misfortune
@vkookland↳Writer: missn
↳Part: 28
_خیلی خب... بیا تمومش کنیم!
جونگکوک با دیدن چهره بیخیال پسر و حرفی که به زبون آورد پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. مطمئنا اون برای جدا شدنشون روزشماری میکرد.
_چه راحت قبول کردی! راستش رو بگو...
با پوزخند روی لبش نزدیک شد و سرتا پای پسر مقابلش رو نگاهی انداخت و ادامه داد:
_چقدر خوشحالی از اینکه دیگه یکی نیست که مزاحم وقت گذروندنت با معشوقههایی که بلندشون میکنی، بشه؟ هوم؟
تهیونگ با درک منظور پسر ابرویی بالا انداخت و به آرومی خندید.
_میخندی؟ باید هم بخندی! اونی که باز خیانت دیده منم!
با لحن عصبی که بابت ریلکس بودن تهیونگ بود، گفت و مشت محکمی روی شونهاش کوبید که پسر بزرگتر مشتش رو داخل دستش گرفت.
_بیا تمومش کنیم... این رابطه الکی رو...
همزمان با کشیدن دست پسر گفت و اون رو به بدن خودش چسبوند. جونگکوک که از جمله پسر و حرکتش تعجب کرده بود، اخمی کرد و بعد از لیسی که به لبش زد، گفت:
_منظورت چیه؟ چیکار می-...
تهیونگ مهلت حرف زدن رو بهش نداد و با گرفتن گردنش، سرش رو جلو کشید و بوسه محکمی رو روی لبهاش نشوند. مک محکمی به لب پایینش زد و بعد ازش جدا شد و درحالی که پیشانیش رو به پیشانی پسرک متعجب چسبونده بود و نفسهاش رو روی لبهایی که طعم الکل میدادن خالی میکرد، با نگاه مستقیم به چشمهای پسر زمزمه کرد:
_بیا این رابطه رو واقعی کنیم!
جونگکوک شوکه از رفتارها و حرفهای تهیونگ، ابروهاش رو بالا انداخت. صحنهای که در اون تهیونگ دختری رو بغل گرفته بود سریعا از جلوی چشمهاش رد شد و همین باعث شد بلافاصله با عصبانیت پسر رو هل بده و با صدای بلندی خطاب به تهیونگ بگه:
_مثل اینکه متوجه نیستی بهم خیانت کردی! هرچقدر هم رابطه مون الکی... تو حق نداشتی بهم خیانت کنی!
_من خیانت نکردم!
جونگکوک دو دستش رو روی پهلوهاش قرار داد و سرش رو پایین انداخت و تکخندی زد.
_خودم دیدم! خودم با چشمهای خودم دیدم که اون دختر رو توی بغلت گرفته بودی!
_من خیانت نکردم!
جونگکوک با ناباوری بخاطر مقاومت پسر برای پذیرفتن خیانتش، خندهای کرد و خواست چیزی بگه که تهیونگ سریعا با حرفش مانع شد:
_میتونم بهت ثابت کنم! باهام بیا...
دستش رو به سمت دست پسر گرفت و با سر بهش اشاره کرد که دستش رو بگیره، اما جونگکوک مقاومت کرد و روش رو از پسر برگردوند:
_برو بیرون!
دست به سینه دستور داد و نگاهش رو به صفحه تلویزیون دوخت.
_تمومش میکنیم و نمیخوام دیگه-...
یکدفعه توسط تهیونگ از روی زمین کنده شد و جیغی از روی شوک زد. تا به خودش اومد متوجه شد که تهیونگ با انداختن جونگکوک روی شونهاش، اون رو به سمت بیرون میبره.
_معلوم هست چیکار میکنی؟!
شوکه از رفتار پسر داد کشید و سعی کرد با تکون دادن بدنش، خودش رو روی زمین بذاره.
_ولم کن. بذارم زمین!
_باید باهام بیای. بعدش راجع به رابطهمون حرف میزنیم.
باز هم خودش رو تکونی داد که باعث شد تهیونگ تعادلش رو از دست بده و برای نیفتادنشون دستش رو به دیوار بگیره.
_اروم باش! نزدیک بود بیفتیم!
