misfortune
@vkookland↳Writer: missn
↳Part: 27
بطری ویسکی رو به همراه دو لیوان برداشت و از آشپزخونه خارج شد. رو به روی تهیونگ، که ده دقیقهای بود که رسیده، ایستاد و بطری و لیوانها رو روی میز گذاشت. روی مبل، دقیقا رو به روی تهیونگ، نشست و به پسر مضطرب خیره شد. از ده دقیقه پیش که اومده بود تا الان حرفی نزده بود و فقط در سکوت با پاشنهی پاش روی زمین ضرب گرفته بود. طی چند روز گذشته، استرس زیادی رو تحمل کرده بود و دلایل استرسش یکی خواهرش و دیگری چگونگی توضیح دادنش به جونگکوک بود.
در طرف مقابل، جونگکوک قرار داشت با ظاهری که کاملا مشهود بود این مدت چقدر بهش فشار اومده. چشمهای گود افتادهاش که گویای بیخوابیهای این مدت بود و رنگ پریدهاش که نشان دهنده این بود که این دوران تغذیه مناسبی نداشته. از این حالش فقط یک چیز میشد برداشت کرد و اون هم این بود که جونگکوک نابود شده و واقعا هم شده بود. هیچوقت تا این حد ناتوان نبود و میدونست مقصر این حالش، خود احمقشه که دل به کسی که دلش همراهش نیست، بسته.
_یادته...
بعد از دقیقهها، پسر کوچیکتر بعد از خیس کردن لبهای خشکش، با صدای گرفتهاش سکوت رو شکست و لیوانهای ویسکی رو با اون مایع زرد رنگ پر کرد. یک لیوان رو در مقابل تهیونگ گذاشت و ادامه داد:
_یادته بهم میگفتی که احمقم؟
تهیونگ آهی کشید و کمی از نوشیدنیش نوشید. میتونست افکار و قصد جونگکوک از بیان کردن این سوال رو پیش بینی کنه.
_جونگکوک باور کن سوءتفاهم-...
_فقط من حرف میزنم!
با صدای محکم و بلندی حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد و مانع توضیح ماجرا از جانبش شد.
_گوش بده-...
_تو گوش بده!
برای بار دوم اجازه حرف زدن بهش رو نداد. جونگکوک برخلاف ظاهر بهم ریختهاش بسیار مصمم بود.
_یادته؟
بعد از ساکت شدن پسر، سوالش رو باز هم تکرار کرد و منتظر بهش زل زد. تهیونگ تکخند عصبی زد و در حالیکه با یک دستش موهاش رو چنگ میزد، لب زد:
_اره.
_حق با تو بود. من واقعا خیلی احمقم.
تکخندی زد و لیوان ویسکیش رو برداشت و بیتوجه به تلخیش، مقدار زیادی ازش رو نوشید. چهرهاش رو کمی جمع کرد و دوباره نگاهش رو به پسر روبهروش دوخت. لیسی به لبهای تلخش زد و ادامه داد:
_اینقدر احمق که سه سال از عمرم رو خرج تو کردم. تویی که از من متنفر بودی...
دوباره از ویسکیش نوشید و بعد با صدای بلندتری گفت:
_فکر کردم عاشقم میشی، همه احساساتم رو واسهات خرج کردم... دیدم نشد؟ پس با پول خواستم تو رو واسه خودم داشته باشم. فکر میکردم بالاخره مال من شدی؛ ولی اشتباه میکردم. عشق رو نمیشه به زور به دست آورد یا خرید. منِ احمق...
خندهای کرد و قطره اشکی که روی گونهاش جاری شده بود رو با پشت دست پاک کرد. باقی مانده ویسکیش رو هم نوشید و دوباره لیوانش رو پر کرد. میدونست داره مست میشه... میدونست معده خالیش تحمل این الکل سنگین رو نداره و باید بس کنه ولی نمیتونست! در حال حاضر الکل تنها چیزی بود که کمکش میکرد.
در مقابل تهیونگ به پسر کوچیکتر خیره شده بود و خودش رو بابت حال پسر سرزنش میکرد. با کارهاش چه بلایی سرش آورده بود؟
_میدونی... این مدت که مثلاً باهم بودیم، بهترین و زیباترین لحظات زندگیم بودن ولی این تا وقتی بود که 'باهم' بودیم. همینکه 'فقط من' بودم شروع میکردم به فکر کردن، که زیباترین لحظاتم همهاش نمایشه! این که همه چیز دروغ بود به شدت آزارم میداد و میتونستم بگم شیرینی اون لحظات رو واسهام زهر میکرد.
لیوان ویسکیش رو سر کشید و بیاهمیت به صورت خیس شده از اشکش با چشمهای قرمز و خمارش به چشمهای لرزان تهیونگ خیره شد:
_خیلی واسهام سخته تهیونگ... اشتباه کردم! حماقت کردم! ولی دیگه...
آب بینیاش رو بالا کشید و با تن سست شدهاش بلند شد و نزدیک پسر بزرگتر رفت و دقیقا روبهروش ایستاد:
_من خسته شدم. بیا تمومش کنیم!
میدونست! تهیونگ میدونست که آخر حرفهای پسر به اینجا کارشون میکشه. آهی کشید و اون هم متقابلاً ایستاد. موهاش رو به عقب فرستاد و لبخند محوی زد:
_خیلی خب... بیا تمومش کنیم!
••••••••••••••••••••
کم بود و جای حساسی کات خورد، نه؟ میدونم:> ولی واقعیت اینه که آخرهای داستانه و من دلم نمیاد تمومش کنم:‹
حالا چی میشه بنظرتون؟ هوم؟
*سال جدید هم بهتون تبریک میگم خوشگلا. امیدوارم امسال واسهتون پر باشه از زیبایی و حال خوب*