misfortune

misfortune

@vkookland

↳Writer: missn

↳Part: 20


_تهیونگ...


گوشی خاموش شده‌اش رو روی میز پرت کرد و به سمت جونگکوک که تازه از اتاقش خارج شده بود، برگشت.


_دوش گرفتی؟


به پسر که حوله به تن داشت اشاره کرد و با لحن آرومی سوالی که جوابش واضح بود رو پرسید. صرفا برای اینکه چیزی گفته باشه.


_اره.


جونگکوک با صدای آرومی جواب داد و به آهستگی وارد آشپزخونه شد. با تکون دادن کلاه حوله، کمی از آب موهاش رو گرفت و همزمان دستگاه قهوه ساز رو روشن کرد.

روبه روی تهیونگ ایستاد و دستی به موهای نم‌دارش کشید.


_صبحونه چی درست کنم؟


_هیچی.


_نمیشه هیچی که!


_واسه خودت درست کن، من نمیخورم.


جونگکوک اخمی کرد و با قرار دادن دو تا دستهاش دو طرف تهیونگ روش خم شد:


_چرا؟


باید مثل یه عوضی رفتار میکرد، نه؟ چیزی که بود در واقع...


_چون دستپختت بده!


جونگکوک با تعجب ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو فاصله داد:


_بد؟ ولی قبلا اوکی بودی باهاش...


_به زور تحملش می‌کردم!


در حقیقت دستپخت پسر اصلا بد نبود و حتی تهیونگ عاشقش بود؛ ولی طی تصمیم احمقانه‌ای که گرفته بود، یعنی تحقیر کردنش برای دلسرد کردنش، این حرف رو زد.


_نمی‌دونستم... خب حداقل یه قهوه نمی‌خوای؟


صدای پسر کوچیکتر گرفته بود و به وضوح معلوم بود که ناراحت شده.


_نه!


_تهیونگ...


آروم صداش زد و همزمان صندلی کنارش رو بیرون کشید و روش نشست.


_چی شده؟


یه دستش رو روی میز گذاشت و با دست دیگه‌ش دست پسر بزرگتر رو گرفت.


_معلومه یه چیزی داره اذیتت می‌کنه...


_از کجا فهمیدی؟


پسر درست می‌گفت. تهیونگ به وضوح کلافه بود و دلیلش؟ صد درصد جونگکوک. چرا؟ چون اون کسیه که باعث شده با خودش در جنگ باشه، رفتارهاش غیر منطقی باشه و به وضعی بیفته که خودش هم ندونه داره چیکار می‌کنه و می‌خواد چیکار کنه...


_داری با نوک انگشت‌هات مرتبا میزنی روی میز، پوست لبت رو میکنی و پاهات رو عصبی تکون میدی...


نفس عمیقی کشید و بعد با دو دلی پرسید:


_احیانا ربطی به دیشب داره؟


_اره.


آب دهانش رو قورت داد و دست تهیونگ رو کمی فشرد:


_مشکل چیه؟


_پشیمون شدم از اینکه باهات خوابیدم.


شوکه عقب کشید:


_چرا اخه؟ بد بودم؟


بد بود؟ نه واقعا. اونجوری که تهیونگ عادت داشت، یعنی یه سکس هات و خشن، نبود ولی نمیشد بهش گفت بد. تهیونگ دوستش داشت و ازش لذت برده بود.


_اره خیلی!


برخلاف چیزی که فکر می‌کرد جواب داد. قرار بود که پسر رو از خودش برونه و چهره گرفته پسر برای بار دوم نشون میداد که حرفهاش تاثیر خودش رو گذاشته.


_خب همون‌طور که گفتم اولین بار بود که با یه پسر انجامش میدادم. نمی‌دونستم چطوریه...


گوشه ناخنش رو به دندون گرفت و کند و بعد با تردید ادامه داد:


_برای بار بعدی بهتر میشم، هوم؟


_نه!


از روی صندلی بلند شد و روبه روی پسر ایستاد و در حالی که توی چشم‌هاش زل زده بود گفت:


_دیگه قرار نیست باهات باشم. اینطور چیزی رو صد سال دیگه هم باهات نمی‌خوام.


پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا چهره ناباور پسر کوچیکتر رو نبینه و بعد از برداشتن گوشیش به سرعت گفت:


_من دیگه میرم...

∆∆∆


•••••••••••••••••••


اگه خدا بخواد پارت بعدی فلش بک تموم میشه🦦


راجب بحثی هم که پارت پیش وجود داشت این رو باید بگم که بله عزیزان، منظور تهیونگ از اون پسر جونگکوک بود. ببینید! تهیونگ یه شخصیتیه که ثبات نداره و پر هستش از رفتار های ضد و نقیض. چرا؟ چون خودش هم گیجه! از یه طرف میگه و میخواد که به خودش بقبولانه که از جونگکوک متنفره. از یه طرف به جونگکوک احساس داره همون‌طور که اطرافیانش و حتی خودش بهش پی بردن! دلیل گیج شدن شما هم همینه که شخصیت داستان نمیدونه که با خودش چند چنده.

Report Page