با صدای بلندی پسر رو خطاب قرار داد و ضربهای به پشت رونش زد. جونگکوک نفس عمیقی کشید و چنگی به موهاش زد:
_خیلی خب باهات میام. فقط بذارم پایین...
تهیونگ نگاه مشکوکی بهش انداخت و بعد به آرومی پسر رو روی زمین گذاشت ولی دستهاش رو دورش پیچید که اگه فکر فرار به سرش زد اون رو بگیره.
_نترس فرار نمیکنم!
جونگکوک که متوجه دلیل پسر بزرگتر برای گرفتنش به اون حالت شده بود، همزمان با چرخوندن چشمهاش گفت و بعد دکمه آسانسور رو فشار داد.
با اومدن آسانسور، دو پسر در سکوت واردش شدن. تهیونگ نگاهش رو به سمت جونگکوک که به آینه خیره بود، برگردوند و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که جونگکوک انگشت اشارهاش رو بالا آورد و رو به پسر کرد و غرید:
_دهنت رو فقط برای ثابت کردن باز میکنی! تا اون لحظه هیچی نمیگی.
تهیونگ در مقابل لبخندی به چهره عصبی پسر که به نظرش اون رو زیباتر کرده بود، زد و سرش رو به معنای تفهیم تکون داد.
چند لحظه بعد درب آسانسور باز شد و دو پسر در سکوت به سمت ماشینی که داخل پارکینگ بود راه افتادن...
••••••••••••••••••
•••••••••••••••••••
نفس عمیقی کشید و درحالیکه زیرچشمی به پسر کنارش نگاه میکرد رمز در رو زد.
_قبل اینکه بریم تو... لطفاً آروم باش، خب؟ ببینش بعد من برات توضیح میدم.
جونگکوک که از حرفهای پسر گیج شده بود، با اخم محوی سرش رو تکون داد و منتظر شد تا در باز بشه. تهیونگ با یک دست چنگی به موهاش زد و بعد از بیرون دادن نفسش در رو باز کرد. جونگکوک نگاهی به پسر که منتظر بود تا اول اون داخل بشه انداخت و بعد از تکون دادن سرش وارد خونه شد. به محض ورودش نگاهش به دختری خورد که روی پله نشسته بود و درحالیکه کتابی در دست داشت، از بالای عینک گردش بهش زل زد. خودش بود! همون دختر زیبایی که اون شب در آغوش تهیونگ دیده بود.
صدای بسته شدن در باعث شد نگاهش رو از دختر بگیره و به عقب بچرخه و به تهیونگی که تازه وارد شده بود نگاهی کنه.
_آوردیش!
با صدای بلند دختر کمی ترسید و دوباره به سمتش برگشت.
_آره. حرفامون یادت نره، خب؟
دختر پوزخندی زد و دستش رو داخل موهای لختش کشید. دقیقا طوری که تهیونگ داخل موهاش دست میکشید.
_سعی میکنم...
گفت و کتابی که در دستش بود رو بست و عینک مطالعهاش هم بعدش درآورد و روی کتابش قرار داد. با دست گرفتن به دیوار به سختی بلند شد که تهیونگ به سمتش رفت.
_بذار کمکت-...
_نمیخوام!
دختر با لجبازی گفت و به کمک دیوار از روی پله ها پایین اومد. همین باعث شد جونگکوک که دقایقی بود هیچ حرفی به زبان نیاورده بود، نگاهش رو به پایین بکشه و متوجه پای دختر که باندپیچی شده بود، بشه.
_پس تویی!
با قرار گرفتن دختر مقابلش، نگاهش رو به چهرهاش برگردوند و خیره به چشمهایی که شبیه چشمهای تهیونگ بود، شد.
_همونطور که بهت گفتم ایشون جونگکوکه. دوست پسرم...
تهیونگ در کنار اون دو ایستاد و خطاب به خواهرش گفت. خیره به اون که چشمهاش رو چرخوند آهی کشید و اینبار به سمت جونگکوک که اخم کرده بود برگشت و دستش رو به سمت خواهرش گرفت:
_ایشون هم کیم سویونه. خواهرم...
ناگهان ابروهای درهم کشیدهاش از تعجب بالا پریدن و به سمت تهیونگ برگشت:
_خواهرت؟
_درسته. خواهرم...
••••••••••••••••••
واقعا ناراحت میشم هر سری پسرم رو زود قضاوت میکنین:<