misfortune

misfortune

@vkookland

↳Writer: missn

↳Part: 26


••••••••••••••••••••


از روی زمین دستشویی بلند شد و سیفون رو کشید. شیر‌اب رو باز کرد و با پر کردن مشتش، آبی به لب‌هاش که بابت بالا آوردن اسید معده‌اش می‌سوخت، زد. از توی آینه نگاهی به چهره‌‌ی رنگ پریده‌اش انداخت و تکخندی زد. به چه حال و روزی افتاده بود!

موهاش کاملا بهم ریخته بود، رنگ صورتش پریده بود و لب‌های همیشه سرخش خشک شده بود. گلوش بابت بالا آوردن اسید معده خالیش می‌سوخت و بدنش بابت ضعفی که داشت، می‌لرزید. چشم‌های زیباش حالا روح خودش رو ازدست داده بود و سفیدی‌شون به سرخی میزد.


_لعنت بهت...


بی‌حال لب زد. حتی حال خشمگین شدن هم نداشت. مشتی آب به صورتش زد و بدون اینکه خشکش کنه از دستشویی خارج شد. وارد آشپزخونه شد و قهوه ساز رو روشن کرد. مطمئنا با معده خالی قهوه خوردن اشتباه محض بود اما بهش نیاز داشت. باید بعد از یک روز غیبتِ بدون مرخصی سرکار می‌رفت...

ماگ قهوه‌ی آماده شده‌اش رو برداشت و پشت میز نشست. همینکه خواست کمی ازش بنوشه، صدای زنگ مانع شد.


_بالاخره!


پوزخندی زد و بعد از قرار دادن ماگش روی میز، بلند شد و به سمت در رفت. دستش رو روی دستگیره گذاشت و کمی مکث کرد. چشم‌هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. باید باهاش روبه‌رو می‌شد. لحظه‌ای بعد، در رو به سرعت باز کرد و بالاخره با دوست پسر الکی و خیانت کارش مواجه شد.


_سلام؟


پسر بزرگتر با لبخندی گفت اما به محض اینکه نگاهش به چهره پسر افتاد، لبخند از روی لبش پرید و با تعجب لب زد:


_جونگکوک؟! چی شده؟!


با اخمی که از روی نگرانی و استرس بود به پسر نزدیک شد و دستش رو روی بازوش گذاشت که جونگکوک بلافاصله عقب کشید.


_بیا تو.


با صدایی خش‌دار گفت و پشتش رو به پسر کرد و دوباره به آشپزخونه برگشت.

تهیونگ با اضطرابی که بخاطر دیدن جونگکوک توی اون وضع بود، در رو بست و پشت سر جونگکوک وارد آشپزخونه شد. نگاهی به قیافه بی‌حال و بهم ریخته پسر که مشغول نوشیدن قهوه‌اش بود انداخت و به فکر فرو رفت. این حالش بخاطر این بود که قولش رو شکسته بود و به دیدنش نیومده بود یا بخاطر اینکه اون شب خونه نبوده و دروغ گفته؟!

نه! مطمئنا اینها دلایل موجهی برای این حال جونگکوک نبودن. ماجرا چیز دیگه‌ای بود!


_نمیخوای بگی چی شده؟


آب دهنش رو قورت داد و روی صندلی روبه‌روی جونگکوک نشست و ادامه داد:


_بابت دیروز متاسفم. بهت پیام هم دادم که-...


با بلند شدن پسر حرفش رو قطع کرد و با تعجب به جونگکوکی که بی‌توجه بهش راه اتاقش رو پیش گرفته بود، نگاه کرد.

الان مطمئن شده بود که حال جونگکوک به خودش مربوط بود.


_هی، صبر کن!


سریعا بلند شد و پشت سر پسر راه افتاد.


_جونگکوک؟!


خواست وارد اتاقش بشه که ناگهان با کوبیده شدن در توی صورتش، توسط جونگکوک، متوقف شد. اخمی بابت رفتارهای پسر کرد و مشتش رو به در کوبید.


_جونگکوک بیا صحبت کنیم!


جوابی بهش داده نشد. چند دقیقه بعد جونگکوک در رو باز کرد و با لباسهایی که عوض شده بودن روبه روش ایستاد.


_کجا؟


_سرکار!


تنه‌ای به پسر بزرگتر زد و بی‌اینکه چیزی بگه از کنارش گذشت.


_جونگکوک بیا صحبت کنیم. آخه من متوجه نمیشم... این رفتارهات بابت چیه؟ من که گفتم متاسفم از اینکه دیروز نیومدم-...


جونگکوک متوقف شد و بعد از چند ثانیه مکث برگشت و به چهره درهم پسر خیره شد. دمی گرفت و بعد با صدای گرفته‌ای گفت:


_حرف خواهیم زد؛ ولی الان نه! بعد از اینکه فکرهام رو کردم و تصمیمم رو گرفتم.


دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش بهم گره زد و بعد از نگاهی که به سر تا پای تهیونگ انداخت با نیشخندی ادامه داد:


_تو هم برو یه گوشه بشین فکر کن قانون هامون چی بودن و تو در عوض چیکار کردی!


و لحظه‌ای بعد بی‌توجه به چهره بهت زده تهیونگ، از خونه‌اش خارج شد.



•••••••••••••••••••


دیدین خواهرش بود و بچم خیانت نکرد؟ همه‌اش بهش حرف زدین:(

حالا چرا مخفی کاری کرد؟ خواهید فهمید.


Report Page