشین میشد، گفت:
_مثل اینکه حرفهام رو فراموش کردی! مشکل من فقط این سوءتفاهم نبود. من از رابطهی الکی که با پول به دستش آورده بودم، خسته شدم!
_تو هم مثل اینکه حرف من رو فراموش کردی...
بازوی پسر رو که داخل ماشین نشسته بود، کشید و اون رو مقابل خودش نگه داشت:
_منم گفتم بیا این رابطه رو واقعی کنیم!
_چرا؟
تهیونگ پوفی کشید و سرش رو پایین انداخت. وقتش بود! یا الان یا هیچوقت!
سرش رو بالا آورد و خیره به چشمهای پسر مقابلش اعتراف کرد:
_من عاشقتم...
•••••••••••••••••••••
به لطف نصیحت جیمین بالاخره ازش اعتراف گرفت:>