misfortune
@vkookland↳Writer: missn
↳Part: 24
_شب میموندی ای کاش!
با لبهای آویزون رو به مادرش که قصد رفتن داشت نالید و با باز کردن دستهاش از همدیگه اون رو به آغوش کشید.
مادرش لبخندی زد و اون رو متقابلاً بغل کرد و دستش رو به بازوهای ورزیده پسرش کشید. چند لحظه بعد، خودش رو عقب کشید و با لبخندی که هنوز بر لب داشت، گفت:
_دوست داشتم تهیونگ رو هم ببینم...
جونگکوک با یادآوری اینکه دیشب تهیونگ بدون گفتن اینکه چیکار داره، رفته بود و طی روز هم باهاش تماسی نگرفته بود آهی کشید. به محض رفتن مادرش باید بهش زنگ میزد!
_منم میخواستم باشه ولی کار مهمی داشت. سری بعدی حتما میبینیش.
با لحن آرومی به مادرش توضیح داد و بعد اینکه دوباره همدیگه رو به آغوش کشیدن از همدیگه خداحافظی کردن.
به محض تنها شدنش سمت گوشیش رفت و با تهیونگ تماس گرفت.
با هرصدای بوق که میشنید دلشورهاش بابت جواب ندادن پسر بزرگتر، بیشتر میشد. بعد از سه تماس بیپاسخ، دلنگران صفحه چتش با جیمین رو باز کرد که شاید اون پسر از تهیونگ خبر داشته باشه...
بار دیگه با تهیونگ تماس گرفت و با نگرفتن پاسخی ازش، مضطرب به گوشیش خیره شد و شروع به جویدن گوشه ناخنش کرد. ده دقیقه بعد با گرفتن پیامی از طرف جیمین، سریع به سمت گوشیش هجوم برد:
_تهیونگ! کجا بودی؟ چرا جوابم رو-
به محض باز کردن در شروع به غر زدن کرد که پسر بزرگتر با لبخندی که بابت دیدن جونگکوک روی لبش ایجاد شده بود، خم شد و با گذاشتن لبش روی لبهای پسر حرفش رو قطع کرد.
بوسهی نرم و آرومی روی لبهاش کاشت و به محض عقب کشیدنش توی صورت پسر لب زد:
_دلم برات تنگ شده بود!
جونگکوک که طبق معمول با یه بوسه ساکت شده بود، با چشمهایی که از خیسی برق میزد به تهیونگ خیره شد و چند لحظه بعد خودش رو داخل آغوشش انداخت.
_خیلی نگران شدم. ترسیدم بلایی سرت اومده باشه...
تهیونگ هم متقابلاً پسر رو بغل کرد و بعد از نشوندن بوسهای روی پیشانیش، خودشون رو داخل کشید و در رو پشت سرش بست.
_احتمالا گوشیم میوت بوده بیبی. متاسفم.
جونگکوک خودش رو روی مبل انداخت و با گرفتن کمر پسر بزرگتر، اون رو هم کنار خودش انداخت. سرش رو داخل گردن پسر برد و همونجا زمزمه کرد:
_دلم میخواد بهت فحش بدم.
تهیونگ خندهای کرد و درحالی که پشت پسر رو به آرومی نوازش میکرد، کنار گوشش لب زد:
_خب بده!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و کمی صورتش رو از گردن پسر فاصله داد تا چهره خندانش رو خوب ببینه:
_جدی؟! بدم؟
_اره بده! حق داری به هرحال...
جونگکوک خندهای کرد و دوباره سرش رو داخل گردن پسر فرو برد. لیسی به لبش زد و همونجا، دقیقا کنار گوشش، با شیطنت لب زد:
_بهجاش میخوام یه کار دیگه بکنم!
مهلت سوال پرسیدن به تهیونگ نداد و سریعا با باز کردن دهنش مثل یه ومپایری که قصد پاره کردن گردن طرفش رو داشته باشه، گاز تقریبا محکمی از گردنش گرفت.
تهیونگ که انتظار همچین چیزی رو نداشت، با چشمهای گشاد شده فریادی زد و خواست پسر رو کنار بزنه که جونگکوک با انداختن خودش روی تن پسر، اجازه این کار رو بهش نداد.
_جونگکوک! آخ!
با درد نالید و صورتش درهم رفت. چند لحظه بعد، جونگکوک بالاخره رضایت داد و دندانهای تیزش رو گردن تهیونگ فاصله داد و با چهرهای که نشون میداد کاملا از کارش راضیه، به شاهکارش، یعنی گردن قرمز شده تهیونگ، نگاهی انداخت.
_حالا خوب شد بهت!
با لحن حق به جانبی گفت و با تخسی ابروش رو واسه تهیونگی که از درد مینالید، بالا انداخت.
_وقتی انداختمت روی تخت و همهی تنت رو با دندونهام کبود کردم-...
_تهیونگی!
به طور ناگهانی بین حرف پسر پرید و اجازه نداد بحث رو به سکس بکشه. نمیخواست فردا سر مصاحبهای که داشت لنگ بزنه.
_بریم بیرون قدم بزنیم؟
تهیونگ با شنیدن درخواست پسر ابروش رو بالا انداخت و لیسی به لبش زد. نگاهی به چشمهای براق پسر انداخت و گفت:
_هوا سرده!
_لباس گرم میپوشیم.
_خیلی سرده!
_نوشیدنی گرم هم میخریم، میخوریم.
تهیونگ تکخندی زد. مثل اینکه پسر خیلی مصمم بود پس سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و همزمان که به اتاق جونگکوک اشاره میکرد، گفت:
_خیلی خب؛ برو لباس بپوش تا بریم.
جونگکوک لبخندی بهش زد و درحالیکه زیر لب تشکر کرد، به سمت اتاقش رفت. در این بین تهیونگ گوشیش رو از جیبش خارج کرد و با تعداد زیادی تماس از دست رفته از طرف جونگکوک و جیمین مواجه شد. آهی کشید و خواست گوشیش رو دوباره به جیبش برگردونه که توجهش به پیامهایی از طرف جیمین جلب شد:
••••••••••••••••••••
بنظرتون چه خبره؟🌚